eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود.قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد:همه مثل تو مرد نیستن ابوذر! صدای ابوذر را شنید: الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟ شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد! شیوا حس کرد این روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد!چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند! مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود! در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید: چی شد؟ ابوذر بلند خندید: چه هولی تو! _میگم چی شد ابوذر؟ ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت: قبول کرد باهات حرف بزنه! مهران هیجان زده گفت: راست میگی؟خیلی آقایی ابو...خیلی حتی خودمهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختر همکلام شود. رز قرمز را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد.ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه داری میری سر قرار با نامزدت!؟ مهرانابرویی بالا انداخت و گفت: ببین تو اصلا به اوصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم صادقی چطور بهت بله داده؟ لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟ مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم! ابوذر خندید و لا اله الا اللهی گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا جنتل من باشه!!! مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه!وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ قشنگ و مامانی بونجول من جنتل من نمیشه! مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود.ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود.هر دو آنها برایش مهم و عزیز بودند. مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند.گویا متوجه آمدنش نشده! بااعتماد به نفس جلو می رود و سلام میکند. شیوا بادیدنش متعجب پاسخش را میدهد!فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد.مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد. یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا ، راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی! ، پس تولید کننده محصول عاشقانه این روزها او بود.لبخند محوی زد و پرسید:قبلیا هم کار شما بود؟ مهران میپرسد:خوشتون اومد؟ شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید:من به آقای سعیدی هم گفتم نه...اماایشون اصرار داشتن حنما این دیدار صورت بگیره... مهران جاخورد!اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود! کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟ ▫️▪️▫️▪️▫️▪️ 🍃شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم را ندارد.اما مثل همیشه با حوصله ولخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت. به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دریمیگفت _میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجابمونیم! ولی هیچ کدومشون قبول نمیکنن. آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد:چیهاینجا رو دوست داری؟ شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید:همه چیشو!میدونی بااونکه اونجا خیلی ازاینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره!واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه!میدونی مردمش خیلی سردن! گرمای روابط اینجا رو نداره! _نمیدونم چی بگم! حالا قصد داری چی بخونی ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
💓چادرت بوے خدا و یاس و یاسین مے دهد ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 53 تشخیص مصداق اما برای پاسخ به این سوال چند تا موضوع رو باید دقت کرد: ☢️ این
54 🔸 با توجه به اینکه خداوند متعال قصد داره با امتحانات متنوع موجب رشد ما بشه، طبیعتا امتحانات رو همراه با میکنه. انسان هم در این امتحانات زیاد نباید دنبال این باشه که حتما کشف کنه که چرا این امتحان ازم گرفته شد! 👈🏼 بلکه فقط باید سعی کنه امتحانات خودش رو به خوبی پشت سر بذاره. 🔹 حتی اینکه آدم در امتحانی به ظاهر شکست بخوره هم "مهم نیست". بلکه فقط عکس العمل آدم در برابر امتحاناتش مهم هست. ❇️ اینکه توی هر امتحانی چقدر پا روی هوای نفس خودمون میذاریم مهم هست. و اینکه مبارزه با نفس هامون چقدر تحت امر هست مهمه. 🌷 مثلا در کربلا به ظاهر لشکر جبهه حق شکست خورد ولی یاران امام علیه السلام بالاترین نمرات رو در این امتحان کسب کردند. درسته که به ظاهر شکست خوردند ولی در واقع در امتحان بزرگ خودشون پیروز شدند و آثار این پیروزی همچنان در عالم اثرگذار هست... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13991221_40565_1281k.mp3
11.38M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در سخنرانی تلویزیونی به مناسبت عید مبعث پیامبر اعظم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم. ۹۹/۱۲/۲۱ 💻 @Khamenei_ir
مطلع عشق
🔺چگونه #حجاب_زیبا داشته باشیم؟ 💢حالا برسیم به سوال اصلی که چطور میتوانیم ضمن رعایت حجاب، زیبا و شیک
🔺چگونه داشته باشیم ؟ 💠قد چادر را از یاد نبرید 🍃قد چادر هم البته خیلی مهم است، حواستان باشد هنگام خرید چادری انتخاب کنید که قد آن تا روی کفش تان برسد. هنگام دوخت چادر نیز قد چادر را طوری قیچی کنید که وقتی بدون کفش و کاملاً صاف می‌ایستید، دقیقاً چادر روی زمین قرار گیرد، و پسِ قد آن به اندازه ای بلند نباشد که اصطلاحاً بر روی زمین بخوابد. چادر اگر کوتاهتر باشد نمای زیبایی ندارد و اگر بلندتر باشد ممکن است مدام خاکی شود و شما را شلخته جلوه دهد. از طرف دیگر مجبورید هنگام استفاده از مترو و پله برقی مرتب چادر خود را جمع کنید و این باعث خستگی شما میشود. 💠به چادرتان کِش بدوزید 🍃بهترین و مطمئن ترین راه برای که بتوانید چادر را در طول روز و در عین انجام فعالیت های مختلف روی سر محکم نگه دارید، دوختن کِش و یا بندهای پارچه ای بر روی چادر است. چادرهایی که در آن ها از کِش یا بند استفاده نمی شود درصورت مناسب نبودن جنس روسری مدام از سر می افتد و شما را به زحمت می اندازد. بهترین جا برای دوخت کش، دو انگشت فاصله با لبه چادر است. شما می توانید از کِش های نیم سانتی که مناسب ترین سایز برای کِش است، استفاده کنید وکِش را پشت گردنتان تا جایی که لبه چادر دور صورتتان می‌ایستد اندازه کنید. ضمنا بخاطر داشته باشید رنگ مشکیِ چادر، رنگ عزا و افسردگی نیست بلکه رنگ اقتدار و ابهت و شیک بودن است. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
5927032959851825919.oga
2.74M
وقتی یه خانم با دکمه باز و با آرایش می بینند چه اتفاقی می افته ‌❣ @Mattla_eshgh
🆘 میلاد حاتمی در بی‌عفت‌کردن دختران شیعه و ناموس ایرانی نقش داشت، آیا نباید اعدام شود؟‼️ ⚫️ تنها یکی از چالش‌های اینستاگرامی میلاد حاتمی: بطری بزارید رو سرتون با لباس جذاب (سکسی) برقصید!! این چالش برای خانم‌هاست ولی آقایون خیلی حال می‌کنن ، به پانزده نفر، سه میلیون می‌دم!! ‼️ جالب است بدانید که سایت‌های شرط‌بندی به نام میلاد حاتمی با وجود اینکه در دی ماه در ترکیه دستگیر شده و حتی اکنون که به ایران تحویل داده شده، همچنان فعال است‼️ 🔸 قوه‌ی قضائیه می‌تواند با تعیین مجازات اعدام برای میلاد حاتمی به جرم پول‌شویی، مفسد فی‌الارض و...، یک پیام روشن و صریح به باند قمار و فحشا و عقبه‌های آن ارسال کند و اعدام او به عنوان عبرتی فراموش نشدنی برای هرکسی باشد که بخواهد ناموس ایرانی را بی‌عفت کند! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود.قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد:همه مثل تو مردنیستن ابوذر! صدای
۲۵ 🍃شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید: معماری! عاشق معماریم!خصوصا معماری اصیل ایرانی...وای آیه خیلی جذابه. اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش! اون مناره ها و گنبند های جادویی! خیلی قشنگه خیلی بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد آیه با لبخند میگوید: چه جالب ! مادرتم پزشکه!؟ _اوهوم البته اون یه دکتر عمومیه! نخواست ادامه بده بعدش جامعه شناسی خوند! الان هم دانشگاه تدریس میکنه. _واقعا جالبه. _خوب مخ دختر مردمو به کار گرفتیا! هر دو به سمت صدا برگشتند و پشت سر خود دکتر والا و آیین را دیدند.آیه با احترامشان از جا برخواست و به هر دو سلامی داد. دکتر والا با خوشرویی جوابش را داد و آیین چیزی شبیه سلام زمزمه کرد. شهرزاد خودش را لوس کرد و گفت بابا حمید شما و آیین که همش سر کارید و وقتی برای من ندارید. آیین دستهایش را در جیبش میکند ومیگوید: کسی اجبار نکرده بود که بیایی اینجا! شهرزاد تنها ادایش را در آورد و آیه را به خنده انداخت. دکتر والا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ما میتونیم برسونیمت خانم سعیدی. آیه تشکر کنان گفت: نه ممنونم دکتر ... _این یه تعارف نیست آیه خانم! یه درخواست واقعیه. آیه با خنده میگوید: بله بله متوجهم. ولی کسی قرار بیاد دنبالم... آیین بازوی شهرزاد را میگیرد و از جایش بلند میکند. و شهرزاد در همان حین میگوید:راستی بابا آیه قول داده که ببرتم و جاهای دیدنی تهرانو نشونم بده! آیه به چشمهای گرد شده به شهزاد نگاه کرد و لب های آیین کج شد.دکتر والا با خنده گفت: از اون قولها گرفتی که خود طرف هم خبری نداره! شهرزاد شانه بالا می اندازد و آیه به مقام دفاع از خود میگوید: خب من حرفی ندارم شهرزاد جان منتهی من این چند روزه خیلی سرم شلوغه مراسم عقد برادرمو در پیش دارم و کارهای بیمارستان اونقدری زیاد بود که حتی نتونستم طبق رسوم باهاشون برم خرید سرم خلوت شد حتما اینکارو میکنم... به مذاق شهرزاد که خوش نیامد اما دکتر والا گفت: آیه خانم از شما که انتظاری نیست!شهرزاد باید درک کنه! آیین در دل زمزمه کرد: درک هم نکرد نکرد! مغز ایشون معمولا نسبت به کلمه نه به دیگران یه ارور خاصی نشون میده! تک زنگ ابوذر یعنی که او جلوی در منتظر آیه است.آیه خم شد و گونه شهرزاد را بوسید و گفت: امروز خیلی خوش گذشت. شهرزاد هم خندید و گفت: به منم. آیه با اجازه ای به جمع گفت و با خداحافظی کوتاهی از آنها خدا حافظی کرد. آیین خیره به او رفتنش را تماشا میکرد. حتی قدم برداشتن های دخترک هم روی قاعده بود. تازگی ها بی آنکه بداند حرکات این دختر را زیر نظر میگرفت. شبیه دیدن فیلم های جذاب و معمایی ! آیه سلام با نشاطی به ابوذر داد و ابوذر هم متقابال پاسخش را داد. چند روزی میشد که درست و درمان همدیگر را ندیده بودند. ابوذر جعبه صورتی رنگی را از روی داشبورد برداشت و به آیه داد:بازش کن. آیه کنجکاو در جعبه را باز کرد و با دیدن گردنبند ظریف و زیبای در آن جیغ خفیفی کشد و با هیجان گفت: _ای جونم زیر لفظی زهراست؟ ابوذر با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: خیلی قشنگه خیلی... انتخاب کیه؟
🍃_عمه... دیروز با مامان رفتن انتخاب کردن من امروز رفتم تحویل گرفتم.زن گرفتن چه گرون شده! آیه میزند زیر خنده و میگوید: هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد! _بعله! هر چی میکشیم از این طاووس و خواستن هاست دیگه! آیه روی شانه هایش میزند و با تشر میگوید: خیلی هم دلت بخواد دختره قبول کرده زنت بشه آخوند دو...لا اله الا الله _جان؟ من آخوند دوهزاریم؟ دختر من یه روحانی دینیم! نصف دخترای شهر آرزوشونه زن من بشن! آقامتین مومن تو دل برو با سواد ، مهندس! دیگه چی میخواید شما دخترا؟ _من من میکنی یاشیخ چه خبره؟حتما تو هم نمیخوای روشونو زمین بندازی و با عطوفت میخوای همه رو به آرزوشون برسونی نه؟ _دارم رو مخ زهرا کار میکنم! اون اجازه بده حله... بدون اجازه زن اول که نمیشه زن دوم گرفت... زهرا جانم دل رحمه میدونم از نیت من خبر داره! همه اش خیره آیه با صدای جیغ جیغویی میگوید: خجالت بکش! ابوذر دست روی گوشهایش میگذارد و میگوید: مراعات کن خواهر من! شوخی دارم میکنم!شوخی... _شوخی شوخی جدی میشه دیگه.... ابوذر بدون پاسخ دادن به آیه میگوید :میخوام بریم بام تهران! _الان؟ _مگه چشه؟ _اولا اونجا برسیم از سرما یخ میزنیم دوما تا بریم دنبال زهرا کلی دیر میشه ابوذر نگاهش کرد و گفت: با زهرا جان نمیریم که!من و تو میریم! آخرین سفر مجردی آقا داداشت... خواهر برادری... _ابوذری دیگه... آیه محکم خودش را بغل کرده بود و خیره به چراغانی شهر بود خیلی وقت بود نیومده بودیم اینجاها ابوذر او را در آغوش گرفت تا بیشتر از این نلرزد: بزرگ شدیم آخه آبجی بزرگه وقت همو نداریم... _راستی راستی فردا میخوای دختر مردمو بد بخت کنی؟ شانه های ابوذر از خنده لرزید و آیه گفت: خیلی دوست دارم داداشی میدونستی؟ ابوذرنفسی کشید و گفت: آیه هیچ وقت هیچ کدوممون ...من،کمیل حتی اون جقله حس نکردیم مامان تو رو به دنیا نیاورده و تو دختر مادرمون نیستی...یه تشکر بهت بدهکارم بابت تمام خواهری هایی که در حقمون کردی. _شعر نگو مومن بعد برگشت سمت ابوذر و خیره به چشمهایش گفت: زهرا خیلی ظریفه ،خیلی حساسه...مثل همیشه مرد باش داداشی. خیلی دوستت داره نمیدونم شاید بیشتر از من ولی عشق تو چشماش غوغا میکنه! من از فردا قراره خواهر شوهر بشم...با خنده افزود: قراره آتیش بسوزونم! تو ولی یه شوهر نمومنه باش واسه زن ناز نازیت _چقدر این ننه بازی بهت میاد آیه تنها میخندد...می اندیشد با تمام خستگی هایش چقدر نشاط دارد.چه چیزهای جدید میخواهد شروع شود.چه رنگ قشنگی میخواهد به زندگی اش پاشیده شود! شاید هیچ کس نمیدانست ولی خدا خوب میدانست آیه بعضی شبها دو رکعت نماز حاجت میخواند برای این حاجت که مردم دور برش را دوست داشته باشد.که خوب باشد.که آیه باشد! یازدهم 🍃نگاهی به دستان لرزان زهرا می اندازم و میگویم: کشتی خودتو از استرس عروس خانم! لبخند مضطربی میزند و میگوید: تو که جای من نیستی آیه ... ترانه گوشه لباسش را مرتب میکند و میگوید: از صبح تاحالا کم کم دو کیلو را لاغر کرده!
🍃میخندم وپرتغال پوست کنده را پر پر میکنم و تعارفش میکنم... بااکراه یک پر بر میدارد و بی اشتها آن را میخورد میپرسم:راستی حاج صادقو برای مراسم ازدواج راضی کردید؟ پرتغال را قورت میدهد و میگوید: نه راستش...فعلا که یک سال عقدیم کو حالا تا اون موقع... سامیه کنجکاو میپرسد: قضیه چیه؟ میگویم: هیچی گویا دوتا کفتر عاشق توافق کردن عروسی نگیرن به جاش برن یه سفر زیارتی سیاحتی! ترانه با بهت میگوید: نـــــــه...راست میگه زهرا؟ زهرا لبخندی میزند و میگوید: اوهوم... آخ اگه بشه چی میشه! با صدای بلندی میخندم و در دل دعا میکنم که بشود! مامان عمه در اتاق را باز میکند و میگوید: پاشید عروسو بیارید اتاق عقد. زهرا مضطرب تر از قبل به من نگاه میکند و من با آرامش چشم روی هم میگذارم و سعی میکنم آرامش کنم.هیجان انگیز است و زیبا... مراسم عقد در خانه خود حاج صادق برگزار میشود و میزبان خود اوست. تقریبا همه میهمانها آمده اند . چادر مجلسی صورتی رنگم را سرم میکنم و چون احتمال میدهم نامحرمی در جمع باشد حد الامکان کیپش میکنم. به خواست هر دو مراسم مولودی خوانی است. ما که مشکلی نداشتیم اما نارضایتی در چهره نورا دیده میشد که خب خیلی هم مهم نبود! عاقد پیر دوست داشتنی مان حاج رضا علی است و چه نفس حقی دارد این مرد. نورا قند میسابید و مامان عمه و مرضیه خانم تور را بالای سرشان گرفته بودند! گوشه ای ایستاده بودم و زیر لب دعا میکردم برای خوشبختیشان. خوشی و لذت بردن از زندگی خیلی هم دور و دست نیافتنی نیست همین بله دادن زهرا بعد از سه بار گل چیدن همین پاک کردن عرق روی پیشانی ابوذر همین کل کشیدن های از روی شادی همین لبخند پدرانه بابا محمد همین اشک شوق پریناز همین محکم دست زدنهای کمیل و بالا و پایین پریدنهای سامره!زندگی و لذتهایش همینهاست دیگر...مگر نه؟ 🍃چند تاری از موهایم را که از مقنعه بیرون آمده را به داخل هدایت میکنم و پنهانی خمیازه ای میکشم. این دو روز و مراسم عقد ابوذر واقعا خسته ام کرده بودند. با یادآوری دو شب پیش لبخندی به لبم می آید.چه خوش گذشت. چقدر متلک بارمان کردند که مراسم نه رقص دارد نه پای کوبی...چقدر با سامیه و ترانه خندیدیم که مدام دم گوشم وز وز میکردند : میدونو خلوت کنید بریم وسط سینه زنی! حرف مردم که همیشه بود.مهم دل خوش ابوذر و زهرا بود.ما بقی میگذشتند. صدای زنگ موبایلم مرا از فکر بیرون میکشد. شهرزاد است که اول صبحی زنگ میزند. لبخندم را در می آورد اینکارهایش. پاسخش را میدهم:سلام شهرزاد خانم...دختر تو خواب نداری؟ صدای خنده های شیرینش در گوشم میپیچد و بعد میگوید: سلام نچ ندارم... از لحن تخسش خنده ام میگیرد و میگویم: حالا کاری داشتی؟ _اوهوم... آیه مامانم امروز داره میاد...میای بریم فرودگاه استقبالش؟ نگاهی به ساعت دیواری روبه رویم می اندازم و میگویم: دختر من سر کارم. _خب مامان ساعت 1 شب میاد تا اون موقع کارات هم تموم شده! دستی به پیشانی ام میکشم: آخه... _آخه نداره بیا دیگه...خواهش خواهش خواهش به این فکر میکنم که امشب همه مان خانه آقای صادقی دعوتیم و شهرزاد اینچنین خواهش میکند. کمی دیر تر رفتن به آنجا اشکال دارد؟ دل را به دریا میزنم:باشه.... جیغی میکشد و من را مجبور میکند تا گوشی را از گوشم دور کند:مرسی آیه مرسی مرسی مرسی... از ذوقش خنده ام میگیرد: قابلی نداشت خانم خانما! گوشی را قطع میکنم و به سر کارم میروم....
🍃مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده ... خیره به لباس عوض کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهر در کمد را میبندم و میگویم: سلامتی... _خوش گذشت؟ _جات خالی حیف شد نیومدی... _منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن... خدا حافظی کوتاهی میکنم .... هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود... میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من برید... بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود... _سلام دکتر. _سلام اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید. شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه میکند: من مامورم که شما رو برسونم. با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه میکنم! می اندیشم: کمی یک جوری نیست؟ بی توجه به من سوار ماشین شد . وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم. واقعا یک جوری است! میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟ خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود.بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به میهمانی.خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم میکرد!از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد! با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسم اللهی گفتم و بعد درصندلی عقب جای گرفتم. دروغ نگویم خیلی نگران حرف و حدیث های پشت سرم بودم! وقتی سوار شدم دیدم با تعجب سرش را به سمتم برگردانده... من هم متعجب میپرسم:چیزی شده؟ خیره ام می ماند و چیزی نمیگوید...دوباره میپرسم:اتفاقی افتاده؟ به خنده می افتد... گیج نگاهش میکنم که میگوید:من واقعا شبیه راننده آژانس یا تاکسی هستم؟ _من همچین چیزی گفتم؟ اشاره به مکان نشستنم کرد و گفت: پس معنی کاری که کردید چیه؟ تازه متوجه منظورش میشوم.اه چقدر از این گفتگوی کلیشه ای بدم می آید...آدم خوب است خوش فهم باشد. جدی میگویم: من اوصولا یا زمانی که با پدر و برادرم جایی میرم و یا زمانی که سوار تاکسی میشم جلو میشینم! فی الحال نه شما برادر منید نه راننده تاکسی! سری تکان میدهد و با همان لبخند اعصاب خورد کنش ماشین را روشن میکند. نگاهی به ساعتم می اندازم.۸ شب بود و ما ساعت 9 دعوت بودیم! خوب فهمیده بودم که باید عذر بخواهم از زهرا چون مطمعنا به میهمانی نمیرسم. نفس عمیقی میکشم و کمی چشمهایم را روی هم میگذارم.... از وقتی که سوار ماشین شدم یک عطر خاصی بینی ام را نوازش میداد. یک عطر عجیب.غریب در عین حال قریب! بیشتر بو کشیدم... دوست داشتنی هم بود. مغزم درگیر بود. مدام از خودم میپرسیدم این عطر را کجا استنشاق کردم؟ دکتر آیین ضبط را روشن میکند و موسیقی بی کلامی پخش میشود. از آییه نگاهم میکند و میگوید: با صداش که مشکلی ندارید؟ مشکل که داشتم...از خستگی سرم درد میکرد و واقعا اعصاب سرو صداهای این کالویه ها را نداشتم. اما به احترام صاحب ماشین گفتم:نه مشکلی نیست! جای ابوذر خالی بگوید: تعارف دروغه خواهری!