مطلع عشق
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_اول 💢 قبل از اینکه به بحث
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_دوم
3️⃣ اصل سوممون این هستش که
اگر ما بخوایم عملی رو انجام بدیم
بدون آگاهی نه تنها مارو به مقصد نمیرسونه ،بلکه از مقصد هم دور خواهد کرد
وباعث میشه در ما نه تنها میل وعلاقه ای
ایجاد نشه چه بسا تنفری هم نسبت به عمل
در ما ایجاد بشه.هم به عمل وهم به لوازم عمل.
📌 پس اصل سوم این هستش که
اگر انسان عملی رو بدون آگاهی
انجام بده از هدف ومسیر اصلیه خودش دور میشه وهمچنین باعث پشیمان شدن میشه
وهم چنین باعث بدبینی نسبت به خود عمل ویالوازم اون .
☜ بخوام مثالی بزنم برای شما در قضیه ی ازدواج .
این کلمه رو شما شاید زیاد شنیده باشید که خیلی ها از ازدواج بد میگند،بدگویی می کنند.
هم اقایون وهم خانم ها.
بعضی ها مشخصا نه تنها از ازدواج بد می گند بلکه ازجنس مخالف هم بد میگند.😕
مثلا این خانمی که در ازدواج شکست خورده یا جریان شکست خورده ی ازدواج رو درخانوادش ناظر هست مثلا میگه که مردها بداَند یا از مردهابدم میاد.😵
زیاد داریم که تنفر ایجادمیشه درافراد نسبت به جنس مخالف.
یا اقایی که شکست خورده درازدواج
اینه که بد گویی میکنه که همه ی زنها بداَند و.....
واین تااین حد هم نمیمونه.
👨👩👧👦 بعضی از خانواده ها که در مشاوره ها
باهاشون برخورد داشتیم مثلا خواهر بزرگتر یابرادر بزرگتر درازدواج شکست خورده،
میبینیم که این مانع از ازدواج سایر خواهر هایا برادر ها میشه ،بخاطر شکست وبدبینی که خودش داره واون بدبینی رو به نحو خیلی بدی هم انتقال میده به سایر اعضای خانواده وحتی دوستان وآشنایان .🤷♂️🤷♀️
این بخاطر چی هست؟🤔
این نمیگه که مثلا این خانمی(یا آقایی) که ازدواج کرده آمادگی وآگاهی های قبل از ازدواج رو نداشته.
نه از ازدواج سردرمی اورد،
نه از اهدافش سر در می اورد
ونه از باید ها ونبایدها
ونه از تعهد هایی که باید به عهده بگیره وانجام بده.👏
نه خانواده اورا درجریان گذاشتند
یا اصلا خود خانواده هم نمیدونستند.
یک پدر بی فکر ،
یک مادر بی فکر،
یک ازدواج بر اساس معیار های غلط وخیالی وموهوم وخیلی های دیگه که باید میدونستند قبل از ازدواج ولی نمی دونستند
وبعد این ازدواج صورت گرفته وبه شکست منجر شده.🥴
👌 منجر شدن ازدواج باشکست خوب مارو از مسیر اصلیمون دور میکنه .
خوب یکی از اهداف مهم ازدواج که قران می فرماید آرامش است .
اینکه اصلا اشخاص ازدواج می کنند که به آرامش برسند .
به آرامش روحی وروانی برسند.👇👇
《ومِن آیاته اَن خَلَقَ لَکُم مِن انفُسِکُم اَزواجاََ لِتَسکُنوا اِلَیها》
میگه که ارامش پیدا کنید درکنار همسرتون.
🦋 ولی خوب ما میبینیم که اتفاقا نه.
باشروع ازدواج دردسر وناراحتی اعصاب ودعوا ودرگیری وفشارروحی ومشکلات زیادی سراغ دختر وپسر میره.
که لزوما برخواسته از وضعیت مادی نیست.
چه بسا انسان بگه که خوب شاید وضعیت اقتصادی بد باشه وفشار زیاد بیاد.
این نوع فشار ها وقتی زن وشوهر همدیگه رو دوست دارند یا زندگیشون زندگیه شیرینی هست،کاملا قابل تحمل هستش؛👏👏
ولی فشار های روحی وافسردگی ها
وناراحتی ها ،نزاع ها ودرگیری ها اگر ناشی از عدم تفاهم دختر وپسر باشه؛
این تحملش بسیار مشکل است وخیلی از این مسائل مال این هستش که قبل از اینکه
ازدواج بکنند، اون امادگی های لازم رو کسب نکردند وبایک شروع غلط این قضیه اتفاق افتاده واین نتایج روداشته.
💯 پس بجای اینکه به ارامش برسه نقطه ی مقابل ارامش یعنی نزاع وافسردگی وفشار روحی وروانی رسیده.
این بخاطر این هستش که عمل رو بااگاهی لازم انجام نداده.👏
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #درسی_از_ادابازی
💠 همهی ما با سرگرمی #ادابازی آشنا هستیم. یک نفر تلاش میکند با حرکات بدن و بدون تکلّم، منظور خود را به دیگران برساند و دیگران باید از حرکات اعضای بدن و ایما و اشارهی او مفهومی را که در ذهن اوست تشخیص دهند. و جالب این است که گاهی با یک ادای کوچک و #ساده، هم تیمیهای او به سرعت به یک مفهوم یا معنای #سخت و طولانی پی میبرند و با بازگو کردن آن برنده میشوند.
💠 زن و مرد باید بدانند در زندگی مشترک گاه رفتارها، عکسالعملها و حالات #ظاهری همسر، معنا و مفهومی عمیق دارند که باید با دقّت و توجّه، به مفاهیم و #معانی آنها پی برده و عکسالعمل متناسب و مطلوب را از خود نشان دهند. برایمان سوال شود چرا همسرم #اخم کرده، چرا ناراحت است، چرا بیحوصله است، چرا درشتگویی میکند، چرا گوشهگیر شده است، چرا به فکر فرو رفته و #چرا....؟
💠 مهم آن است از کوچکترین عکسالعملها، رفتارها، حالات، ایما و اشارهی همسر نباید به #سادگی گذشت چرا که در پشت آنها مقصود، معنا، نیّات و حرفهایی #پنهان است که عدم توجّه به آنها شما را از همسرتان دور کرده و باعث سردی روابط میشود.
💠 و البته باید به حال #خوش همسر و رفتارهای بانشاط او نیز دقّت کرد و ریشهی آن را جستجو کرد تا بدانیم چه عاملی سبب حال خوش او شده تا در آینده زمینه را برای تکرار و #تداوم آن مهیّا کنیم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم #بخش_چهارم بینی ام را بالا میکشم +لابد بهاره و عمو محس
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صدوبیست نهم
#بخش_اول
آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم .
با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم .
سجاد لبخند محزونی میزند
_بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟
سر تکان میدهم و بلند میشوم .
سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم .
از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم .
هنوز کامل باور نکرده ام شهریار شهید شده .
محاسبه سر انگشتی میکنم ، ۱۷ روز پیش شهریار رفت .
درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت .
بهاره از اتاق من خارج میشود .
برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده .
زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است .
گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد .
سرم را به سمت سجاد برمیگردانم .
+حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟
سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند
_بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست
+اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم .
تا آرومم بهم بگو .
بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم .
سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود .
آهی از سر حسرت میکشد .
دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زباد به روی خودش نمی آورد .
با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .
زیر آفتاب سوریه سوخته است .
آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم .
نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن هایش بگویم .
فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است .
نگاهی به دور و بر می اندازم .
مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گزیه میکنند .
پدرم و عمو محمود همراه پسر های بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند ، این را از میان حرف های مادرم و خاله شیرین متوجه شدم .
سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .
نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند
_از اولشم شهریار نرفت ایتالیا ، قرارم نبود بره .
قبل از رفتنم با هم هماهنگ کردیم .
قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کار های شهروز و غیره بیاد سوریه .
این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن .
گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_دوم
همین کارم کرد . بلاخزه با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه .
خودشم نازاحت بود از اینکه داره این کارو میکنه .
حتی بعضی شبا گریه میکرد .
ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیزاشتن .
وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .
تو سوریه پیش هم بودیم .
ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم .
خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم .
دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان .
اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه .
هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون .
وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهسد شد پیکرش بره تو همچین خونه ای .
با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند .
به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است .
با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .
انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .
اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند .
لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود .
دستش را از روی گونه ام پایین میکشد .
نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند .
قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .
سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .
بهاره بی حال به دیوار تکیه داده .
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند .
با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید
_نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع
متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم .
وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد .
جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است .
جعبه را به دستم میدهد
_شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم
و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد .
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_سوم
جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم .
با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد .
فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم .
اما در باز میشود .
چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند .
نگاهم را به صورتشان میدوزم .
اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است.
بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود .
سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید
_برید بیرون
همه متعجب ابرو بالا می اندازند .
بهاره ادامه میدهد
_شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه
و بعد صدای هق هقش بلند میشود .
همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود .
بهاره آرام با خود حرف میزند
_الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن
خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن .
آخ خدا مادر بمیره برات .
و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند .
دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود .
چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد .
عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود .
مهمان ها وارد اتاق میشوند .
هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند .
بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند .
در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم .
شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم .
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_چهارم
به سختی روی پا می ایستم .
پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم .
احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست .
دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست .
با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم .
شهروز کنار نزدیک در اتاق استاده و دست جلوی صورتش گرفته .
بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم .
با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد .
رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند .
صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم
+وقتی شهریار رفت سوریه بهت گفت ؟ چون گفته بود میاد پیش شماتو ایتالیا
زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد .
با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد .
شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته .
بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
+چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد .
میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود .
سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند
_برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش.......
نگاهش را میگیرد
_مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم .
وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم .
بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است .
سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید
_چی میگفت ؟
معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_سی_ام
#بخش_اول
سر تکان میدهم
+هیچی ، خودم اومده بودم بهش تسلیت بگم
نگاهش را از شهروز میگیرد و گره میان ابرو هایش را باز میکند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز شهادت شهریار ، با هر مشقتی که بود گذشت .
آنقدر روز سختی بود که هر لحظه اش برایم اندازه یک سال میگذشت .
دلم نیامد از شهریار دل بکنم و سراغ جعبه ای که به من داده بروم . ترجیج دادم چند روز بعد به سراغ جعبه بروم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در جعبه را آرام باز میکنم .
نامی ای تو یه جعبه است .
ابتدا نامه را بر میدارم و آن را باز میکنم .
نامه ای بلند و طولانی ، فکر میکنم بتوانم جواب همه ی سوال هایم را بگیرم .
نفس عمیقی میکشم و بعد از فرستادن صلواتی شروع به خواندن نامه میکنم
《به نام خالق مولود کعبه
نورا جان سلام ! میدانم از من دلگیری ، میدانم هزار سوال در سرت تاب میخورد ، میدانم خسته و دلشکسته ای ، میدانم ، همه چیز را میدانم .
آمدم تا یه سوال هایت جواب بدهم ، آمدم تا رفع کدورت کنم ، آمدم بگویم از من دلگیر نباش که هر چه کرده ام بخاطر خودت بوده
از اول خلاصه میگویم .
به بهانه رفتن به ایتالیا به سوریه رفتم تا خانواده ام مخالفت نکنند .
وقتی رسیدم سوریه از خانواده حلالیت خواستم و ماجرا را برایشان شرح دادم .
بعد به مادرم گفتم سر یکی از کشو هایم برود .
۳جعبه داخل کشو بود .
یکی برای تو ، یکی برای پدر و مادرم و یکی برای پدر و مادر تو .
گفتم اگر شهید شدم قبل از تشهیع جعبه ها را به صاحبانشان بدهید .
بحث را با بزرگترین سوالی که در ذهن داری شروع میکنم .
چرا به تو نگفتم ؟
نگفتم چون نخواستم اذیت شوی ، نکفتم چون نخواستم علاوه بر استرس سوریه رفتن سجاد ، استرس سوریه رفتن من را هم تحمل کنی .
نگفتم چون با هر قطره اشک تو دل من هم میسوزد .
اگر نگفتم فقط بخاطر خودت نگفتم ، چون دوستت داشتم .
باز هم اگر دلخوری ببخش و حلالم کن و بگذار روحم در آرامش باشد .
سراغ سوال دوم میروم .
چرا به سوریه رفتم ؟رفتم چون نخواستم آن داعشی های پست فطرت ذره ای از خاک کشورم را غصب کنند .
رفتم چون نخواستم دست آن حرامی ها به ناموشم بخورد .
رفتم چون تو برایم مهم بودی ، رفتم چون مادرم برایم مهم بود .
رفتم چون غیرتم اجازه نمیداد یکی از زنان سرزمین به دست این نامرد های بی غیرت بیافتد .
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌷 عید سعید فطر مبارک
🔺 رؤیت هلال ماه شوال المکرم در غروب چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ برای رهبر انقلاب محرز شده است.
👈 بنابراین پنجشنبه ۲۳ اردیبهشتماه اول شوال و عید سعید فطر خواهد بود.
💻 @Khamenei_ir
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۶۵ انواع ذهنیت های منفی: "شرمساری" 🔹فرد، احساساتی دارد که برای او کمرویی و خجالت را
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 71 ✅ در حقیقت خداوند متعال وقتی بخواد با انسان صحبت کنه با زبان امتحان صحبت میک
#افزایش_ظرفیت_روحی 72
🔸 اینکه ما صرفا خبر داشته باشیم که خدا از ما امتحان میگیره فایده چندانی نداره. بلکه باید "نگاه امتحانی" داشتن در جامعه ما تبدیل به یک #فرهنگ بشه.
✅ اگه در فکر ما این موضوع فرهنگ سازی بشه جلوی بسیاری از اتفاقات بد گرفته میشه؛ مثلا یکی از فواید امتحان اینه که در خانه ها و خانواده ها دیگه هیچ وقت دعوایی نمیشه!
💢 اگه در خانواده کسی به شما ظلمی کرد قبل از اینکه بخوای تصمیمی بگیری یه نکته ای رو توی ذهن خودت مرور کن!
با خودت بگو: قبل از اینکه اون عضو خانوادم بخواد منو ناراحت کنه، این خداست که تصمیم گرفته من رو امتحان کنه. آیا به اصل این امتحان هم اعتراض دارم؟☺️
🔸 قبلا گفته شد که خداوند متعال زندگی ما رو برای امتحان آفریده و ما هیچ وقت نمیتونیم جلوی خدا رو بگیریم؛ ما نمیتونیم طوری عمل کنیم که خداوند متعال ما رو امتحان نکنه.
✅ وقتی انسان در هر اتفاقی از همون اول تسلیم امر خدا باشه مهربان تر رفتار خواهد کرد و آروم تر خواهد بود.
👌🏻و کسی که عمیقا میدونه تمام مشکلاتش امتحان هست دیگه #افسرده نمیشه.
❣ @Mattla_eshgh