داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(۱۰) میرزای نوری در مستدرک مینویسد: سید مرتضی نجفی که مرد عادل
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(۱۰) میرزای نوری در مستدرک مینویسد: سید مرتضی نجفی که مرد عادل
#احسن_القصص
🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(۱۱)
شیخ نسبت به مذهب خیلی تعصب داشت و در برابر دشمنان حق، بی پروا میایستاد و مقاومت میکرد. هنگامی که وهابیها به نجف یورش آوردند و به غارتگری و جنایت دست زدند، شیخ جعفر بزرگ با دست و زبان با آنان جهاد کرد و از مذهب دفاع نمود، تا آنجا که جبههای در مقابل آنان گشود و رزمندگانی را برای دفاع از دین آماده ساخت و خود همراه علما و بزرگان دین پیشاپیش آنان به راه افتاد و پس از نبردی سهمگین آنان را تار و مار کرده، از نجف راند و رئیس آنها که سعود نام داشت (و شاید از نیاکان ملک فهد، پادشاه کنونی عربستان باشد) ناچار پا به فرار گذاشته و برای انتقام جویی به کربلا حمله کرد، چون دیگر توان مقاومت در برابر یاران شیخ جعفر را نداشت و اهل کربلا با این که بیشتر از اهل نجف بودند، تاب مقاومت نیاورده، تسلیم ستمگران شدند
ادامه دارد...
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان 💥جناب آقای سرافراز که از افراد مؤمن و متدین و مورد وثوق می باشند ، از جنا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان 💥جناب آقای سرافراز که از افراد مؤمن و متدین و مورد وثوق می باشند ، از جنا
#تشرف
#تشرفات
#امام_زمان
سیدبن طاووس می فرماید: شخص موثقی که اجازه نداده نامش را بگویم برایم نقل کرد:
از خدا خواستم حضرت ولیعصر و امام زمان خود را ببینم، در خواب دیدم کسی به من فرمود: آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهی کرد. در همان وقت به کاظمین رفتم، وارد حرم مطهر شدم، ناگاه صدایی شنیدم که صاحب آن صدا، حضرت امام جواد علیه السلام را زیارت می کرد. من صاحب صدا را قبل از این جریان می دیدم ولی نمی دانستم وجود مقدس امام زمان ارواحنافداه است.
✨💫✨
اما در اینجا ایشان را شناختم در عین حال نمی خواستم بدون مقدمه خدمتشان مشرف شوم. لذا داخل حرم شدم و سمت پایین پای حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ایستادم. ناگاه همان بزرگوار، که می دانستم حضرت بقیة الله هستند با یک نفر دیگر که همراه ایشان بود از حرم بیرون رفتند. من آنها را می دیدم اما مهابت حضرت و رعایت ادب مانعم شد از ایشان چیزی بپرسم.
📚عبقری الحسان ج1، ص 39
📚ملاقات با امام زمان در کربلا ص 288
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
مرحوم حاج شيخ علي اكبر تبريزي از آن واعظها و روضه خوانهاي با اخلاص و با تقوا و راستگو و معروف تهران بود . مي گويد: يك روز آمدم حرم آقا امام حسين ﷺ ، حرم خلوت بود ، هيچ كس بالاي سر حضرت نبود ، نشستم مشغول زيارت خواندن شدم ، همينطور كه داشتم زيارت مي خواندم ، يك وقت ديدم يك آذربايجاني يا تبريزي (من فراموش كردم ) آمد و پهلوي ضريح حضرت روي زمين نشست با زبان تركي خودش با آقا امام حسين ﷺداشت صحبت و درد دل مي كرد . من هم تركي بلد بودم و مي فهميدم چي دارد مي گويد: ديدم دارد مي گويد: يا امام حسين آقاجان من پولهايم تمام شده مصرفم خلاص گرديده و پولهايي را كه آورده بودم تمام شده ، نمي خواهم از رفقايم قرض كنم و زير بار منت آنها بروم ، آقا من به سه دينار احتياج دارم سه دينار برايم بس است (در آن وقت 3 دينار خيلي بوده ) شما اين سه دينار را به من بدهيد كه ما به وطنمان برگرديم ، يا الله زود سه دينار رد كن بياد .
با خودم گفتم : اين چطوري با آقا صحبت مي كند ، مثل اينكه آقا را دارد مي بيند . من داشتم همينطور او را مشاهده مي كردم كه چكار مي كند ، يك وقت خانمي آمد پهلويش يك چيزي به او گفت : به تركي گفت نه نمي خواهم .
بعد ديدم يك مرتبه دارد توي سر و صورت خود مي زند . از جاي خود بلند شد و از حرم بيرون رفت . گفتم : چه شد ، اين خانم كه بود ، اين پول را گرفت يا نه ؟ من هم زيارت را رها كردم و دنبالش دويدم از ايوان طلا و در صحن دستش را گرفتم ، گفتم : قارداش (برادر) بيا قصه چه بود ، چكار كردي ؟
ديدم چشمهايش پر از اشك و منقلب است ، به تركي گفت : من سه دينار از امام حسين ﷺ مي خواستم ، گرفتم دستش را باز كرد ، به من نشان داد . گفتم : چطور گرفتي ؟ گفت : تو ديدي و گوش مي كردي ؟ گفتم : بله نگاه مي كردم و گوش مي دادم . گفت : شنيدي به آقا گفتم : سه دينار بده ؟ آن خانم را ديدي آمد نزد من ؟ گفتم : بله كي بود ؟
گفت : اين خانم آمد فرمود: چكار داري ؟ چه مي خواهي از حسينﷺ ؟ گفتم : سه دينار مي خواهم . فرمود: بيا اين سه دينار را از من بگير . گفتم : نه نمي خواهم ، اگر من مي خواستم از تو بگيرم از رفقايم مي گرفتم . من از خود حسينﷺ مي خواهم .
فرمود: به تو مي گويم بگير من مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیهاهستم ، من اول ردش كردم وقتي گفت : من مادرش فاطمه سلام الله علیها هستم ، گفتم : بي بي جان اگر شما مادرش فاطمه سلام الله علیها هستي ، پس چرا قدت خميده است ، من از منبري ها و روضه خوانها شنيده ام كه مادر امام حسين ﷺ فاطمه زهرا (سلام الله عليها) جوان هيجده ساله بود ، چرا پس اينطوري هستي ؟ يك وقت فرمود: پول را بگير برو آخه مگر نمي داني زدند پهلويم را شكستند .
📚.کتاب كرامات الفاطمية(معجزات فاطمه زهرا(س) بعدازشهادت بضميمه سوگنامه فاطمه زهرا (س))
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۳ 🍃صبر و پیروزی(اخلاقی،سیاسی) 🎇🎇#حکمت۱۵۳ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا يَعْدَمُ ال
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۳ 🍃صبر و پیروزی(اخلاقی،سیاسی) 🎇🎇#حکمت۱۵۳ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا يَعْدَمُ ال
حکمت ۱۵۴
🔻اهمیت نیتها
(اخلاقی،سیاسی)
🎇🎇#حکمت۱۵۴ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الرَّاضِي بِفِعْلِ قَوْمٍ كَالدَّاخِلِ فِيهِ مَعَهُمْ وَ عَلَي كُلِّ دَاخِلٍ فِي بَاطِلٍ إِثْمَانِ إِثْمُ الْعَمَلِ بِهِ وَ إِثْمُ الرِّضَي بِهِ
✅ و درود خدا بر او فرمود: آن كس كه از كار مردمي خشنود باشد، چونان كسي است كه همراه آنان عمل كرده، و هر كس كه به باطلي روي آورد، دو گناه بر عهده او باشد، گناه كردار باطل، و گناه خشنودي به كار باطل.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
انـتــــظار فَـــرج و دیـــده تـــر
⇠کـــٰافے نیـــست...
❍↲⃝ گـــریہ و أشـــک بہ هنـــگٰام سحـــر
⇠کــٰـافے نیـــست...
آ؎ مـــردم پـــســـر« فـــٰاطـــمہۜ 𔘓»
⇇ تنهـــآســـت هنـــوز...
◈ قـــرن هــٰـا رفـــتہ و او مّنتـــظـــر
↶↶مـــٰاســـت هَنـــوز...↷↷
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°• #رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۱۳ و ۱۴
عمو پوزخندی زد:
_خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو...
سیدمحمد این بار ببند تر گفت:
_بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست!
ارمیا: _اشکال نداره سید. من خوبم.
بعد رو به عمو کرد و گفت:
_من شرمندهی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کرده.
حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رِگ گردن بیرون زده میکرد، دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند.
ارمیا عاقل تر از آن بود که وارد بازی این مرد شود.
ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد،
و به سمت خانه دوید. میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را صدا کند.
آیه که نگران حال ارمیا بود، سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند.
آیه: _چی شده ایلیا؟ بابات کو؟
ایلیا: _دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم. مامان بابا دوباره ما رو تنها نذاره؟
آیه دستی به صورت ایلیا کشید،
نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سیدمحمد و عمو افتاد. باز شروع شد! بعد از این همه سال....
***************
ارمیا تازه از پل دختر آمده بود ،
و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند. آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیا صحبت کند.
همیشه کسی بود و
یا کسی میآمد.از همه بدتر زینب دلبندش بود که لحظهای از ارمیا دور نمیشد.
نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد.
گرچه باور این بارداری، برای خودش هم،
غیرممکن بود. او سالها بچهدار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از ۸سال، زینبش را حامله شده بود.
این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود. معجزهی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهاییهایی که گذرانده بود.
هیچوقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود.
نمیدانست اصلا علاقهای به
بچهدار شدن دارد یا نه. رابطهی خوبش با زینب سادات میتوانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما نه اینکه به این زودی، بچه دار شوند!
از وقتی دیگر کار نمیکرد،
کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سیدمهدی دست بزنند و آن را حق زینب سادات میدانست و در حساب او پسانداز میشد.
حتی حاضر به قرض گرفتن آن پولها هم نمیشد، و میگفت مال_یتیم است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای اعتقاداتش میماند...
مشغول پهن کردن سفره بودند ،
که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایهاش. حاج علی و زهرا خانومش.
آیه از فخرالسادات پرسید:
_مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟
فخرالسادات از آشپزخانه بیرون آمد:
_نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کی هست.
در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند.
تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم، همسرش انجام شد.
سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند.
آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینیاش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله
ارمیا دنبالش روان شد.
آیه عق میزد و ارمیا در میزد.
آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد. یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حال دل محبوب.
ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود.
کاش این در باز میشد تا آیهاش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیهاش را چه شده...
آیه در را باز کرد.
ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت:
_چی
شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر!
آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد:
_خوبم. نگران نباش!
ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود.
" مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟ "
ارمیا: _فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی! فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی و نمیتونی بگی. بگو آیه جان! بگو.
آیه: _چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش.
ارمیا: _پس بیا بریم دکتر.
آیه: _کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم.
ارمیا: نه! اول بگو بعد میریم....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2