🌱خدایا
در شب قدر هرچه خیر نصیب اولیائت میکنی
نصیب ما نیز بگردان ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۴ ✍دعا میکنی و اجابت نمیشود! فریاد میزنی و صدایت به آسمان نمیرسد! دست می گشا
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۶۲
انواع ذهنیت های منفی:
"فقدان مطلوبیت اجتماعی"
🔸در این اندیشه ، فرد باور دارد که در نظر دیگران ، فردی نامطلوب است.
او فکر میکند: من از نظر اجتماعی ، فردی طردشده هستم و مردم مرا دوست ندارند.
🔹این نوع نگرش ، میتواند به تنهایی ، اضطراب ، افسردگی و کاهش عزت نفس منجر شود.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از حسینیه امام خمینی
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 فزت و ربّ الکعبه
▪️روضهی سحر نوزدهم ماه رمضان و ضربت خوردن امیرالمؤمنین علیهالسلام
🚩 صفحه ویژه مراسمهای حسینیه امام خمینی
💻 @hoseinie_emamkhomeini
#تجربه_من ۴٠٧
#ازدواج_آسان
#رویای_مادری
به لطف الهی ۱۹ سالگی عقد کردم و همسرم ۲۲ سالش بود، تازه دیپلم رو گرفته بودم که همسرم کارشناسی ارشد قبول شد.☺
همسرم کار ثابتی نداشت اما بجاش پسره مومن و مذهبی بود که خیلی میخواستمش❤
اولویت همسرم این بود که اول درسش تمام بشه و بعد عروسی کنیم، یادمه برای ثبت نام مبلغی ناچیزی که تو مراسم جشن عقدمون جمع شده بود دادم به همسرم تا کارش راه بیفته،
خداروشکر با همه فراز و نشیب ها همسرم درسش رو تموم کرد، قرار شده بود وقتی پایان نامه اش رو ارائه میده منو هم ببره،اما.....😐 دیگه کم کم آماده میشدیم برای آماده شدن برای رفتن زیر یک سقف، تاجایی که پدرم رو اذیت نکردم و تا حد توانش برام یه جهیزیه ای اماده کرد😍
سال ۹۴ تیرماه یه جشن گرفتیم و رفتیم سره خونه و زندگیمون😊 بچه اول خانواده بودم ازشون دور شدم و اومدم تهران، زندگی خوب و آرومی داشتیم، همسرم تازه سرکار میرفت و سرباز بود،
از اونجایی که همش تو خونه تنها بودم کلافه میشدم یه چن ماهی خیاطی رفتم و دیگه ادامه ندادم، چون درس خوندن و سرکار رفتن رو دوس داشتم. البته از همون اوایل ازدواجمون خیلی بچه دوس داشتم اما با مخالفت همسرم و نادیده گرفتن حرف هام مواجه شدم. میگفت مستاجریم، ماشین نداریم، پس انداز کافی و خیلی چیزا....😑
همسرم اون موقع نه اجازه درس خوندن داد و نه بچه متاسفانه،😔 کاره من شد فقط تو خونه موندن و سرمو با کارهای خونه گرم کردن تا اینکه از پارسال واقعا زندگی برام سخت و دشوار شد،
از سال ۹۴ هیچ کاری نکردم و همش عقب موندم، نه بچه، نه درسی، نه کاری، واینکه هر بچه ای رو میدیدم خیلی ناراحت میشدم😑 که هنوز ندارم،
تا پارسال قسمت خدا این بود که دوبار کربلا برم و خادم امام حسین باشم، تو همون کربلا گفتم هرچه زودتر یه رحمی تو دل همسرم بندازه که یه بچه بیاریم،🤲 همسرم همش مشغله کار داشت و من مشغله بیکاری، واقعا ناامید شده بودم😔
نمیدونم چیشد و خدا حرفمو شنید همسرم راضی شد به اقدام کردن بعد از پنج سال از زندگی، رفتم دکتر برای چکاب کلی خودم که کمی نرمال نبود آزمایش و ذخیره تخمدان کم بود، دیگه ناامیدتر شدم گریه کردم، گفتم خدایا منو با این قضیه امتحان نکن، منی که عاشق بچه بودم، تو خلوتی های خودم گریه میکردم و راز و نیاز، گفتم دیگه دکتر نمیرم، یادمه پارسال از کربلا یه لباس بچگونه گرفته بودم و که به ضریج حضرت ابولفضل و امام حسین و علی اصغر زده بودم، گفتم خدا بخاطره دست های کوچیک علی اصغر، به ناله ها و بی تابی های رباب منو بی بچه نذار😭😭
لباس رو آوردم و گذاشتم رو پام لالایی خوندم. تو دلم نذر کردم ۴۰ روز زیارت عاشورا بخونم و چله علی اصغر بگیرم،
بعد از ۹ ماه اقدام با وجود این نرمال نبودن آزمایش من و انتظار یه بچه، خدا بخاطره دستهای کوچیک علی اصغر معجزه کرد😍😭 تو روز ۲۳ چله ام حاجتمو گرفتم، ۹۹ امسال شهریور ماه تو روز اول محرم شیرخوران علی اصغر روزه گرفتم و همون لباسی که از کربلا آورده بودم و تو بغلم گذاشته بودم و لالایی میخوندم و گریه میکردم.
تو روز تاسوعا و عاشورای حسینی بی بی چک زدم خداروشکر مثبت شد باورم نمیشد و آزمایش دادم بتام بالا بود🤲😭
خداروشکر من معجزه دست های کوچیک علی اصغر رباب شدم، و الان ۱۶ هفته باردارم، و دکتر بهم استراحت داده، انشالا بچه من سرباز آقا امام زمان و نوکر اربابم امام حسین بشه،
نذر کرده بودم بار سوم کربلا سه تایی با فرزندم برم پابوس امام حسین، ایشالا هرچه زودتر این کرونا هم ریشه کن بشه و بتونیم بریم،🤲
خلاصه حرف اخرم اینه:اجازه ندیم بعضی از کارها و هدف هامون منع بچه دار شدنمون بشه و خدایی نکرده یه اتفاقی بیفته، بچه نعمت و هدیه خداس با خودش برکت هم میاره، الان همسرم پیشمون هستش که چرا زودتر از اینا نیوردیم، کمی زن و مرد به حرف های همدیگه توجه کنند، نادیده نگیرن همدیگرو😑
جنسیت فرزندم پسره، خداروشکر نذر قربونی علی اصغرش کردم، به همسرم گفتم بعد از دو ساله شدنش، دیگه حتما میخوام یه بچه دیگه برای این کوچولوم بیارم😍
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
💠 تقصیر من است یا #همسرم؟
🔴 #آیت_الله_حائری:
💠 به راحتی میشود آدمها را با حرفهایشان شناخت.
فرض کنید یک خودکار روی طاقچه است!
👈 به یکی میگویی برو بیار. میرود میگردد. خودکار هست [اما] پیدایش نمیکند. میگوید: «نمیبینم».
👈 به دومی میگویی برو. [خودکار] هست [اما] پیدایش نمیکند. میگوید: «نیست».
💠آن که میگوید نمیبینم یک #شخصیت دارد؛ آن که میگوید نیست، یک شخصیت.
💠آن که میگوید نمیبینم ... #ضعفها و نقصها را متوجه #خودش میداند. فردا اگر اتفاق ناخوشی در زندگیاش افتاد، پای خدا [را] وسط نمیکشد، به حساب خودش میگذارد، چون اینجا به حساب خودش گذاشت. گفت ضعف #بینایی من هست. «من» نمیبینم.
💠 اما آن که میگوید« نیست» ... فردا هر اتفاقی بیفتد، #فرافکنی میکند. به دوش خدا، روزگار، (#همسر و...) میاندازد.
🔅من و شما از کدام دستهایم؟
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ بیسروصدا #ازدواج_زیر_هجده_سال ممنوع و غیرقانونی شده است؟
📛 برخی میگویند ازدواج در سن پایینتر از ۱۸سال، مضرات زیادی دارد و با همین بهانه به دنبال محدودیت قانونی برای #سن_ازدواج هستند. اما آمارها نشان میدهد اگر یک زوج آمادگیهای روحی و جسمی لازم را داشته باشند، فواید ازدواج در شروع جوانی بیشتر است.
📊 بخشی ازین آمارها را در این ویدیو #ببینید
#ازدواج_زیر_هجده_سال
#ازدواج_در_وقت_نیاز
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_هفدهم #بخش_چهارم پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید . اولی شغلم دومی بیمار
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد هجدهم
#بخش_اول
_اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟
میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟
خجالت زده سر پایین می اندازم .
گونه هایم داغ شده اند .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم .
پدرم نمیداند .
نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختی هایی را تحمل کرده .
چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده .
چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته .
نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده .
تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست .
اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟
میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم بت یک نفر دیگر ازدواج کنم و استرس خیانت و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم .
لبم را با زبان تر میکنم
+تحمل دوری سخته ولی ثواب داره .
هر چقدر یک مجاهد ثواب میبره منم میبرم .
تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای رضای خدا باشه مشکلی نداره
سر تکان میدهد و لبخند میزند
_پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟
سر به زیر می اندازم
+هر چی خودتون صلاح میدونید
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید
_دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروزو بهت داده بودم
اشک در چشم هایم حلقه میزند . بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم .
همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند .
لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته .
بی اختیار پوزخند میزنم .
نه خبری از سجاد هست نه شهریار .
بغض دوباره به گلویم چنگ میزند .
دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟
چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟
چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟
شهروز دستم را میگیرد .
دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم .
نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم
_دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم
به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم
+اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش .
_بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم .
دندان هایم را روی هم میسابم
+من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم
_ولی من باهات حرف دارم
بلند میشود و به سمت اتاقش میرود .
با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم .
بهاره سریع میگوید
_کجا میرید ؟
شهروز بدون اینکه برگردد میگوید
_یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم .
زودتر از من وارد اتاق میشوم .
آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است .