در جریانین که ، جمعه ها پست نمیزارم کانال ؟
اما ...
اما ...
امشب میخوام ، برخلاف هفته های گذشته ، داستان بفرستم براتون
😊
ا🌺﷽🌺
☑️ داستان #عاشقانه_مذهبی
💞 #سجده_عشق
نوشته: عذراخوئینی
#قسمت اول
🍃همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می دادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان ونشاطم روازبرق کشید. مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت . _چه خبره خونه روگذاشتی روسرت سرسام گرفتم.
حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد . گونه اش رابوسیدم ودستمو دورشانه اش حلقه کردم _ ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه . لبخندنازی زد _ عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟
خیلی زودلحنش مهربون شد بلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت. _ بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی . جیغ بنفشی زدم _ یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم.
_نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره . گوشام تیزشد و بیشتر کنجکاو شدم _ نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهردخترخالش فوت کرده بایدبریم قم
_کدوم دخترخالش؟
_تونمی شناسی ما بافاطمه خانم زیادرفت و آمد نداریم بیشترازسه ، چهاربارندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.
یک لحظه ذهنم هوشیارشد یادحرف های سارا افتادم
_میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که ساراروبرای پسرش می خواست . به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید
_اره شیطون بلا ، خودشه خوب یادت مونده.
ژستی به خودم گرفتم وگفتم : مااینیم دیگه!!
سارا دخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل ! باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم سارا روتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود! کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه !خلاصه به نتیجه نرسیدند و بهم خورد
هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت و باخنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوندبشم ! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم !! تصورش هم محال بود
ادامه دارد.....
کپی فقط باذکرنام نویسنده ازاد می باشد.
💞 سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت دوم
نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری شدم! تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رو دورشانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم واز اینه دل کندم...
بخاطر کار بابام دیرحرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرارشد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیوفتاده خوابش برد! منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک ولاین زدم مسعود همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بودصدای خندم رفت هوا . مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم : واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلامی خوام برگردم خونه!
سارا دستش رودورگردنم انداخت_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت ! ازلحنش به خنده افتادیم
کلا شگردم این بودهرموقع خرابکاری می کردم شرایط روبه نفع خودم تغییرمی دادم....
نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر ازماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود هرقدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم رو جلب کرد
_جانباز شهید سید هاشم...!! پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم ! چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش! بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد
باصدای مامان به عقب برگشتم که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب وگیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت...
بانیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسرپیش خودش چه فکری می کرد ؟ داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی!
بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت _طرف اسمش محسنه پسرفاطمه خانم ، ولی سیدصداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!._ یه خواهرهم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!.
ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلند و چهارشونه حتی وقتی ازشرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبودکه بهش جواب رد داده بودند؟! ازافکارخودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم !!
ادامه دارد....
کپی فقط با ذکرنام نویسنده ازاد می باشد
قسمت سوم
خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنار حیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت...
فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!! به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود. _توپ رومیندازی یاخودم بیام!
اخمام توهم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدربی ادب بود
_ یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!
خندید و گفت:_حوصله داریا! چه خودش روهم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد.
بدون اینکه جلب توجه کنم از اشپزخونه چاقو برداشتم و زیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!
پشتم به دربودکه صدای زنگ اومد از همون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱
نگاه متعجبش روازمن گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم و این بارمن سرم روپایین انداختم !!
غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به دردمی اورد سید کمی دورترایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔
کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم
_از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.
دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم
ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........
از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمو اینا برگشتند....
اهسته ازپله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا ارام و قرار نداشتم
سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی با جلد قشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تا کتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد و لیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد !!......
ادامه دارد.....
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
قسمت چهارم
کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خونه بمونم دلم می خواست گشتی توشهر بزنم تاشایدحالم سرجاش بیاد
_بقیه که خوابن امافکر کنم محسن بیدارباشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه.
اخلاقم روخوب می شناخت تاکاری که می خواستم روانجام نمیدادم اروم نمی گرفتم
روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتادکه کنارحرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!
چنددقیقه بعداومد اتاق_بنده خداهم حرف منومیزنه میگه الان دیروقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.
حرصم گرفت و باعصبانیت بیرون اومدم هنوز توحیاط بود وبا تلفن حرف میزد منوکه دید سریع قطع کرد دوباره سرش روپایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد
_ببخشید آبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم_من آبجی شمانیستم اگه شماره اژانس روداشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.
نمی دونم چرارنگ صورتش هرلحظه عوض میشد باپشت دست عرق پیشونیش روپاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!
دوباره باهمان متانت گفت : این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شمامهمون ماهستید هرکاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز روحرفتون هستید مانعی نیست امابهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!!
خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست پس بخاطرهمین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه توقید و بنداین چیزهانبودم ولی خجالت کشیدم همیشه پیش دوست وآشناهمین طوری ظاهرمیشدم وشال وروسری فقط برای بیرون رفتن بود! امااین بارقضیه فرق می کرد. بازهم دست گل به اب دادم خدا بعدیش روبخیرکنه!
به تصویرخودم تواینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رومیزون کردم وبیرون اومدم.....
وقتی منو تنهاجلوی دردید باتردید پرسید :_مادرنمیان؟
ابرویی بالاانداختم_ سرش دردمی کنه.
درجلو رو بازکردم ونشستم خودش هم سوارشد کاملامشخص بود که معذبه! تقصیرخودش بودمن که می خواستم با آژانس برم.
قد وقامت بلندی داشت واقعا نمی شدجذابیتش رودست کم گرفت.
ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین روپارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادرمشکی روبیرون اورد اخمام توهم رفت و بلافاصله گفتم :_من نمی پوشم ! مگه این تیپم چشه؟!.
_مسیرکوتاهی روبایدپیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادرنمیشه رفت
نفسم روباحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادررنگی برمیدارم امامحاله اینوبپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...
ادامه حرفم رونگفتم لعنت بردهانی که بی موقع بازشود! باشرمساری نگاهش کردم این سربزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد
شخصیت عجیبی داشت اصلانمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو بامن بیشترمی کردنه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بودکه حواسش به من هم هست امانمی خواست پابه پای من بیاد
باشنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید
_چطوری فرمانده؟!.
چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم ونزدیکتررفتم وگفتم : نمیریم زیارت؟!
لبخندعصبی زد و محجوبانه سربه زیرانداخت_شما بفرمایید منم میام!.
چهره همون پسرخنده دارشده بود نگاه معنی داری به سیدانداخت ازکنارشون که ردشدم گفت : _این خانم کی بود؟!!.
ادامه دارد....
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💢چرا حضرت را «زهرا» نامیدند⁉️ ♦️وقتی نور حضرت زهرا خلق شد، آنچنان بود که ملائکه از عظمت این نور به
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روزشنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۴
من اگر منتظــــرم؛
از چه نمــــردم بـــی تــ👈ــو؟
می گویند:
منتظران، بهترینِ هر اُمَّتَند!
🔻مگر منتظران چگونه انسانهایی هستند؟👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
6️⃣3️⃣ قسمت سی و ششم 7-حَتی لا یظهَرَ بِشَیء مِن الباطِل اِلّا مَزقَهُ ؛ تا به هیچ باطلی دست نیابد
7️⃣3️⃣ قسمت سی و هفتم
9- واجعله اللهم مفزعاً لمظلوم عبادک ؛ و او را پناهگاهی برای بندگان مظلومت قرار بده
🌹==================🌹
10- وَ ناصِراً لِمَن لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیرَک ؛ و او را یاور هرکس که جز تو یاوری ندارند [ قرار بده ]
🌹==================🌹
11- وَ مُجدِداَ لما عُطِّلَ مِن اَحکامِ کِتابِکَ ؛ و تجدید کننده احکام کتابت قرآن که تعطیل شده است
❇️ یکی از ویژگی های حکومت حضرت مهدی (عج) احیای دین و احکام قرآن است .
✅ امیرالمومنین (ع) درباره امام زمان (عج) با این تعبیر فرموده است که : قرآن و سنت مرده را زنده میکند . ( نهج البلاغه خ 138 )
پس عمل آن حضرت در بیان و تبلیغ دین دو صورت پیدا میکند : 👇
👌 نخست : از بین بردن بدعت ها و احیای سنت ها متروک و دعوت جدید به اسلام و قرآن
👌 دوّم : اظهار حقایق و تأویلات و تنزیلات قرآن که تا آن زمان بیان نشده است
✅ امام صادق (ع) فرمود : هنگامی که قائم خروج کند امر تازه و کتاب 📚 تازه ، روش تازه و داوری تازه ای می آورد . ( اثبات الهداة ج 3 ص 542 و غیبت نعمانی ص 232 )
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ روح الله زم اعدام شد
⬅️ این موضوع باشد درس عبرتی برای کسانی که خود به مثابه آمدنیوز اخبار منتشر میکنند و دیگران را متهم به آمدنیوزسازی میکنند.
⬅️ همان جریانی که در دبی تربیت شد، سرشاخههایش امروز به بی بی سی پناه آوردهاند و تفالههایش انتخاب کردند تا لجن پراکنی کنند و در خبر، آنلاین باشند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهارم #قسمت_چهارم خود سازمان سیاه میاد چی کار میکنه❓ فیلم میسازه علیه جنایتهای خودش😳 عجب
💠توی غرب وقتی با جوون های مذهبی حرف میزنی، میگن دعا ندبه و اینا داریم
🔷وقتی از شون میپرسی دولت چقدر اجازه میده؟
🔶 میگن دولت یه مقداری که متوجه نمیشه برنامه های خصوصی ماست یه مقداری هم متوجه میشه
⚡️تا یه جاهایی ایراد نمیگیره
🔻یه سوال از جوونای مذهبی که میدونستن توی غرب آزادی نیست پرسیدیم👇
🔷شما که میدونید غربی ها به این سهولت به کسی آزادی نمیدن چرا اینجا به شماها تا حدودی ازادی میدن❓❗️
🔺گفتن زیاد به ضررشون نیست.
🔷گفتیم میشه یه کم تیزتر فک کنید؟ مثلا به نفعشونم نیست؟
🔸سوالو دقت کردیپ ؟
آیا به نفعش نیست شما دعای کمیل و ندبه داشته باشی؟
🍃اینکه همه بفهمن چقدر توی غرب ازادی مذهب دارن به نفع اون ها نیست؟✅👌
🔷 بعضی از رفقا گفتن اینجاشو ما دیگه فک نکردیم .
🍃شما میدونید اگر ما دعای کمیل برگزار کنیم واگر برگزاری دعای کمیل باعث تثبیت نظام صهیونیستی بشه نباید برگزار کنیم🙄
⚡️چرا دقت نمیکنید ؟
💠 به خاطرهمین آدم وقتی رفت تو عرصه سیاست باید تیز باشه
🔷نباید سیاسیون آدم های ساده لوح رو گیر بیارن بعد اونا رو دور بزنن وفریب بدن.✅✅
🔷خوب اینجا فقط یه مقدار داشتیم توضیح میدادیم پیرامون این سوال👇👇👇
چرا این قدرت باید متمرکز بشه در یک
قدرت مرکزی واحد واین قدرت مرکزی واحد باید خصوصیاتی را داشته باشد که خدا فرموده است❓❗️
ما در این باره ،از این به بعد توضیح میدیم تا حالا درباره لا اله صحبت میکردیم.
🔷لااله یعنی چی ؟
🔶یه دیکتاتور خودرای برمردم حاکمیت داشته باشه درسته یا غلط؟
🔸همه مردم دنیا الان میگن غلطه
🔷مردم خودشون بر خودشون بخان تسلط پیدا کنن چی❓
تجربه بشری اثبات کرده خیانتهای بشری که رخ میده یکی دوتا نیس
🔸چاره کار چیه❓
🔷آخرین حرفهایی که غربی ها میزنن اینه که👇👇
🔺 راه دیگه ای وجود نداره ❌
و ما معتقدیم راه دیگه وجود داره ☺️
✅💯✅
آسیبها و برخی از ضررهاشو میخایم ببینیم چه جوری کنترل کنیم.
اگر شما تا اینجای بحث رو احیانا یه مقدار بهش اکتفا بکنید👈
👈باید احساس کنید که ما از نظام مردم سازی به معنای مطلق کلمه گذشتیم.💯
🔷یعنی باید مردم جهان رو از این مرحله بگذرونیم
✅💯
👈👈مردم این خیال باطله که شما داری رای میدی ، خود اندیشمندان غربی میگن👇
میگن احزاب برای ما رایمون رو میسازن
🔸 بعد هم احزاب اَزمون رای میگیرن
نه سرمایه داران، نه حزب درد دوا میکنه و نه رسانه ها و نه افکار عمومی❗️
نه رسانه ها که ابزار اداره ی افکار عمومی اند ❗️
👆👆👆 هیچ کدوم از اینا درد ودوا نمیکنن❌
به شما یه آموزشهایی میدن اصلا خلاف مصلحت خودت یه چیزایی رو میخای😳
اونم اون بالا نشسته بهت میخنده 😏
⭕️الان جریان سلطه در جامعه جهانی پشت پرده هست💯
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از سنگرشهدا
📷 آذری ها یه #باکری داشتن که کیلومترها از خاک ایران رو آزاد کرد و خودش مفقود شد و دلش نیومد دو متر از خاک ایران رو بگیره ...
فقط سپاه عاشورای تبریز براتون کافیه!
#اردوغان_غلط_کرد
🔗 حسین صارمی
@sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
قسمت چهارم کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خون
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمت پنجم
چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته وپرجذبه به سمتم اومدوباعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهارکندگفت:_اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شدازفرداپشت سرمن حرف بزنند.سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:_یعنی الان جهنمی شدید؟من فکرمی کردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندیدفقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهرسازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخوربشید.
برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم:_بهترنیست بریم زیارت.
دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلابودم هیچ وقت این حرف رونمی زد چقدردنیاشون بامن متفاوت بود
نگاهم روازگنبدگرفتم وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت
خوب نمی تونستم چادررونگه دارم اماانگاربرای بقیه راحت وعادی بود!
_نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگه ای نریدکه گم میشیدونمی تونم پیداتون کنم.
زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم ازبین رفت!تودلم گفتم اگه قرارباشه توپیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم روقبول نمی کرد.
چندلحظه ای ایستادم ورفتنش روتماشاکردم
سمت ضریح خیلی شلوغ بود هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم می گرفت خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت:_دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسیداشکالی نداره مهم اینه ازته دل خانم فاطمه معصومه روصداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری.زیارت نامه رودستم دادامامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم...
گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تاصبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم:_برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت روتوچشمای سیددیدم یعنی اینقدربدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔
بی اختیاراشکام جاری می شدبه سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی هادرحال نمازخوندن بودندواقعانمی شدازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم
نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشیدمثلاقراربودنیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!! اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیزمی خوردواقعابرام سخت شده بود چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی روپیداکنم که اتفاقی نگاهم به سیدافتادکناردختربچه ای روی زانوهاش نشسته بودوبالحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولورومتوقف کنه فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!
لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد بادقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضوبگیرم مقابل این ادم هااحساس بیچارگی می کردم خوبیش این بودکه این بارارایش نداشتم وقتی که وضوگرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن روخدابرام رسونده بود
ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟!ولی نه همچین ادمی نبود.نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سرازسجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستادوقامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نمازمی خوندومن هم ارام تکرارمی کردم ته دلم ازخداممنون بودم دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم البته باتقلیدازیکی دیگه!!
_قبول باشه.سرش روبالااوردونگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد._قبول حق.کی اومدید؟.
_باشماقامت بستم اخه بلدنبودم.اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت
_نمی دونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم.
بالحن مهربانی گفت:_برای من روسیاه هم دعاکردید؟.یعنی داشت مسخرم می کرد؟!ولی اینطورنشون نمیداد
خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والااینقدرمهربان نمی شد این بارمن سربزیرانداختم.
ادامه دارد
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
قسمت ششم
موقع رفتن پکربودم سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموندباماخداحافظی کنه!تودلم گفتم شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کردبالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطوربودپس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید.انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!
لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بودیاددیشب افتادم که نمی تونستم چادررونگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد
_داداشم تازگی هاحواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم.
ای کاش می گفتم جداازحواس پرتی نامردهم هست حتماازقصد رفت تاباماروبرونشه ،ولی درکل توقعم بی موردبودزندگی واعتقادات مازمین تااسمون باهم فرق می کرد دنیایی داشتندکه برام غریبه بود به این سن رسیدم نمازنخونده بودم یااصلاتوفکرزیارت نبودم!
تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش بریدمشهد،قم ،بذاریدبرکت بیادتوزندگیتون.مامانم توجواب بالبخندمی گفت:ایشالابه وقتش!.ولی اگه می دونستم یه زیارت تااین حد حس وحالم روخوب می کنه زودترراضیشون می کردم بیایم
یک شب بیشترکناراین خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدرباایمان وصبورندبااینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمی شدازدنیادست بکشند خداتواین خانواده سهم بزرگی داشت وکم رنگ نمی شدبه خودمون فکرکردم خداکجای زندگیمون بود؟!......
باباماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدرصفش طولانی بود!لیلاتشکرکردوپیاده شد.شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد!ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم:بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره.
_باشه ولی معطلش نکن.
_چشم فعلاکه اینجامعطلیم!.
پیاده شدم ولیلاروصداکردم._میشه منم بیام؟!._اره عزیزم خوشحال میشم.
نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل.یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد
ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود.
بلاخره اومد باهمون ابوهت،چفیه ای دورگردنش انداخته بود نایلون روازدست لیلاگرفت انگارتازه متوجه من شدبالبخندسرش روتکان دادوبه پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت ندادجلوتربیاد این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم:اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.
چقدرشنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد
نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم
_شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید.
همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت_دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه توهمه سال های عمرش ازخودش جدانکردحتی لحظه رفتنش!
کربلا،مکه،یاتودوران جنگ مونس ویارش بوداین اواخرازم خواست صحافیش کنم.
متعجب نگاهش کردم_بقول شمایادگاریه حتمابراتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم.
_مطمئن باشیداین خواست پدرمه چون لیاقتش رودارید.!
ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد....
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست
نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست
شاعر: محمد_علی_بهمنی
ادامه دارد
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد
قسمت هفتم
چندروزی ازاومدنم می گذشت ساراهم بلاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت دادقرارشدبعدازچهلم سیدهاشم مراسم نامزدی روبگیرن.عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالامی رفت مدام تعریفشون رو می کرد.وسط حرفهاش منومخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی بایدنصیبم بشه،
دیگه نمی دونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچ کدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!.
انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم بیشترمعنی دعاهارومی خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بودکلی غلط داشتم.دوراسم دعای کمیل،توسل،وزیارت عاشوراخط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم روبیشترمی کرد.
ازاینترنت این دعاهارودانلودکردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی هارومی خوندم بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه هاخونده میشد.
اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اماحالاقدرش روبیشترمی دونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه می خوندم واشک می ریختم.
برای خودم هم عجیب بوداین یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد.انگارهمه دنیام این کتاب بود.
سیدنهال عشق روتودلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزدوبزرگترمی شد.
این تغییرات کم کم تودرونم شکل می گرفت
وکسی متوجه تحولم نمی شد
البته ظاهرم هنوزمثل سابق بود همون تیپ وارایش روداشتم ولی موهام روکمتربیرون می ریختم ودیگه دورشونه هام پخش نمی کردم چون چهره سیدمقابلم نقش می بست حتی توخیال هم ازش حساب می بردم.ازوقتی که نمازخوندن روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بودتواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درموردنماز سرچ می کردم خیلی زودیادگرفتم واطلاعاتم بیشترشد
ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود!
چهلم اقاهاشم نزدیک بودوقتی فهمیدم بابام هم می خوادتومراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد_چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکرلباس باشی.نه ختم!.همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود.
بایدراضیش می کردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.
بین وسایل کلیدی که می خواستم روپیداکردم توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود،درکمدروبازکردم بیشترپارچه هاقدیمی وقیمتی بود امابلاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلااورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کردولی بی استفاده موند فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادربپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادرروامتحان کنم هنوزنرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمی کردم واینکه چطورزندگیم زیروروشد.اولش می گفتم این احساس وهیجان خیلی زودفروکش می کنه اماروزبه روزبیشترشد،
به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد_میشه قبل ازمسجدبریم حرم شایدبرگشتنی وقت نشه.
ادامه دارد.
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزاد میباشد
قسمت هشتم
_چشم باباجان هرچی توبگی.
خم شدم وصورتش روبوسیدم بالبخندگفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه.مثل خودش تکرارکردم_چشم باباجان هرچی توبگی.هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود..
چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کردبلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم.مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکرباورکردوپیگیرنشد.
بادل سیرزیارت کردم وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم.
بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشدباچادرتوماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کردازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت..
نفس عمیقی کشیدم وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری می کرد لرزش دستام رونمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چندسال پیش باسارادرموردش حرف میزدیم ومی خندیدیم اماحالا فکرموبه خودش مشغول کرده بود
پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتادحیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت!ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد....
اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد.خوب نمی تونست نفس بکشه.یکی ازخانم هاگفت:_به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست.بدون هیچ حرفی بلندشدم.
نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتررفتم تاازکسی بخوام صداش کنه._شمااینجاچی کارمی کنید!!.به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که می خواست بیرون بیادباتشرگفت:_بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه.باشرمساری کناررفتم.
_دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کردمن بخاطرلحن بدشون عذرخواهی می کنم!.
شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاص ترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم.
_درضمن چادرخیلی بهتون میاد!.
باورم نمی شدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضورمن اون هم مقابل دوست واشنامعذبش کرده بود بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پریدوباعجله به سمتشون رفت
کمکش کردیم توماشین نشست نمی دونستم چی کارکنم برم یانه که سیدمنوازبلاتکلیفی دراورد
_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید.منم ازخداخواسته قبول کردم.
تواورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد.
فضای بیمارستان حالم روبدمی کرد به محوطه حیاط رفتم وروی صندلی نشستم
تازه یادبابام افتادم حتماتاالان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تازودخودش روبرسونه.
کتابم روازکیفم دراوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورابود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم
_ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردیدقبله ست.
تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومدازکجافهید چه دعایی رومی خونم ؟به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کارروکردم وسرم روپایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشوراروخوند.
بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.
بابام که اومدنیم ساعت بیشترتوبیمارستان نموندیم خداروشکرخطررفع شده بودوخیال ماهم راحت شد موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوابیارن .کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبودولی هنوزهمون غروروحیاروداشت.
تاخواستم سواربشم بابام
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۴ من اگر منتظــــرم؛ از چه نمــــردم بـــی تــ👈ــو؟ می گویند: منتظرا
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۲۳
👈پندار
👈 گفتار
و
👈کردار هر انسانی
ساختار وجودی او را شکل میدهد"
✅ با شناخت این ساختار، میتوانی بفهمی تا چه میزان با دستورات الهی منطبق هستی!
و در سیر به سوی تکامل سرعت بگیری.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💢 در #دوران_عقد چگونه رفتار کنیم ✍🏻قسمت اول 👈🏻 دوران عقد هرچند میتواند یکی از مراحل زیبای زندگی ب
💢 سیاست های رفتاری با خانواده همسر در #دوران_عقد
✍🏻قسمت دوم
👈🏻هروقت برای دیدن همسرتان به خانهی او میروید، به پدر و مادرش احترام بگذارید و آنها را با القاب صمیمی و مۆدبانه خطاب کنید.
🔸 اگر #تازه_عروس هستید، میتوانید یکی دوبار اول که به منزل همسرتان میروید، مثل مهمان رفتار نمایید، اما سعیتان این باشد که هر چه زودتر چون دختر خانواده به مادر همسرتان کمک کنید و به این بهانه سلیقه و کدبانوگری خود را نیز نشان دهید.
🔹 اگر #تازه_داماد هستید و برای دیدن همسرتان به منزل پدری او میروید، مراقب آداب و رسوم آنها باشید. برخی خانوادهها رسم ندارند که داماد در منزلشان بماند،
حتی دوست ندارند که دخترشان تا دیر وقت با همسر عقد کردهی خود بیرون باشد.
👈🏻توصیه ما اینه دختر خانم و هم آقا پسر تا زمانی که ازدواج نکردید و زیر یک سقف قرار نگرفتید مواظب حریم هر دو خانوادگی خود باشید
🍃رفت آمد را کم کنید
همین رفت و آمد ها گاهی باعث ایجاد مشکلات بزرگ و کینه کدورت های فراوان خواهد شد .
⚜ کم باشید خوب باشید و مورد احترام
زیاد از حد نباشید تا مورد بی احترامی یا زیر نصیحت های بی جا قرار بگیرید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
👏آقای خونه!
🍃 خود را آنقدر مشغول كار نكنید كه دیگر وقتی برای یكدیگر نداشته باشید. از هر موقعیت كوچكی استفاده كنید تا پرشورتر و پرحرارتتر از قبل همسرتان را دوست بدارید....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور( استاد بزرگوار جمالپور چند ماهه به رحمت خدا رفتند ،صلوات هدیه
#جلسه_پنجاه_۳
🌷🍂🌹🍁🌻
5⃣ افزایش بلغم در گوارش:
اشتها زیاد می شود و سیری ندارد (ناشی از شدت رطوبت معده).
این افراد را نمی توان رژیم ترک غذا داد. باید ابتدا معده شان را گرم کنیم تا رطوبت کم شود با خوراک گرم و خشک و گرمی های آرام. داروی بلغم زدا امام صادق علیه السلام و همچنین داروی طریفلی که معصومین علیهم السلام طریقه ساخت آن را فرموده اند و همچنین خوردن سویق خشک در ناشتا نیز برای رفع رطوبت و سردی معده این افراد نیز مفید است.
⛔️ نکته: درمان باید آرام صورت گیرد و در این راستا اصلاح غذا بسیار حائز اهمیت هست اصلاح هم از نظر سالم بودن و کیفیت و طبیعی بودن و هم از لحاظ طبع. نصیحت امام صادق (ع) و رازی در این رابطه این است:
👈 تا می توانید با غذا درمان کنید؛ تا می توانید با داروی مفرد درمان کنید؛ تا می توانید با داروی مرکب ساده درمان کنید.
داروهای مرکب پیچیده معمولا دارای عوارض است. بهترین درمان 👈 درمان آرام است که متأسفانه امروزه اکثر افراد بدنبال سریع درمان شدن می باشند و این بسیار اشتباست و باعث ضررهایی به بدن می شود.
در صورتی می توان از معجون های سنگین استفاده کرد که بیمار تحت نظر باشد و بهتر است مجهز به بیمارستان طب سنتی باشیم و بتوانیم بلافاصله بعد از بروز عارضه آنرا کنترل کنیم که متأسفانه مسئولین در رأس کار بسیار به طب سنتی کم لطفی دارند و اجازه ساخت حتی یک بیمارستان طب سنتی در ایران را تا حالا نداده اند، البته درخواست مردم هم نبوده، چون اگر مردم درخواست کنند و این خواسته عمومی بشود در همه شهرها و کشور، کاندیداهایی که برای نمایندگی مجلس و کسانی که برای ریاست جمهوری شرکت می کنند، انجام این کار را جز برنامه هایشان می گذارند حتی اگه شده در حد شعار! ولی درخواست عمومی فعلا کم هست.
✳️ سردی ❄️ در گوارش موجب بزرگی شکم می شود. حتی ممکن است فرد صفراوی یا دموی باشد ولی معده اش سرد شده باشد و شکم داشته باشد.
🔆⚠️ افرادیکه بیحسی تزریقی داشته اند هم مستعد چاقی اند، چون داروی بی حسی و بیهوشی باعث وارد کردن سردی بر بدن می شوند، پس انجام حجامت بعد از انجام این ها ضروری است، چون باعث می شود عوارض این ها بر بدن کمتر شود.
❇️ اگر بخواهیم چاقی شکم را موضعی درمان کنیم با روغن مالی با روغن های گرم مزاج مانند روغن بادام تلخ و روغن شوید و ... و همچنین بادکش گذاری می توان شکم را کوچک کرد. ✅🌹
⚪️ افزایش سردی در معده اول افزایش اشتها می دهد، و اگر سردی افزایش یابد باعث آروق و بعد دیرهضمی و بعد نفخ و بعد باعث استفراغ می شود وچون غذا خوب هضم نمی شود و به همین علت معمولا غذا دیر دفع می شود، بوی بد دهان ایجاد می شود و درمان آن 👈 خوردن نمک طبیعی قبل و بعد غذا، ترک آب بین غذا، خوب جویدن غذا، آب و مایعات نخوردن بین غذا بخصوص اگر سرد باشد، استفاده از جوشانده عرق نعناع با بارهنگ ( ۱ لیوان عرق نعناع + ۱ قاشق مربا خوری بارهنگ را ۱۰ دقیقه آرام جوشانده و بعد از ولرم شدن ۱ قاشق غذاخوری عسل به آن اضافه کنید و شب موقع خواب میل شود) و یا عسل را با عرق نعنا غلیظ مخلوط کرده و صبح ناشتا و شب قبل از خواب یک لیوان میل کنید. ✅💐
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
💙❤️ واسطهگری، ازدواج را تسهیل میکند
🔸رهبر انقلاب: یکی از مسائل مهم این است که رسم خواستگاری رفتن و وساطت کردن برای ازدواج دخترها، متأسّفانه کمرنگ شده؛ این چیز لازمی است.
🔸افرادی هستند -سابق ها همیشه معمول بود، حالا هم با کثرت نسل #جوان در جامعهی ما، باید این رواج داشته باشد- پسرهایی را میشناسند، به خانوادهی دختر معرّفی میکنند؛ دخترهایی را میشناسند، به خانوادهی پسر معرّفی میکنند؛ تسهیل میکنند و آمادهسازی میکنند ازدواج را؛ این کارها را بکنند.
✅ هرچه که ما بتوانیم در جامعه مسئلهی مشکل جنسی جوانها را حل کنیم، این به نفع دنیا و آخرت جامعه و کشور ما است.
۹۴/۴/۲۰
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۸۵
#فرزندآوری
#غربالگری
#جنایت_سقط_جنین
فرزند سومم رو باردار بودم، دکتر گفتن باید آزمایش غربالگری رو انجام بدید. حدودا ۳۳ ساله بودم. وقتی آزمایش ها رو انجام دادم، گفتن ریسک سندرم داون بالاست، به همین دلیل دوباره آزمایش غربالگری رو تکرار کردند، متاسفانه دوباره نتایج قبلی رو نشون داد.
پزشک هم گفت تا قبل از تمام شدن ۵ ماهگی جنین، آزمایش ژنتیک رو انجام بده تا بتونیم دستور سقطش رو بدیم چون اگر زمان بگذره دیگه نمی تونیم سقطش کنیم.
من هم بسیار مضطرب شدم و دوران خیلی بدی رو گذراندم و با تحمیل هزینه سنگین آمینوسنتز به همسر جان، آزمایش ژنتیک رو که خالی از خطر نبود، انجام دادم. البته همون اول یه رضایت نامه از ما گرفتن که هر مشکلی اعم از پارگی کیسه آب و آسیب دیدن و یا سقط بچه بشه، بیمارستان هیچ مسئولیتی در قبال این موضوع نداشته باشه.
برام جالب بود که توی مرکزی که آزمایش ژنتیک انجام میشد، تمام خانم های باردار بالای ۳۵ سال به دستور پزشک مراجعه کرده بودند و البته عده ای هم مثل من زیر ۳۵ سال بودند.
اونجا رفتم و از مسئول آزمایشگاه چندتا سوال پرسیدم. مثلا پرسیدم چه تعداد از خانم هایی که میان اینجا و آزمایش ژنتیک میدن، مشخص میشه که بچه شون مشکل ژنتیکی دارن؟ ایشون گفتن تا به حال یک مورد هم نداشتیم. خیلی برام عجیب بود چون با تعداد زیادی از خانم ها ی بارداری که مراجعه کرده بودن اونجا صحبت میکردم و شماره هامون رو به هم دادیم که بعدا از هم خبر بگیریم. که بعدا متوجه شدم همه ی اون خانم ها هم جواب آزمایش هاشون مثل من منفی بوده.
متصدی آزمایشگاه می گفت خانم هایی که اقوام درجه یک شون مشکل دارن و یا یکی از فرزند انشون مشکل دارند و یا با همسرشان رابطه ی فامیلی درجه یک دارند باید به اینجا ارجاع داده بشن، نه هر کسی که آزمایش غربالگریش مشکل داره، چون امکان خطا توی آزمایش غربالگری خیلی بالاست. این وسط فقط دلم برای مادرها و بچه هایی می سوخت که به محض گرفتن نتیجه ی غربالگری ها به خاطر اینکه هزینه آزمایش ژنتیک رو نداشتن، رفتن و به صورت غیر قانونی طفل معصوم هاشون رو از حق حیات محروم کردند. اون هم به خاطر آزمایشی که اینقدر درصد خطاش بالاست.
تا به حال این اتفاق برای افراد زیادی که در اطرافم هستند افتاده که گفتن غربالگری شون مشکل داره ولی شکر خدا همه شون بچه های سالمی به دنیا آوردن. وقتی دیدم که جواب این آزمایش ها قابل اعتماد نیست برای بچه ی چهارمم با توجه به اینکه سنم بالاتر هم رفته بود و حدود ۳۶ سالم بود، هیچکدوم از اون آزمایش ها رو ندادم چون هیچکدوم از علائم خطر (رابطه فامیلی و...) رو هم نداشتم بحمدالله محمدعلی نازم در کمال صحت و سلامت به دنیا اومد و دیگه از اون اضطراب ها هم خبری نبود.
متاسفانه این آزمایش ها، آفت آرامش خیلی از مادرها و منبع درآمد برای خیلی های دیگه شده...
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
قسمت هشتم _چشم باباجان هرچی توبگی. خم شدم وصورتش روبوسیدم بالبخندگفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواس
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#قسمت : نهم
گفت:_توچراهنوزچادرسرته؟.چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم_توماشین درمیارم._یعنی چی معلوم هست چت شده؟.به سمتم اومدوچادرروبرداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم.روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زاربزنم .
توفضای مجازی بایه دخترمذهبی اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم.ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم واینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!نوشته هاش دل غمگینم رواروم می کردوبرام جدیدوجالب بود
(_خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره باخودش وحجاب اشنات کرده،امادرموردچادربایدبدونی چراسرمی کنی.اگه فقط بخاطراونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!.تواین زمینه به عشق بالاترفکرکن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه برای خداباشه حتی شکست عشقی هم نمی تونه توروازحجاب دورکنه.بیشترتحقیق کن تودنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت وامدکن تاجواب سوالات روپیداکنی،چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره..)
پیام های مختلفی برام می فرستاد کلی کتاب بهم معرفی کرد یاادرس سایتی رومی فرستادتادانلودکنم...
دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود باچیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم
اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدودکردم مخصوصامجازی که گروه های مختلط داشتم. گیتاری که عاشقش بودم روتوانباری گذاشتم به قول بهارهمین دوست جدیدم بایدازمنیت وعلاقه های پوچ دل می کندم تاراه درست برام همواربشه.
ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود.بهارپایگاه بسیج روبهم پیشنهاد داد.تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورترپایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمی خواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم
یک هفته ای ازثبت نامم می گذشت موقعی که رفتم فکرنمی کردم اینقدربرخوردخوبی داشته باشند.مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون روباشلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم.
هفته ای دوبارجلسه داشتند چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود.همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته می کردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد.
نامزدی سارانزدیک بود مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت:_خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!.
فقط به لبخنداکتفاکردم دیگه این چیزهامنوسرذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم.حس می کردم این کارم خیانت به سیدمحسوب میشه
بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال شیک ورسمی پیدامی شد...
ادامه دارد...
کپی فقط بانام نویسنده آزادمی باشد
قسمت_دهم
نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه هاخداحافظی کردم واومدم بیرون
نرسیده به کوچه چادرم رودراوردم چاره دیگه ای نداشتم اگه مامانم می دیدازم می گرفت...
کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه هاروگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای روپیداکنم دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه!بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام روزیرشال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم.
صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بودبادیدن بهمن که ازخنده کم مونده بودروزمین پخش بشه اخمام توهم رفت بی اهمیت ازکنارش ردشدم.هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد امامقابلم سبزشد
_به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟!. باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تودلم کلی فوحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمی تونست تعادلش روحفظ کنه! خداروشکرعموبه دادم رسیدوازدست این بچه پرونجات پیداکردم...
سالن پذیرایی روازقبل خالی کرده بودند وحالاپرازمیزوصندلی بود چشم چرخوندم تامامان،باباروببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم وبه قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنهابیام چون دلم نمی خواست بخاطرظاهرم بامامانم حرفم بشه
تک تک چهره هاروازنظرگذروندم یامشغول رقص وپایکوبی بودندویاسرگرم بحث وخنده!
به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظرهنرنمایی های من بودند!بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.
دربه یکباره بازشد وسامان اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم.ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت:_دخترعمو تازگی هانامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم:_گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم!لبخندپیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم
عروس خوشگل ماهم دوشادوش دامادتوسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود!بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم.
رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن روپرکرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود
دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخندازرولبم محوشد
_افتخاررقص میدی؟!. هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد یک لحظه سیدجلوی چشمم اومدانگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم :_حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!.ازدردصورتش جمع شده بود فرصت روغنیمت دونستم وباسرعت دورشدم نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتووکیفم روبرداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعاموندنم جایزنبود!.
اشکام بی اختیارجاری میشد تودلم گفتم:_خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.وچقدرازبی وفایی سیدگلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی باراین عشق روبه دوش می کشیدم فقط می ترسیدم وسط راه خسته بشم
غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها
دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا
ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن
روزی توایی که نمانده اثرازمن....
ادامه دارد...
کپی فقط باذکرنام نویسنده آزادمی باشد