مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 4️⃣2️⃣ قسمت بیست و چهارم 2- وَاَعوانه : و کمک کارانش در آیات و روایات ، بر کمک به هم نوع مس
📝🌺📝🌺📝🌺
5️⃣2️⃣ قسمت بیست و پنجم
4- وَ المسارعینَ الیهِ فی قضاءِ حَوائجِهِ ؛ و شتابندگان به سوی او در برآوردن خواسته هایش
❇️ در این عبارت نه تنها از خدا میخواهیم که ما را از مدافعان حضرت قرار دهد بلکه از او میطلبیم که ما را از کسانی قرار دهد که در برآوردن خواسته های آن حضرت بر دیگران پیشی بگیریم .
از این فراز دو نکته استفاده میشود : 👇
الف) سرعت ==> سبقت در کار خیر ارزش آن را افزایش میدهد
ب) خواسته های امام زمان (عج) ==> ابتدا باید دانست تقاضای امام مهدی (عج) همان تقاضا های اهل بیت است ، زیرا این خاندان اصل و فرع و معدن تمام خوبی ها هستند و تنها خواسته آن ها رعایت تقوا است ؛ اما برخی از خواسته های خاص حضرت را میتوان رسیدگی به فقرا ذکر کرد .
🌹====================🌹
5- وَالمُمتَثِلینَ لاَوامِرِهِ ؛ و اطاعت از اوامرش
این فراز دو نکته دارد :
👈 الف) فرمان های امام زمان (عج) ==> فرموده های حضرت مهدی (عج) در توقیعات و تشرفات راستین ، منعکس شده است ؛ مانند داستان حاج علی بغدادی یا ملاقات پسر مهزیار که حضرت ، او و همه شیعیان را به رعایت سه مسئله یادآور میشود : صله رحم ، توجه به ضعیفان جامعه و جمع ننمودن و احتکار نکردن اموال
👈 ب) اطاعت امام زمان (عج) ==> در سوده نساء آیه 59 میخوانیم : ای کسانی که ایمان آورده اید ! خدا را اطاعت کنید و از رسول و اولی الامر خود {جانشین پیامبر} اطاعت کنید ؛ پس اگر درباره چیزی نزاع کردید ، آن را به حکم خدا و پیامبر ارجاع دهید ، اگر به خدا و قیامت ایمان دارید . این {رجوع به قرآن و سنّت برای حل اختلاف} بهتر و پایانش نیکوتر است .
این آیه به وظیفه مردم در برابر خدا و پیامبر اشاره میکند . با وجود سه مرجع « خدا » ، « پیامبر » و « اولی الامر » هرگز مردم در بن بست قرار نمیگیرند .
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔶بله تو مریخ گفتن که بالاخره اینجوریه. 🔸 ما نمیخاییم چیزی دخالت کنه . 🔷بالاخره از او تعریف کن از
🔶گفتیم کامل توضیح بدید ما از کره زمین اومدیم اینقد دیگه پیشرفت نکردیم تو دموکراسی
🔷گفتن ببین ما چهار نفر دیگه هر کدوممون یه پرونده ای داشتیم که یکی یه سال دیگه در میاد یکی دوسال دیگه در میاد یکی سه سال دیگه در میاد این اقا پرونده نداشت
🔷اصلا بهش گفتیم تو بیا برو همه ماها رو افشا کن
ماها هیچکدوم رییس اونجا نشیم
تو بشی با یه افشا گری درست وصادقانه
طراحی شده رای مردم رو گرفتیم
آقا اینجوری ما تاده سال دیگه حکومتمون تضمینه
🔷تو دموکراسی با راست گفتن میشه مردم و فریب داد« و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل»
🔷تو دموکراسی با راست گفتن میشه مردم وفریب داد
حالا با دروغ گفتن چی ؟
با یه قسمت راست گفتن یه قسمتشو نگفتن چی❓❗️
🔶بابا شما دیدید که امکان حکومت وحاکمیت مردم بر مردم وجود داره؟
امکانش اصلا وجود داره تو این جهان آزاد ⁉️
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
#حساب_کتاب
✍ سفره ی محبتت هزار سال است که پهن شده!
هرکه آمد، کمی نوک زد و رفت!
نمی دانم چرا هیچ کس نمک گیرت نشـد...
آنقدر که فریادِ بلندش، در گوشِ زمین بپیچد!
آنقدر که راه بیفتد و دنبالِ صاحبخانه بگردد!
👣 ما عادت کرده ایم؛
فقطِ نیمی از جاده های مهم را طِی کنیم!
نیمی از جاده ی خضوع دربرابرِ پدرمان!
نیمی از تکمیلِ پازلِ عشق، در ذهنِ مادرمان!
نیمی از نقشِ سایه بان بودن،برای همسرمان!
نیمی از معشوق بودن، برای دخترک مان!
نیمی از رفاقتِ مردانه با پسرک مان...
💫 و نیمی از یار بودن برای امام مان....
او هم می داند؛
ما اُستادِ کارهای ناتمامیــــم!
✨ کاش باور کنیم؛ #منتظر ،
هیچ کارَش، نیمه تمام نمی ماند!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت هجدهم در کل راه رسیدن به مدرسه مائده با خودش فکر و خ
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت نوزدهم
مائده با سر و صدا و هیجان برای مادرش از خرید ها میگفت و مرصاد هنوز در افکاری که غیرت مردانه اش را فریاد میزد غوطه ور بود . همین که صدای اف اف بلند شد ، انگار از قفس آزاد شده باشد بسمتش پرواز کرد و در را برای پدرش باز کرد ، حرف های زیادی داشت و فقط میتوانست به او بگوید .
در آپارتمان را باز کرد و پدرش را در آغوش گرفت : سلام بابا ، خسته نباشی .
ـ سلام مرد خونه ، چطوری ؟
ـ خوبم بابا جان ، میدونم خسته ای ولی کار دارم باهات یه وقت واسه من بذار .
ـ باشه بابا ، بذار من اول برم به فرمانده ادای احترام کنم ، چشم .
ـ ممنون بابا .
صدای انیس خانم از اتاق آمد که خطاب به مرصاد گفت : مرصاد در باز کردی ؟ کی بود ؟
ـ سلام بر انیس بانو ، چه حال ؟ چه احوال خانوم ؟
ـ اِ مصطفی تویی ، سلام حاجی جان . صفا آوردی یه سر به فقیر فقرا زدی !
ـ تیکه می اندازی خانومی ، دیگه باید پرونده ام تکمیل بشه .
ـ من که میدونم میری اونجا برای کمک به نیروهای اونجا ولی حقوق دو جا هم میگیری ؟!
حاج مصطفی با طرز خنده داری انگشت به دهان گرفت و گفت : انیس جان مگه من جن و پریم که در عین واحد دو جا کار کنم ، دو بار حقوق بگیرم ؟
ـ باشه حالا نمیخواد نمایش اجرا کنی شما همه جوره عزیزی .
ـ میدونم ، میدونم ...
بچه ها به این بحث پدر و مادرشان خندیدن و در دل ذوق زده از عشقی که بعد از چندین سال هر روز زنده تر میشد .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت بیستم
ناهارشان را در جمع خانوادگی با عشق خوردند و حاج مصطفی از احوال مهدا جویا شد و مجددا با نگرانی های انیس خانوم و بی تفاوتی های مرصاد مواجه شد ، میدانست این استخدامی مشکوک است اما هر چه از همکار هایش در اصفهان جویا شد به نتیجه ای نرسید ، میدانست وقتی مهدا در چشمش نگاه نمیکند و حرف میزند ، چیزی را پنهان میکند .
ـ خسته نباشی خانومی خیلی خوشمزه بود ، منم که همیشه گرسنه ی این غذای خوش طعم شمام دو روزه غذا نخوردم .
انیس خانم خندید و گفت : نوش جان عزیزم
ـ مرصاد ؟ دو تا استکان چایی بیار تراس صحبت کنیم .
مائده : چیکار کردی مرصاد ؟ بابا میخواد دستت رو کنه .
ـ میبینم دختر بابا کنجکاویش هنوز فعاله من فکر میکردم عوض شدی مائده بهشتی
مائده خندید و گفت : بابایی استادی واسه ساکت کردن من .
با مرصاد به تراس رفتند و حاج مصطفی رو به پسرش گفت : من سر تا پا گوشم بابا ، فقط حواست به زمان باشه خواهرت نمونه اونجا .
ـ ممنون بابا ، بله حواسم هست .
ـ بفرما .
ـ بابا حقیقتا راجب آقا سجادِ ، من حس میکنم خیلی همه چیزو تموم شده میبینه در صورتی که مهدا هیچ وقت از رضایت خودش نگفته
ـ میدونم بابا ، یکم رسول تند رفته این پسر هم به حرفای باباش دل بسته. من همیشه بهشون گفتم تصمیم اول و آخر با مهداست من که نمیتونم مجبورش کنم اگه ازم نظر بخواد فقط میتونم بهش مشورت بدم ...
ـ پس شما براش محدودیت قائل نمیشین ؟ آخه همیشه میگین ما خیلی به حاج رسول مدیونیم .
ـ منظورت همون اجباره ؟ این قضیه فرق داره بابا ، مهدای من اینقدر عاقل هست که خودش بتونه بهترین تصمیم بگیره .
ـ ببخشید بابا اینقدر راحت میگم ولی من حس میکنم به آقا سجاد علاقه نداره
ـ اینقدر دختر نجیبی هست که نشه اینو فهمید ولی تو بهش نزدیکتری ، شاید بهتر از من نظرشو بدونی ولی بهتر از من نمیشناسیش ...
ـ بله قطعا حق باشماست ولی من بابت این صمیمت خانوادگی نگرانم بابا .
ـ درکت میکنم منم کمتر از تو نگران نیستم ولی علاوه بر توکل باید به خدا و حکمتش اعتماد داشت مرصاد ، امیدوارم هر چی صلاحه خودشه پیش بیاد ، نگران دِین منم نباش .
ـ ممنون بابا آرومم کردین ، خیلی بهم ریخته بودم .
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت بیست یکم
مرصاد نیم ساعت قبل از اتمام کار مهدا ، از خانه بیرون آمد تا وسایلی که خریده بود را به رستوران ببرد ، همین که دست به سمت آسانسور دراز کرد ، همراهش زنگ خورد ، شماره فاطمه بود . عادت نداشت شماره خانمی را با اسم یا حتی فامیل سیو کند و شماره فاطمه را بخاطر گروه خانوادگیشان می شناخت .
ـ سلام فاطمه خانوم
ـ سلام خوبی آقا مرصاد ؟ شرمنده مزاحم شدم میخواستم آدرس رستوران رو بگیرم تا وسایل رو بیام ببرم آماده کنم دیگه هزینه اضافی ندیم .
ـ دست شما دردنکنه ، این جوری شرمنده میشیم .
ـ نه بابا ، دشمنتون شرمنده باشه .
ـ آخه ...
ـ تنها نمیرم آقا هادی که از سرکار اومد باهام میریم
ـ خیلی لطف میکنین پس مائده هم ببرین کمک کنه بهتون من وسایل رو میذارم پیشش .
جز خانواده خودشان فقط فاطمه میدانست مهدا برای به اصطلاح بهداری سپاه استخدام شده است ، برای همین مرصاد صلاح دید این مسئله را یادآوری کند .
ـ فقط فاطمه خانوم ، مهدا داخل آزمایشگاه استادش کار میکنه هاا
ـ بله حواسم هست ، نگران نباش برادر
ـ خیلی ممنونم .
ـ تشکر لازم نیست مهدا خواهرمه ، برو دیگه مزاحمت نشم .
ـ نه خواهش میکنم ، سلام به آقا هادی برسونین .
ـ سلامت باشی ، خدانگهدار .
ـ یاعلی .
دنبال بهانه ای برای چرخاندن مهدا در خیابان بود تا قبل از شروع کلاسش خانه نرود که یاد کار های بسیج دانشگاهش افتاد و به امیرحسین زنگ زد تا با او هماهنگ کند : الو امیر ؟ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون ، بهتری ؟ ظهر خیلی پکر بودی !
ـ نه الان خوبم ،حل شد رفت پی کارش !
ـ خداروشکر ، خواستی بعدا برام تعریف کن دادا
ـ باشه میگم برات ، امیر ؟
ـ جانم ؟
ـ اون بسته هایی که قرار بود واسه بسیج خواهران بخریم ؟
ـ خب ...
ـ من برم با مهدا ، خواهرم ، بخرم ؟
ـ اوه اوه با خواهر اعظم ، خدایی این خواهرت با اینهمه مهربونی که داره واسه پسرای دانشگاهشون خیلی ترسناکه
ـ نگفتم حرف اضافه بزنی
ـ وای ! اخویمون غیرتی شد ، مگه ندیدی اون روز تو دفتر گفت تو هم مثل مرصاد
ـ میخواست آدم حسابت کنه چقدر بدبختی تو ؟!
ـ من خودم خواهر دارم میفهمم حرفش عاطفی بود برخلاف تو خیلی خوبه
ـ باشه بابا اصلا آبجی ما خواهر تو باشه ، خوبه امیر پنج ساله ؟
ـ آره خوبه ، راضیم .
ـ بچه پرو ! امیر از اون گذشته من حوصله دختر عمت ندارم خواستین بخرین ملوک السلطنه باشه من نمیام
ــ منم حوصله ی *ندا* رو ندارم ولی اون مثل خواهرت نیست فهمید سرش کلاه گذاشتیم پاچه میگیره
ـ من نمیدونم ؛ با این بهشتم نمیرم
ـ خب حالا توام دیگه ، راستی مرصی ؟
ـ مرصیو .....
ـ باشه آروم باش ، جلو محمدحسین بهش میگم دیگه صداش قطع میشه !!
ـ چرا ؟
ـ خواستگار داداشمه ، مگه خبر نداری ؟
مرصاد خندید و گفت : زشته پشت دختر مردم حرف نزن .
ـ باشه استاد ، خب برو داداشت حلش میکنه غصه نخور
ـ وظیفه اته ، یاعلی
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_بیست_دوم
جلوی در پادگان ایستاد و نظاره گر نظامیانی شد که با دست و روبوسی خداحافظی میکردند بین برخی نه تنها رقابت کاری دیده نمیشد بلکه فقط رفاقت بود و رفاقت .
بالاخره خواهرش با همان سر افتاده و قدم های استوار همیشگیش آمد و چه در ذهن این دختر جوان میگذشت و مرصاد از آن بی خبر بود ماجرا هایی که زندگیشان را در مسیر جدیدی قرار می داد ؛ همه ی آنچه پنهان مانده بود را آشکار می کرد و افرادی را به پازل زندگیشان اضافه کرد .
ـ سلام ، جناب سروان !
خسته گفت : سلام ، داداش . من ستوانم ! سروان کجا بود؟!
ـ سروانم میشی غصه نخور آبجی جان .
ـ غصه چیه دیگه.... ؟! و خمیازه ای کشید که مرصاد گفت :
چیه خوابت میاد ؟
ـ آره خیلی ، دیشب نتونستم بخوابم کاش میشد این جلسه نرم . حیف این استادهه گیره
ـ مرده ؟
ـ آره
ـ کیه ؟
ـ پزشکه . به شما ها ربطی نداره !
ـ چیه اسمش ؟ بگو بدم افقیش کنن
مهدا خسته تر از قبل خندید و گفت : چی میگی مرصاد بنده خداا فقط رو تایم کلاسیش حساسه
ـ خب چه خبر ؟
ـ خبر که زیاده ولی خب خیلیاش نمیشه گفت .... وای مرصاد !!!
مرصاد نگران گفت : چیشد ؟ چیزی تو ماشینه ؟
ـ نه ، آقای موسوی !
ـ کدوم موسوی ؟ سید هادی ؟
ـ آره ، اونم همکارمه .
ـ چه شانسی داری تو ... مگه داخل پدافند نبود ؟!
ـ قضیه داره ، وای کلی دعوام کرد تازه میگفت برو استعفا بده روز اولی !!
ـ اوه اوه ، چرا ؟
ـ پرونده ای که براش استخدام شدم ، خیلی کار ساده ای نیست !
ـ سید هادی چیکارست؟
ـ معاون پروژه است .
ـ گاوت پنج قلو زاییده ...
ـ آره ، بدجور وقتی دیدمش میخواستم گریه کنم ، مرصاد با اون لباس نظامی و اخمی که بهم کرد خیلی ترسیدم .
ـ خجالت بکش جناب ستوان ، یه امنیتی که نمیگه ترس
ـ وای مرصاد مخم هنگه فعلا ، بیا حرف نزنیم راجبش
ـ باشه ، خب بریم دنبال کارای من ؟
ـ همون قضیه ؟ واسه بسیج خواهران ؟ دختر عمه امیرحسین مگه مسئول نیست ؟ ناراحت نشه تو انجام بدی ؟
ـ آره ، ولش کن دختره ی ...
ـ اِ مرصاد !!
ـ خب خیلی خودخواهه
ـ ولش کن ، اگه وظیفه اونه دخالت نکنی بهتره
ـ نه با امیر هماهنگ کردم گفت بهش میگه ، بعدشم سلیقه اش خوب نیست ، سلیقه تو جوون پسند تره
ـ باشه ، فقط زیاد طول میکشه ؟! میترسم کارت به نعش کشی بکشه ، امروز فوق ظرفیتم کشیدم ، احتمال سوختن باتریم زیاده
ـ نه ، زیاد طول نمیکشه ، بعدشم میبرمت دانشگاه
ـ باشه ، پس تا میرسیم من یه چرت بزنم
همین را گفت و به دقیقه نکشید خوابش برد ، مرصاد نگاهی به چهره خسته غرق در خوابش کرد و لبخند زد .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۲ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍همین امروز فرصت پیوستن به امام زنده ای است؛ که چون ح
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۱۱
🎀 بیان دلایلِ انجام کارها؛
تفکر مثبت را تقویت و همسران را برای پذیرش مسائل آماده میکند.
✅ برای تصمیم هایی که میگیرید توضیح منطقی بیان کنید تا از لجاجت و یکدنگی جلوگیری کنید.
❣ @Mattla_eshgh