eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_ششم +واسه چی اومدی حیاط ؟ ژست آدم های متفکر را به خود میگید _اومدم برم لب ساحل دیدم ی
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد هفتم با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم _نورا آروم باش بی توجه به حرفش سریع میپرسم +شهریار سوگل حالش خوب میشه دیگه ؟ فقط یکم آب دریا خورده ، اتفاقی که نیوفتاده ؟ قفیه سینه اش تند تند بالا و مایین میرود ، نگاهش را از من میدزدد _ایشالا درست میشه با گریه میگویم +جواب قطعی به من بده با کلافگی پاسخ میدهد _نمیدونم تن صدایم را بالا میبرم +این همه سال درس خوندی که آخر به من بگی نمیدونم . پس این درسایی که خوندی به چه دردی میخوره ؟ و بعد بلند بلند گریه میکنم . شهریار عصبی میان مویش دست میکشد . لحظه از حرف هایم پشیمان میشوم ، دق و دلی هایم را سر شهریار خالی کردم و او چاره ای جز سکوت نداشت . با لحنی ملایم میگوید _الان اورژانس میرسه نگران نباش با فکری که به ذهنم میرسد دست از گریه بر میدارم +شهریار بیا سوگلو معاینه کن شهریار بهت زده نگاهم میکند . ادامه میدهم +حتما دوره کمک های اولیه دیدی میتونی یه کاری بکنی . آب دهانش را با شدت قورت میدهد و لبش را به دندان میگیرد و در فکر میرود _آره میتونم ولی ..... میان حرفش میپرم +ولی و اما نداره . اگه بحث محرم نا محرمه ، الان سوگل تو وضعیت بحرانیه . جون یک انسان در خطره. بیا سریع معاینه کن شاید تونستی یه کاری بکنی که آبی که خورده بالا بیاره ممکنه تا اورژانس برسه دیر بشه . شهریار در عمل انجام شده قرار میگیرد . به وضوح رنگش میپرد . به اجبار کنار سوگل مینشیند و با دست هایی لرزان اورا معاینه ای کلی میکند و بعد به من میگوید که چه حرکاتی را روی سوگل میاده کنم تا آب را بالا بیاورد . نمیدانم چرا خودش از انجام این حرکات امتناع کرد ، شاید میترسید سوگل بعدا ناراحت بشود . حرکات را چندین بار روی سوگل پیاده میکنم اما هیچ فایده ای ندارد . با هر بار بی نتیجه ماندن تلاش هایم گریه ام شدت میگیرد . در همین هنگام بلاخره اورژانس میرسد . تلاش های آن ها هم نتیجه نمیدهد و سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
🌿 قسمت_صد_هشتم سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند . ماشین به سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند . زمانی که بیمارستان نشخص میشود شهریار با بقیه تماس میگیرد و اطلاع میدهد که اتفاقی افتاده و باید خودشان را به بیمارستان مورد نظر برسانند. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با چشم هایی به اشک نشسته به زمین خیره میشوم . وقتی سوگل به بیرستان رسید خیلی دیر شده بود . سوگل رفت ، برای همیشه رفت . رفت پیش معبود دوست داشتنی اش . رفت و مارا با یک دنیا غم تنها گذاشت . بعد از فوت سوگل مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از گذشت ۱ روز از فوت سوگل ، امروز قرار است اورا در بهشت زهرا به دست خاک ها بسپاریم . نماز میت تازه تمام شده ، باورم نمیشود نماز میت خواندم ، آن هم برای سوگل . سوگلی که دیروز با او حرف زدم . عذاب وجدان دارد روحم را میخورد . اگر من با سوگل رفته بودم هیچوقت این اتفاق نمی افتاد . جسد را کنار قبر میگذارند . خاله شیرین فریاد میکشد و صورتش چنگ می اندازد و مادر با گریه دست های خاله شیرین را گرفته بلکه بتواند جلویش را بگیرد . عمو محمود بالای جسد ایستاده و بلند گریه میکند و پدرم در کنارش دست روی صورتش گذاشته و شانه هایش میلرزند . سجاد هم داخل قبر رفته و منتظر آمدن جسد است و میخواهد خودش تلقین را در گوش خواهر عزیز دردانه اش زمزمه کند . با صدای جیغ بقیه متوجه میشوم که خاله شیرین از حال رفته است . از دیروز تا به حال این چندمین بار است که از حال میرود . حتی ۲ باری کارش به بیمارستان کشیده شد . بی توجه به همه چیز و همه کس از میان ازدهام جمعیت به سختی عبور میکنم و داخل قبر را نگاه میکنم . جسد را آرام وارد قبر نیکنند ‌و صدای گریه جمع بلند میشود . موهای بدنم سیخ میشوند . نمیتوانم باور کنم . یعنی دیگر قرار نیست سوگل را ببینم ؟ یعنی سوگل برای همیشه رفت ؟ یعنی هر وقت دلتنگش شدم باید برای شادی اش فاتحه بخوانم ؟ با این فکر ها احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد ، خودم را روی زمین می اندازم و با مشتم از روی زمین خاک ها را به سرم میریزم . شهریار به سختی از میان جمعیت عبور میکند و خودش را به من میرساند و همراه چند نفر دیگر سعی میکنند من را بلند کنند اما مقاومت میکنم . فکر های مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش .......
🌿 قسمت_صد_نهم فکر های مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود . دیگر توان تحنل این حجم از افکار پراکنده را ندارم . احساس میکنم مغزم دارد خالی میشود ، بدنم توانش را از دست میدهد و صدا ها برایم گنگ میشوند . آخرین چیزی که میبینم صورت مضطرب شهریار ، و مادرم است که دارد با ترس به سمتم میاید . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ چشم هایم را آرام باز میکنم . با چشم هایی نیمه باز دور و برم را نگاه میکنم ،داخل ماشینمان هستم و در قسمت کمک راننده دراز کشیده ام . شهریار هم در قسمت راننده تشسته و به بیرون خیره شده است . روی صندلی مینشینم ، با تکان خوردنم تازه شهریار متوجهم میشود . لبخند نصفه نیمه ای میزند . به چشم هایش خیره میشوم ، آبی چشم هایش در رگ های قرمز چشمش غرق شده است . بیش از چیزی که فکر میکردم برای سوگل عضه دار است . صندلی را برایم صاف میکند تا راحت بشینم . خطاب به او میگویم +مراسم چی شد ؟ _تموم شد ؛ بیرونو نگاه کن . و بعد به شیشه سمت خودش اشاره میکند . نگاهی به بیرون می اندازم ، روی قبر را تپه ای از خاک پوشانده و پارچه مشکی رنگی رویش کشیده شده . اطراف قبر خالی از جمعیت شده و تنها خانواده من و عمو محمود هستند . بالای قبر عکس خندان سوگل قرار گرفته ، حتی در هکس هم چشم هایش مهربان اند . بغض میکنم و چشم از عکس سوگل میگیرم . سرم را به صندلی تکیه میدهم و سکوت غم آلود حاکم بر فضا را میشکنم . +چرا حالم بد شد ؟ _بخاطر فشار عصبی همان موقع از صندلی های عقب کیک و آبمیوه ای بر میدارد . کیک و آبمیوه را برایم باز میکند و به دستم میدهد . با دست پسش میزنم +نمیخورم سعی میکند لبخند بزند _باید بخوری وگرنه دوباره حالت بد میشه با اکراه از دستش میگیرم و جرعی ای از آبمیوه مینوشم . شهریار در ماشین را باز میکند +کجا میری ؟ _میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم +صبر کن یکم دیگه برو _چرا ؟
🌿 قسمت_صد_دهم شهریار در ماشین را باز میکند +کجا میری ؟ _میرم به خاله بگم پاشدی ، گفت هر وقت بیدار شدی بهش بگم +صبر کن یکم دیگه برو _چرا ؟ +میخوام ازت یه سوال بپرسم ، جواب سوالمو بده بعد برو . در را میبندد و منتظر نگاهم میکند . بعد از کمی مکث با تردید میگویم +تو سوگلو دوست داشتی ؟ آب دهانش را با شدت قورت میدهد ، دریای چشم هایش طوفانی میشود . نگاهش را از من میدزدد و با انگشتر عقیق در دستش بازی میکند . به راحتی از عکس العملش جوابم را گرفتم . نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به بیرون میدوزم +سوگلم دوست داشت ، خیلیم دوست داشت . میدونی چرا همش میرفت لب ساحل ؟ میگفت دریا براش چشمای تو رو تداعی میکنه . شهریار سر بلند میکند و هوا را میبلعد تا بتواند بغضش را قورت بدهد . ادامه میدهم +کاش بهش گفته بودی با صدایی دورگه میگوید _میخواستم چند سال صبر و سکوت کنم بعد برم خواستگاری . هم سن من برای ازدواج کم بود هم سن سوگل . گفتم شاید قسمت نشد با هم ازدواج کنیم الکی به من دل خوش نکنه و هوایی نشه ، نمیخواستم مورد های مناسبو به خاطر من رد کنه . اگه میدونستم قراره اینطوری بشه حتما بهش میگفتم زیر لب آه بلندی میکشد . چشم هایش را میبندد و سرش را به صندلی تکیه میدهد . حالا میفهمم چرا شهریار از معاینه سوگل امتناع میکرد . نمیخواست هیچ احساس دیگری در عشق پاکش دخیل بشود . اگر چه که هم من اطمینان دارم و هم خودشهریار میداند که این اتفاق نیوفتاد اما میخواست احتیاط کند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ آرام کنار سنگ قبر مینشینم . تقریبا ۲ ماه از فوت سوگل میگذرد . ۲ماهی که در آن لبخند به لب خانواده من و عمو محمود نیامد . ۲ ماهی که در آن خاله شیرین ۲۰ سال پیرتر شد و عمو محمود کمرش شکست . شیشه گلاب را باز میکنم و سنگ قبر را تمیز میشورم و بعد چند گل گلایلی که خریداری کرده ام را روی آن قرار میدهم . لبخند محزونی میزنم +سلام سوگلی . خوبی ؟ خوش میگذره بدون ما ؟ خیلی خودخواهی . همه چیزای خوبو برای خودت میخوای ؟ نمیگی ما اینجا بدون تو دق میکنیم ؟ بغض میکنم +سوگل اومدم بهت یه خبره بدم . میدونم که خیلی دیره ، میدونم که خودت میدونی ؛ اما شاید از زبون من بشنوی خوشحال بشی . میدونستی شهریار دوست داره ؟ اینو روز خاکسپاریت خودش بهم گفت . بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم +دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی .
🌿 قسمت_صد_یازدهم بغضم را به سختی قورت میدهم و بعد از چند لحظه میگویم +دلم برات تنگ شده ، خیلیم تنگ شده . اون روز لب ساحل بهم گفتی میخوای تو دریای چشای شهریار غرق بشی ، ولی نگفتی میخوای تو دریای شمال غرق بشی ، نگفتی میخوای بری و دیگه نیای ، نگفتی قراره منو تنها بزاری ، نگفتی قراره همه مونو غصه داز کنی . قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند . باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم +چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه . کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم +سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟ عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو . دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود . چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم _سلام نورا خانم ! با دیدن سجاد هول میکنم . سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم . سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند . بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم +از کی اینجایید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد . _تازه رسیدم فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم . دیگری خبری از رنگ پردیگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . کم در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود . چند قدمی عقب میروم +با اجازتون من دیگه میرم _اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام لبخند تصنعی میزنم +نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم . سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم . قهوه ای چشم هایش پر از حرف و درد است . حرف هایی که به من ثابت میکند احساساتم یک طرفه نیست . چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد . همانطور که از او دور میشوم میگویم +خدافظ _یاعلی ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۶۱ انواع ذهنیت های منفی: "پذیرفته نشدن: 🔸در این اندیشه،‌ فرد احساس میکند به طور ذاتی سالم و دوست داشتنی نیست. - او فکر میکند: هیچ مرد یا زنی که آرزو دارم دوستم داشته باشد ، وجود ندارد. -هیچ کس نمیخواهد به من نزدیک شود و من به طور ذاتی از دافعه برخوردارم. ❌این فکر میتواند تنهایی ، افسردگی ، عزت نفس پایین و اضطراب را به همراه داشته باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
🏠 مکانی با ثواب‌های نجومی! ➖وقتی انسان می‌خواهد به یک مکان با عظمت برود که برایش ثواب زیادی معین کرده‌اند، حس و حال و نشاطی که دارد چقدر فرق می‌کند با رفتن به یک مکان معمولی؟ ➖مثلاً فرموده‌اند: کسی که به زیارت سیدالشهداء(ع) برود خدای متعال به او ثواب هفتاد حج مقبول را می‌دهد. تفکر در مورد این ثواب و این عظمت چقدر باعث می‌شود انسان احساس بهتری به آن مکان داشته باشد؟ مطمئناً کسی که بخواهد به زیارت برود قبل از زیارت خودش را برای بهره برداری از این مکان مقدس آماده می‌کند. ➖خانه محل ثواب‌های نجومی است. خدا خیلی برای خانه حرمت و عظمت قائل است. می‌فرماید: یک لیوان آب ساده دست همسرت بدهی بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است! هر روز چقدر خودمان را برای استفادۀ بیشتر از این محیط آماده می‌کنیم؟ 📦 منبع: خانواده خوب | Panahian.ir/post/973 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 امام حسن مجتبی (ع): تا زمانی که نعمت پابرجاست، قدر آن شناخته نمی‌شود، همین‌که از دست رفت، تازه قدر آن شناخته می‌شود. 📚 بحار الأنوار، ج۷۸، ص۱۱۵ ❇️ پی‌نوشت: نیز مصداق همین حدیث امام حسن (ع) است، آن‌قدر بدیهی است که قدر آن را نمی‌دانیم و شکر آن‌را به جا نمی‌آوریم، خدایی نکرده همین که از دست رفت، تازه متوجه می‌شویم چه نعمتی داشتیم!! 🍃🌹🍃 حلال‌زادگی، سیره و سبک زندگی امام حسن مجتبی (ع) است، به حلال‌زادگی‌تان افتخار کنید ✨❤️🌸 ولادت باسعادت کریم اهلبیت امام حسن مجتبی (ع) بر همه حلال‌زاده‌ها مبارک 🌸❤️✨ ‌❣ @Mattla_eshgh
حدودا ۲۲ ساله بودم که به خانه شوهر رفتم و ترم پایانی دانشگاه را در منزل همسر گذراندم و بلافاصله برای آزمون ارشد ثبت نام کردم. همسرم عاشق بچه و به خصوص دختربچه ها بود و گاهی مثل یک کودک می شد و هرجا گیرشون میاورد، باهاشون بازی می کرد. حتی از پشت شیشه ماشین برای بچه های تو ماشین جلویی دست تکون می‌داد.😊 وقتی این صحنه هارو می دیدم تنم می لرزید که خدایا اگر من نازا باشم زندگیمون خراب میشه!!! اما با هم توافق کرده بودیم تا درس من تموم نشده بچه بی بچه!!! همسرم قبول کرده بود و برای قبولی ارشد تشویقم می کرد تا اینکه بالاخره قبول شدم، دانشگاه تهران همون رشته کارشناسی! عاشق درس بودم و خیلی شاد از این موفقیت ...اما دو سالی از ازدواجمون می گذشت و زمزمه بچه بچه از گوشه و کنار شنیده می شد، به خصوص که بچه ما نوه اول در خانواده من و همسرم بود و هیچ بچه دیگه ای نبود و همه منتظر... خودم هم کم کم علاقه پیدا کرده بودم و شوق و ذوق همسرم در من هم اثر داشت و فکر و ذکر مادر شدن قند تو دلم آب میکرد😍 اما درس و دانشگاه چی میشد!! مهر ماه بود و منم ترم اول ...پیش خودم گفتم حالا به این زودی که باردار نمیشم! فوقش مرخصی میگیرم. همان هم شد و ترم اول رو همراه با ویار سخت سه ماهه اول بارداری به سختی طی کردم و ترم دوم مرخصی گرفتم تا در ابتدای تابستان با خیال راحت طعم شیرین مادر شدن رو بچشم... خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و تمام تلاشم رو کردم اما متاسفانه دکترم مایل به این کار نبود و آخر من را به سمت سزارین سوق داد، اون زمان برام مهم نبود چون همش دعا میکردم هرچی خیره اتفاق بیفته... در نهایت آخرین روزهای بهار ۹۰ پسرم علی آقا چند روز بعد از میلاد امام علی علیه السلام به دنیا اومد و شوق و ذوق ما و به خصوص همسرم حدی نداشت. خیلی روزهای خوب و شیرینی بود، طعم خوشبختی با بچه چندین برابر میشه. علی آقا نوه اول دوتا خانواده بود و اولین بچه و مورد توجه همه... سه ماه تابستان با گرمای وجود علی هم به سرعت به پایان رسید و فصل درس شد و غصه جدایی از علی کوچولو رو داشتم که تصمیم گرفتم ترم سوم رو هم مرخصی بگیرم چون علی آقا سه ماهه بود و شیر خودم رو فقط می خورد و نمی خواستم پیش کسی بذارمش و شیرخشکی بشه! از شیر دادن لذت می بردم و نمی خواستم هیچ چیزی این لذت رو ازم بگیره و منو از بچم دور کنه! پیش خودم گفتم ترم بعد که از اوایل بهمن شروع میشه دیگه پسرم غذا خور شده و با خیال راحت میرم دانشگاه... کلاس های ارشد دانشگاه تهران فقط شنبه، یکشنبه ها بود و شنبه ها علی آقا رو می گذاشتم پیش مادر شوهرم و یکشنبه ها پیش مادرم لذت دیدن علی و در آغوش گرفتنش بعد از چند ساعت دوری هنوز زیر زبونم هست😋 این دوران سخت و شیرین هم گذشت و همزمان با از شیر گرفتن علی طرحم تصویب شد و شروع سه سالگی علی همزمان بود با نوشتن پایان نامه ارشدم!! عجب دورانی بود!!! علی از سر و کول لب تاپم بالا میرفت و من می نوشتم. گاهی دوستی می آمد خانه مان و کمکم میکرد گاهی مادرم و ....خانواده خودم و خانواده همسرم و البته همسرم خلاصه همه دست به دست هم داده بودن که بالاخره این کار هم به خیر و خوشی تمام بشه... نمی دونم شدت فشار پایان نامه نوشتن زیاد بود یا لذت بچه داری که یادمه دائم می گفتم حاضرم ده تا بچه بزرگ کنم ولی یک پایان نامه ننویسم!! بالاخره اسفند ماه، پس از ۹ ماهی سخت تر از نه ماه بارداری!! با هر سختی ای بود با نمره ۱۸/۵ پایان نامه رو دفاع کردم و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد شدم😀 انگار از زندان آزاد شده بودم☺️
روزهای خوبی در انتظارم بود و با شوق و ذوق فراوان کارهای سفر به حج عمره رو انجام می دادم و همزمان پیش دکتر زنان می رفتم که به قول معروف چکاپی بشم که ان شاءالله در سفر معنوی و پر نور حج برای فرزند دوم اقدام کنیم. اینقدر اشتیاق داشتم که اصلا به این فکر نمی کردم هنوز علی آقا رو از پوشک نگرفتم! از سفر که برگشتم به محض اینکه متوجه شدم خداوند لطف کرده و حضرت رسول صل آله علیه و آله فرزند دیگری به ما عنایت فرموده، شروع کردم به پروسه از پوشک گرفتن علی آقا و الحمدلله قبل از شروع ویارهای سخت بارداری، موفق شدم به راحتی این مرحله رو هم بگذرونم و این رو هم مدد الهی میدونم که خدای مهربون چندتا سختی رو با هم نمیده!! اما اینکه فکر میکردم هدیه حضرت رسول فاطمه خانوم هست اما حسین آقا شد، کمی سخت بود ولی راضی بودم به رضای خدا و داشتن برادر برای علی آقا رو به صلاحش می دونستم هرچند برای ما داشتن دختر شیرین تر باشد! حسین آقا هم اتفاقا چند روز بعد از ولادت حضرت رسول صل الله علیه به دنیا آمد و شیرینی زندگی را برایمان دو برابر کرد... حدود سه سال و نیم علی آقا تک بود و مورد توجه همه و به یک باره آمدن یک نوزاد شیرین و با نمک ، به شدت حسودی اش را برانگیخت و سال اول که هنوز پسرها همبازی نبودن سال سختی بود ولی کم کم اینقدر با هم خوب شدن که در عین دعوا و بزن بزن، اصلا طاقت دوری همدیگه رو نداشتن! راضی بودم از اینکه هر دو پسر هستن و همبازی، تنهایی ها و بهانه گیری های علی خیلی کم شده بود و حسین هم که از اول چشم باز کرده بود برادرش رو دیده بود عاشق علی بود.. تصمیم داشتیم با همین فاصله سه سال یعنی بعد از پوشک گرفتن حسین در سه سالگی اش برای فرزند سوم اقدام کنیم که، گویا سومی عجله داشت و به محض از شیر گرفتن حسین، یک سال زودتر آمد! ناخواسته یا بهتره بگم خداخواسته باردار شدم! ویار شدید از یک سو و نیش و کنایه دیگران از سوی دیگر، ماه های اول کمی آزارم می داد ولی در عین حال فکر اینکه به زودی دختر دار میشم برایم شیرین بود که این هم دوامی نداشت و وقتی فهمیدم سومی هم پسر است اولش کمی بهم ریختم! اما زود به خودم مسلط شدم و خداروشکر کردم، چون همیشه دوست داشتم نام پنج تن آل عبا را در خانه داشته باشم، سریع گفتم خب ما یه آقا محمد حسن کم داشتیم، اشکال نداره ان شاءالله بعدی فاطمه خانوم میشه و نام پنج تن ما کامل! سختی هایی که سر سزارین سوم کشیدم دیگران رو به تعجب وا میداشت که چجوری با این همه سختی ویار و زایمان باز هم حرف از بچه بعدی میزنم!!! اما من بسیار امید داشتم و دوست داشتم حتما نام پنج نور الهی رو تو خونه ام داشته باشم و شیرینی دختر رو هم درک کنم... هرچند فرزند سومم هم پسر بود اما اینقدر زیباتر و تپل تر و شیرین تر از برادرانش بود که جایگاه ویژه خودش رو داشت و او هم شیرینی زندگی ما را سه برابر کرد ... راستی اینم بگم که برای هیچ کدوم از بچه ها سونو غربالگری نرفتم چون اعتقادی بهش ندارم، جز ضرر روحی برای مادر و جنین و استرس و اضطراب و خرج الکی هیچی توش نیست!(مگر موارد خاصی که دکتر تشخیص بده لازمه، واقعا برای همه لازم نیست.) همسرم کارمند ساده ایست ولی به وضوح دیدم هر فرزند با آمدنش خیرات و برکات ویژه ای می آورد که مادر و پدرش هم از کنار او روزی می خورند... و اکنون به این می اندیشم شاید هیچ لذتی بالاتر از بچه داری در زندگی وجود ندارد و افرادی که به یکی دوتا فرزند راضی شدند چه لذتی از زندگی می برند؟؟؟!!
هر بار صحبت از فرزند چهارم می شد همسرم می گفت اگر این یکی هم پسر شد چی!!!؟؟؟؟؟چهاااار تا پسر!!! شرط گذاشته بود اگر هم خواستیم، باید قبلش دکتر بریم و رژیم بگیریم و هر کاری بکنیم تا دیگه این یکی دختر بشه!!! اما هنوز خیلی زود بود بخواهیم بهش فکر کنیم، محمد حسن شیر می خورد و در اوج شیرین زبانی های نزدیک دوسالگی بود که.... روز عرفه بود، هرسال سعی میکردم هرچه می توانم تو این دهه روزه بگیرم و با روزه اون روز، روزه های قضای ماه مبارکم تمام می شد. برای دعای عرفه به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی رفته بودم با بچه بغل به سختی جا پیدا کردم و بعد از تمام شدن دعا، حالم بد بود... نزدیک افطار حالت تهوع داشتم و خیلی برام عجیب بود!! گفتم حتما از ضعف روزه داریه!، اما بعد از افطار هم بهتر نشدم! یک لحظه به این فکر کردم که نکنه باردار باشم!!! وای نه!! دقیقا همان مدل تهوع های بارداری بود!!!! روز عید قربان هنگام رفتن به منزل مادرم، بیبی چک خریدیم و تا رسیدیم بدون اینکه کسی متوجه بشه سریع آزمایش رو انجام دادم! جوابش مثبت بود!!!!!!وای خدای من !!!! نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!! انواع و اقسام فکرها به ذهنم هجوم آورده بود!! نگرانی از حرف و حدیث دیگران به خصوص خانواده همسرم از یک طرف و نگرانی مهم ترم برای اربعین بود! اون سال بالاخره بعد از سالها که همسرم تنها میرفت، قول داده بود من را هم برای پیاده روی اربعین ببره اما با این وضعیت!!! آیا شدنی بود!!!؟؟؟؟ حالا بماند که یک ماهی که از شیردهی محمدحسن مانده بود به سختی طی شد و چه مکافاتی کشیدم برای از شیر گرفتنش... اما همه فکر و ذکر و نگرانی ام برای سفر اربعین بود...اصلا نمیخواستم این آخرین فرصتم رو از دست بدم چون مطمئن بودم اگر با سه تا بچه و وضعیت بارداری این سفر سخته، با چهار تا حتما محاله!!!!! همسرم که متوجه شدت علاقه من به این سفر و تصمیم جدی ام برای رفتن شده بود خیلی خوب همکاری کرد، اولین قدم این بود که نگذاریم کسی متوجه بارداری من بشه تا برای رفتنمون به کربلا نگران حرف و حدیث دیگران نباشیم، بعد هم قرار شد یکی از بچه ها رو نبریم و حسین پنج ساله ام خودش داوطلب موندن شد. آخه علی آقای ۹ ساله ام که خودش عاشق این سفر بود و محمدحسن دو ساله هم که از من جدا نمی شد! حدودا ماه سوم بارداری بودم که بعد از انجام آزمایش و سونوگرافی دکترم که زن مومن انقلابی و ولایی ای هستن خدا خیرشون بده، بهم گفتن جای جفت خوبه و ان شاءالله هیچ مشکلی برات پیش نمیاد با خیال راحت برو... خداروشکر الحمدلله بالاخره با عنایت خود آقا ابا عبدالله الحسین راهی شدیم ... ولی عجب سفری بود!!! لحظه لحظه اش در ذهنم ثبت شده که اگر بخوام تعریف کنم خودش یک کتاب می شود...فقط همین قدر بگویم مهمان نوازی امام رو به عینه می دیدم و متوجه حضور با برکتش و خوش آمد گویی لذت بخشش بودم 😍😊😊 بسیار شیرین و عالی بود در اوج زیبایی و لذت... سختی هایش هم شیرین بود واقعا خداروشکر که تونستم برای یک بار هم که شده تجربه اش کنم، به وضوح درک میکردم چگونه به خاطر وضعیت بارداری و همراه داشتن بچه کوچیک کمک های غیبی می رسد... اصلا پشیمان نبودم نه از بارداری و نه از این سفر... هر لحظه خداروشکر می کردم و فقط، از خدا می خواستم به خاطر دل همسرم و اطرافیان هم که شده یک دختر سالم و صالح و زیبا به ما عطا کنه... حتی فکر اینکه چهارمی هم پسر باشه برام یک امتحان سخت بود...شاید تحملش رو نداشتم!!! هرچند به دلم افتاده بود بچه دختره اما لحظه شماری میکردم برای اینکه وارد هفته هجده نوزده بشم برم سونوگرافی و بعد ازاینکه مطمئن شدم بچه دختره بارداری ام رو با افتخار علنی کنم! بالاخره روز موعود رسید شاید بهترین خبر عمرم دختر دار شدنم بود. اشک امانم نمی داد و دلم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو می خواست. یعنی خدا به ما فاطمه عنایت کرده بود و نام پنج تن آل عبا در خانه ما کامل می شد!! وای خدای من چطور شکر کنم!!!؟؟؟؟ چقققدددررر بچه ها از شنیدن خبر خواهر دار شدنشان شادی کردند خدا می داند...چه روزهای شیرینی بود...چه لحظات نابی بود... همیشه در بارداری ها عاشق تکون خوردن جنین بودم و تکون خوردن های فاطمه هم مثل برادرانش زیاد بود و عشق می کردیم .... سرانجام در اولین روزهای آخرین بهار دهه نود دختر کوچولوی ناز ما هم به دنیا آمد و ما هم دختر دار شدیم و با ورودش شیرینی زندگی ما رو ده ها برابر کرد.. سختی های بارداری و سزارین چهارم هرچند زیاد بود و فکر بچه پنجم رو به کل از ذهنم پاک کرده بود، اما الان که این همه کشور عزیزمان را در خطر پیری جمعیت می بینم مصمم هستم ان شاءالله به بهانه خواهر دار کردن دخترم هم که شده افکار اطرافیان را برای فرزند پنجمم آماده کنم.. ‌❣ @Mattla_eshgh