eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 64 🔰 تا اینکه پدرم گفت چه خبر از مدرسه؟ چه خبر از جواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم بابا
65 🔰مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت ، ما از خانم معلم خواستیم که جایزه رو به ساسان بده!!! 💠 محمد مهدی : چی ؟؟؟ شما ؟؟؟ شما و باباجون به خانم معلم گفتین؟؟؟ مگه میشه؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ برای چی؟؟؟ 🔰 مامان : داستان داره عزیزم، الان ناهارتو بخور، بعدش برات میگیم ، الان که... 💠 محمد مهدی : ببخشید مامان جان، میدونم وسط حرف کسی دیگه مخصوصا پدر و مادر پریدن، بی ادبیه ، اما من طاقت ندارم، باید بدونم ، باید بدونم شما چرا این کار رو کردین ، باید بدونم ، اگه ممکنه همین الان بگین، خواهش می کنم 🔰 مامان : باشه عزیزم، باشه ، ناراحتی نکن من و پدرت از چند وقت پیش با خانم معلم شما صحبت کردیم درباره ساسان و وضع خانوادگی و علاقه ای که به دین داره، اما خانواده ای داره که... ✳️ بعدش تصمیم گرفتیم قضیه رو با مادر ساسان در میون بذاریم که خودت به ما گفتی کمی اعتقادات داره و هرچند ظاهرش... اما بی اعتقاد نیست . کسیکه اینطوری باشه رو میشه کم کم به راه آورد قرار شد خانم معلم به مادر ساسان زنگ بزنه و باهاش صحبت کنه مادر ساسان اوایل مقاومت می کرد و اصلا روی خوش به این قضیه کمک کردن ما نشون نداد، اما خانم معلم خوب با زبان شیرین خودش اون رو قانع کرد که به انتخاب پسرتون احترام بگذارین، دوست داره درباره دین و خدا و امام زمان (عج) بیشتر بدونه ، پس جلوش رو نگیرین 👌 مادر ساسان بالاخره قبول کرد و خانم معلم هم هر چندروز یکبار به ما زنگ می زد و بعدش به مادر ساسان زنگ میزد و خلاصه در ارتباط بودیم تا اوضاع ساسان رو تو خونه بدونیم و بتونیم بهتر کمکش کنیم به مادرش هم مشاوره می دادیم که چیکارکنه و چیکار نکنه برای همین مادر ساسان، فعالیت های بیرون خونه خودش رو کمتر کرد و سعی میکنه بیشتر تو خونه باشه و مراقبت کنه از ساسان ❇️ تا اینکه این تکلیف رو خانم معلم به شماها داد که خدا رو چه کسی خلق کرده من و پدرت دیدیم بهترین موقعیت هست برای روحیه دادن و تشویق ساسان سریع به خانم معلم زنگ زدیم و جوابی که ساسان تو کلاس بهتون گفت رو به خانم معلم گفتیم که جواب خوبیه چون نمی خواستیم جواب تو و ساسان ، یکی باشه! 👈 بعدش خانم معلم به مادر ساسان زنگ زد و قضیه رو گفت ، جوابی که بهش داده بودیم رو هم به مادر ساسان گفت و بهش تاکید کرد احمال زیاد ساسان که این روزها می بینه شما بیشتر خونه هستی و بیشتر مراقبش هستین، میاد و از شما راهنمایی میگیره برای جواب این سوال شما همین جوابی که من بهتون گفتم رو بهش بگین 👌 بعدش هم ساسان همون جواب رو اومد تو کلاس و برای شماها گفت میخوای بگم چی گفت؟!!! علم غیب دارمااا 😊😊😊 🌀 محمد مهدی : واقعا ؟؟؟؟ چقدر باحال و پلیسی !!! من از همون اولش هم می دونستم این جواب رو نمیتونه خود ساسان پیدا کرده باشه مطمئن بودم مادرش هم بهش کمک نکرده باید از جایی گرفته باشه جواب رو پس شما و خانم معلم این جواب رو بهش یاد دادین 🌀 بابا : بله پسرم ، ما بودیم ، بعدش هم خود ما به خانم معلم پیشنهاد جایزه رو دادیم تا ساسان روحیه بگیره، و برای اینکه روحیه شما خراب نشه به خانم معلم گفتیم که جایزه رو از طریق شما به ساسان بده که بهترین دوستش هستی !!!
66 👌 البته جایزه شما هم محفوظه و امروز با مادرت میریم بیرون و برات یه جایزه خوشگل می خریم، با انتخاب خودت! 🔰 سریع پریدم بغل بابا و مامان و بوسشون کردم ، ازشون تشکر کردم ، واقعا خوشحال شدم ، عالی بود ❇️ گفتم پس از این به بعد شما و خانم معلم هم مراقب ساسان هستید ، درسته؟ 💠 مامان : ما و خانم معلم و خودت ، و مادر ساسان، اون هم قراره هم خودش روی اعتقادات خودش کار کنه و هم ساسان رو کمک کنه ❇️ از ته دل خندیدم و خوشحال شدم ، اما... اما... یک مرتبه یاد سعید افتادم، گفتم ایکاش میشد برای اون هم کاری کرد 🌀 مامان : ناراحت نباش پسرم، بعد اون قضیه دائی منصور و دعوایی که با زندائی کرد ، بابا باهاش صحبت کرد، الحمدلله کمی بهتر شده و قراره هم دیگه به زندائی سخت گیری بیخود نکنه، و هم به دختردائی اجازه تحصیل دانشگاه بده قرار شد زیر نظر بابا ، مطالعه هم بکنه و اطلاعات خودش رو بالاتر ببره پس خیالت از سعید هم راحت!!! ✅ دوباره کنترل خودم رو از دست دادم و رفتم بابا و مامان رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم 🔰 شب که داشتم می خوابیدم، از چند جهت خوشحال بودم یکی اینکه بالاخره برای کمک به ساسان ، هم خانواده خودم، هم خانم معلم و هم مادر ساسان ، پای کار اومدن و قطعا میشه بهتر کمکش کرد یکی اینکه سعید هم بالاخره از دست سخت گیری های پدرش خلاص شد و بهتر میتونه درس بخونه یکی هم اینکه امروز یک هدیه خوب و قشنگ پدر و مادرم برام خریدن ، هدیه ای که خودم انتخابش کرده بودم 👈 کتابی که خیلی دوست داشتم بخونمش و داشته باشم 👈👈 کتاب قصه‌های چهارده معصوم ، تالیف یوسف درودگر 👉👉 👌 با این کتاب خوب، تونستم نکات خوب و قشنگی رو به صورت داستانی از اهل بیت (ع) یاد بگیرم خدااااااااااااااااا جون ، ممنونتم. ✳️ پایان فصل دوم ✳️
🔰 67 شروع فصل سوم 💠 روز چهاردهم ماه عظیم شعبان بود ، شور و شوق عجیبی تو چهره همه مردم بود ، هر کسی در هر لباسی و در هر شغل و با هر عقیده و ظاهری که داشت ، در حال خوشحالی بود و سعی میکرد یه گوشه از برپایی مراسمات و ایستگاه های صلواتی برای جشن نیمه شعبان رو بگیره و کمک کنه و کاری برای امام زمانش کرده باشه ✳️ یه پیرزنی با تمام خستگی و پیری و ضعف بدنی ، خودش رو به یکی از بچه ها که دستش بی سیم بود و به نظر می رسید مسئول یکی از ایستگاه های صلواتی هست رسوند و یه کتری خیلی کوچیک که دستش بود رو به اون آقا داد و بهش گفت پسرم تو خونه یه ذره زعفران و شکر داشتم ، با همون شربت درست کردم ، میشه بین مردم پخشش کنید؟ شرمنده امام زمانم هستم، بیشتر از این نداشتم تو خونه ، یه زن تنها هستم دیگه گریه اجازه نداد بقیه حرفش رو بزنه... 🌀 اون آقا با لبخند نشست تا هم قد اون پیر زن بشه، با مهربونی تمام کتری رو از دستش گرفت دست پیرزن که روی اون دستکش بود رو بوسید و تشکر کرد و گفت حتما همین الان جلوی چشم شما شربت رو می ریزیم توی لیوان ها و به مردم میدیم تا خیالتون راحت بشه 🔰 برق تو چشم های این پیرزن مهربون دیده میشد ، با دستهای لرزان خودش برای عاقبت بخیری این جوانها که پای کار امام زمان (عج) بودن دعا کرد و خوشحال از اینکه تونسته بود در حد وسع خودش کاری برای امام زمان (عج) انجام بده راهی منزل شد 💠 و ساسان که هم دوران ابتدایی و متوسطه اول (راهنمایی) رو با هم تو یه مدرسه بودن ، با هماهنگی خانواده هاشون تو یه مدرسه متوسطه دوم (دبیرستان) هم ثبت نام کردن تا با هم باشن تو این مدت کلی با هم دوست شده بودن و از همه چیز هم باخبر بودن تا میتونست تو این مدت از نظر دینی به ساسان کمک کرد و الان دیگه ساسان برای خودش یه پسر مودب با خدا و نماز خون شده بود هروقت مسجد حاج آقا عسکری که کنار خونه بود ، مراسم داشتند ، خودش رو می رسوند به اون مسجد و تو کارها کمک می کرد و پای منبر حاج اقا می نشست ار بس حاج اقا بیان شیرینی داشت و تو همه صحبت هاش از امام زمان (عج) می گفت ، ساسان هم عاشقش شده بود و تو جلساتش شرکت می کرد امشب بی قرار بود ، چون حاج اقا بهش گفته بود حتما بیا تا هم تو مراسم شرکت کنی و هم اینکه سخنرانی مهمی درباره امام زمان (عج) دارم که به درد خودت و میخوره
68 💠 بالاخره شبی که همه منتظرش بودن فرار رسید شب تولد امام زمان (عج) ✳️ برای آقا هادی این شب همیشه یک شب خاص بود، شب تولد کسی هست که فرزند خودش رو مدیون ایشون هست تقریبا 15 سال قبل بود که با توسل به امام زمان (عج) ، مشکل بچه دار نشدنش حل شده بود و حالا سعی می کرد تا جان در بدن داره برای امام زمان (عج) کار کنه تا به نوعی ادب شکر کردن رو به جا آورده باشه 🔰 ساسان که از قبل با مادرش هماهنگ کرده بود ، بعد از مدرسه مستقیم رفت مسجد محله تا به دیگران کمک کنه حتی نهار هم منزل نرفت ، اما که از خونه اومد مسجد و دید که ساسان با همون لباس مدرسه اومده ، فهمید که نباید نهار خورده باشه و سریع رفت خونه و براش غذا آورد ❇️ موقع غذا خوردن نشست کنارش و با هم راجع به کارهایی که باید بکنن و حاج اقا به عهده اونها گذاشته بود صحبت کردن ❇️ موقع اذان مغرب ، خوشحال از اینکه به خوبی کارهای خودشون رو انجام دادن و حاج آقا هم از اونها راضی بود، وضو گرفتن و رفتن برای نماز 🌀 بعد از نماز دوم ، بلند شدن که برن برای کارهای پذیرایی و تدارکات که حاج آقا بهشون گفت حتما تا نیم ساعت دیگه سخنرانی من شروع میشه کار خودتون رو تموم کنین اگه هم تمام نشد به من بگین تا نیروی جایگزین بفرستم اما حتما باشین 💠 پذیرایی به نحو احسن برگزار شد یکی از همسایه ها که کنار دست آقا هادی نشسته بود به آقا هادی گفت این آقاپسر که همراه فرزند شماست ، کی هست؟ از بچه های محله ما نیست! 🔰 آقا هادی : درسته آقای حمیدی ، این آقا پسر از کلاس اول ابتدایی ، هم کلاسی و دوست بود ، کلا تو همه این سال ها با هم بودن ، مادرش با خانم ما در ارتباط هست و هروقت بحث دینی یا سوالی پیش میاد به خانم ما زنگ میزنه و سوال میکنه دوست داره بچش با تربیت دینی بزرگ بشه آقای حمیدی: چرا خودشون کار خاصی نمی کنن؟ پدر این بچه مگه مذهبی نیست؟ مگه تو چه خانواده ای بزرگ شده؟ آقا هادی: مهم نیست، بگذریم، خدا همه ما رو هدایت کنه 🔰 تقریبا داشت سخنرانی شروع میشد که و ساسان اومدن برای گوش دادن سخنرانی حاج آقا و رفتن جلو نشستن تا با همه توجه به صحبت های حاج آقا عسکری گوش بدن حاج آقا صحبت های مهمی داشت... ادامه دارد... ✍ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 آشنا رفت ربیعی جایش را گرفت!!! ❓ آیا میدانید ربیعی وزیر استیضاح شده سابق چه سابقه ای دارد ؟؟ ⁉️ آیا میدانید او به مشهور است و خدماتی به میرحسین موسوی داشته است؟!!! 👈 ربیعی کیست ؟؟؟؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_شانزدهم #بخش_سوم _بیا بشین کارت دارم . سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم . میروم
🌿 قسمت_صد_شانزدهم روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و طبق گفته های شهریار حال سجاد روز به روز بهتر میشود اما هنوز هم بیمازی اش را آشکار نکرده و در جمع های خانوادگی هر دفعه بهانه جدیدی برای نیامدنش می آورد . در این مدت علیرام به شدت اصرار داشت که برای خواستگاری بیاید و بلاخره به خواست پدرم ، تسلیم شدم و اجازه خواستگاری دادم . علیرام همراه خانواده اش برای خواستگاری آمدند و من آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم حداقل تا ۲ سال دیگر قصد ازدواج ندارم و اگر بیش از این اصرار کند برای من مزاحمت ایجاد کرده . گرچه دروغ گفتم اما تنها راهی بود که میتوانستم او از خودم دور کنم . چند روز بعد از خواستگاری سجاد برای دیدن پدرم به خانه ما آمد . این کارش بسیار برایم عجیب بود . بعد از ۳ ماه خانواده من او را دیدند و سجاد علت ریزش مو و غیبت ۳ ماهه اش را توضیح داد . سجاد و پدرم بیش از ۱ ساعت با هم خصوصی صحبت کردند و این کار به شدت من را کنجکاو کرد . وقتی سجاد رفت پدرم هیچ حرفی درباره صحبت خصوصی اش با سجاد نزد و این کار بیشتر اعصاب من را له هم ریخت . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با صدای در اتاق روی تخت مینشینم و میگویم +بفرمایید مادرم با ۲ استکان چای وارد اتاق میشود . لبخند شیرینی میزند و روی تخت کنارم مینشیند . من هم متقابلا لبخند میزنم +این چایی به چه مناسبته ؟ ابرو بالا نی اندازد _وا مگه چایی هم مناسبت داره ؟ آوردم باهم بخوریم مادر دختری حرف بزنیم . +آخه هیچوقت تو اتاقم با چایی نیومده بودید تا مادر دختری حرف بزنیم _این یکی فرق داره کنجکاو نگاهش میکنم +چه فرقی ؟ لبخندش عمیق تر میشود _خواستگار داری . میخوام راجب اون باهات صحبت کنم لبخندم را جمع و جور میکنم +من که صد بار گفتم قصد ازدواج ندارم . الان برای من ..... میان حرفم میپرد _حالا بزار بگم کیه بعد این حرفا رو بزن . شاید از حرفات پشیمون شی بیخیال شانه بالا می اندازم +هرکی میخواد باشه من قصد ازدواج ندارم _سجادِ بهت زده به سمت مادرم بر میگردم . شنیده هایم را باور نمیکنم +چی ؟ _گفتم خواستگارت سجادِ مادر منتظر واکنش من است . انگار میخواهد از عکس العملم چیزی بفهمد هیجانم را مخفی میکنم و خونسرد میگویم +حتی اگه منم اجازه بدم بابا اجازه نمیده . سجاد سرطان داره نگاه معناداری حواله ام میکند _فعلا که بابات اجازه داده . منتظر نظر توییم . حالا نظرت چیه اجازه بدم یا نه ؟ به خاله شیرینت گفتم تا فردا بهش خبر میدم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . حرف های مادرم بو دار است . انگار از علاقه ام خبر دارد . سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند .
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد هفدهم حرف های مادرم بو دار است . انگار از علاقه ام خبر دارد . سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند . مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست . پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم . به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم . نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم . هم خوشحالم و هم متحیر . نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم یجاد عوض شد ؟! چطور پدرم اجازه داده ؟! چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟! انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم . انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم . با صدای پیامک موبایل آن را بر میدارم و به سراغ پیام میروم . پیام از طرف شهریار است 《مبارکا باشه خانوم خانوما》 آرام میخندم . شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده . مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته . موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می اندازم . همه گرم صحبت هستند . سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلیز سفید به تن کرده . صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است . کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته که با صورت سفید و چشم های قهوه ای اش تناسب دارد . بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی . بی اختیار آرام میخندم . طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد . اما بلاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت . وقتی وارد شدند شهریار ور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت . دوباره نگاهش میکنم . به زمین خیره شده و به شدت در افکارش غرق شده . شهریار کمی دور تر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد . آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است . شهریاربه خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد . اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم . این رفتارش هم درست مثل دختر های خواستگار ندیده بود . از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد . عمو محمود با صدای بلند میگوید _خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
🌿 قسمت_صد_هفدهم عمو محمود با صدای بلند میگوید _خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم . حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم . پدرم میگوید +بله شما درست میگی بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید +نورا جان ، بابا ، تشریف بیار . سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم . قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم . ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم . همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم . با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم . با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم . نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم +بفرمایید سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد . استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند . به وضوح رنگش پریده و هول کرده است . تا به حال اینطور ندیده بودمش . استرسش از من بیشتر است . در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست . مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است . انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است . آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم . شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید _چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره و بعد لبخند پهنی میزند . خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم . در دلم بد و بیراه نثارش میکنم . حتی در بهرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد . سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم . وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند _به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم . من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم . به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند . اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند . خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید _انشالله هرچی خیره پیش بیاد پدر سر تکان میدهد +منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟ و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد . مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند . پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید +نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت . همو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند _پاشو بابا جان سجاد دست پاچه بلند میشود . من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم . در اتاق را باز میکنم . قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید . دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
🌿 قسمت_صد_هفدهم دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم . ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود . روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند . چند دقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده . انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم . بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند _راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت . به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم . بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد _اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری . وفتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم . راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم . وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد . البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد . میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار . میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد . اول رفتم استخاره کردم . استخاره خیلی خوب اومد . وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم . عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید . رفتم با خانوادم هم صحبت کردم . اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری . مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم . سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد _این همه ی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم . اما حالا بریم سراغ خودم . ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شردطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه . وضعیت مالیم هم که متوسطه . یه ماشینه ساده به زودی میخرم ، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم . از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم . از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم . کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه . وقتی وارو سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام . اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست . پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید . اولی شغلم دومی بیماریم . بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه . من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید .
🌿 قسمت_صد_هفدهم پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید . اولی شغلم دومی بیماریم . بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه . من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید . امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تعقیر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن . من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم ، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم . سکوت میکنم . چه دارم که بگویم ؟ اصلا چه میتوانم بگویم ؟ خودش همه چیز را برید و دوخت . گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری ، اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم . تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است . حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام . اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سر باز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد . نشان داد که مرد روز های سخت است ، مرد کار برای خداست . با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد . برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم +من نظرم فعلا تعقیر نکرده . اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم . سر تکان میدهد _کاملا حق با شماست . بعد از چند لحظه میگوید _اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم سر تکان میدهم . هر دو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم . با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند . از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد . امروز برای چنمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم . لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم . از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم . بر خلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند . انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده . بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید _ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید . انشالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم . و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشکم . پدرم لبخند مهربانی میزند _گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند . سریع سراغ اصل مطلب میرود _ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم . میخوام باهام رو راست باشی . بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه . بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه . حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم . میمونه کارش توی سپاه . دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد _تو تک بچه مایی . تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی . ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی . اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ &ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta
پدرت را بشناس.mp3
5.41M
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در چیست؟ ویژه‌ی شهادت علیه‌السلام ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌟 رهبرانقلاب: در شبهای قدر، بنده حقیر از شما التماس دعا دارم. 🌙 @Khamenei_ir