eitaa logo
داروخانه معنوی
8.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
182 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل و تبلیغ👇👇 @Hossein405206
مشاهده در ایتا
دانلود
«💓🌸» - أگـــــہ‌ڪَسےبِھت‌گُفـــــت‌.. فِلٰان‌گُنــــــٰاھ‌ روأنجــــــٰام‌بدہ۔۔۔۔ ؏َـــــذابش‌بہ‌؏ُـــــھده‌من..! هَم‌توروبَرا؎أنجـٰام‌دادن‌گُنــــــٰآہ ، وَهم‌اونو‌بِہ‌خـٰآطرفَریـــــب‌دادَن‌۔۔! ؏َـــــذاب‌مےڪُنند..! خیـٰـــــآل‌هَردوتون‌رٰاحَت!!💔 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت(58) اهمیت روز #جمعه 🔺روز جمعه سیّدالایام است، روزی است که در بین ایام هفته،
(59) 🔺باید متوجه باشید که خدای تعالی در قرآن بیشتر از هر چیز به مساله تزکیه نفس اهمیت داده تا جایی که یازده بار پشت سر هم در سوره شمس قسم یاد کرده که: «قد افلح من زکیها» به تحقیق رستگار کسی است که نفسش را تزکیه کرده باشد. 🔺تزکیه نفس یعنی چه؟ یعنی به خودت خوب فکر کن ببین چه اشکالی داری و چرا روحت دردمند است؟! چرا اخلاقت خراب شده، چرا در فلان محل نتوانستی خودت را کنترل کنی و به افتادی؟! چرا فلان مساله را بخاطر هوای نفست به آن شکل بیان کردی؟! 🔺شما اگر احساس کنید تب دارید، از سر تا پایتان را بررسی می کنید و یا نزد طبیب می روید و می گویید: آقا ببین چرا من تب می کنم؟ چرا من اینطور مریضم! 🔺حالا شما را به خدا قسم! کدامیک از ما مساله روحمان را اینطور جدی گرفته ایم؟! حتی به خودمان زحمت نمی دهیم به طبیبی روح شناس مراجعه کنیم! و مساله را فراموش می کنیم! و این مرضها تا جایی در روح پیشرفت می کند که انسان را یکپارچه صفات_رذیله می کند. 💢حضرت استاد آیت‌الله ابطحی رحمة الله علیه @Manavi_2
🌤این روزهآ ڪِه مےگُذرد، غـَــᰔــرق حَسرتم۔۔۔ مِـثـل قـنـوت‌ هـــآ؎، بــِدون اِجـــ⛥ــــآبـتـم۔۔۔! بَستہ ست چشم‌هـــــآ؎ مرٰا ، غِفلت تـــ𑁍ــو حٰاضر؎! مَنم ڪِه گرفتٰار غِیبتَـــــم۔۔۔۔✿ @Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات #امام_زمان ﷻ 💥حاج محمدعلی فشندی می گوید: در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آوردم
(قسمت اول) ﷻ 💥تشرف آقای حاج محمد علی فشندی ایشان نقل کرده اند: من از اول جوانی مقیّد بودم که تا ممکن است نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة اللّه ، روحی فداه، مشرف گردم. لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم. در یکی از این سالها که عهده دار پذیرایی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنکه حجاج به عرفات بیایند، برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم. تقریبا عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی که برای ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ✨💫✨ ضمنا متوجه شدم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده است. در آن هنگام یکی از شرطه هایی که برای محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده ای؟ مگر نمی دانی ممکن است سارقان در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمده ای، باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی. گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و خودم از اموالم محافظت می کنم.آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم، ✨💫✨ تا آن که نیمه های شب دیدم سیّد بزرگواری که شال سبز به سر دارد، به در خیمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمدعلی، سلام علیکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی! خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟فرمودند: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت سیدالشهداء اباعبداللّه الحسین(علیه السلام) هم در اینجا بیتوته کرده بود. ادامه دارد.. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🔑 نکات کلیدی 👈چند تا کلید دستتان می دهم تا در شب قدر موفق شوید: 1⃣دلتان را نسبت به هرکسی که به شما ظلم کرده پاک کنید. را از قلبتان بیرون بریزید. یکی از چیزهایی که سبب می شود امام زمان نگاهمان نکنند، همین کینه است. 2⃣نسبت به دیگران گذشت داشته باش. از بندگان خدا در گذر . شما هم کردی، داشتی، انتظار داری خدا تو را ببخشد. بگو خدایا اینها بندگان تو هستند، من آنها را بخشیدم تو هم به لطف و کرمت امشب از سر تقصیرات من در گذر. 3⃣از خدا بخواهید عصبانیت و غضب را از شما دور کند، با زیردستان، با همسر و فرزند و همسایه و ... با محبت برخورد کنید. 4⃣تا می توانید به خلق خدا خدمت کنید. هم جسمی و هم . سبب هدایت دیگران شوید. روحشان را دستگیری کنید. 5⃣متعهد باشید. وفای به عهد داشته باشید. انسان بی ارزش ندارد. یکی از مسائلی که باعث می شود انسان نزد و اهل بیت ارزش پیدا کنید، متعهد بودن است. ▪️توصیه های ارزشمند استاد معظم جناب حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی @Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘شیخ رجبعلی خیاط (۱۲): ✨شیخ به شاگردان خود مکرّر می فرمود: " همه کارها باید برای خدا با
☘شیخ رجبعلی خیاط (۱۳): 💥پاداش چشم پوشی از 💥 ✨فرزند آیت الله میلانی جریان این واقعه را از زبان شیخ چنین نقل می کند: "در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم:"رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذتبخش بخاطر خدا صرف نظر کن. ⚡️⚡️⚡️ سپس به خداوند عرضه داشتم: "خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن." آنگاه دلیرانه همچون حضرت یوسف در برابر گناه مقاومت می کند و به سرعت از دام خطر می گریزد. 👈به سبب این کفّ نفس و پرهیز از گناه، دیده برزخی او روشن می شود و آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود. 💠سلامتی و تعجیل در امر فرج امام زمان صلوات💠 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
□یک¹ زن فَـــــرٰانســـــو؎ احتیــٰـــاج بہ جـــــرٰاحے مَغز پیـــــدا کـَــــرد. _وَقتے کٰاسہ سَـــــرش را بــــَـردٰاشتـــــند و عَمـــــل مَغز؎مےکـَــــردند، ◇چــــٰـاقو؎ جَـــــراحے بہ یک¹ نُقـــــطہ؎ مَخصـــــوص کہ مےرِسیـــــد، ⇠(زَن) سُـــــرود آلمـــــٰانےمےخـــــوٰاند. (زن نہ سَـــــواد دٰاشتہ و نہ آلمــٰـــانے بَلد بـــــوده). شـــــورٰا کــَـــردنـــــد (پِزشـــــکٰان، روان‌شنـــٰــاســـــٰان و ...)↡↡ ⇠ بـــــالأخَره رسیـــــدَنـــــد بہ اینجــــٰـا کہ در جَنـــــگ جهـــٰــانے دوّم (آلمــٰـــانےهٰا)، ⇦وَقتے فَـــــرانسہ را گـــــرفتہ بـــــودَنـــــد، در خـٰــــانه‌هــــٰـا؎مـــَــردم مَنـــــزل کَـــــرده بـــــودَنـــــد. ۔۔۔ این بـــــچہ (زن فرٰانسو؎) ا؎ بـــــوده در گهـــــوٰاره و این نظامےهــٰـــا پـــــٰا؎ گهـــــوٰاره‌؎ او سُـــــرود آلمـــــٰانے مےخـــــوٰاندند.➛ این قَضیہ بہ مـــٰــا مےگـــــویـــــَد↡↡ ⇇کہ ســٰـــاز و آوٰاز در مَغـــــز بـــــچّہ؎ چَنـــــد روزه أثـــــر دٰارد. ↷ حتّے این قَـــــضیہ بہ مـٰــــا مےگـــــویَد: ⇠غِیـــــبت کــَـــردن پُشـــــت سَر مــَـــردم در مقـــٰــابـــــل بَـــــچہ رو؎ مَغـــــز بـَــــچہ أثـــــر دٰارد.⇉ گنــــٰـاه کَـــــردن دَر مقــٰـــابـــــل بـــــچّہ رو؎ مَغـــــز بـــــچّہ، «در عُمـــــق جــــٰـان بـــــچّہ أثـــــر دٰارد.» □_آیـــّــت الله حُسیـــــن مظٰاهـــــر؎_□ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
﴿آیــــّـت الله بِهجـَــــت(رہ)𔘓⇢﴾: _هَمہ مےگـــــویَنـــــد⇠ چِـــــکار کـُــــنیم ؟ _مـَــــن مےگـــــویَم : ⇠چـــِــکار نکُـــــنیم ؟! و پـــٰــاسخ ایـــــن أســـــت ╰─┈➤ ◇◇« گُــنـــــٰاه نَــکـُــــنید ..۞»!!! «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
﴿ آیــّـت الله بِهجَـــــت (ره)✿⇢﴾: ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هـَــــرکَــس دَر دٰام گُنــٰـــاه؛ یــــٰـا خـَــــطائے ‌اُفتـــٰــاده و ↲↲↲ بہِ آن عــــٰـادت کـــَــرده و أز تَرکــَـش عـــٰــاجــز أســـــت۔۔۔ ⇠ بِہ مـُــــدّت چِهـــــل⁴⁰ هَـــــفتہ؛ (پَنجـــــشنبہ یــٰـــا جُـــــمعہ صُبـــــح‌هــٰـــا) ⇇ بـَــــر سَـــــر مــَـــزٰار ◇◇« اُولیـــٰــاء الـــٰــهے» بــِـــروَد و↡↡ □□□قُـــــرآن بِخـــــوٰانــَـــد.۞➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان 💥حاج محمدعلی فشندی می گوید: در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آوردم و با هم
(قسمت اول) 💥تشرف آقای حاج محمد علی فشندی ایشان نقل کرده اند: من از اول جوانی مقیّد بودم که تا ممکن است نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة اللّه ، روحی فداه، مشرف گردم. لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم. در یکی از این سالها که عهده دار پذیرایی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنکه حجاج به عرفات بیایند، برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم. تقریبا عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی که برای ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ✨💫✨ ضمنا متوجه شدم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده است. در آن هنگام یکی از شرطه هایی که برای محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده ای؟ مگر نمی دانی ممکن است سارقان در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمده ای، باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی. گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و خودم از اموالم محافظت می کنم.آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم، ✨💫✨ تا آن که نیمه های شب دیدم سیّد بزرگواری که شال سبز به سر دارد، به در خیمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمدعلی، سلام علیکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی! خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟فرمودند: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت سیدالشهداء اباعبداللّه الحسین(علیه السلام) هم در اینجا بیتوته کرده بود. ادامه دارد.. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅ آدم وَقتے کـٰــار بـــدش رٰا ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مهّـــم نَـــدیـــد!!! و گــُـفت:⇩⇩⇩ ⇦حالا یک¹ گــنــــــــٰاه کوچکــےکـَــردیم، ⇦ أگـــر بـٰــار دیگـــر هَم تکـــرٰار کــَـرد، کم‌کم عــٰـادت مے‎کـُــند و ۔۔۔۔ ‌در أثر گـــنٰاه، ↶أز عبـٰـادت‌هآ مَحروم مےشَـــود.↷ ⇠طبعـــاً، حٰالتِ تَضرع در منٰـاجـٰـات و دُعـٰــا و عـبــٰادت را ؛ □□هَم أز دَســـت مےدَهـــد..! ⇢ «•آیــّـتﷲمصبٰاح‌یـَــزد؎𔘓•» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
د🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۱۱ و ۱۲ امروز نه
💚 عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۳ و ۱۴ فقط آیه بود که دردها را درمان بود. تمام مسیر به بدبختی‌هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانواده‌ای سر کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه‌اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش! بیچاره احسان! نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که بود برایش! بود برایش! آیه یادش داده بود... " وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش شدی. " و رها متعهد شده بود ، به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزاده‌اش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش! ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ، و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد. -محکمتر بزن دیگه! در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود. حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد. سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست. _از امروز بخور و بخواب خونه‌ی بابات تموم شد. و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگی‌اش کار و درس و کار بوده... _کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه‌ای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده‌ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم! رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که حکم_خدا رو نقض نکنه" +کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با کاری نداشته باشید! مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد: _باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من! +من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟ _محل کارت کجا بود؟ +کلینیک صدر. _چه روزایی؟ رها: _همه روزا جز سه‌شنبه و جمعه _باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید! خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟ _چه ساعتی میری؟ رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم. _پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن. رها: _چشم! _خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقه‌ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه‌ی پدرشه، حامله‌ست؛ باید یه بچه رو بی‌پدر بزرگ کنه... مرد ساکت ماند. _متاسفم آقا! -تاسف تو برای من و خانواده‌ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی. گاهی صداقت قلب‌های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانه‌های آیه شکست. _بله آقا میدونم. -خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم! رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه. -اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی. _چشم آقا. مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی‌اش برسد، کاری که هر روز در خانه‌ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه‌جا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی! تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابه‌جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد... فورا روی رختخوابش نشست و روسری‌اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری‌اش را درنیاورده بود. _خوب از پس کارا براومدی! آهی کشید و ادامه داد: _میدونی من نامزد دارم؟ َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من" _رویا رو خیلی دوست دارم. در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من" _آرزوهای زیادی داشتیم، حتی.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2