eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا قدر ما را ، به قدر مولا علی (ع) نزدیک فرما ‌❣ @Mattla_eshgh
توصیه هایی برای استفاده بهتر از لیالی قدر ‌❣ @Mattla_eshgh
🌱خدایا در شب قدر هرچه خیر نصیب اولیائت میکنی نصیب ما نیز بگردان ... ‌❣ @Mattla_eshgh
۶۲ انواع ذهنیت های منفی: "فقدان مطلوبیت اجتماعی" 🔸در این اندیشه ، فرد باور دارد که در نظر دیگران ، فردی نامطلوب است. او فکر میکند: من از نظر اجتماعی ، فردی طردشده هستم و مردم مرا دوست ندارند. 🔹این نوع نگرش ، میتواند به تنهایی ، اضطراب ، افسردگی و کاهش عزت نفس منجر شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از حسینیه امام خمینی
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 فزت و ربّ الکعبه ▪️روضه‌ی سحر نوزدهم ماه رمضان و ضربت خوردن امیرالمؤمنین علیه‌السلام 🚩 صفحه ویژه مراسم‌های حسینیه امام خمینی 💻 @hoseinie_emamkhomeini
۴٠٧ به لطف الهی ۱۹ سالگی عقد کردم و همسرم ۲۲ سالش بود، تازه دیپلم رو گرفته بودم که همسرم کارشناسی ارشد قبول شد.☺ همسرم کار ثابتی نداشت اما بجاش پسره مومن و مذهبی بود که خیلی میخواستمش❤ اولویت همسرم این بود که اول درسش تمام بشه و بعد عروسی کنیم، یادمه برای ثبت نام مبلغی ناچیزی که تو مراسم جشن عقدمون جمع شده بود دادم به همسرم تا کارش راه بیفته، خداروشکر با همه فراز و نشیب ها همسرم درسش رو تموم کرد، قرار شده بود وقتی پایان نامه اش رو ارائه میده منو هم ببره،اما.....😐 دیگه کم کم آماده میشدیم برای آماده شدن برای رفتن زیر یک سقف، تاجایی که پدرم رو اذیت نکردم و تا حد توانش برام یه جهیزیه ای اماده کرد😍 سال ۹۴ تیرماه یه جشن گرفتیم و رفتیم سره خونه و زندگیمون😊 بچه اول خانواده بودم ازشون دور شدم و اومدم تهران، زندگی خوب و آرومی داشتیم، همسرم تازه سرکار میرفت و سرباز بود، از اونجایی که همش تو خونه تنها بودم کلافه میشدم یه چن ماهی خیاطی رفتم و دیگه ادامه ندادم، چون درس خوندن و سرکار رفتن رو دوس داشتم. البته از همون اوایل ازدواجمون خیلی بچه دوس داشتم اما با مخالفت همسرم و نادیده گرفتن حرف هام مواجه شدم. میگفت مستاجریم، ماشین نداریم، پس انداز کافی و خیلی چیزا....😑 همسرم اون موقع نه اجازه درس خوندن داد و نه بچه متاسفانه،😔 کاره من شد فقط تو خونه موندن و سرمو با کارهای خونه گرم کردن تا اینکه از پارسال واقعا زندگی برام سخت و دشوار شد، از سال ۹۴ هیچ کاری نکردم و همش عقب موندم، نه بچه، نه درسی، نه کاری، واینکه هر بچه ای رو میدیدم خیلی ناراحت میشدم😑 که هنوز ندارم، تا پارسال قسمت خدا این بود که دوبار کربلا برم و خادم امام حسین باشم، تو همون کربلا گفتم هرچه زودتر یه رحمی تو دل همسرم بندازه که یه بچه بیاریم،🤲 همسرم همش مشغله کار داشت و من مشغله بیکاری، واقعا ناامید شده بودم😔 نمیدونم چیشد و خدا حرفمو شنید همسرم راضی شد به اقدام کردن بعد از پنج سال از زندگی، رفتم دکتر برای چکاب کلی خودم که کمی نرمال نبود آزمایش و ذخیره تخمدان کم بود، دیگه ناامیدتر شدم گریه کردم، گفتم خدایا منو با این قضیه امتحان نکن، منی که عاشق بچه بودم، تو خلوتی های خودم گریه میکردم و راز و نیاز، گفتم دیگه دکتر نمیرم، یادمه پارسال از کربلا یه لباس بچگونه گرفته بودم و که به ضریج حضرت ابولفضل و امام حسین و علی اصغر زده بودم، گفتم خدا بخاطره دست های کوچیک علی اصغر، به ناله ها و بی تابی های رباب منو بی بچه نذار😭😭 لباس رو آوردم و گذاشتم رو پام لالایی خوندم. تو دلم نذر کردم ۴۰ روز زیارت عاشورا بخونم و چله علی اصغر بگیرم، بعد از ۹ ماه اقدام با وجود این نرمال نبودن آزمایش من و انتظار یه بچه، خدا بخاطره دستهای کوچیک علی اصغر معجزه کرد😍😭 تو روز ۲۳ چله ام حاجتمو گرفتم، ۹۹ امسال شهریور ماه تو روز اول محرم شیرخوران علی اصغر روزه گرفتم و همون لباسی که از کربلا آورده بودم و تو بغلم گذاشته بودم و لالایی میخوندم و گریه میکردم. تو روز تاسوعا و عاشورای حسینی بی بی چک زدم خداروشکر مثبت شد باورم نمیشد و آزمایش دادم بتام بالا بود🤲😭 خداروشکر من معجزه دست های کوچیک علی اصغر رباب شدم، و الان ۱۶ هفته باردارم، و دکتر بهم استراحت داده، انشالا بچه من سرباز آقا امام زمان و نوکر اربابم امام حسین بشه، نذر کرده بودم بار سوم کربلا سه تایی با فرزندم برم پابوس امام حسین، ایشالا هرچه زودتر این کرونا هم ریشه کن بشه و بتونیم بریم،🤲 خلاصه حرف اخرم اینه:اجازه ندیم بعضی از کارها و هدف هامون منع بچه دار شدنمون بشه و خدایی نکرده یه اتفاقی بیفته، بچه نعمت و هدیه خداس با خودش برکت هم میاره، الان همسرم پیشمون هستش که چرا زودتر از اینا نیوردیم، کمی زن و مرد به حرف های همدیگه توجه کنند، نادیده نگیرن همدیگرو😑 جنسیت فرزندم پسره، خداروشکر نذر قربونی علی اصغرش کردم، به همسرم گفتم بعد از دو ساله شدنش، دیگه حتما میخوام یه بچه دیگه برای این کوچولوم بیارم😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 تقصیر من است یا ؟ 🔴 : 💠 به راحتی می‌شود آدم‌ها را با حرف‌هایشان شناخت. فرض کنید یک خودکار روی طاقچه است! 👈 به یکی می‌گویی برو بیار. می‌رود می‌گردد. خودکار هست [اما] پیدایش نمی‌کند. می‌گوید: «نمی‌بینم». 👈 به دومی می‌گویی برو. [خودکار] هست [اما] پیدایش نمی‌کند. می‌گوید: «نیست». 💠آن که می‌گوید نمی‌بینم یک دارد؛ آن که می‌گوید نیست، یک شخصیت. 💠آن که می‌گوید نمی‌بینم ... و نقص‌ها را متوجه می‌داند. فردا اگر اتفاق ناخوشی در زندگی‌اش افتاد، پای خدا [را] وسط نمی‌کشد، به حساب خودش می‌گذارد، چون اینجا به حساب خودش گذاشت. گفت ضعف من هست. «من» نمی‌بینم. 💠 اما آن که می‌گوید« نیست» ... فردا هر اتفاقی بیفتد، می‌کند. به دوش خدا، روزگار، ( و...) می‌اندازد. 🔅من و شما از کدام دسته‌ایم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ بی‌سروصدا ممنوع و غیرقانونی شده است؟ 📛 ‏برخی می‌گویند ازدواج در سن پایین‌تر از ۱۸سال، مضرات زیادی دارد و با همین بهانه به دنبال محدودیت قانونی برای ‎ هستند. اما آمارها نشان می‌دهد اگر یک زوج آمادگی‌های روحی و جسمی لازم را داشته باشند، فواید ازدواج در شروع جوانی بیشتر است. 📊 بخشی ازین آمارها را در این ویدیو ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_هفدهم #بخش_چهارم پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید . اولی شغلم دومی بیمار
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد هجدهم _اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ خجالت زده سر پایین می اندازم . گونه هایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند . نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختی هایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته . نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده . تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم بت یک نفر دیگر ازدواج کنم و استرس خیانت و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم . لبم را با زبان تر میکنم +تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک مجاهد ثواب میبره منم میبرم . تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای رضای خدا باشه مشکلی نداره سر تکان میدهد و لبخند میزند _پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟ سر به زیر می اندازم +هر چی خودتون صلاح میدونید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید _دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروزو بهت داده بودم اشک در چشم هایم حلقه میزند . بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته . بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند . دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟ چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟ چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟ شهروز دستم را میگیرد . دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم _دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم +اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش . _بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم . دندان هایم را روی هم میسابم +من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم _ولی من باهات حرف دارم بلند میشود و به سمت اتاقش میرود . با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم . بهاره سریع میگوید _کجا میرید ؟ شهروز بدون اینکه برگردد میگوید _یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم . زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است .