eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
🍃🌸🍃🌸 آقا، ردای سبز امامت مبارڪت پوشیدن لباس خلافت مبارڪت ای آخرین ذخیره زهرایے حسین آغاز روزگار امامت مبارڪت 🍃🌸🍃🌸 iD➠ @sangarshohada🕊
سلام آبجی… حالت خوبه… یه چی رو دلی بگم بهت ؟ میگم ؟ میگم چی میشد لباس به جای مانتو …چادر میخریدی ؟ جدی میگما… لطفا هیچی نگو.فقط به حرفم فکر کن… باشه ؟خیلی دوست دارم از بقیه قطع امید کنی…. بگو فقط خدا… باور کن من اگه دختر بودم قطعا بعد تحولم یه چادری محجبه فول آپشن میشدم… نه دختر مانتویی محجبه…آره…اینم میشه…ولی انتخاب من صد در صد چادر بود… چون همیشه میگم : فقط خدا… بقیه رو ولش… فقط و فقط خدا. با خدا باش پادشاهی کن. نگاه خدارو عشقه.بذار همه ردت کنن یا تیکه بندازن. فقط خدا..‌.عشق است حضرت زهرا… بعدش ببین چه اتفاقات مثبتی تو زندگیت میوفته… اره… مانتو هم میتونه حجاب باشه… ولی چادر کجا و مانتو کجا… اصلا قابل مقایسه نیست. همیشه بهترین رو بخواه. چون تو خودتم بهترینی… بهترین نسخه خودت باش دختر‌‌.‌.. چادر رو انتخاب کن و سفت نگهش دار. بخاطر خدا و پاکی خودت سختی رو به جون بخر و بخاطر عزت نفستم که شده برو سمت چادر… بگو من خودمو دوست دارم پس حجاب برتر رو انتخاب میکنم. من بهترینم و بهترین رو میخوام. نذار وقتی سنت بالا رفت یهو به این نتیجه برسی… الان که جوونی و جذابیت داری…الان باید چادر حضرت زهرارو انتخاب کنی…نه زمانی که سنت زیاد شد و پیر شدی… ببین آبجی… هر کسی تو زندگیش به غیر خدا تکیه زد نا امید شد… ادامه دارد ... @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🔴 کشف حجاب گزینه وزارت ورزش در فدراسیون شطرنج! 🔺 این روزها که انتخابات ریاست فدراسیون شطرنج نزدیک است، اطلاعات تکان دهنده ای درباره یکی از کاندیداها به بیرون درز کرده است. 🔷 این کاندید که از قهرمانان این رشته است و نایب رئیسی بانوان فدراسیون را برعهده داشته، به کشف حجاب پرداخته است. وی هیچ ابایی از این موضوع نداشته و بارها این اقدام را صورت داده است. از همین بی اعتقادی به مبانی اسلام می توان ریشه بسیاری از ناهنجاری ها در این فدراسیون را فهمید. 🔺 پریدر که اکنون با این ویژگی‌ها و عدم تقید به اصول اسلامی وارد معرکه فدراسیون شده، نایب رئیس فدراسیون بوده که در آن دوران، انواع هنجارشکنی و رفتارهای غیرمتعارف داشته و ارتباط ویژه با شهره بیات یهودی مخفی فدراسیون شطرنج دارد. حال این شخص، وارد کارگزار انتخاباتی فدراسیون شده تا عنان کار را در اختیار گیرد. 🔷 وی با چنین وضعیتی مورد حمایت مستقیم وزارت ورزش قرار گرفته است. هم اکنون، به دلایلی نامعلوم مهدی علی نژاد معاون ورزش قهرمانی به عنوان حامی چنین گزینه ای شناخته می شود/محرمانه‌های ورزش ‌❣ @Mattla_eshgh
حاج حسین : 🍃بچه‌ها ! دلاتونو تحویل ارباب بدید . دلتو بده به ارباب بگو فقط شب اول قبر سالم تحویلم بده ! چشماتون رو بذارید برای خوشگل خوشگلا یوسف زهرا . چشماتون رو بذارید برای خدا... ‌❣ @Mattla_eshgh
چقدرش رو سانسور کنم که قابل پخش باشه؟! ☹️☹️ بعضی پیاما رو آدم میخونه مخش سوت میکشه!!! 🤯 چرا؟؟!!! واقعا چرا؟!!!! بخدا هیچ کدوم فرقی ندارن باهم همه دقیقا مثل همن!!! حال همه آخرش اینطوریه!! 😔😔 عذاب وجدان ! ولی از درگاه خدا که نمیشه ناامید باشی! میشه؟؟ اگه به خدا نگی به کی بگی؟ اصلا کیو داری که بهش بگی! فکر به گناهان گذشته و تکرار مدام اونا وسوسه شیطونه!! توکل به خدا کنید، واقعیت اینه که گذشته رو نمیشه برگردونی! سعی کن از این به بعد جبران کنی! مطمئن باش اون اقا تاوان اشتباهش رو میده و از چشم خدا ذره ای پنهان نمیمونه! ⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 #قسمت_چهاردهم مرصاد : خب اول کدومتون بندازم پایین ؟ مائده
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پانزدهم با غر زدن های مائده و شیطنت های مرصاد ، مائده را رساندند و بسمت خشک شویی که مهدا لباسش را داده بود راه افتادند . مرصاد ماشین را پارک کرد و گفت : بشین الان میارم واست . ــ باشه ، ممنون . بعد از چند دقیقه با لباس برگشت به مهدا اشاره کرد در ماشین را قفل کند و پایین بیاید . ــ بیا برو تو اون مغازه لباس زنونه ، ممکنه جای دیگه نزدیک به محل کارت باز نباشه ــ ممنون داداش ــ جبران میکنی ، من این بیرون منتظرم فروشنده خانمه ، کسی هم نیست ؛ برو خودت . ــ باشه الان میام . با فروشنده صحبت کرد و با خوشرویی همیشگی اجازه گرفت ، برای این که دست خالی بیرون نیامده باشد یک روسری را به سرعت انتخاب کرد و خرید . ــ بریم ؟‌ ــ چی خریدی ؟ ــ روسری ! میخوای ؟ ــ نه قربونت واسه خودت . راه مانده تا پادگان به سکوت گذشت ، مرصاد نمیخواست پا برهنه به افکار خواهرش وارد شود وقتی رسیدند . کمی عقب تر ایستاد و رو به مهدا گفت : ــ خب مهدا جان برو آبجی ، موفق باشی به هیچی هم فکر نکن که خدایی نکرده روی کارت تاثیر نذاره ــ باشه ، مرصاد خیلی از همراهیت ممنونم میدونم نمیتونم جبران کنم . ــ همین که اینجایی از قبل همه چیو تصفیه کردی ، بدهکار هم شدیم بهت . ریز خندید و خداحافظی کرد . مرصاد هم پیاده شد و رفتن خواهرش را تماشا کرد در همان قامت و قدم هایی محکم و استوار وقتی به ورودی رسید و با تکان دادن کوتاه دست داخل رفت سوار ماشین شد و برای اجرای برنامه اش به سمت رستوران راند . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت شانزدهم جلوی رستورانی که قبلا مهدا حسابی ازش تعریف کرده بود و گفته بود دلش میخواد یه بار با خانواده بیان ، ایستاد . بعد از رزرو میز با فاطمه تماس گرفت تا هماهنگی های لازم را انجام دهد .‌ ــ سلام فاطمه خانوم ، احوال شما ؟ آقا هادی خوبن ؟ + سلام برادر فداکار ، الحمدالله ، شما چطوری ؟ خانواده خوبن ؟ - خوبن سلام میرسونن . فاطمه خانوم کلاستون کی تموم میشه با سجاد بیایم دنبالتون ؟ + ساعت ۱۱ آخریشه - خب پس بعد از کلاستون با مائده و سجاد میایم دنبالتون . + باشه موردی نداره ، مائده مدرسه نداره ؟ ـ زنگ آخر چیز مهمی نداشتن اصرار داشت اونم باخودمون ببریم . + ممنون مرصاد جان لطف میکنی ، مهدعلیا خیلی خوش شناسه تو رو داره . ـ لطف دارید . + حقیقته ، مرصاد جان استاد اومد من باید برم . ـ موفق باشید ، یا علی . + تو هم همین طور ، خدافظ . بعد از اینکه تماسش تمام شد ، دنبال امیر حسین و سجاد رفت تا با هم به نمایشگاه ماشین برن . امیر حسین بعد از اینکه نشست ، گفت : سلام عرض شد اخوی ، احوال جناب عالی ؟ ـ سلام ، بشین حرف نزن اینقدر + حالا بیا به این احترام بذار لیاقت نداری ـ امیر کاری نکن طوری بزنمت نتونی غذا بخوری + چته ؟ چرا وحشی شدی ؟ ـ من تو رو میبینم این شکلی میشم + خدا کمکت کنه بصورت وی آی پی . ـ یه زنگ به سجاد بزن بگو پایینیم + باشه دارم میگیرمش ، الو داش سجاد ؟ آره ما تو ماشینیم ، بیا . منتظریم ـ برو بشین عقب + خودم میدونم همان لحظه سجاد در را باز کرد و گفت : سلام برادر مرصاد زحمت شد واست ، این دوماد ما همیشه ماموریته وگرنه مزاحم تو نمیشدم . ـ سلام ، چه حرفا میشنوم ، بشین داداش تو رفیق یه روز دو روز نیستی مثل بعضی ها سجاد خندید که امیرحسین با اعتراض گفت : امروز یه چیزیت میشه مرصاد ! ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت هفدهم بعد از قول نامه ماشین هر سه به دعوت سجاد به نزدیک ترین بستنی سرا رفتند . گارسون آمد و سفارش ها را گرفت ، سجاد رو به امیرحسین گفت : شنیدم داداشت اومده ! + آره ، یک هفته ای هست . ـ بسلامتی ، بیارش مسجد با جمع ما آشنا بشه ، شنیدم رفیق هادی ماست ، آره ؟ + آره هم کلاسی بودن تا دبیرستان دیگه بعدش محمد تهران قبول شد رفت ولی آقا هادی شما اصفهان موندن ظاهرا البته در ارتباط بودن ، عروسی خواهرتون هم اومد ـ آره ، الان یادم اومد راست میگی ، قد بلنده چشم آبیه نه ؟ + آره ، البته محمدرضا هم همین مشخصات داره ولی عروسی آقا هادی نبود ـ چه خبر از محمدرضا ؟ + خوبن الحمدالله ، بچش دو ماه پیش بدنیا اومد ـ آره شنیدم زنگ زدم بهش تبریک گفتم ، بهش گفتم وقتی زن گرفتم میام خونتون الان مامان و بابام که مشهد هستن ، فاطمه هم که گیر آسید هادیه وقتی این حرف را زد نگاهی به مرصاد کرد که بشدت اخم هایش را در هم کشیده بود . ـ آقا مرصاد شما چه خبر ؟ + ما هم سلامتی ‌، دانشگاه خونه مسجد بسیج ، همین فعلا. ـ خوبه ، الهی شکر . امیر حسین : راستی مرصاد ؟ + بله ؟ ـ من یه چیزی کشف کردم . + چی ؟ ـ خرج داره این طوری نمیگم دادا . + نگو ـ آخه تو چرا اینقدر بی حالی مرصاد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت حرف های سجاد به مذاقش خوش نیامده بود ، با اینکه حاج رسول پدر سجاد و فاطمه بهترین رفیق پدرش و شریک او در فرش فروشی کسی که وقتی همه به پدرش پشت کرده بودند پای رفاقتش ایستاد و به کمک رفیقش آمد و از اصفهان زادگاهش نقل مکان کرده بود ، مهدا را عروس خودش می دانست اما مرصاد دوست نداشت سجاد همه چیز را تمام شده بداند ، دوست داشت برای بدست آوردن خواهرش مردانگیش را نشان دهد ، نمی توانست اجازه دهد خواهر و بهترین دوستش را به راحتی به او بسپارد . با صدا زدن های سجاد به خودش آمد : مرصاد جان کجایی برادر ؟ ـ ببخشید حواسم نبود + تلفنمه ، فاطمه ست ظاهرا قرار داشتین . ـ بله.. بله ، فراموش کردم از اینکه چرا به فاطمه گفته بود برای خرید سجاد هم با آنها می آید پشیمان شد ، میخواست او را از هر چه به مهدا مربوط میشد دور نگه دارد ، نمیدانست این تعصب از کجا آمده اما ... موبایل سجاد را از او گرفت و به فاطمه گفت : سلام فاطمه خانوم ، خسته نباشید . شرمنده یادم رفته بود گفتین ساعت ۱۱ کلاستون تموم میشه . ـ نه بابا این چه حرفیه میدونم شما مردا بهم میگیرین حواستون پرت میشه مرصاد با خودش گفت حواس پرتی را درست می گویی تک دختر حاج رسول ولی حواسی که پیش خواهرمه نه این جمع مردانه ... ـ من داخل کتابخونه میشینم وقتی رسیدین ، زنگ بزنین میام پایین . + باشه چشم . ـ چشمتون بی بلا ، من مزاحم جمع دوستانتون نمیشم ، فعلا . خدانگهدار . ـ مراحمید ، خداحافظ . گوشی را به سجاد داد و گفت : آقا سجاد ، شما امیرحسین رو میرسونین بی زحمت ؟ امیرحسین : نه من مزاحمتون نمیشم با یه تاکسی چیزی میرم . مرصاد : خودت لوس نکن ، یکم آقا سجاد هم نگه دار خونتون من بیام دنبالشون سجاد : خب میخوای من بیام دنبال تو ؟ برو ماشین بذار خونه شاید مادرت لازم داشته باشه ـ نه فقط قراره برم دنبال دخترا ، مامانم لازم نداره . + باشه ، پس امیرحسین بیا بریم هم تو رو برسونم هم محمدحسین و بعد از چندسال ببینم ‌ ـ قدمتون سر چشم ‌، مرصاد پس من رفتم فعلا . + برو بسلامت . ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت هجدهم در کل راه رسیدن به مدرسه مائده با خودش فکر و خیال کرد ، دلش نمیخواست بهترین روز برای خواهرش اوقات تلخ باشد اما با حضور سجاد قطعا نمی توانست ناراحتیش را پنهان کند . بعد از برداشتن مائده از مدرسه به سمت شهرک محل سکونتشان رفت و جلوی بلوک ۳ آپارتمان های سازمانی ایستاد و به سجاد زنگ زد : الو آقا سجاد سلام ؟ بله ما پایین هستیم ، منتظرم . سجاد با امیرحسین و پسری دیگری که احتمال داد ‌، محمدحسین باشد از محوطه بیرون آمدند ، مرصاد و مائده پیاده شدند و سلام و علیکی کردند که امیرحسین گفت : داداش ، ایشون آقا مرصاد فاتح هستن رفیق پایه و بامرام . مرصاد و محمدحسین دست دادند که مرصاد فکر کرد بهتر است مائده را معرفی کند . ـ ایشون خواهرم هستن . محمدحسین با سری افتاده مجددا به مائده سلام کرد و گفت : بفرمایید داخل خواهرم بالا هستن ، بفرمایید ... ـ متشکرم ، لطف دارید . باید بریم بعدا حتما مزاحمشون میشیم + مراحمید ، خواهش میکنم . بعد از اضافه شدن فاطمه به جمعشان به پاساژی رفتند تا مائده هدیه اش را بخرد ، بعد بسمت بازار راه افتادند و مرصاد یک دستگاه موزیک پلیر جدید و فاطمه دو جلد از کتاب های استاد دینانی را برایش خرید . سجاد هم گفت ، هدیه اش آماده است . فاطمه : آقا مرصاد بریم کیک سفارش بدیم ؟ ــ نه اونو خود رستوران گفتم حاظر کنن فقط یکم وسایل تزیینی لازمه بریم تمش انتخاب کنیم ؟ تم وسایل رستوران خیلی گرون بود. + آره بریم ، مائده خسته نیستی ؟ ـ نه آجی . + خداروشکر پس بزنین بریم یه خرید مفصل . بعد از اتمام خرید ها به سمت شهرک راه افتادند ، فاطمه بخاطر شغل همسرش به اصفهان آمده بود و همسر پاسدارش یک واحد از خانه های سازمانی را اجاره کرده بود . چند ماه بعد از عروسی فاطمه تک دختر حاج رسول ، خانواده فتاح بخاطر دانشگاه نور چشمشان به اصفهان آمدند به اصلیتشان جایی که ۲۰ سال پیش خیلی چیز ها را جا گذاشته و به مشهد رفته بودند بعد از نقل مکان خانواده مهدا ، سجاد با قبولی در آزمون استخدامی مخابرات به اصفهان آمد زادگاهش . شهری که هر دو خانواده به آن تعلق داشتند ، شهری که برای خاندان فاتح پر از خاطره است خاطره ای که جوان تر ها از آن بی خبر بودند . ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از مطلع عشق
http://eitaa.com/joinchat/1929052191Ce588cb8ea8 کانال آرشیو داستان👆 اگه میخواید، داستانهایی که تاالان تو کانال مطلع عشق گذاشتم رو بخونین وارد کانال ارشیومون بشین البته هنوز کامل انتقال ندادم همه ی داستانها رو ، در حال انتقالم 🌸دخترشینا 🌸طلبه شهید حسینی 🌸مقتدا 🌸مدافع عشق 🌸نسل سوخته 🌸مبارزه با دشمنان خدا
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۲ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍همین امروز فرصت پیوستن به امام زنده ای است؛ که چون حسین هرروز فریاد هل من ناصر سرمیدهد! "یالیتناکنامعکم"رارهاکنید؛ امروز؛فرصت معیت است! @ostad_shojae