مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 5️⃣3️⃣ قسمت سی و پنجم 5- وَابنَ بِنتِ نَبیِکَ ؛ و فرزند دختر پیامبرت ❇️ یکی از ویژگی های ام
6️⃣3️⃣ قسمت سی و ششم
7-حَتی لا یظهَرَ بِشَیء مِن الباطِل اِلّا مَزقَهُ ؛ تا به هیچ باطلی دست نیابد جز آنکه از هم بدراند
✅ خداوند متعال میفرماید : او خداوندی است که پیامبرش را با دین حق برای هدایت مردم فرستاد تا برهمه ادیان عالم تسلت و برتری دهد . ( توبه 33 )
❇️ این آیه که سه بار در قرآن تکرار شده است بشارت میدهد که دین اسلام سراسر دنیا را فراخواهد گرفت .
برای جهان شمول شدن اسلام سه شرط لازم است : 👇
1) وجود یک رهبر جهانی
2) وجود یک قانون جهانی
3) آمادگی جهانی
✅ حضرت امیرالمومنین (ع) فرمود : به خداوندی که جانم در دست اوست هیچ شهر و روستایی باقی نمی ماند مگر آنکه هر صبح و شام صدای اذان و شهادتین در آن شنیده خواهد شد . ( کنزالدقائق ج 13 ص 234 )
🌹==================🌹
8- وَ یُحِق وَ یُحقِقَهُ ؛ و حق را پا برجا کند و آن را ثابت نماید
❇️ در طول تاریخ مردم در تحت سیطره زورمدارانی بوده اند که حکومت آنها بر ظلم و فساد و ناامنی پایه ریزی شده است .
✅ به بیان قرآن از قول ملکه سبا : پادشاهان هنگامی که ، وارد منطقه آبادی شوند آن را به فساد میکشند . ( نمل 34 )
✅ قرآن کریم با قاطعیت تمام نوید تحقق پیروزی نهایی میدهند : و بگو حق فرارسید و باطل مضمحل و نابود شد و باطل نابود شدنی است ❌ . ( اسراء 81 )
✅ پیامبر اکرم (ص) میفرماید : اگر از دنیا فقط یک روز باقی مانده باشد خدا مردی از ما را مبعوث میکند که دنیا را از عدل پر میکند همان گونه که از ظلم پر شده بود . ( مسند ابن حنبل ، ج 2 ص 774 )
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #تحلیل| ترور، تردید و گام سوم شایعه
🔻 نیوزویک با انتشار یک شایعه و مانوری مجازی با موضوع وخامت حال رهبرانقلاب و تشکیل جلسه فوری خبرگان رهبری، کار ناتمام این روزهای تروریسم دولتی و دولت تروریسم را تکمیل نمود که از نگاه یک پروژه عملیات روانی برای #القای_بحران، قابل تامل و بررسی است.
1⃣ با این فرض آنچه که برای جریان سازی و مدیریت هوشمند یک رخداد امنیتی لازم است، #جنگ_روانی بعد از شوک وارد شده از طریق ترور و ایجاد بهت و حیرت عمومی بدلیل سرگیجه رسانه ای با روایت سازی های متکثر و عدم اتفاق نظر در مرحله تصمیم برای تقابل متقارن یا نامتقارن می باشد.
2⃣ برای تکمیل پازل ترور، بهترین گزینه اثرگذار، تردیدافکنی در سطح کلان و تصمیم گیر و توزیع و پخش شایعه در سطح افکارعمومی است و به نوعی #تشدید_تردید و ایجاد تزلزل در تصمیمات راهبردی و تولیدسردرگمی، می تواند انرژی و تمرکز نظام را تضعیف و جریان قدرت را در اتخاذ مواضع جدی تر، به تردید و تشکیک بیفکند.
3⃣ پس مثلث ترور و تردید و شایعه سه نقطه حساس و قابل اتکای نظام یعنی دانش، قدرت و مردم را هدفگیری می نماید و با تسخیر دنیای مجازی و ایجاد اتمسفرجعلی در فضای رسانه ای، سطح شایعه را بالاتر برده و تمام تلاش خود را برای مخدوش سازی و سست نمودن تصمیمات آتی نظام به کار می بندد.
🖌 #علیرضا_محمدلو
❣ @Mattla_eshgh
🔹لایحه بودجه ۱۴۰۰ فاجعه است...
از افزایش وابستگی به نفت در شرایط تحریم و کاهش سهم مالیات گرفته تا افزایش شدید هزینهها، نشان میدهد دولت فقط در حرف باور دارد که در جنگ اقتصادی هستیم و در عمل تصور «عروسی» دارد!
وقتی در ارائه بودجه شفاف و منطقی نیستید، در سیاست خارجی چگونهاید؟!
💬مجتبی رضاخواه
🔸صادرات نفت در بودجه ۱۴۰۰ روزانه ۲.۳ میلیون بشکه پیشبینی شده و این باتوجه به سقف فروش ۱.۵ میلیونی امسال عملا دستنیافتنی است...
یعنی دولت برای جبران کسری، با شعبده بازی در بورس و ارز دست درجیب مردم کند یا صندوق توسعه ملی را تخلیه نماید!
💬علی بابایی کارنامی
🔹همه یقین دارند بخش اعظم مشکلات کشور به دلیل بیتدبیری و سوء مدیریت است، نه تحریم و گام اول اصلاح این وضعیت، اصلاح بودجه است....
بعد از سالها وقت آن رسیده که انقلابیها به جای حرف، در عمل برای نجات کشور از وابستگی به نفت، مبارزه کنند و مجلس خط مقدم این مبارزه است!
💬 #علیرضا_گرائی
#بودجه_به_نفع_مردم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_شصتم برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت صد شصت یکم
یک ساعتی بود که دنبال محدثه میگشتند در بیابان !
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود مهدا هر لحظه نگران تر میشد ، گم شدن دختری که به او سپرده شده بود .
اگر اتفاقی می افتاد ...
بار دیگر خودش را لعنت کرد که اگر حواسش گرم حرف هایی در مورد محمدحسین نکرده بود الان ان دختر اسیر بیابان نمیشد ...
از ان سوی دشت نور چراغی هر دو را خوشحال کرد و به ان سمت کشاند که با دیدن مرصاد و حسنا هر دو وارفتند.
محمدحسین : پیداش نکردین ؟
مرصاد : چرا پیداش کردم تو جیبمه
مهدا : الان وقت خوشمزگی نیست مرصاد
مرصاد : خب اخه سوال میپرسه
آقا تو رو خدا این دختر عمتو کنترل کن مثل چی میپره به مردم ...
مهدا : این چه طرز حرف زدن...
مرصاد : نه بذار بدونه ، چقدر مراعات میکنی ؟
ببین آقا محمد شما خواستگاری کردی ما هم گفتیم نه .
باز مطرح کردی ، بازم مهدا گفت نه .
دلیل مزاحمتای خانوادتو نمی فهمم ، الان این طفل معصوم محدثه کو ؟ کجاست ؟
حسنا : اقا مرصاد تند نرین اینا که ربطی به محمد نداره
مهدا : همتون بس کنید
بعدا راجبش حرف میزنیم الان فقط محدثه
بسمتی راه افتاد که مرصاد گفت :
کجا میری ؟ جاایی هست که نگشته باشیم ؟
مهدا با فریاد گفت : باید پیداش کنیم میفهمی !؟ باید . تا قبل از تاریکی محض
دیگر داشت نا امید میشد ، تمام دنیا دور سرش می چرخید ، لحظه ای دست به سر گرفت و همان جا روی تپه ی شنی نشست ...
محمدحسین نام محدثه را فریاد میزد .
ـ محــــــــــــــدثـــــــــــــه ؟!!!
محدثـــــــــــــــــــــــــه ؟
محدثـــــــه صدامو میشنوی ؟
کجاااا رفتی ؟
بیـــــــــا دختر ندا غلط کرد !!
لحظه ای سر برگرداند و با دیدن مهدا نگران بسمتش رفت ، کنارش زانو زد و گفت :
چیشده ؟ حالت بده ؟
خیلی راه رفتیم بخاطر همینه
بطری آبش را بسمت مهدا گرفت و ادامه داد :
بیا یکم آب بزن به صورتت
این شکلاتم بخور
مهدا بطری را رد کرد و با خشم گفت :
همش تقصیر شماست
ـ تقصیر من ؟
به من چه ربطی داره ؟
ـ همش بخاطر شماست چرا هر جا من میرم باید شما یا حرفی از شما باشه ؟! چند بار بهتون بگم نهههههه ، چند بار بگم من نمیخوام ببینمتون ؟
ـ الان حالتون خوب نیست ، نگرا....
ـ آره من نگرانم
نگران از این به بعد زندگی ، چه قدر باید بخاطر شما درگیر وجدانم بشم ؟ داغ امیر هنوز سرد نشده آقا محمدحسین ، توهین ها و تحقیر های عمتون مامانمو خسته کرده ، ابروی من رفته ، همه میگن من امیرو بخاطر دل خودم ول کردم ، حتی همکارام مثل یه بدبخت بهم نگاه میکنن ، مگه من چیکار کردم ؟
اگه الان اتفاقی برای محدثه بیافته من جواب خانوادشو چی بدم ؟
ـ آروم باش مهدا خانم ، حق با شماست من مقصرم .
تقصیر این دل وامونده منه ، درستش میکنم ، قسم میخورم .
مهدا لحطه ای با یادآوری رودخانه بابغض گفت : نکنه افتاده باشه تو رودخونه ؟
ـ یا فاطمه زهرا ، پاشو فقط اونجا رو نگشتیم
مرصــــــــاد ؟ مرصــــــــاد ؟
بیا بریم سمت رودخونه
مرصاد : باشه بیاین با ماشین بریم
همگی سوار جیپ شدند و بسمت رودخانه رفتند اطرافش را گشتند و نام محدثه را فریاد زدند .
مهدا لحظه ای متوجه جسمی روی آب شد با وحشت گفت : وای اون چادره
یا حسین
بدون توجه به بقیه در آب پرید و چادر را برداشت چراغ را گرداند و چند دقیقه شنا کرد که ناله های خفیفی شنید اما به دلیل فریاد های بچه ها نمی توانست جهت یابی کند برای همین با خشم گفت :
یه لحظه ساکت شین ، ببینم صدای چیه
محمدحسین : بیا بیرون ببینم ، کی به تو ...
ـ فعلا ساکت
بسمت صدایی که شنیده بود رفت و با دیدن محدثه که مثل گنجشک می لرزید با گریه او را در آغوش کشید و گفت :
محدثه ؟ محدثه جونم ؟ عزیزم صدامو میشنوی ؟
ـ مه...دا
ـ جون مهدا
ـ نترس عزیزم من پیدات کردم الان میارمت بیرون
محدثه را در آغوش کشید و از آب بیرون آورد .
همین که به اردوگاه رسیدند مائده و مهدا محدثه را به بهداری بردند .
بهیار پیشنهاد کرد محدثه را به بیمارستان منتقل کنند . تمام مدت مهدا با همان لباس های خیس در هوای پاییزی میرفت و می آمد .
محمدحسین ماشینی را برداشت و با مرصاد خواستند محدثه را به بیمارستان مرکز شهر ببرند که مهدا به سمت ماشین آمد .
مرصاد : مهدا برو لباست عوض کن
مهدا که به لباس های خیس و چسبان روی تنش نگاه کرد خجالت زده فورا به خوابگاه رفت و لباس عوض کرد .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_شصت_دوم
مهدا به محدثه اصرار میکرد برگردند اما محدثه زیر بار نرفت و میگفت مشکلی ندارد .
پزشک گفته بود شاید مشکل تنفسی محدثه به سرعت خوب نشود .
نیمه های شب در تاریکی محض نماز میخواند و گریه میکرد با تمام وجود از خدا سپاسگزار بود که آبرویش را پیش خلق نبرد .
محدثه امانت بود ...
قرانش را گشود و شروع به خواندن کرد که صدای نجوایی او را بسمت خودش کشید .
زیارت عاشورا با صدای نم دار محمدحسین حس خوبی به او میداد ، پشت خیمه نشست و در دل با او همراهی کرد ، همراه بغضش بغض کرد ، همراه اشکش گریست و ...
همین که محمدحسین به خوابگاه رفت مهدا هم از کمینگاهش بیرون آمد و به سمت خوابگاه بانوان راه افتاد که با برخورد شیئی با کفشش توجهش به زمین جلب شد .
محمدحسین تسبیح و انگشتر عقیقش را جاگذاشته بود ، آن انگشتر را همیشه در دستش می دید . انگشتر و تسبیح را برداشت و بویید .
بوی عطر جانماز سیدحیدر را میداد ، فرمانده فوق العاده ای که همیشه از او می آموخت .
بهترین ساعات عمرش در میان شن ها و رمل هایی میگذشت که میعادگاه عاشقان کفن پوش بود .
مهدا تصمیم خودش را گرفت او باید در این ماموریت شرکت میکرد او نمیتوانست بیخیال ماجرایی شود که دو سال روی آن تمرکز کرده بود .
سفر به سرزمین عشق همه را آرام کرده بود و قلبشان را با عشق الهی التیام بخشیده بود مگر قلب هایی که هدایت پذیر نبودند ...
روز آخر برای همه پر از بغض و غم بود ، انگار دل کندن از آن محیط بسختی جان کندن شده بود که همه با چشم های بارانی به اردوگاه نگاه میکردند .
مهدا و حسنا چون از خادم شهدا بودند باید نمازخانه و ... را تمیز و چک میکردند ، وقتی کارشان تمام شد مهدا رو به حسنا گفت :
تو برو وسایلو بذار منم میام الان
ـ باشه
مهدا آخرین نگاهش را به نمازخانه کرد برگه ی ترخیص را از اردوگاه را از کیفش بیرون آورد که امانتی های محمدحسین بیرون ریخت .
میخواست انگشتر و تسبیح محمدحسین را به حسنا بدهد اما هر بار او را میدید فراموش میکرد تا جایی که دلش خواست این یادگاری را نگه دارد شاید ...
خواست انگشتر را بردارد که دست ظریف دخترانه ای آن را برداشت و بسمتش گرفت با دیدن ندا گر گرفت ، بعد از دعوایی که بخاطر محدثه با ندا کرده بود در این سه روز با هم حرف نزده بودند .
انتظار داشت ندا بدترین برخورد را داشته باشد چون محمدحسین از همه راجب انگشتر پرسیده بود اما او تصمیم نداشت محمدحسین را از حضورش در آن شب و زمزمه های عاشوراییش آگاه کند ...
ندا با بغض گفت :
دوسش داری مگه نه ؟
معلومه دوسش داری برا همین انگشترشو پس ندادی
آخرش که گشتو پیداش نکرد گفت داده به عشقش ، پس عشقش تویی ! میدونستم دوست داره ولی نمیدونستم تا این حد .
ـ داری اشتباه می...
ـ اون روزی که جلوی چشمم اون گردنبندو طراحی کرد ، ازش پرسیدم برا کیه ؟! گفت برا لایق ترین گردن این دنیا
فکر کردم برا منه چون ازم نظر خواست !
اون زمان مامانم اینا اصرار داشتن محرم بشیم برا آشنایی بیشتر ولی هر بار گفت نه !
اون روز که دوباره مامانم مطرح کرد ، گفت تابع حرفای گذشته نیست ، گفت دلش جایی گیرهـ
پس پیش تو گیـــره ...
ـ ببین ندا م....
ـ عشق کودکیمه میفهمی ؟ همیشه تو ذهنم شوهرم بوده حالا اون ... حالا تو ...
خواهش میکنم نابودم نکن ، خواهش میکنم بذار آخرین تلاشمو بکنم
عجز یک دختر برای داشتن کسی خیلی آزاردهنده است حتی اگر از او متنفر باشی دلت برایش خواهد سوخت .
نمیتوانست اجازه دهد ندا در مقابلش بیش از این خرد شود .
با بغضی گلوگیر انگشتر را در دست ندا گذاشت و گفت : من جوابم منفی بوده و هست و خواهد بود و این هیچ ربطی به تو نداره
با چشم گریان نمازخانه را ترک کرد و بسمت اتوبوس رفت ، تمام راه اشک ریخت ، دختر ها فکر میکردند بخاطر دوری از طلائیه ست اما درد مهدا یکی نبود ...
به خودش قول داد این عشق را کفن بپوشاند و در میان خاک های طلائیه جا بگذارد ...
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_شصت_سوم
خاطراتش با محمدحسین فیلم وار جلوی چشمش میگذشت و دلش را داغدار میکرد ...
اولین دیدارش را به یاد آورد
'سحرگاه هر دو مقابل پنجره هوای گرگ و میش را نفس میکشیدند ....
'روزی که فیلم بازی کرد و تظاهر کرد او را نمی شناسد
ـ بفرمایید ، امری داشتین ؟
محمدحسین : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم !
ـ سلام ، ببخشید شما ؟
ـ برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین ؟
ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم .
ـ خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟
ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم !!
محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟!
' آن روزی که شجاعانه همراهیش کرد تا مائده را از آتش بیرون بکشد ....
'روزی که امیر کتک خورده را به خانه رساندند در راه برگشت گفت : روحتون آرامش خاصی داره ... دل آدمو به خدا نزدیک میکنه
' مهدا خانوم ؟
شما از دست من ناراحت هستین ؟
ـ سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه
ـ پس ...
ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید .
ـ ببخشید حق با شماست
' زمان فتنه که اجازه نمیداد مهدا به صحنه خطر برود و مدام میگفت : این کارا چه ربطی به شما داره بمونین همین جا
' خواهشا سالم برگرد ...
' روزی که وصیت نامه امیر را با گریه میخواند صدای محزون مردانه اش دل مهدا را می لرزاند ...
محمدحسین : چرا من اینقدر برای شهادت بیچارم ؟
آن روز به نبودش فکر کرد .... تصورش هم آزار دهنده بود ...
اما او عهد کرد او را فراموش کند ، بخاطر محمدحسین ، بخاطر ندا ... بخاطر ناتوانی خودش ...
بازگشت از راهیان عشق برای مهدا به معنای شروع دیگر بود اما اتفاقات متفاوتی باعث میشد این قرار متزلزل بشود .
جلسه ای برگزار شد و سید هادی توضیحات لازم را به محمدحسین داد و او متعهد شد این محرمیت بینشان تنها به منزله همکاری تلقی شود .
بعد از جلسه ای با حضور محمدحسین که برای مهدا هر ثانیه اش یک عمر بود با همکارانش خداحافظی کرد و به سمت خروجی راه افتاد که محمدحسین صدایش کرد :
ببخشید من باید یه چیزی بگم.
نگاهش را به یقه محمدحسین دوخت و گفت :
بفرمایید گوش میکنم
ـ من متعهد شدم آدم بی قیدو بندی هم نیستم
احترام به شخصیت زن و ارزشش مهم ترین عامل در تربیت سید حیدر بوده و هست
اما من قول ندادم از این فرصت برای تصاحب قلبی که روحمو به مبارزه کشیده تلاش نکنم
ـ این یعنی چی ؟
ـ یعنی من تمام تلاشمو میکنم به چشمتون بیام
انگار هوای این روز های اول پاییز برای مهدا گرم تر از تابستان خورشید بود ، بدون جوابی به نگاه منتظر محمدحسین از اداره بیرون زد حتی فراموش کرد ماشینش را ببرد انگار گام های نگرانش زمین را می طلبید .
خودش پذیرفته بود در این سفر همراه محمدحسین باشد اما یک جای قلبش احساس ضعف میکرد .
حس میکرد نمیتواند به عهدش متعهد بماند و در کویر پر ستاره چشمان محمدحسین غرق نشود ...
شاید تنها راهی که میتوانست قلب بی تاب و فکرش را متمرکز کند خواندن دوباره ی دفتر خاطرات امیر بود .
به مزار شهید آشنا پناه برد فانوس های قبور روشن بود و اندک نورشان فضای زیبایی ایجاد کرده بود . درست مثل چند ماه گذشته .
دفتر امیر را بیرون آورد و خواندن جملاتی که حالش را دگرگون میکرد آغاز کرد :
" به دلم فهماندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه ، برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه ، به حضرت عباس قول دادم برای داشتنش هیچ کاری نکنم.
این روز ها که ذهنم درگیر رویای مهداست ، هر لحظه ام از خاطراتم با هیوا پر می شود ، انگار در و دیوار حضورش و خیانت مرا فریاد میزنند .
با خودم میجنگم تا بدانم حقیقت کدام است ، نباید او را از کاری که در حقم کرده پشیمان کنم . محمدحسین تنها کسی ست که لیاقتش را دارد ، عشق نگاهش تبدارست ، درکش میکنم ... کمکش میکنم ... تنها نمی گذارمش ، او از برادر نداشته ام عزیز تر است ... نگاه مهدا تنها نگران وظیفه اش نیست ، نگران قلبش است"
ادامه دارد .
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_شصت_چهارم
بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا کرد :
ـ آره آقا امیر
مهدا فقط نگران وظیفش نبود
آره نگران قلبم بودم ...
آره من نگرانش بودم ... نگرانش بودمو هستم
آره من ... من بهش علاقه دارم
ولی ....
ولی نمیتونم ... نمیتونم همسری باشم که نمیتونه آرامش بهش بده
من نمیتونم و نمیخوام زندگی کسی که برام عزیزه سخت بگذره ، من نمیتونم خودخواه باشم
+ این کارتون دقیقا خودخواهیه
اشک از چشمش گرفت و بسمت محمدحسین برگشت از اینکه شاید اولین اعترافاتش را شنیده باشد سرخ شد و به دستانش زل زد ، سعی کرد محکم بنظر برسد . صدایش را صاف کرد و گفت :
خیلی زشته فالگوش ایستادن !
+ من منتظر موندم شما برین
ولی خب ظاهرا خیلی حرف برای گفتن داشتین
مهدا بدون نگاه به محمدحسین ، دفتر را در کیفش گذاشت و روی دوشش گذاشت از کنار محمدحسین رد شد و گفت :
به خانواده سلام برسونید
خدانگهدار
+ کجا بسلامتی ؟
ـ ببخشید ؟
+ باید حرف بزنیم
ـ دلیلی نمی بینم
در خصوص ماموریت پیش رو در اداره صحبت میکنیم
+ چرا دلیلی نداره ؟
احساسی که بین ما هست دلیل نیست ؟
ذهنی که بهم ریختین دلیل نیست ؟
روحی که دنبال خودت میکشین دلیل نیست ؟
ـ من متعهد به پاسخ دادن به احساسات اشتباه شما نیستم
+ متعهد نیستین ؟
هیچ تعهدی نسبت به من ندارین ؟
خیلی خودخواهین !
خیلی بی انصافین !
باشه ... برو ... من راجبت اشتباه کردم
شما اون بالی نیستی که بخوای منو تا خدا برسونی
مهدا حرفی برای گفتن نداشت ، فقط اشک هایش روی گونه اش از یکدیگر سبقت می گرفت و او متحیر مانده بود از حرفی که از عشقش می شنید .
مهدا با بغضی گلوگیر گفت :
معنی عاشقی کردن فقط موندن نیست
گاهی رفتن تنها مفهوم عشقه
بی هیچ حرف دیگری با چشم های گریانش محمدحسین را ترک کرد .
ماشینش را در پارکینگ اداره جا گذاشته بود ، باران باریدن گرفت و چادرش پذیرای این دلتنگی آسمان بود و او همراه آسمان می بارید .
بارش عشق بر صورتش او را به یاد اولین عاشق زمین و آسمان می انداخت ...
راه زیادی نیامده بود اما باران حرکت را برایش سخت کرده بود ... بی حال تر از آنچه تصورش را میکرد انرژیش را از دست داده بود ...
بوق شاسی بلند مشکی کنارش باعث شد روی برگرداند
محمدحسین پیاده شد و با نگرانی گفت : داره بارون میاد خیس خیس شدی ! بیا برسونمت
ـ دست از سرم بردار ، تو رو خدا برو دیگه هیچ وقت با من اینطوری حرف نزن ، دیگه نگرانم نباش ...
ـ باشه قول میدم دیگه اذیتت نکنم بیا برسونمت ، الان حالت خوب نیست .
قسم میخورم تا خودت نخوای منو نبینی ، قسم میخورم ، به روح امیر
مهدا نایی برای ایستادن نداشت بسمت ماشین رفت همین که خواست در را باز کند در از دستش بیرون رفت و سیاهی مطلق آشنایی به چشمش نشست ...
ادامه دارد ...
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۳ ❌یه وقت فکر نکنی: چون امام زمانت توی غیبته، همه حقوقِ امام، از گردنِ تو سا
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۲۲
با خودشناسی به این مهارت ها دست پیدا میکنید👇
🔹شناسایی احساسات و کنترل آن.
🔹 شناسایی نقاط ضعف و قوت خود وتقویت نقاط قوت.
🔹 درنظر گرفتن اهداف واقع بینانه (نه کمالگرایانه و افراطی).
🔹پیدا کردن ارزش و هویت خود در زندگی.
❣ @Mattla_eshgh
💢 در #دوران_عقد چگونه رفتار کنیم
✍🏻قسمت اول
👈🏻 دوران عقد هرچند میتواند یکی از مراحل زیبای زندگی باشد، اما اگر دانسته و آگاهانه قدم برندارید و از همان ابتدا راهکارهای لازم را بهکار نبرید، بدان معنی است که خشت اول را کج گذاشتهاید.
🔺اگر نتوانید روابطتان را با خانوادهی یکدیگر به صورت صحیح پایهریزی کنید، ممکن است ارتباط بین خودتان نیز آسیب ببیند.
‼️در دوران عقد هر کدام از شما هنوز در کنار خانوادهی خود زندگی میکنید،
بنابراین تحتتأثیر حرفها و اعتقادات آنها قرار دارید و اگر مشکلی برایتان ایجاد شود و ناراحت باشید، آنها خیلی زود میفهمند
ممکن است به خاطر علاقهای که به شما دارند گمان کنند،
تقصیر طرف مقابل است.
💯 پس در قدم اول سعی کنید، اختلافات بین خودتان را که به دلیل آشنایی تازهی شما با هم، طبیعی است را به خانوادهتان انتقال ندهید.
✅ از همین حالا تمرین کنید تا خانهتان شیشهای نباشد. حریم دو نفرهی شما حتی قبل از رفتن به زیر سقف مشترک بسیار مهم است.
❣ @Mattla_eshgh
👏آقای خونه!
🍃 خود را آنقدر مشغول كار نكنید كه دیگر وقتی برای یكدیگر نداشته باشید. از هر موقعیت كوچكی استفاده كنید تا پرشورتر و پرحرارتتر از قبل همسرتان را دوست بدارید....
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
📣📣📣
مرکز تخصصی تربیت مبلغ آمریکای لاتین برگزار میکند:
🌐 دوره تخصصی مجازی
🎧📚🎬 تبلیغ انقلاب اسلامی برای مخاطب غربی
💻📲📡
⬇️🔻
با هدف آشنایی با محتوا
⬇️🔻
و روش تبلیغ موثر در غرب
🔷🔶🔷
👈لینک کانال:
https://t.me/TablighGharb
@TablighGharb
✅✅✅
ارتباط با ادمین جهت ثبت نام و ارسال مدارک
https://t.me/Religiosas_AmericaLatina_Admin
♻️♻️♻️
پس از پذیرش؛ کلاسها در گروههای تخصصی مجازی برگزار میشود
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_شصت_چهارم بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت صد شصت پنجم
چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند .
ـ چیکار کردی ؟
ای خدا
دست نزن برم پرستارو صدا کنم
انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت :
خداکنه برگردم ببینم نیستی
ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد .
محمدحسین :
خواهشا بیشتر مراقب باشین
اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم
منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت .
پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت :
قبلا کمرتون آسیب دیده ؟
محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت :
بله سوختگی هم داشته
ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره .
محمدحسین : ممنون آقای دکتر
بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت :
بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم
مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم
ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد
ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن...
ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم .
مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود .
وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت :
میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم
بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم
ـ ممنون ، خودم حواسم هست
ـ خب پس تا دم درتون میام
در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت :
چیه ؟! من سر قولم هستم !
خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا..
مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد .
مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت صد شصت ششم
سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند .
با خودش گفت واقعا سر قولش موند !
انگار منتظر بود !
بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟
هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی !
میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟
ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟
ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود
ـ خیلی خب بریم
هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت .
آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد .
با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت :
مامان ، خسته شدم
بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم
میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند .
انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟
ـ آره
فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم .
من رفتم امشب شیفتم .
خداحافظ
ـ برو بسلامت .
با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد :
سلام دختر خوشکلم !
خوبی مامان ؟ خسته نباشی !
ـ سلام مامان جانم ؟
ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر .
ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟
من فقط بعد از ماموریتم میتـ...
ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون
من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار
با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد .
به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید :
جونم مهدایی ؟ بگو بابا
ـ سلام بابایی
ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟
ـ بابا شما در جریان این کار ماما...
ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه
ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!!
ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی
ـ آشنا تر ؟
ـ من برم دخترم صدام میکنن
به بابا اعتماد کن
فعلا عزیزم
خداحافظ
ـ خدافظ
اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!!
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_شصت_هفتم
از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد .
سید هادی رو به مهدا گفت :
یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن
الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه
مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست
ـ بگو
ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد
ـ الان باید به من بگی ؟
ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم.
مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود .
بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت :
ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم
ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم
ـ چشم
با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت :
ذلیل مرده من نباید بدونم ؟
ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه
بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده
ـ الهی سیاه بخت بشی
ـ لال بشی الهی
ـ چه مرگته چرا دمقی ؟
ـ هیچی
ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟
آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا ..
ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر
من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش
ـ نخیر سرد نشده
مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟
ـ خب که چی
ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه !
ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم .
ـ از کی تا حالا ؟
ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون
به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت :
اون خوبه ؟
+ ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟
مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت :
ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟!
+ بله ، مشکلی هست ؟
ـ بله اون انتخاب منه !
ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟!
مثل خودش جواب داد :
ـ بله مشکلی هست ؟
ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد.
من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا
مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت :
این با من بود ؟
به من نمیاد ؟
ـ آره عزیزم با تو بود
آسفالتت کرد ، تبریک میگم
با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید .
ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی !
بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟
ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ...
هانا خندید و گفت :
آروم بگیر خفه شدی
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_شصت_هشتم(قسمت اخر)
به سمت ماشین رفتند ، وقتی نشستند مهدا با حرص رو به هادی گفت :
ظاهرا آقای حسینی خیلی خریدای مهمی داشتن !
هادی : آره گفت خیلی واجبه
بعد از تاخیر نسبتا طولانی محمدحسین ، سیدهادی رو به هانا گفت :
اول شما رو برسونم ؟
ـ من میخوام برم خونه مهدا
الان حالشـ...
مهدا با آرنجش به هانا زد و گفت :
هر دختری دوست داره تو مراسم خواستگاریش دوستشم باشه
سید هادی : بله متوجهم ، خودتونم تو خواستگاری من از فاطمه بانو بودین
تا رسیدن به خانه سکوت کرده بود و گاه و بی گاه به خرید های کادو پیچ شده محمدحسین نگاه میکرد و با حرص نفسش را بیرون میداد که هانا گفت :
سکته کردی !
بعد از رسیدن به خانه با خداحافظی سرسری با خستگی و ناراحتی همراه هانا در را باز کرد و داخل شد . بعد از توضیحات مختصری به مادرش به اتاقش رفت و آماده منتطر خواستگار ها ماند .
مائده و هانا با شور و شوق در حال بازرسی لباس انتخابی بودند . اما مهدا افسرده از بیخیالی محمدحسین ، تسبیح جامانده از راهیان نور را در دست میچرخاند و به آن زل زده بود
مائده : هانا خانم بنظرتون لبنانی بپوشه بهتره یا شال ؟!
ـ بنظرم شال
ـ روسری بهتره ها !
ـ بذار نظر مرصادو بپرسیم
مرصــــــــــــــاد ؟ آقا مرصــــــــــــاد پسرم ؟
مرصاد با اعصابی بهم ریخته یا اللهی گفت و در را باز کرد : بله با من کار داشتین ؟
ـ آره بنظرت شال بهتره یا روسری ؟
ـ مگه فرقیم داره ؟!
مهدا ؟
ـ هوم
ـ تو واقعا راضی شدی اینا بیان ؟
تو که مخالف بود...
ـ الان موافقم
ـ خودت میدونی ، خوشبخت باشی آبجی
در را کوباند و رفت که هانا گفت :
این دیگه چشه ؟ انگار میخوان بزور اینو شوهر بدن !
مائده : نه فقط غیرتی شده !
مهدا با هیچ انگیزه ای در حال چای گذاشتن بود که خواستگار ها رسیدند ، با شنیدن صدای میهمانان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن صحنه رو به رویش ماتش برد .
محمدحسین در آن کت و شلوار سرمه ای و گل به دست همراه آن کادویی که تا دقایقی پیش روی اعصابش بود جلو آمد آنها را بسمتش گرفت .
مهدا از شک بیرون آمد و گفت :
نرفتین خواستگاری دختری که قرار بود روسری انتخابی منو بپوشه ؟
ـ چرا رفتیم ، زیاد خوشم نیومد ازش خیلی لوس بود
مهدا بی توجه به موقعیت گفت :
بیشتر از شما ؟
محمد حسین خندید و گفت : آره
ولی واقعیت اینکه ، دلم فرمون کج کرد و کشید منو اینجا ، خواستگاری دختری که اولین بار پاکی و عشق رو توی تک تک رفتارش دیدم ... کسی که عشق بالا سری رو توی قلبم جاویدان کرد ، تو ...
🍃محافظ عاشق من 🍃
ـ خوش اومدین ♥ !!!
اصفهان ۱۳۹۶
هانا
کتاب را می بندم و اشکم روان میشود زیباترین خواستگاری بود که دیده بودم ، من و محمدحسین و فاطمه این نقشه را کشیدیم و بزرگ تر ها همراهیمان کردند ، آن شب از زیبا ترین ساعات عمرم شد ....
♥️🍃به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی ست ....🍃♥️
۱۳۹۹/۴/۱۰ ۰۱:۳۲˝
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
در من بدمی زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍کلام نویسنده: ف. میم
بر من ببخشید اگرناتوان بودم درادای حق مطلب
تمام تلاشم بر این بود که یادآوری کنم زنان سرزمینم قهرمانانی هستند که غفلت ما از این مسئله میتواند فاجعه بیافریند ، بی شک بخش موثری از بقای یک ملت وابسته به زنان توانمند آن است.
👌بخش اول این رمان در ایامی نگارش شد که بنده از نظر وقت در مضیقه بودم ، حلالم کنید اگر امانت دار خوبی برای توجه دیدگان سَر و سِر شما نبودم .
ان شاء الله بخش دوم رمان با جذابیت بیشتر نگاشته می شود. اوج و پاسخ راز های داستان در بخش دوم خواهد بود .
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۲۲ با خودشناسی به این مهارت ها دست پیدا میکنید👇 🔹شناسایی احساسات و کنترل آن. 🔹 شناس
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
آفتاب مهر.mp3
3.33M
💢چرا حضرت را «زهرا» نامیدند⁉️
♦️وقتی نور حضرت زهرا خلق شد، آنچنان بود که ملائکه از عظمت این نور به سجده افتادند‼️
حجت الاسلام #عالی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 27 🔶 یکی از دلایل اینکه افراد دچار راحت طلبی میشن، گاهی وقتا برمیگرده به طبع و م
#افزایش_ظرفیت_روحی 28
#راحت_طلبی و ازدواج
❇️ گفتیم که ازدواج یه نوع مبارزه با راحت طلبی هست.
بله ممکنه به ظاهر کسی که ازدواج نکنه و یه سری شادی هایی داشته باشه اما خب این شادی ها #سطحی هست و بعدا شدیدا پشیمان میشه.
💢 طبیعتا هرچقدر هم سن ازدواج بالا بره، هم مورد مناسب دیگه پیدا نمیشه، هم خود آدم سخت گیر تر میشه و هم اون انعطاف لازم برای زندگی رو نخواهد داشت.
✅ دخترو پسری که در سن پایین ازدواج میکنند خیلی زود و راحت میتونن اخلاقیات همدیگه رو تغییر بدن و تحمل کنند. خصوصا اگه یه ذره تفکرات تنهامسیری رو داشته باشن که دیگه لذت دنیا و آخرت رو میبرند.😊💥
⭕️ ولی وقتی سن یه دختر و پسر به 25 برسه دیگه انعطاف و تحمل کم میشه و همین موجب میشه که خیلی زود به مشکل بر بخورن و سوهان روح همدیگه بشن...
بسیاری از طلاق ها به خاطر همین دیر ازدواج کردن اتفاق میفته.
اینا فقط یکی از آثار راحت طلبی در مورد ازدواج هست...
❣ @Mattla_eshgh
🔴در ایام کرونایی و قرنطینه خودارضایی کنید
❌تشویق به عمل حرام خودارضایی در کتابی که اخیرا تحت نظارت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده...
#کروناهراسی #نفوذ
❣ @Mattla_eshgh
وضعیت عفاف و حجاب در سینما بسیار تاسف بار شده،
این سینما قطعا انتقال ارزش انجام نمی دهد!
درخواست رسیدگی جدی از مسوولین امر داریم🔰
https://www.farsnews.ir/my/c/40271
#مطالبه_اثر_دارد
#پیش_به_سوی_لشکر_مطالبه_گری
#رهبرم_عَلَم_مطالبه_گری_بالاست
✅ کانال #مطالبه_تلفنی در سروش، ایتا و بله
@phonemotalebe
مطلع عشق
⚜هوالعشق ⚜ 📕 #محافظ_عاشق_من 🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 #قسمت اول 🍃به ن
قسمت اول 👆
محافظ عاشق من