داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(۹) شب که فرامیرسید، هنگام خوابیدن به محاسبه نفس خویش میپردا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(۹) شب که فرامیرسید، هنگام خوابیدن به محاسبه نفس خویش میپردا
#احسن_القصص
🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(۱۰)
میرزای نوری در مستدرک مینویسد: سید مرتضی نجفی که مرد عادل و باتقوی و فرد مورد اعتمادی است و در اوایل عمرش شیخ جعفر را درک کرده بود، به من گفت: روزی شیخ جعفر برای نماز ظهر تاخیر کرد و به مسجد نیامد مردم که از آمدن شیخ ناامید شدند، شروع کردند نماز را فرادی خواندند، چیزی نگذشته بود که شیخ وارد مسجد شد و با ناراحتی مردم را سرزنش کرد که چرا نماز را فرادی میخوانید؟ مگر یک نفر عادل بین شما نیست که به او اقتدا کنید؟ سپس مؤمنی را دید که تا اندازهای امکانات مالی نیز داشت، و نماز میخواند فوراً به او اقتدا کرده و به نماز ایستاد. مردم که شیخ را دیدند به آن مؤمن اقتدا کرده، همه پشت سر او ایستادند و اقتدا کردند آن مؤمن به قدری شرمنده شد که نمیدانست چگونه نماز را تمام کند. پس از ادای نماز ظهر کنار رفته و به شیخ عرض کرد: باید نماز عصر را خود جناب عالی امامت کنید. شیخ خودداری کرد. او اصرار نمود، تا این که بالاخره شیخ گفت: حال که اصرار میکنی، اگر پولی بدهی که همین جا بر فقرا تقسیم کنیم، از امامت تو صرف نظر میکنیم. آن مرد پذیرفت و دویست شامی (که پول رایج آن زمان بود) به شیخ پرداخت و شیخ جعفر قبل از شروع به نماز عصر، دستور داد فقرا را جمع کنند و همان طور پولها را بر آنها تقسیم نمود سپس به نماز ایستاد.
ادامه دارد....
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم) #امام_زمان 💥سپس فرمود: می دانی من که هستم؟ و به کجا آمده ای؟ گفتم: خیر. فر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم) #امام_زمان 💥سپس فرمود: می دانی من که هستم؟ و به کجا آمده ای؟ گفتم: خیر. فر
#تشرف
#تشرفات
#امام_زمان
💥جناب آقای سرافراز که از افراد مؤمن و متدین و مورد وثوق می باشند ، از جناب آقای حاج اکبر نوذری که آرزوی دیدار آن امام همام را داشه اند، نقل می کنند:
در یکی از سفرها به عتبات عالیات مشرف شده بودم، دو حاجت از خدا خواستم: اول آن که چون به کاظمین می رسم حوائجم به شفاعت حضرت امام کاظم (علیه السلام) و حضرت امام جواد (علیه السلام) برآورده شود که بعد از آن در کربلا و نجف و سامرا فقط زائر باشم. حاجت دوم آن که خدمت حضرت بقیة الله (روحی فداه) مشرف شوم و نشانه اش این باشد که چیز نفیسی به من بدهند.
✨💫✨
این موضوع از خاطرم فراموش شد تا آن که از عتبات برگشته و به ایران آمدم شب پنجشنبه که در منزل شما مجلسی داشتیم مرحوم حاج محمد هاشم سلامی هم حاضر بودند، ایشان سؤال کردند که در این سفر قضیه تازه ای نداشتید؟ من یک مرتبه منقلب شدم و به خاطرم آمد که شب چهارشنبه ای به اتفاق آقای حاج سیف و رفقا در مسجد سهله پس از انجام اعمال معمول به محلی که منسوب به حضرت بقیةالله (ارواحنا فداه) می باشد رفتیم و در آنجا با حالت گریه دعای الهی عظم البلاء را خواندیم و سپس قدری از مراثی حضرت ابی عبدالله (علیه السلام) خوانده شد و همه مشغول گریه بودند.
✨💫✨
دراین موقع سید جلیلی را دیدم که با روی نورانی پهلوی محراب ایستاده و روی مبارکشان به طرف ما است و ما را نگاه می کنند، بدون آن که صحبتی در میان باشد ایشان مهر تربت حضرت سید الشهداء (علیه السلام) که بهترین اشیاء قیمتی است به من مرحمت فرمودند و چون حاجتم فقط تشرف به محضر مقدس آن حضرت بود بیش از این مقدار چیز دیگری در میان نبود.
📚اقتباس از عبقری الحسان
📚ملاقات با امام زمان در کربلا
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_نماهنگ_چرا_هوا_زمستونیه_کریمی.mp3
زمان:
حجم:
6.7M
چرا هوا زمستونیه
دیوار خونمون خونیه
در خونه پر از هیزومه
مادر کجایی؟
#استودیویی🔊
#ایام_فاطمیه💔
#محمود_کریمی🎙
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
@Maddahionlinمداحی آنلاین - خودم دیدم خمیده راه می رفت - نریمان پناهی.mp3
زمان:
حجم:
2M
خودم دیدم خمیده راه میرفت
خودم دیدم عدو با ضرب سیلی
میان کوچه رویت کرده نیلی
#شور🔊
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💔
#نریمان_پناهی🎙
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
@MaddahionlinYEKNET.IR - roze - fatemyeh aval 98.10.15 - haj mansoor arzi.mp3
زمان:
حجم:
6.9M
روضه حضرت زهرا(س)
عجب روزگاریه ...
#روضه🔊
#شهادت_حضرت_زهرا (س)💔
منصور_ارضی🎙
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
کرامات حضرت فاطمه سلام الله علیها
اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
حضرت حجه الاسلام و السملين جناب حاج آقاي رازي (كه خدا ان شاءالله ايشان را شفاء عنايت فرمايد) در گنجينه دانشمندان (55) از مرحوم حجه الاسلام آخوند ملاعباس سيبويه يزدي نقل مي كند كه فرمود:
پسر عمويي به نام حاج شيخ علي داشتم كه از علما و روحانيون يزد بود . يك سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان يزدي براي تشرف به حج به كربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكه عزيمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسرعمويم را داشتم ولي مدتها گذشت و خبري نشد . خيال كردم كه از مكه برگشته و به يزد رفته است . تا اينكه روزي در حرم مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) به دوستان و رفقاي او برخوردم و از آنان جوياي احوال او شدم ولي آنها جواب صريح به من ندادند ، اصرار كردم مگر چه شده اگر فوت كرده است بگوييد .
گفتند: واقع قضيه اين است كه روزي حاج شيخ علي به عزم طواف مستحبي و زيارت خانه خدا ، از منزل بيرون رفت و ديگر نيامد؛ ما هر چه و در باره او تجسس و تحقيق كرديم از او خبري به دست نياورديم ، ماءيوس شده حركت نموديم و اينك اثاثيه او را با خود به يزد مي بريم كه به خانوداه اش تحويل دهيم . احتمال مي دهيم كه اهل سنت او را هلاك كرده باشند .
من از شنيدن اين خبر بسيار متاءثر شدم . تا اينكه بعد از چندسال روزي ديدم در منزل را مي زنند . در را باز كردم ، ديدم پسر عمويم است . بسيار تعجب كردم و پس از معانقه و روبوسي گفتم : فلاني كجا بودي و از كجا مي آيي ؟
گفت : همين الا ن از يزد مي آيم .
گفتم : اينطوري كه نقل كردند ، تو در مكه گم شده بودي ، چطور از يزد مي آيي ؟
گفت : پسر عمو ، دستور بده قليان را حاضر كنند تا رفع خستگي كنم ، شرح حال خودم را براي شما خواهم گفت .
بعد از صرف قليان و استراحت ، گفت : آري روزي پس از انجام مراسم حج از منزل بيرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم ، طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم ، در راه ، مردي را با ريش تراشيده و سبيلهاي بلند ديدم كه با لباس افنديها ايستاده بود ، تا مرا ديد قدري به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شيخ علي يزدي نيستي ؟ گفتم : چرا .
گفت : سلام عليكم ، اهلا و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش بروم . با آنكه وي را نمي شناختم ، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم : شما كيستيد ، من شما را به جا نمي آورم ، گفت : خواهي شناخت ، مرا فراموش كرده اي ، من از دوستان و رفقاي شما هستم .
خلاصه ظهر شد . خواستم بيايم ، نگذاشت . گفت : همه جاي مكه حرم است ، همين جا نماز بخوان . و برايم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقايم نگران و ناراحت مي شوند ، گفت : چه نگراني ؟ اينجا حرم امن خدا است .
خلاصه شب شد و نگذاشت من بيابم . بعد از نماز عشا ديدم افراد مختلفي به آن منزل مي آيند تا جماعتي شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شيعه ها ، گفت : اين شيعه ها با شيخين ميانه خوبي ندارند ، مخصوصا با خليفه دوم ، و اينها شبي را در ماه ربيع الاول به نام عيدالزهرا دارند كه مراسمي را در آن شب انجام مي دهند و از وي برايت و تبري مي جويند ، و اين هم يكي از آنهاست . و اشاره به من كرد . و چند مذمت از شيعه و آنها را بر عليه من تحريك نمود كه همه آنها بر من خشمناك شده و بر قتل من هماهنگ شدند .
من هر چه گفته هاي او را انكار كردم ، او بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شيخ علي ! مدرسه مصلي يزد يادت رفته ؟ !
تا اين جمله را گفت ، به خاطرم آمد كه در زمان طلبگي در مدرسه مصلي همسايه اي به نام شيخ جابر كردستاني داشتم كه او سني بود و از ما تقيه مي كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود مي رفت و در را به روي خود مي بست ، ولي بعضي از طلبه ها مي رفتند و در حجره او را باز مي كردند و او را مي آوردند و در مقابل او شوخي مي كردند و بعضي از حرفها را مي زدند و او چون تنها بود سكوت و تحمل مي كرد .
گفتم : تو شيخ جابر نيستي ؟ گفت : چرا شيخ جابرم ! گفتم : تو كه مي داني ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلي ، اما چون شيعه و رافضي هستي ، ما امشب از تو انتقام خواهيم گرفت . هر چه التماس كردم و گفتم : خدا مي فرمايد: و من دخله كان آمنا گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نيستي .
گفتم : خدا مي فرمايد: و ان احد من المشركين استجارك فاجره . . . گفت : شما از مشركين بدتر هستيد ! خلاصه ، ديدم مشغول مذاكره در باره كيفيت قتل و كشتن من هستند .