eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_2.mp3
3.08M
💫 @ostad_shojae 💫
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 4️⃣1️⃣ قسمت چهاردهم ابلاغ درود : سلام 🤚 به امام زمان (عج) در این دعا 🤲 از جهت کمیت جهانی
📝🌺📝🌺📝🌺 5️⃣1️⃣ قسمت پانزدهم 2- صَلوات الله عَلیه ؛ درود خدا بر او باد ❇️ از وظایف و تکالیف بندگان درباره حضرت مهدی (عج) درود فرستادن بر آن حضرت است . ( مکیال المکارم ج 2 ص 373 ) با توجه به آیه شریف « اِنّ الله و ملائکته یصلّون عَلی النبی ..ـ » چند نکته روشن میشود : 👇 👈 الف) خداوند متعال به پیامبرش صلوات میفرستد . این صلوات هرگاه به خدا نسبت داده شد و به معنای فرستادن رحمت و هرگاه به فرشتگان و مومنان منسوب گردد به معنای طلب رحمت است . ( مفردات راغب ، واژه صل ) 👈 ب) از تعبیر « یصلّون » استمرار فهمیده میشود که خداوند متعال ، همیشه درود میفرستد . 👈 ج) رابطه مردم و رهبر در حکومت الهی سلام و صلوات است . 👌 بنابراین صلوات الهی بر امام مهدی (عج) به معنای فرستادن رحمت و برکت بیکران است . یکی از راز های صلوات این است که وقتی رحمت به حضرت نازل شد به دیگران هم میرسد چون او مجرای فیض است . ❇️ علامه طباطبائی فرمود : 👇 معنای صلوات بر محمد و آل محمد این است که : خدایا ! رحمتت را برای آنان فروفرست که از آنان به ما برسد . اگر بخواهد رحمتی ببارد ، بر این خاندان میبارد سپس به دیگران میرسد . بنابراین ، طلب رحمت کردن مستلزم اجابت دعاست 🤲 . ( توصیه ها ، پرسش ها و پاسخ ها ص 96 ) 🌹==================🌹 3- و علی آبائه الطاهرین ؛ صلوات بر پدران پاکش از عبارت « و علی آبائه » به دست 🖐 می آید که درود فرستادن بر امام مهدی (عج) نباید از آبا و اجداد او قافل شد . در حقیقت امام مهدی (عج) ادامه رسالت و ولایت است . ❇️ در دیدگاه اسلام ، سابقان ارزش و مقام والایی دارند : « السابقون السابقون اولئک المقربون » ( واقعه 10 ) ❇️ به سبب اهمیت این ذکر شریف و آثار و برکات آن این فراز در این دعا 🤲 ذکر شده است . ( بحارالانوار ج 91 ص 65 ) 🔹ادامه دارد ...
✍ آنچه از "دولت کریمه" و دنیای پس از ظهور می‌گفتند ؛ همه را در همین جاده‌ی هشتاد کیلومتری می‌شد تجربه کرد! تمام دلخوشی‌مان این بود؛ در لابلای اوضاع آشفته‌ی دنیا، چند روزی، طعم زندگی در مقیاس بهشت را می‌توان چشید... همانقدر مهربان همانقدر لطیف همانقدر سبک و آرام ... اما در پسِ این جدایی هم، فرصتی نهفته است. وقت آن رسیده که را، هرجای دنیا که هستیم، به نمایش بگذاریم. وقت آن رسیده، صادرکننده‌ی فرهنگ اربعینی به دنیا شویم. 🔅ما، از این تهدید نیز، فرصت خواهیم ساخت! ‌❣ @Mattla_eshgh
‏ل ی ب ی چیزی نیست، اسم یه کشوره، که بعد از اعتماد به آمریکا، چهار تیکه شده ! ‌❣ @Mattla_eshgh
نام کتاب : ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
نام کتاب : #ادموند #رمان ‌❣ @Mattla_eshgh
📚نام کتاب: "ادموند" 🖋نویسنده: آمنه پازوکی 📑انتشارات: معارف 📖توضیحات: شخصیت اصلی این داستان شخصی به نام ادموند است، ادموند پارکر، جوانی مسیحی از خانواده ای بسیار معروف و سرشناس انگلیسی، دکترای رشته حقوق و از دانشجویان نخبه است. رؤیاهای وحشتناکی گاه گاه به سراغش می آید که معنی آن ها را نمی فهمد، گاهی اوقات احساس می کند عیسی مسیح (ع) در آن خواب ها برای نجاتش می آید، پس بر آن می شود که به جستجوی حقیقت آن ها بپردازد اما کسی نمی تواند کمکش کند تا اینکه دست سرنوشت او را به سویی سوق می دهد و ادموند در مسیر سختی برای یافتن حقیقت واقع می شود. در مسیر دشوار رسیدن به حقیقت، دختر جوان مسلمانی سر راهش قرار می گیرد که برای او نشانه ای می شود از جانب خداوند، نشانه ای حاکی از عشق عمیق و پیوند قلبی او به اسلام، پس تصمیم به ازدواج با ملیکا و مشرّف شدن به دین اسلام می گیرد که همین مسئله سرآغاز بزرگ ترین دردسر زندگی اش می شود. در جریان اتفاقاتی با فشار دست های پنهان صهیونیسم مجبور به جدایی از همسرش می شود و تا نزدیکی مرگ می رود اما معجزه ای او را به زندگی برمی گرداند و در دلش امید دارد که روزی عشقش را دوباره پیدا می کند. بعد از گذشت دو سال فراق و جدایی، موقعیتی فراهم می شود که از انگلستان فرار کند و برای یافتن همسرش به ایران بیاید، اما در ایران متوجه می شود که باید به عراق سفر کند. ادموند، نماد همه انسان های آزاده و متدینی است که برای یافتن نور حقیقت و آن یگانه منجی موعود از مسیرهای صعب العبور می گذرند تا خود را به آن آخرین حجّت خداوند بر روی زمین برسانند و چه بسا که در این راه متحمل رنج های فراوان شوند اما عشق سوزان و چشمه جوشان ایمانشان به آن حضرت، آن ها را در رسیدن به این هدف نهایی یاری می رساند. 📗📘📙 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸مقام معظم رهبری: نباید اینگونه تصور شود که همه باید منتظر بمانند تا رهبری، درباره یک شخص یا سیاست موضع اتخاذ کند و بقیه براساس آن موضع بگیرند؛ این روش کارها را قفل می‌کند (۹۳/۵/۱) ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 آیا ویروس کرونا توطئه «دولت پنهان» برای است؟👾☠ ♨️ گزارش مرکز پژوهش‌های جهانی‌: 📛 گلوبال ریسرچ در گزارشی مدعی شد نابودی جهان، که کشور به کشور و همزمان در حال رخ دادن است، و این اتفاق از چند دهه قبل برنامه‌ریزی شده بود که این برنامه جهانی با ظهور ویروس کرونا کلید خورد ...😳😳😱😱😱 🔴 جزئیات در لینک زیر ⬇️⬇️ 💉 https://b2n.ir/150310
سلام عصرتون بخیر هشتگ های زیر رو حتما در فضای مجازی کار کنین تا اربعین و ان شاءالله این هشتگ ها ترند بشه
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_سی_و_پنجم نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می
سی و ششم انگار ذهنم را می خواند که می گويد: - مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلاً نمی فهمه که داری توی چه دريای پر سؤال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای اين بچه خراب شد. اگه نپرسی هم که... دستش را بين موهايش می کشد. - من ساعت ها با خودم فکر می کردم. يه سؤال رو سبک سنگين می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سؤال ديگه هم از کنارش درمی اومد. پيچيده می شد. خراب می شدم. ولی يه خوبی هم داشت، اگر اون فضا رو درک نمی کرديم، اين مسير رو هم انتخاب نمی کرديم. سرش را کج گرفته، انگار دارد گذشته را از زاويه ديگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهايش را شانه کنم. يقه لباسش را درست کنم. وای چقدر دلم می خواهد برايش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بيرون و پياده چند ساعت راه می رفتم و اصلاً نمی فهميدم کجا ميرم و چرا دارم توی اين مسير می رم. گاهی هم سر به کوه می گذاشتم. چند بار شد که شب هم نتونستم بيام پايين و همون بالا موندم. مخصوصاً اون وقتايی که دربه در جواب می موندم. نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گويم: - هوای مه آلود هنوز هم هست. علی پاهايش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمين می گذارد. - فضای مه آلود برای همه آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود، نمی دونم چی می شد. ذهنم روی دور تند بازبينی گذشته می افتد. تصاوير لحظه هايی که هر چه قدر هم سعی می کردم بی خيالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغوليت مزخرف ديگر فراهم کنم، باز هم بود. آرام می گويم: - وقتی هيچ اطلاعی از فردات و هيچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هيچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا هم دم و هم رازت بشه و درکت کنه... شايد اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم، می تونستم به راحتی علی از پيچ و خم های سخت زندگی گذر کنم، آن هم در نوجوانی که در حيرت داری دست و پا می زنی. می دانم که دارم حاصل چند سال حيرانی ام را در چند جمله ناقص می گويم. - ما آدما گاهی يه جوری می ريم و می آييم، يه جوری حرف می زنيم، انگار آينده تو مشتمونه و کاملاً مطمئنيم که فردا زنده ايم و همه کارها طبق برنامه ای که چيديم جلو می ره، اينا همش بلوفه. علی آرام زمزمه می کند: - و در به در کسی بودی که توی اين فضا دستت رو بگيره. چشمم را می بندم. در به در بودن جمله کاملی است. هم جايی ساکنی، هم ميدانی که مسافری. قبرستان که می روی زود بيرون می آيی تا حقيقت مردن را، مسافر بودن را برای خودت غير ممکن ببينی. مرگ هست اما نه برای من. بلند می شود که برود. دفترم را هم می زند زير بغلش. حرفی نمی زنم. تا می آيم اعتراض کنم می پرسد: - چيه؟ جواب می دهم: - هيچی. فکر نمی کنی بد نيست اگه اجازه بگيری! می خندد و می گويد: - چه قدر خوندن اين کتاب طولانی شده! - هم می خونم، هم فکر می کنم، هم نقد می کنم. آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را، خودشان توی يه رمان بر باد داده اند. من مُرده اين اعتماد به نفس غربی ها هستم. علی با تعجب نگاهم می کند: - اين قدر نقد دقيق ارائه ميدی چرا دعوتت نمی کنن برای همايش های ادبی؟ - به جان خودت اگر قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن. می نشينم. گلويم را صاف می کنم: - خدمتتون عرض کنم که کتاب «جان شيفته» از رومن رولان، يک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجيبی واقعيت های تمدن اروپا رو نشان ميده. با دستش ريشش را منظم می کند. دلم می خواهد. هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربي ها سرِ ما گذاشته اند يک جا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند! - و شما الآن تعجب کرده ای که اينقدر شيفته آنها بودی. - علی نخونديش ببينی چه بساط بزن، بکش، تجاوزکن، بخور و ببر داشتند. می گويد: - حداقل کتاب که می خونی يه نقد نصف صفحه ای تو شبکه های مجازی بذار. اين قدر بيکار نگرد. و می رود. حال ندارم رختخوابم را بيندازم. متکّايی را که علی زير سرش گذاشته بود می گذارم زير سرم. می خواهم درباره زندگی آينده ام کمی بيشتر از هميشه فکر کنم. شايد هم خيال بافی کنم. نمی دانم در اين اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله دوستانم، عقل سالمی هست که بشود به آن تکيه کرد. پلک هايم سنگين می شود...
رنج_مقدس قسمت_سی_و_هفتم دفتر علی سنگين نيست؛ اما ندانستن اينکه اين داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته، آزار دهنده است. تا دفتر را از دست ندادم بايد تمامش کنم. *** شب برايش سنگين و سخت شده است. قبلاً منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده سياه شب پناه ببرد؛ اما اين شب ها از فکر و خيال بيچاره شده است. پيش تر ها جايی خوانده بود که «خوبی ها و مهربانی ها» هم می تواند تو را تا جهنم بکشانند! انسان اگر نفس خودش را زير پا نگذاشته باشد؛ خوبی ها و زيبايی ها مغرورش می کند. قابيل که از اول جنايتکار نبود. گاه خودش را زير ذره بين می گذاشت، گاه دوستان دور و اطرافش را. گاهی خوب اند، گاهی پايش که بيفتد، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند. اين متن تمام هستی او را رو آورد. مادر متوجه حال و روزش شده بود. مدارا می کرد. پدر يکی دو بار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد. گفته بود که هنوز تکليف خودم با خودم روشن نيست. صحرا ظاهرا خيلی در دانشگاه مراعات می کرد؛ ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پيدا می کرد. صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد. برادرش، درسش، تنهايی اش، مشکل دوستش، سؤالهای ذهنش... - شما به من شک داری و ازم دوری می کنی! اين حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش. شک يعنی چه؟ دوری کردن او از صحرا، نه از روی شک، که از روی ترديد به اين کار بود. - همين که می فهمم پياممو، ايميلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گيرم. همين قدر همراهيت برام کافيه. راضی ام. چهاردهم اسفند بود. روزهای آخر نفس کشيدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد. دمِ سحر عطش عجيبی داشت. به طلب آب از اتاق بيرون آمد. مادر را ديد که سر سجاده اش نشسته است. دنبال پناه می گشت. مقابلش نشست. برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشيه های سجاده را به بازی گرفت. مادر از چشمان او حال و روزش را خواند. اين مدت شايد مراعات کرده و حرفی نزده، اما مگر می شود که حالش را نفهميده باشد. مادر عادتشان داده بود روی پای فکر و تدبير خودشان بايستند و هر جا صلاح ديدند لب به سخن باز کنند. اجازه می داد که تجربه کنند، شکست بخورند، بلند شوند، زخمی بشوند؛ اما نشکنند و نااميد نشوند. هر چند اين مدت حالش اين قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند. مادر لبخندی زد و دستش را ميان موهای آشفته اش کشيد. چه قدر به اين نوازش و کلام مادر نيازمند بود! به سجده رفت و سر که از سجده برداشت، مطمئن بود اين سجده و دعای مادر، گره از کارش باز خواهد کرد؛ اما اينکه چه طور باز می شود و او چه قدر بايد تاوان بدهد، نمی دانست.
رنج_مقدس قسمت_سی_و_هشتم به استاد براي انجام پروژه عملی قول داده بود. بعد از اينکه گفت و گويشان تمام شد و خواست از اتاقش بيرون برود، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت: - قبل از شما خانم کفيلی همراهش را جا گذاشت. من دارم می رم، شما بهش بده. چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت. پا از اتاق بيرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزيد. بی اختيار نگاه به صفحه کرد. انگار کسی کيش و ماتش کرده بود. «عزيز دل من» روی صفحه افتاد. شماره هم آشنا بود. آن قدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را دربياورد و برای اطمينان مطابقت بدهد. متحير چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد. دردی از گيجگاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد. زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد، پيامی روی صفحه اش آمد. - عزيز دلم، قرار ساعت دو رو فراموش نکن. سفارشتو هم تهيه کردم. خوش می گذره. میام دنبالت. بای. اگر ديوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگيرد، حتما همان وسط سالن می نشست. کمی گذشت تا از منگی درآمد. تازه فهميد چه شده است. فوران عصبانيت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد. قدم برداشت سمت کلاس. دلش می خواست از کلاس بيرون بکشدش و بپرسد چرا؟ بی اختيار وسط سالن ايستاد. هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگينی می کرد. گوشی توی دستش، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش. آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زير شير آب سرد. فکر می کرد همين الان است که تاول بزند. نشست توی اولين تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد. اصلاً يادش نيست که چگونه پياده شد. نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت. چه طور به پناهگاه رسيد. فقط دو ساعتی که آنجا بود، انگار روح در کالبدش نبود. شب با حالی خراب به خانه رسيد. مادر را ديد که داشت بافتنی می بافت. جواب سلامش را خسته داد. برايش شربت آورد، خوشحال شد؛ چون مغزش هيچ انرژی ای نداشت. - می خوای باهم صحبت کنيم. می خواست تنها باشد؛ اما هم به سکوت نياز داشت و هم به کسی که حرف هايش را بر شانه او بگذارد. دراز کشيد، مادر کنارش نشست و دست هايش را شانه موهای پسرش کرد. - سختی اگه نباشه، زندگی افسرده ت می کنه. چون تو هيچ انگيزه ای برای تلاش پيدا نمی کنی. خب اين وسط رنج هايی هم پيش می آد. گاهی تقصير خود آدمه، گاهی از طرف ديگرانه. می دونی مادر! مهم سختی نيست. مهم اينه که متوجه بشی منشأ اين رنج از کجاست؟ به کجای زندگيت ممکنه آسيب بزنه. اين رنج از عمل خودت بوده يا ديگران. اگر به خاطر خودته، ريشه شو شناسايی کنی و برطرفش کنی. اگر هم از طرف ديگران بوده بايد بتونی درست مديريتش کنی تا خيلی آسيب نزنه. فهميد دردی که دچارش شده را بايد تحمل کند. جای زخمی که کفيلی زده بود می سوخت. چند روزی دانشگاه نرفت. مادر از او هيچ نپرسيده بود. صحرا برای او مشغوليتی ذهنی بود که کمکم داشت در دلش جا باز می کرد. پاک کردن رد پای او، سخت بود، اما بايد اين سختی را به جان می خريد. اين چند روز، سرش مشغول افکار ريز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان اينکه او نمی خواست زندگی يک نسل را با يک انتخاب ناعاقلانه به تباهی بکشد. مگر نه اينکه مادر ريشه نسل است؟ ريشه فاسد ثمره ندارد.
رنج_مقدس قسمت_سی_و_نهم هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم ببرد زيارت .هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند. در هم پيچيدگی افکارم کم بود، برخورد سهيل بيشترش کرد. پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند. دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام، اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم. علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود. مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام. مسعود غر می زند: - اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها. سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من. مادر کم صبر و عصبی می گويد: - مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم. سعيد می گويد: - خودم پايه تم مامان! غصه نخور. - فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت. علی می گويد: - باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم. مسعود موهايم را از پشت می کشد. سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد: - خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش. پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد. پدر می گويد: - ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه. مسعود می گويد: - الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه. و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند. پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند: - دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده! سعيد ادامه می دهد: - فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ خرجي بيش از دو تا برنمی آييم. خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن. و مادر که حرف آخر را محکم می زند: - اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند. زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجيح دادند. مسعود بلند می گويد: - ليلا خانم! با شما بودند. الآن بايد دو تا بچه داشته باشی. من هم دايی شده باشم. اصلاً تو اگر شوهر کرده بودی الآن تو ماشين شوهرت بودی جای ما هم اين قدر تنگ نبود. اصلاً تو چرا اينجايی؟ مگه خونه و زندگی و ماشين نداره شوهرت؟! اين مسعود واجب القتل شده. فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذايش بريزم يک دور برود و برگردد، بلکه زبانش فيلتر شده باشد. بحثی است بين علی و سعيد درباره طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله، که ترجيح می دهم گوش ندهم. در افکار بيابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ايستادند و می شد روی اين تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم. سکوت مرموز بيابان ها برايم هميشه عجيب بوده است. خصوصاً اين جاده که حال و هوايی دوست داشتنی دارد. هر قدمي که به سمت حرم برميدارم، انگار از کوير پر ترک، پا کندهام و سبزهزاري لطيف را مقابلم دارم. حس شيرين آرامش وادارم ميکند نفس عميقی بکشم و با شادابی درون خودم نگهش دارم. هوای حرم می رود به تک تک سلول هايم سر می زند و دست تمام فکر و خيال های غاصب را می گيرد و به بيرون پرت می کند. پاکسازی می شوم. هيچ جا نيست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش اينطور مرا مجذوب خودش کند. ياد ندارم که درِ خانه ای را بوسيده باشم؛ اما اينجا، مقابل بلندای سردر حرم که می ايستم، حس فزاينده ای در تمام وجودم به جريان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پايين می کشد. دستم را از زير چادر بيرون می آورم و بر در می گذارم. قانع نمی شوم. لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش. نور را لمس می کنم و می بوسم. دوست دارم صورتم را بچسبانم به همين در و ساعتی اين محبت لطيف را مزمزه کنم. پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گويد: - بريم توی صحن، اونجا بايستيم. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
۱ 🎀 برای داشتن زندگی مطلوب، لازم است که با محیط اطراف رفتاری سازگارانه داشته باشیم. ✳️ریشه این سازگاری در نوع تفکر ماست: تفکر مثبت تفکر نقاد مسئله گشایی برای حل مشکلات و..‌‌. از مهمترین مهارتهای ضروری برای کنترل فکر میباشند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_سوم #قتی_هیچ_خواستگاری_نمیماند ❌❌***تعیین شرایط کنید #پیشنهادهای
⁉️⁉️پرسش نامه# مشاوره قبل از ازدواج⁉️⁉️ 👈این پرسشنامه با سۆالاتی ام کلیدی و مهم طراحی شده است که با پاسخ دادن به آنهابه صورت فردی سپس بحث با یکدیگر در این باره می توانند به بهتری از یکدیگر در این ۸ زمینه ی کلیدی دست یابند. این پرسشنامه به زوجین کمک می کند تا قوت و ضعف ارتباط خود را ارزیابی کنند. این پرسش ها به شکل برای خود – ارزشیابی است که زوجین در ی آمادگی برای ازدواج می توانند آن را تکمیل کنند حتی که ازدواج کرده اند نیز می توانند به آن پاسخ دهند. ✅هدف این پرسشنامه این است که بتواند را در زوج ها برانگیزاند و مباحثی را مطرح کند که آن ها را به ورزیدن و گرامی داشتن یکدیگر در دوران های مختلف و فراز و های زندگی شان افزایش دهد. زمینه های ازدواج موفق نشان داده است که زمینه های زیر برای یک ی ازدواج آمیز مهم و ضروری است: ۱- ارتباط رابطه و مناسب یکی از بهترین عوامل ازدواج موفق است. اگر زوج ها بتوانند به گونه ای احساسات خود را بیان کنند شانس شان برای یک شاد و موفق افزایش می یابد. ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
کمتر زندگی...؟ 👆👆 این عکس، قسمتی از یه دفترچه است🤔🤔 که سازمان سلامت و آموزش و رفاه آمریکا بین بومیهای آمریکا (سرخپوستها) پخش کرده بود که بهشون یاد بده اگه کمتر بچه بیارن ثروتمندتر میشن. ولی آموزش کافی نبود.   واسه همین از سال ۱۹۶۰، سازمان سلامت با دکترها برنامه ریخت که وقتی دختران سرخپوست میرفتن دکتر برای انواع بیماری، دکتر میگفت باید عقیم بشن. خیلی وقتها هم بدون اطلاع زنها عقیمشون می کردن.😱😱 😢البته حکومت واسه تنظیم خانواده هم به بومیها کمک میکرده.❌ 🔻خلاصه با همه تدبیر سفیدپوستها، جمیعت سرخپوستها کمتر و کمتر شد. ولی زندگیشون نه مرفه تر شد نه بهتر.🔻 ✌️بومیانی که یه روز همه جمعیت آمریکا بودن، امروز کمتر از سه درصد جمعیت رو تشکیل میدن و از هر سه بومی آمریکا یکی تو فقر زندگی میکنه.🤕 🚷از روزی که اروپاییها آمریکا رو اشغال کردن ده ها میلیون بومی آمریکا کشته شدن. مردمی که شجاع و جنگجو بودن ولی اسلحه های دشمنشون رو نمیشناختن. نه سلاح گرم رو، نه پتوهای اهدایی آلوده به ویروس دشمن رو، و نه اسلحه سیاست کنترل جمعیت. ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۷۶ من ۲۲ سالمه. تو شرایطی ازدواج کردم که، کسایی که میدونستن، کامل مخالف بودن و کسایی که نمیدونستن، کاملا متعجب، از اینکه ته تغاری و یدونه دختر خونواده تو سن ۱۳ سالگی ازدواج کرد. از سرزنشا و تحقیرا و حرفا نگم براتون... چقدر منو، دوستان و فامیل و آشنا ها مسخره کردن و میکنن که عجله داشتیو مگه رو دست بابات مونده بودیو، هزاران حرف دیگه... مدرسه هم که قشنگ سنگ انداختن بلده. اکثر همکلاسیام دوست پسر داشتن و مشکلی نبود اما من که حلال وطیب و طاهر، همسر اولاد پیغمبر شده بودم، هر روز باید از لحاظ ظاهر و هزارتا چیز چک میشدم و ماهی یبارم از اخراج کردن منو میترسوندن اما من کوتاه بیا نبودم و تا دوم دبیرستان قوی و محکم و با اراده ادامه دادم. بعد عروسی کردیم و رفتیم تو روستا تا زندگی شیرین مونو آغاز کنیم و خب من سال سوم در کنار دوستای جدیدی بودم. همسرم رفتن سوریه و وقتی یکماه از برگشتنشون گذشت، خدا نوید شادی بخش اضافه شدن یک عضو جدید بهمون داد. حالا شماحساب کنید آدم بد ویار که در عرض سه ماه ۱۳ کیلو کم کرده، همزمان با اراده امتحانات نهایی هم داره. به هر حال تموم شد و پسر کوچولوم روز به روز بزرگتر میشد و من لبریز از حس قشنگ مادری... پیش دانشگاهی رو غیرحضوری خوندم و بچه داری کردم و وارد عرصه ی جدیدی بنام دانشگاه شدم. همسرم وخونوادم حامی های خوب من بودن و من باز هم ازسوی اساتید بزرگوار مورد لطف و تمسخر قرار میگرفتم☹️😔اما کوتاه بیا نبودم و در کنار دانشگاه و جهاد همسرداری و بچه داری شروع کردم به کلاسهای تخصصی قرآن رفتم و ترم یکی به آخر دوباره تصمیم به بارداری گرفتم و با همون حال سر کلاسای دانشگاه رفتمو، جزو نمرات خوب کلاس حساب میشدم. تو بارداری کرونا گرفتمو شرایطِ واقعا سخت و پیچیده ای داشتم اما باتوکل به خدا همه رو پشت سرگذاشتمو، خدا فرشته کوچولو شو با لطف بیکرانش سالم گذاشت تو بغلم... تو زندگیم از هیچ کاری هم دریغ نمیکنم. خیاطی، آشپزی، شیرینی پزی، نمد دوزی و..... میخواستم بگم شاید سنم کم باشه و خیلی از چیزها رو زود تجربه کردم اما در عوض چیزایی به دست آوردم که ارزش مادی و معنویش خیلی بیشتر از دیر ازدواج کردنم بود. همسرم از تبار سادات هست و بسیار بسیار بامحبت، آقا و فهمیده. الحمدلله حب علی( ع) و ولایت در زندگیمون جاریه و من با تمام سختی ها باز هم جهاد فرزندآوری ادامه میدم 💪 کسایی که میگن من از زندگیم بهره و لذت نبردم، بدونن من گذاشتم ۳۰ سال به بعد تمام بهره ها رو با بچه هام ببرم. من اگر مجرد بودم قطعا حس خاصی تو این سن نداشتم. ولی الان تو این سن حس ارامش و تکیه گاه بودن برای همسر و بچه هامو دارم و هربار که بچه هامو بغل میکنم، هزاران بار سجده شکر بجا میارم که خدا لذت مادر شدن بهم عطا کرد. امیدوارم تمامی خانمها تو زندگیشون این حس زیبا رو تجربه کنن و بالاترین افتخارم اینه که عروس حضرت زهرام. و انشالله نسلی حیدری و سرباز امام زمانی تربیت میکنم 💪💪 التماس دعا @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
شماره 1 💖یکی از شگفتی های آفرینش، وجود تفاوت ها بین زنان و مردان است. 💝گوهر وجودی زن و مرد یکی است، هر دو انسانند و طبیعتاً با یکدیگر شباهت هایی بسیاردارند، ضمن آنکه در مواردی با یکدیگر تفاوت دارند. 💞 بسیاری از مشکلات در خانواده ها بخصوص جوانان ، عدم شناخت این تفاوت ها می باشد که این عدم شناخت موجب درگیری و اختلاف می شود. 💖زن و مرد با آگاهی بسیاری از مشکلات خودشون رو حل می کنند. 🌺🌹🌸💖💞💝 📘تفاوت زنان و مردان ص ۴ شعیبی ‌❣ @Mattla_eshgh
1⃣ مراقبت اخلاقی را جدی بگیرید 🍃 وقتی در فضای مجازی مطالب همسرتان را می‌خوانید و علاقه‌مندی‌هایش را می‌بینید ممکن است به مرور متوجه تغییراتی در او شوید. این وظیفه‌ی شما به عنوان نزدیک‌ترین محرم اوست که اگر به راه نادرستی می‌رود، آگاهش کنید. رهبر گرانقدرمان می‌فرمایند: «زن اگر می‌بیند شوهرش در معاملات بد افتاده، در رفیق‌بازی‌های بد و معاشرت‌های بد افتاده، یا مرد می‌بیند زنش افتاده در بعضی تجمل‌پرستی‌های غلط یا ولنگاری‌های غلط، نباید بگوید: حالا او خودش است. نه! شما هر کدام نسبت به هم وظیفه دارید. باید همت خود را متمرکز کنید. زن و مرد می‌توانند بر روی هم اثر بگذارند 3/8/1379 قرار نیست مثل نگهبان یا آقا بالاسر تعقیبش کنید؛ مثل یک رفیق دلسوز هوایش را داشته باشید.💞😍 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_سی_و_نهم هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم ببرد
چهلم قدم هايم را کوتاه برمی دارم. نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم. فوّاره های حوض وسط صحن را باز کرده اند. نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم. کنار صحن به ديوار تکيه می دهم. مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گيرد. بازی کودکان شاد را، قدم زدن مردمان آرام را، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زيبا را. پدر کنارم زمزمه ميکند: - «کاش کوزه آب داشتند، پر می کرديم، دور حوض می چيديم.» بغض راه اشکم را می گيرد. پدر هم اين کتاب را خوانده است! ادامه می دهد: - «پشت حرم اتاقی داشتيم ديوارش چسبيده به ديوار حرم. صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کرديم.» کنار مادر راه می روم. وقتی کنار ضريح می ايستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هايت را مرور می کنی. هر چه تحقير شده ام از جانب سهيل اين جا تبديل به طلا می شود. ترس ها و شک هايم را، ترديدهايم را برای خانم می گويم، حس هايم را در اشک هايم خلاصه می کنم و يک جا روی ضريح می پاشم و می دانم که همين طور نمی ماند. می فهمم که خواستن، مقدمه حرکت و تغييرست. نمی توانم برای سهيل دعا نکنم. اين مدت چند بار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد؛ اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد. - به هر حال سهيل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوش جوانی ام. اين را به علی می گويم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ايم تا بقيه که رفته اند سوهان بخرند، بيايند. بالاخره لب باز می کند: - من با سهيل مخالف بودم. - چرا؟ نگاه از پاهای زائران برنمی دارم. می گويد: - آدمی که دنبال دنيا می ره، اگه يه جايی دنياش به خطر بيفته، دنيا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سيلی ناحق بزنه. احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پيچد. دستم را روی صورتم می گذارم. صدای سلام پدر نجاتم می دهد. می آيند و گرد می نشينيم. پدر قوطی سوهان را باز می کند. ذوق می کنم و همين طور که برمی دارم می گويم: - جای چايی خالی! مسعود سوهان را می گذارد گوشه لپش و می گويد: - آخ گفتی. مخصوصاً چايی به و سيب مامان... جوش. مادر می گويد: - پسره ناخلف، من کی به تو چايی جوشيده دادم. - نه قربونت برم مادر من. اين برای اينکه قافيه و رديفش درست بشه بود، و الا جوش و حرصی رو که اين بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود؛ يعنی با اين حرصی که از دست اين علی قُلدر، اين سعيد چشم سفيد، اين ليلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی، و الا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نيست. فايده ندارد بايد يک کتک مفصل به اين مسعود زد. سعيد می گويد: - تو با من خوابگاه نمی آی که. تنها نمی شيم که. گرسنه ت نمی شه که. مسعود می ماند و جمله ی: - سعيد جان خودم نوکرتم! و سعيدی که قرار است يک نوکر بسازد از اين مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش دربيايد و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند. کاش می دانستم که «ولادت» را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گويد: - پارسال خوندم. و منی که دلم يک کتاب می خواهد. اين را بلند می گويم. سعيد نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه. پدر نيم خيز می شود و می گويد: - من و مادرت می مونيم. شماها بريد. فقط وقت نماز حرم باشيد. مسعود می گويد: - خدايا به حق اين زوج، يه زوجه به من هم بده، خوشگل و مهربون، فقط مثل ليلا نباشه. يه زوجه هم به سعيد بده، زشت عين ليلا. اين علی و ليلا هم که هنوز دهنشون بوی شير می ده. پس کله ای محکم را، يکی علی می زند، يکی هم سعيد. من هم فقط زود می جنبم و دو تا نيشگون می گيرم. ناجنس هيچ نمی گويد و می خندد.
رنج_مقدس چهل و یکم نگاهم را می دوزم به اسم نويسنده ها. اين طور شايد بهتر بشود ريسک کرد. کتاب ها را برمی دارم. قيمتش را که می بينم از خريدش منصرف می شوم. از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم. مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد. علی ته مغازه مقابل قفسه کتاب های تاريخی گير افتاده است و سعيد هم ميز و صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چيده است. چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند! نمی توانم بين کتاب هايی که انتخاب کرده ام، گزينش کنم. همه اش را می خواهم. تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه. کنار علی که می ايستم سر برمی گرداند. نگاهم را می دوزم به کتاب ها. می گويد: - پيدا کردی؟ - اوهوم! - پس چرا برنداشتی؟ دير می شه؟ شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم: - هيچی. من کتاب نمی خوام. دستش را که به قفسه بالا برده پايين می آورد و می گويد: - چی شده؟ کسی چيزی گفته؟ - نه نه. خيلی گرونه. دلم نيومد. عکس العمل حمايتی اش همان است که حدس می زدم. - نه بابا! برو بردار. چه کار به پولش داری. - هرچی شما خريديد می خونم ديگه چه فرقی داره. دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه. - برو زودتر بردار. حساب و کتابش به تو ربطی نداره. فقط زود. به اون سعيد بی خيال هم بگو اينجا خونه خاله ش نيست. می روم. حالا که پول به من ربط ندارد، دوست داشتنی هايم را بغل می زنم و می آورم. جمعا با تخفيف هايی که گرفتيم شد: صد و پنجاه هزار تومن. جای مبينا خيلی خالی بود. چند باری تماس می گيريم تا صحبت کنيم، اما فايده ندارد. پيام می دهم: - «زيارت اگر بی دوست باشد پر از ياد دوست است و اگر با دوست باشد پر از محبت دوست. ياد و محبتت هر دو بوده و هست. بيزارم از فاصله ها...»
رنج_مقدس قسمت_چهل_و_دوم فاصله درخواست های نَفس با استدلال های عقلم که در ذهنم می رود و می آيد، آنقدر کوتاه و نزديک شده که نمی توانم تشخيص بدهم. بروی، کيف می کنی، بمانی، کيفی ديگر. بخواهی، يک خوشی دارد و نخواهی، خوشی ديگر! فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هايی از شيرينی اش که مقابلت به رژه درمی آيند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد، برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود. تو می مانی و حسرت معصوميتی که از دست رفته است. اما استدلال ها و التماس هايی که عقل بيچاره به عنوان چاره و راه حل ارائه می دهد، اگرچه پدر درآور است و مجبور به صبرت می کند، اما خُب، شيرينی پايدار و ماندگاری دارد. شايد اين ها نتيجه خواندن دست نوشته های علی باشد. به ديوار تکيه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم: «سطح جامعه بالا کشيده. همه چيز تغيير کرده، اگر اسمی «جان» پسوندش بود، نشانه علاقه ای عميق نيست. تفکيک بين جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه مردانگی شان را سر اداره زنشان نشان می دادند. نه الآن که مردانگی به خط توليد بمب اتم رسيده و سفر به کره ماه و جهانی شدن همه چيز. شما اما اگر بخواهيد چون گذشته مردانگی کنيد، من می پذيرم و همه دارايی ام را نابود می کنم.» متنی بود که صحرا برايش ايميل زد و اين آخرين ايميلی بود که از صحرا خواند. يعنی اينکه در ظاهر تعريفش کنم و تنها جسمش را ببينم، در ظاهر، او باشد و در باطن، صد تصوير از غير او در دل و ذهنم دور بزند، اينکه دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش، اينکه در گوشی ام او را «عزيز دلم» ثبت کنم و در غياب او صدتا عزيز دل داشته باشم، اين که او را نه برای خودم که سرويس همه بخواهم، مردی است؟ چشم بسته بود و لب گزيده بود تا فرياد نزند. آنکه بمب اتم می سازد و کره ماه می رود مرد است، اما آن که يک زندگی سالم را طلب می کند، نامرد. اين را خود غربی ها هم قبول ندارند. کافی است چند صفحه از رمان هايشان را بخوانی تا تنهايی و بی کسی بشريت را درک کنی. هر چه اراده کرده اند برای آسايش شان ساخته اند: ماشين هايی که می شورد، می سابد، می پزد، می جود، زشت را خوشگل می کند، دور را نزديک می کند! پس چرا با اين حال، باز هم از زندگی راضی نيستند و از خودکشی و ديگرکشی دست برنمی دارند!؟ ديگر نمی خواست دلش بسوزد. اين چند روز آنقدر رفته بود و آمده بود که سنگريزه های کوه هم می شناختندش. در تنهايی کوه، فکرهايش را فرياد زده بود. آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ايميلش را برای هميشه معدوم کرده بود. کثرت پيام ها کلافه اش کرده بود، بايد کاری می کرد تا هم خودش و هم او را راحت کند. وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خيابان، آزاد شده بود انگار. دستش را کرد توی جيبش و راه افتاد به سمتی که بايد می رفت.
رنج_مقدس قسمت_چهل_و_سوم افشين را در دلش سرزنش کرده بود. به خودش مغرور شده بود و دقيقاً از همان زاويه به زمين گرم خورده بود. حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند. بعضی وقت ها رو می کرد به آسمان و می گفت: سخت می گذرد. اين جنگ گاهی نابرابر هم می شود. بيا يک طرف را بگير و کمک کن که نيفتم. صحرا به مرز جنون رسيده بود. هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد؛ هر بار لای جزوه ای، توی کيفی، از طريق دوستی، نامه ای می رساند، اما او کار را راحت می کرد. از همان نامه اول رفت سراغ مادر. يادش است داشت حلوا می پخت. حتماً نذر کرده بود که عطرش او را کشيد سمت آشپزخانه. صبر کرد تا کار مادر تمام شود. هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد، نتوانست درست جواب بدهد. نامه را گذاشت توی دستش و گفت: - نمی دونم چيه؟ نمی خوامم بدونم. و رفت. نامه سوم يا چهارم را که داد، مادر طاقت نياورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ريخته شان. نشسته بود. پسرها بازار شام راه انداخته بودند. شايد مادر داشت فکر می کرد که تمام وسايل شان را بريزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد ليس بزنند. اين ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن! صندلی ميز را چرخاند. با احتياط از بين بازار شام رد شد و نشست. ديگر وسايل را نگاه نکرد. آرام گفت: - ميخواهی صحبت کنيم؟ حرفی نداشت که بزند جز: - نه... دلش برای چه می تپيد؟ اين که معصوميتش در خطر است؟ يعنی او را بره مظلوم در بين گرگ ها ديده بود؟ - می خوای برم با دختره صحبت کنم؟ مادر چقدر معصومانه فکر می کرد: - نه. - می خوای با پدرت صحبت کنی؟ ممکنه چند روز ديگه بره، الآن که هست صحبت کن... قاطعانه گفت: - نه... مادر که رفت کتاب را کوبيد توی ديوار و دراز کشيد. پتو را روی سرش کشيد تا از همه دنيايی که اطرافش هست جدا بشود؛ اما از افکارش نتوانست رها شود. نمی شد. عرق کرد زير پتو، اما پتو که دنيای ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت کنونی. يک ورقه برداشت و برای صحرا نوشت: - «سطح جامعه تغيير کرده، همه چيز بالا و پايين شده... با اين حال و روزی که راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر کلمه «زن دوم»، «زن سوم»، «زن چهارم» برای يک مرد به کار رود، نشانه بدی نيست. رابطه هايی است متناسب با وضعيت دختران امروزی که دائم به مردان التماس می کنند تا آن ها را ببينند و به يک نفر قانع نيستند. به قول شما يک توانمندی است. توانمندی به حلال. حرامش برای همه توجيه دارد اما حلالش زشت است؟ دنيای وارونه همين است...» نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره کرد. چه سؤال سختی بود اينکه زنان همه طلب چرا مردان يکه طلب می خواهند؟ استاد تماس گرفته بود که برود دانشگاه. فکر کرد حتماً برای شروع پروژه جديد است. در اتاق استاد را که باز کرد باور نمی کرد که کفيلی آنجا باشد. باور نمی کرد به استاد رو انداخته باشد. باور نمی کرد که به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمنی به صحرا داده و رهايش کرده است. استاد پيامش را رساند و حرف هايی زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد. صحرا مانده بود و او و هوايی که تنفسش دشوار بود. - ببخش که مجبور شدی... دلم مجبورم کرد. هيچ راه ارتباطی برام نذاشتی. انقدر نگرانت می شم که سر به خيابون می ذارم. دستش را اگر جلوی دهانش نمی گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها می کرد. به جای خالی استاد نگاه کرد. - هرجور که تو بخوای، من همون می شم. خودت هم ديدی که توی اين مدت قيد خيلی چيزها رو زدم. نبايد بگذارد وقت را او اداره کند. - خانم کفيلی من اصلاً برايم مهم نيست که شما اون روز با افشين بوديد يا اين که الآن هم با جوادی و سهرابی و ملکی می ريد تئاتر و کلاس شعرخوانی تان با گروه فلان است. شما آزاديد و به خاطر من آزاديتون رو پنهان نکنيد. فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص می شم: چرا منی رو که مثل شما نيستم طالبيد؟ ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA