eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ فرصتی بی نظیر و کم نظیر جهت فرزندار شدن خانواده های بدون خرج هزینه های سنگین بنا به روایتی معتبر و صحیح از امام رضا علیه السلام که ایشان فرمودند: روز ، روزی است که حضرت زکریا دعا کردند که خدواند به او فرزندانی عنایت فرماید، خدواند نیز به او یحیی را بشارت داد. بعد حضرت فرمودند: «پس هر کس این روز را روزه بگیرد و سپس دعا کند، خداوند همان طور که دعاى زکریّا را مستجاب کرد، دعاى او را نیز مستجاب خواهد کرد.» 📚کتاب امالی و کتاب من لا يحضره الفقيه ؛ شیخ صدوق ج۲ ؛ ص۹۱ 👈 اقوام و آشنایان و دوستان خود را مطلع کنید تا از این فرصت طلایی استفاده کنند.
🔰 بیش‌ترین نرخ باروری مربوط به است. اما کارتل‌های رسانه‌ای وابسته به آن، و حیوان‌پروری را برای مسلمانان و ایرانیان تجویز و بسته‌بندی می‌کنند ✍ محسن محمدی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شکر خدا، مهم اینِ الان پیش شمائیم. دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و چشمهای عسلی اش به خ
2 🍃رحمان با اراده تر به حرفهایم گوش میدهد و سریعتر خیالم را به آسودگی میرساند. اسمهای جدید حسن و حسین را هم برایشان میگویم و این بار نوبت درس جدید میشود. با صدای گیرایی میگویم: - سر مرزهای داعشی ممکنه دینتون رو بپرسن. گیج و ماتم زده نگاهم میکنند، که توضیح میدهم: - شما باید بگید که سُنی هستین، ممکنه ازتون بخوان ارکان نماز رو براشون ادا کنید و جلوشون نماز بخونید... . تاکید وار میگویم: - نماز سُنیها، باید همه تون یاد بگیرید. لبهایشان یکوری کج میشود ولی اهمیتی نمیدهم، که حسن به اعتراض برمیخیزد: - مگه بین و سُنی و شیعه چه فرقی هست؟ این اراجیف چیه که گوش مردم رو باهاش پر میکنن و باعث تفرقه افکنی میشن؟! سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و با ضعیفترین صدا لب به سخن میگشایم: - فقط میخوان بین مردم جنگ و جدال راه بندازن، یه مشت خدا نشناس که به اسم خدا روی خوی وحشیگری شون سرپوش میذارن. انگار که تا حدودی قانع شده باشند دیگر چیزی نمیگویند و من فرصتی مییابم تا نماز سُنیها را با تمام ارکان اش آموزش دهم، به نوبت فرا میخوانم شان تا امتحان پس دهند و سر مرزها اشتباه نابخشودنی به بار نیاورند... . روز موعود فرا رسیده؛ دوباره همچو اوایل سایه ی شوم ترس و نگرانی بر دلم افکنده شده و اینبار حتی دلگرمی دادن های حاج قاسم و نیروهایش هم موثر واقع نمیشود. آب دهانم را به سختی از راه در روی گلوی خشک شده ام عبور میدهم و با پاهای لرزان دنبالشان روانه میشوم. پس از طی کردن مسافت زیادی به اولین مرز داعشیها میرسیم. رعشه بر بدنم میافتد و توان راه رفتنم را به تارج میبرد، درحالی که عرق ترس روی
پیشانی ام جا خوش کرده است به پسرانم مینگرم و بغض راه گلویم را سد میکند؛ که مبادا گیر بیافتند و از دستشان دهم! به خدا توکل و با آخرین توان شانه به شانه ی پسران حرکت میکنم. نگاهم مدام در گوشه و اطراف در رفت و آمد است، تا بلکم حاج سلیمانی و نیروهایاش را نظاره گر شوم؛ گفته اند در گوشه و اطراف می آیند و مواظبمان هستند، قول حاج قاسم قول است و شکی درش نیست. با یادآوری اش دلم قرص و گامهایم بلندتر میشود. به مرز که میرسیم؛ قیافه های ترسناک و چندششان را هدف نفرتِ نگاهم میکنم که یکیشان با صدای نکرهاش دستور میدهد جلو رویم، با اخم های درهم و دستهای لرزان جلویاش می ایستیم که لب نحسش را به سخن میگشاید: - از کجا اومدی؟ کجا میری؟ قبل از اینکه پسرها با دستپاچگی مشهود در قیافه هایشان به سخن آیند، خودم جواب میدهم: - از سوریه اومدیم برادر، پسرهام اونجا دانشجو بودن؛ قصد کردیم برگردیم کرکوک. از به زبان آوردن کلمه ی مقدس برادر برای اینچنین حرامزاده هایی عقم میگیرد ولی نمیگذارم تغییری در حالت صورتم ایجاد شود. لبخند کریه ای اش را روانه ی لبان مشکی اش میکند. - اسمتون چیه؟ شناسنامه! انگار که این وضعیت برایم عادی شده باشد با خونسردی دست در بقچه ام میکنم و شناسنامه های جعلی را در کف مشتان تنومندش میگذارم، دل در دلم نیست و مدام ذکر میگویم که بلاخره انتظار به سر میرسد و با اخمهای درهم اجازه ی خروج میدهند. به مثال پرنده ایی که از قفس رها شده باشد بال میگیریم و به سرعت از آنجا دور و دورتر میشویم... دمدم های غروب که میشود، مرز دوم را هم با ترس و بدبختی رد میکنیم و این مرز آخرین مرز است، این یکی را که رد کنیم میتوانیم نفسی آسوده بکشیم. بعد از کمی استراحت و تغذیه دوباره به راه میافتیم. با حرکت دست مردک تنومند و
قوی هیکل روبه رو جلو میرویم و بدون هیچ حرفی شناسنامه ها را کف دستش میگذاریم، نگاه موشکافانه اش را از شناسنامه ها بر میدارد و به ما میدوزد که توضیح میدهم: - دانشجوی کرکوک هستن، قرارِ برگردیم سلیمانیه... . برای بیشتر توضیح دادن مجالی نمیدهد و دستش را به معنای سکوت بالا میبرد. نگاه موشکافانه و مرموزش را زوم صورتمان میکند، که در دل اشهدم را میخوانم. به حرف می آید: - دینتون چیه؟ حسن که فرزتر از بقیه است با عجله جواب میدهد: - سُنی هستیم. نمایشی دستی دور لبانش می کشد و دست پشت کمر میگذارد، درحال قدم زدن یکهو به سمتمان میچرخد و عبدالکریم را خطاب میدهد: - تو. با تته پته و استرس جواب میدهد: من؟! مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد: - دو رکعت نماز صبح رو برام بخون. دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم، که دوباره با لبهای لرزان میگوید: - وضو نگرفته ام برادر. پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره میزند: - وضو بگیر. کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند، وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامت
به نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سلام را که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود. - گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟ نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم. هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تته پته می افتد و پاهای اش سست تر میشود. با صدای گیرایی مداخله میکنم تا توجه همه به من جلب شود: - هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس بخونن؟ بدبختها همه اش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر کنن. نگاهش را مشک و فوار روی چشمهایم میگرداند. سعی میکنم به خودم مسلط شوم تا لو نرویم. صدای تیر و شلیک و سپس داعشی دیگری که خودش را به سرعت کنارمان رسانده بلند میشود. - قربان، قربان بهمون حمله کردن. مردک با عصبانیت نعره میزند: - کی جرئت کرده به مرز ما نزدیک بشه؟! و جواب میشنود: - ایرانی هستن قربان، قاسم کابوس داعشیها شده، هرجا که اسم ما باشه مثل جن پیداشون میشه! با شنیدن اسم حاجی خنده به لبم هجوم میآورد. مجالی برای بیشتر بازپرسی کردن ما نمییابند و سریع از ما دور میشوند. دست حسین را میگیرم و به دنبال خودم میکشم. از مرز که خارج میشویم پسرها با خوشحالی فریاد میزنند و من دوباره از ته دلم خدا را شکر و برای موفقیت حاج قاسم سلیمانی بزرگ مرد ایرانی دعا میکنم... . "تقدیم به روح پاک و مطهر بزرگ مرد ایرانی؛ حاج قاسم سلیمانی بزرگترین اسطوره ی زندگی ام." نویسنده : خاتون ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۲۲
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز پنجشنبه( )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در یکی از فایل‌های صوتی لو رفته از «زاکر» مدیر CNN ، وی خطاب به کارمندانش می‌گوید که نباید اخبار کودک آزاری و لمس زنان توسط جو بایدن را پوشش بدهند چون میلیون‌ها آدم در توئیتر آن‌را می‌بینند! | 🔺 ‌❣ @Mattla_eshgh
📡فاصله هزاران کیلومتری خود با فرزندان تان را کم کنید 🔹باور کنید آشنایی بیشتر کودکان از رسانه های دیجیتال و هوشمند نسبت به والدین خود نه تنها حُسن به شمار نمی رود و نه تنها جای ذوق کردن ندارد بلکه آسیبی جدی در انتظار آن کودک است، این امر کنترل و تربیت کودکان را سخت تر خواهد کرد و والدین برای رسیدگی به فرزندشان مسیری دشوار را باید طی کنند پس لطفا خود را به نحوه استفاد از رسانه های مختلف موبایلی و رایانه ای مجهز کنید و آشنایی کامل پیدا کنید.شکاف دیجیتال والدین با فرزندان بحران جدی آینده 🔹به عنوان والدین دیجیتالی خوب، باید حتماً فعالیت‌های روزانه خود راتاحدامکان بر پایه فرزندتان برنامه‌ریزی کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش سرود سلام فرمانده از تلویزیون اسرائیل. وقتی عدو سبب خیر میشه .ما که نمی تونستیم تو اسرائیل اجرا کنیم ولی خودشون سلام فرمانده را دارن پخش میکنن، تازه آدرسم میدن مجری میگه برین کاملشو تو یوتیوب ببینین😄😄
ربایش مداح سرود «سلام فرمانده» 🔹مداح اهل‌بیت «وقار رسول» به دلیل برنامه‌ریزی برای اجرای سرود ‎سلام فرمانده در کشور آذربایجان از چهار روز پیش به دست نیروهای امنیتی ‎رژیم صهیونیستی ربوده شده و تا به امروز خبری از ایشان در دست نیست. 🔹گزارشات جنبش حسینیون آذربایجان، حاکی از آن است که در مناطق تالش‌نشین آذربایجان ماموران پلیس در مراسمات عروسی کشیک می‌دهند تا مانع اجرای سرود سلام فرمانده شوند! 🔹سرود سلام فرمانده از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب جمهوری آذربایجان در حال اجراست و این موجب آشفتگی رژیم صهیونیستی شده است. 🔹برکات اندیشه مقاومت اسلامی در آذربایجان به سرعت در حال ظهور است و این یعنی برهم‌خوردن معادلات چندین‌ساله رژیم صهیونیستی در آذربایجان. 📣 ‌❣ @Mattla_eshgh
تحلیل دیدار آقا با اردوغان.mp3
5.78M
💠 در دیدار با آقای اردوغان 👌 توصیه های مهم و پدرانه رهبری به آقای 👈 اشاره رهبری به یکی از مهم ترین کارهای علیه ملتهای مسلمان ◀️ جمله کلیدی رهبری : امنیت ، امنیت منطقه است ! 🎤 عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
تحلیل دیدار آقا با پوتین.mp3
5.49M
💠 در دیدار با آقای پوتین 👌 تحلیل عالی و هوشمندانه رهبری از جنگ روسیه و اوکراین 👈 ناتو و غرب چه نقشه ای برای روسیه داشتند؟ ◀️ توصیه اقتصادی مهم رهبری درباره حذف تدریجی دلار از مبادلات دو کشور 🎤 عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 1⃣ اجازه 🍃آرزوی قلبی من بود که برای مصطفی کاری انجام دهم. او فرماندهی بود که خیلی از پیروزی های زمان جنگ مدیون رشادت های او است، چرا باید غریب باشد. به برادرش گفتم می خواهم درباره مصطفی کتاب بنویسم. اما برادرش گفت: "مصطفی عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان فرمانده مطرح شود بیزار بود." بعدش گفتم: "آمدم از شما اجازه بگیرم در مورد ایشان کتاب بنویسم." برادرش گفت: "چرا از من! برو از خودش اجازه بگیر، هر وقت اجازه گرفتی ما هم در خدمتیم!" با اینکه خیلی علاقه داشتم کتاب بنویسم اما برگشتم تهران و بعد از این ماجرا فکر نوشتن کتاب را از ذهنم خارج کردم. 🍃ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر. از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند. یکی از آنها که در وسط جمع بود عمامه سفیدی بر سرش بود که نورانیت عجیبی داشت. همان شخص آمد دست مرا گرفت. به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم و از خاطراتش گفت. او را کامل شناختم. آقا مصطفی ردانی بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت: "این بود که در اصفهان مرا ترور کردند ولی موفق نبودند." یکباره از خواب پریدم. همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت: "کتابی بنام مصطفی نوشته ای!!" با تعجب گفتم: "چی، مصطفی!؟" گفت: "آره، دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب مصطفی را معرفی کرده بود." 🍃غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. گفتم: "یه سوال دارم؟ آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده!؟" با تعجب پرسید: "بله، چطور مگه؟!" گفتم: "آخه جایی نقل نشده." ایشان هم مکثی کرد و گفت: "این ماجرا را کسی نمی‌داند." بعد اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید: "این سوال برای چی بود." ماجرای خواب را گفتم. ایشان هم گفت: "اجازه را گرفتی! قرار شد راهی اصفهان شده و خاطرات را جمع آوری کنیم." 📚 کتاب مصطفی، صفحه 11 الی 13
قسمت 2⃣ : تولد پرماجرا 🍃در یکی از محله های قدیمی شهر زیبای اصفهان زندگی می کردیم. درست در اولین روزهای فروردین سال 1337 بود که صدای گریه ی نوزاد، خبر از تولد پسری دیگر در خانه ما می داد. پدر خوشحال بود. اسم او را مصطفی گذاشتند. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. مصطفی را خیلی دوست داشتم. تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و بریده بریده حرف می زد. 🍃تا اینکه اتفاق بدی افتاد! شدیداً تب کرد. دکتر هم رفتیم و دارو داد. اما فایده نداشت. کم کم نفس های او به شماره افتاد. تشنج کرد. مادر و من گریه می کردیم. سه روز بود که حال برادرم خراب بود و هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. ساعاتی بعد صدای شیون و ناله مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. برادر دوست داشتنی من در یک سالگی از دنیا رفت!! مادر بزرگ برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه پیچید و کنار حیاط گذاشت. به من گفت: صبح فردا پدرت از روستا برمی گردد و بچه را دفن می کند. 🍃صبح روز بعد که چهارشنبه بود. پدر هنوز از روستا برنگشته بود که صدای مرشد آمد! پیرمرد عارفی در محله ما بود که هر روز در کوچه ها راه می رفت و مدح امیرالمومنین (علیه السلام) را می خواند. مردم هم به او کمک می کردند. مادرم به من گفت: برو این پول را بده مرشد. رفتم دم در. دیدم مرشد پشت در ایستاده پول را دادم به او و بی مقدمه گفت: برو به مادرت بگو بچه را شیر بده!! گفتم: داداشم مرد! ما بچه کوچیک نداریم. مرشد از دهانه در وارد شد. با صدای بلند گفت: همشیره، دعا کردم و برات عمر پسرت را از خدا گرفتم! برو بچه ات را شیر بده!! مادربزرگ گفت: این بچه مرده. منتظر پدرش هستیم تا او را دفن کند.مرشد بازم جمله خود را تکرار کرد و رفت. 🍃مادربزرگ جنازه بچه را که سرد شده بود از گوشه حیاط برداشت. وارد اتاق شد. مادر بچه را از داخل بغچه خارج کرد! او را زیر سینه قرار داد. اما هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود. هر چه مادر تلاش کرد بی فایده بود. بچه هیچ تکانی نمی خورد.! مادربزرگ گفت:من مطمئنم این بچه مرده است! حال روحی همه ما بهم ریخته بود. خواستم از اتاق برم بیرون که یکدفعه مادر با گریه فریاد زد: مصطفی، مصطفی، بچه زنده است!! 🍃لب های مصطفی آرام آرام تکان خورد!! آهسته آهسته شروع به شیر خوردن کرد و سه ساعت شیر خورد. مو بر بدن ما راست شده بود. نمی توانم آن لحظه را ترسیم کنم. همه از خوشحالی اشک می ریختیم. از بیماری و تب هم خبری نبود. خدا عمری دوباره به برادرم داده بود. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 16 الی 18 قسمت 3⃣ : نوجوانی 🍃از چادر سر کردن خوشش می آمد. یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد. کفش های پاشنه بلند او را پوشید! بعد هم با هم رفتیم سر کوچه. اون موقع شاید کلاس سوم بود. قدش خیلی بلند شده بود. جوان هایی که رد می شدند با تعجب به او نگاه می کردند. من هم می خندیدم. 🍃یکدفعه یه ماشین پیکان از سر کوچه رد شد. کمی جلوتر ترمز کرد. از آیینه داخل ماشین نگاهی به مصطفی کرد. حالا او خانم قدبلندی شده بود که سرش به اطراف می چرخید. راننده دنده عقب آمد و شروع کرد به بوق زدن. مصطفی چهره اش را برگرداند. راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت: "بفرما بالا!" من کمی آن طرفتر فقط می خندیدم. مصطفی همین طور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد. انگار چیزی نشنیده! 🍃راننده می خواست پیاده شود و .... مصطفی تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید! یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت! جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه می کرد! از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سر کار گذاشته عصبانی بود. بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت. من و دوستام فقط می خندیدیم. بعد هم چادر و کفش را برداشتم رفتم خونه. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 20 الی 21
4⃣ : مدرسه 🍃با پایان دوره دبستان کم کم کتاب های علمی جای خود را به کتاب های مذهبی داد. از همه چیز سوال می کرد. مسجد محل همیشگی او بود. ذهن پرسشگر او در آنجا سیراب می شد. وقتی وارد دبیرستان شد. منشا خیر شد. برای بچه ها کتاب می برد. خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد. آنها را اهل نماز جماعت کرد. بین دو نماز احکام و مسائل دین را می گفت. تفریحات بچه ها برای او جایگاهی نداشت. مصطفی راهش را از کارهای خلاف آنها جدا کرده بود. اهل شوخی و خنده بود، اما نه از نوع حرام. 🍃سال دوم هنرستان، آموزش پرورش برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان را به عنوان دبیر و برای مدارس دخترانه برعکس! یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت. پرسیدم: "چیزی شده؟ چرا زود برگشتی؟ خیلی ناراحت بود." گفت: "امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی کردم. اون خانم اومد جلو، دستش را گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می خواست حرف بزند که من از کلاس زدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان نروم." 📚 کتاب مصطفی، صفحه 23 الی 25 5⃣ : رویای عجیب 🍃تصمیم گرفته بود به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. می گفت: "دوست دارم برم حوزه علمیه اما! اما نمی دانم الان بروم حوزه، یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم." 🍃فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه! پرسیدم: "چی شد، تصمیم گرفتی طلبه بشی!؟" مکثی کرد و ادامه داد: "دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم: گفت: تعبیرش این است که شما عالم و یاور دین می شوی! اما تاخیر نکن. باید سریع اقدام کنی!" با تعجب گفتم: "چه خوابی دیدی!؟" 🍃مکثی کرد و گفت: "رفته بودم توی مسجد امام اصفهان. همینطور که قدم می زدم یکباره صحنه عجیبی دیدم! آقا امام حسین (ع) در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود! آقا مرا صدا کردند و گفتند: بیا در را باز کن. من هم گفتم: چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم. ایشان فرمودند: همین الان بیا! من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم.
قسمت 6⃣ : کمک به مردم 🍃مصطفی راهی حوزه علمیه قم شد. يه روز تماس گرفتند از حوزه گفتند: "حالش خوب نیست." رفتم داخل اتاق، دیدم رفتارش عجیب شده است. کسی را درست نمی شناخت. این حالت سابقه نداشت. گفتم پاشو بریم اصفهان، تا حالت بهتر شود. رفتم سراغ لباسهایش دیدم گچی هستند. از آقای میثمی پرسیدم: "چرا لباس های مصطفی همگی گچی هستند؟" گفت: "مصطفی روزهای آخر هفته به کارخانه گچ اطراف قم می رود و در آنجا کیسه گچ پر می کند." 🍃آقای میثمی ادامه داد: "ما از اول فکر می کردیم به دلیل شهریه کار می کند. بعدها فهمیدیم یکی از طلبه ها ازدواج کرده. شهریه ی حوزه کفاف زندگی او نمی داند. برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او می داد. عجیب بود مصطفی بیشترین درآمدش را به دوستش می داد. مصطفی پول را به آقای قدسی می داد و می گفت به عنوان شهریه بدهید فلانی." صحبت های آقای میثمی مرا یاد دوران نوجوانی مصطفی انداخت. آن زمان هم در کارخانه جوراب بافی کار می کرد. او از همان مبلغ ناچیز، به دیگران کمک می کرد. مصطفی به خوبی می دانست: «سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث امان بودن در قیامت می شود.» 📚 کتاب مصطفی، صفحه 30 الی 31 ادامه دارد...✒️
4_5818761618913232319.mp3
8.74M
💞 ۲۳ انسانهایی که ذاتاً مهربانند؛ و از خودِ مهربانی، لذت میبرند... اگر چند روز، هیچ خروجیِ رحمتی از آنان صادر نشود، احساسِ پوسیدگی میکنند! برای همین ... همیشه بدنبالِ کسی میگردند، که بی توقع، غرقِ رحمتش کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 همین الان ثبت نام کنید 🚨 "شروع مسیر موفقیت و رشدفردی" (شماره تلفن + نام و نام خانوادگی) 👇🏻 https://eitaa.com/Poshtiban_Toranjسرفصل های همایش آنلاین✨ ✅ 5 چالش مهم در زندگی چیست؟ ✅ موفقیت و رشدفردی از کجا آغاز می‌شود؟ ✅ مراحل سه گانه خودشکوفایی ✅ معرفی 12مهارت رشدفردی نقشه راه ۳ سال آینده ✅ معرفی مدل تیپ شناسی MBTI 🔻زمان: پنجشنبه (6 مرداد) _ ساعت 16:50 [بسیارضروری و کاربردی برای همه]
مطلع عشق
🚨 همین الان ثبت نام کنید 🚨 "شروع مسیر موفقیت و رشدفردی" (شماره تلفن + نام و نام خانوادگی) 👇🏻 http
دوستان اگر تمایل دارید تواین همایش شرکت کنین رایگانه خودمم شرکت کردم
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۲۳
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه( )👇