فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهرداری مسکو ۲۴ ساعت پیش از شروع بازی ایران و آمریکا در جام جهانی قطر این گونه از تیم ملی کشورمان حمایت و برای ملی پوشان ایرانی آرزوی موفقیت کرد.
❣ @Mattla_eshgh
🔺 خبرنگارای ایرانی رفتن از سرمربی آمریکا پرسیدن «چرا ناوگان آمریکا خلیج فارس رو ترک نمیکنه» 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلافگی سرمربی تیم امریکا از سوال هوشمندانه خبرنگار پرس تیوی
سرمربی تیم این کشور در حالی گفته از مردم ایران حمایت میکنه که حتی بلد نیست اسم "ایران" رو تلفظ کنه
فقط اون لحظه که از سوال خبرنگار ایرانی رنگش مثل گچ سفید میشه😂
چین: بهبود وضعیت فلسطینیان، نیازی فوری است
🔹نماینده چین در سازمان ملل: چین نگران وخامت وضعیت امنیتی در اراضی اشغالی فلسطین است. طبق آمار سازمان ملل، سال ۲۰۲۲ مرگبارترین سال برای فلسطینیان در کرانه باختری از سال ۲۰۰۵ است.
🔹چین تمام حملات بیپروایانه علیه غیرنظامیان را محکوم کرده و بهبود وضعیت انسانی و اقتصادی فلسطین را یک نیاز فوری میداند.
ایولاااااا چین 😂✌️🤝
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
ختم صلوات برای پیروزی فوتبالیست های کشور عزیزمون ایران در برابر آمریکا
این ختم صلوات رو به نیت امام حسین برگزار میکنیم تا یار و یاور بچه ها داخل زمین بازی باشه
هرچقدر میتونید تو این کار شریک باشید.
ان شاء الله فرداشب دل همه مردم ایران شاد شاد باشه 😍
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر بفرستید
@R199122
#s12100
مطلع عشق
ختم صلوات برای پیروزی فوتبالیست های کشور عزیزمون ایران در برابر آمریکا این ختم صلوات رو به نیت امام
خیلی دعا کنید
اگه رو کاغذ بخوایم بررسی کنیم، بازیکنان آمریکایی تو باشگاههای بهتری نسبت به لژیونرهای ما بازی میکنن، آث میلان، چلسی، یوونتوس و.... بازی میکنن
ولی دعا و توسل اثر داره
و کلا فارغ از نتیجه امسال بهترین بازی دوران جام جهانی رو داشتیم
2_0 تا حالا نداشتیم تو بردهامون
تاحالا تیم اروپایی نبرده بودیم
همون بازی ولز واقعا اندازه یه صعود لذتبخش بود
توسل به حضرت زینب فراموش نشه
شب ولادتشون کمک کنن بچههارو
مطلع عشق
🕊 قسمت #چهل_ودو سیدعلی دوباره دهان باز میکند ، که حرف بزند؛ اما باز هم مجید امانش نمیدهد: -ع
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #چهل_وسه
مجید میپرسد:
-راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف کن راه کوتاه بِشِد.
دوباره یاد سوزش زخمم میافتم.
داشت یادم میرفت ها، این دوباره یادم انداخت.
لبم را میگزم و یک لبخند ملیح حوالهاش میکنم:
-مجید جان نگفتی بچه کجایی؟
عجب سوال مسخرهای پرسیدم!
خب، توی این فرصت کم، چیز بهتری به ذهنم نرسید.
مجید چشمانش را تنگ میکند و میگوید:
-اولندش، شوما میباس بوگوی بِچه کوجای که نیمیتونی اِز لهجهم بفهمی اصفانیام! دومندش، خب میخَی جواب ندی نده، چرا اینجوری میپیچونی؟
باید اعتراف کنم ،
یکی از سختترین قسمتهای شغل یک مامور امنیتی، این است که سوالهای دیگران را طوری بپیچانی که نه چیزی را لو بدهی و نه ناراحتشان کنی.
اصلا این مبحث پیچاندن ،
باید چند واحد در دانشگاههای ما تدریس بشود که سایر ماموران محترم، مثل من انقدر ناشیگری نکنند.
سیدعلی به دادم میرسد و میگوید:
-خب مجید دلبندم، اگه قرار بود ما بدونیم که همون موقع توضیح میداد. تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهنلق نیست؟
مجید کامل برمیگردد به سمت سیدعلی و چشمغره میرود:
-حیف که اولاد پیغمبری، زورم بهت نیمیرِسِد.
بعد دوباره رو میکند به من:
-اصلاً سوالا کاری نیمیپرسم. اِز خودِد بوگو. اومِدِی قاطی مرغا یا نه؟
از درد صورتم جمع میشود و میپرسم:
-چی؟
سیدعلی دوباره ضربهای به کتف مجید میزند: -منظورش اینه که ازدواج کردین یا نه؟
سوالش مانند طعم گس خرمالو،
صورت و دهانم را در هم میپیچد؛ طوری که نمیتوانم حرف بزنم.
نمیدانم بگویم آره یا نه.
تا قبل از خانم رحیمی، بجز مطهره کسی را در ذهنم راه ندادم. این یعنی متاهلم یا مجرد؟ معدهام میسوزد، دستم هم.
کاش مجید درباره کارم سوال میپرسید،
اصلا همه چیز را میگذاشتم کف دستش؛ اما این سوال نه...چون خودم هم جوابی برایش ندارم.
-دادا...! دادا کوجای؟
صدای مجید است که با زمزمه آرام سیدعلی قطع میشود:
-ول کن مجید. خب بلکه دوست نداشته باشه از خودش و زندگیش چیزی بگه. اصلاً به تو چه؟
دوباره یک دستانداز بزرگ را رد میکنیم و دوباره سرمان میخورد به سقف.
درد اول در کف سرم پخش میشود ،
و بعد خودش را میرساند به فک و صورت و تمام سرم.
مجید آرامتر از قبل میگوید:
-عاشقیا...
ناخودآگاه یک نفس عمیق میکشم.
عاشق هستم؛ اما نمیدانم عاشق کی؟ حالم را که میبینند دیگر سربهسرم نمیگذارند. نمیدانم الان قیافهام چه شکلی شده است. میترسم همین قیافه، راز درونم را لو بدهد. نمیدانم چه فکری دربارهام کردهاند،
اصلاً مهم نیست. رو میکنم به بیابان و اجازه میدهم باد داغ به صورتم بخورد. زخمم میسوزد؛ اما نه به اندازه زخم قلبم.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #چهل_وچهار
راستش میترسیدم؛
بیشتر از همیشه. موقعیتهای خطرناکتر از این را از سر گذرانده بودم؛ اما ترسم در این موقعیت برای جانم نبود.
میترسیدم سمیر را از دست بدهیم و دستمان خالی بماند.
دستم را گذاشتم روی اسلحهام،
بسمالله گفتم و دست دیگرم را روی دستگیره در فشار دادم.
همانی را دیدم که انتظارش را داشتم؛
سمیر و یک دختر جوان در اتاق بودند؛ آن هم در آغوش هم. دلم در هم پیچید. اگر در ماموریت نبودم و سمیر کیس مهمی برایمان نبود، حتماً تا الان گردنش خرد شده بود.
معلوم بود دختر از دیدن من جا خورده و کمی هول شده؛ اما خودش را کنترل کرد. پوشش دختر طوری بود که سریع نگاهم را چرخاندم به سمتی دیگر. سینهام میسوخت.
سمیر اصلا توی حال خودش نبود؛
با چشمان خمار به دختر نگاه میکرد و با صدای خشدار میخندید.
حس بدی داشتم؛ از بد هم بدتر. شما فکر کنید جلوی چشمتان، ببینید یک آقازاده اماراتی با ناموس شما...بگذریم.
نفس عمیقی کشیدم. سرم را کمی عقب بردم و صدا زدم:
-یه مامور خانم بفرستید اینجا لطفاً.
چشمم خورد به جالباسی کنار اتاق،
که چندتا شال و روسری روی آن افتاده بود. دست دراز کردم و بیحساب، یکی دوتا شال از روی آن برداشتم.
نگاهم روی سمیر بود ،
و شال را دادم به دختر تا سر و شانههایش را بپوشاند. سمیر که هنوز نفهمیده بود ماجرا چیست، با اخم به من نگاه کرد و با همان صدای گرفته و کشدار گفت:
-تو کی هستی اومدی مزاحم شدی؟
گردنش لق میخورد
و نمیتوانست آن را صاف نگه دارد. دلم میخواست یقهاش را بگیرم و بگویم تو کی هستی که آمدهای داخل کشور من و داری جوانان کشورم را جذب داعش میکنی؟
تو کی هستی که دست ناموس من را گرفتهای و آوردهای به این خراب شده و داری عیاشی میکنی؟
تمام این حرفهایم بغض شد ،
و قورتشان دادم. با خودم گفتم الان وقتش نیست، به موقعش تقاص این جنایتهایش را پس میدهد.
یک نفس عمیق کشیدم و دستبندم را درآوردم تا به دستانش بزنم:
-بفرمایید آقا، باید با ما تشریف بیارید.
سمیر انگار تازه داشت کمی میفهمید چه شده است:
-چکار میکنی؟ تو میدونی من کیام؟ سمیر خالد آلشبیر...
کلمات فارسیاش در لهجه عربی مینشستند ,
و گاه هم عربی میشدند؛ پشت سر هم چرت میگفت و گاهی به من فحش میداد.
مامور خانم آمد و دختر را برد.
سمیر را هم خودم بردم.
🕊 قسمت #چهل_وپنج
***
تکیه دادهام به در و بغض سنگینی ،
به گلویم چنگ میزند. برعکس سیدعلی و مجید، من نرفتم هتل.
با همین سر و وضع درب و داغان و خاکیام، خودم را رساندم به حرم. پروازم بعد از مغرب است و دیگر فرصت ندارم برای آمدن به حرم. دلم میخواست میشد سحر بیایم حرم؛
اما دمشق مثل مشهد نیست که هر ساعتی دلت خواست، از هتل بزنی بیرون و خوشحال و خندان، پیاده تا حرم بروی.
شهر شاید ظاهر عادی داشته باشد؛
اما هنوز ناامنی زیر پوست شهر میخزد. من هم شانس آوردم که تا رسیدیم، دیدم یک ون جلوی در هتل ایستاده تا بچهها را برای زیارت صبح ببرد حرم و خودم را انداختم داخل ون.
تعداد کسانی که در این حرم کوچک هستند ،
به اندازه انگشتان دست هم نیست. مانند بچهای شدهام که از دعوا برگشته، زده و خورده و حالا میخواهد برود در آغوش مادرش؛ اما خجالت میکشد.
بغض سنگینی گلویم را گرفته است؛
انقدر سنگین که احساس میکنم نمیتوانم نفس بکشم. انگار تمام بغضهایی که در این سالها قورت دادهام و نگذاشتم اشک بشوند، یکجا جمع شدهاند در گلویم.
از یک طرف خجالت میکشم ،
با که با این لباسهای خاکآلود آمدهام، از طرفی هم انقدر پریشانم که طاقت نیاوردم. هیچ کلمهای به ذهنم نمیرسد؛
ذهنم از هر کلمهای خالی ست ،
و پر شده از تصاویر چیزهایی که در سوریه دیدهام. سرم را میاندازم پایین و دستم را بر سینهام میگذارم تا سلام بدهم. چشمانم را میبندم؛ یاد لحظهای میافتم که از مادرِ صاحب این حرم کمک خواستم برای نشانهگیری.
یک لحظه دلم عجیب هوای حرم نداشته مادرش را میکند. سینهام میسوزد.
قدمی به داخل میگذارم.
مقابل جلال و جبروتی که در اوج غربت دارد کم میآورم. زانوهایم سست شده.
چقدر این حرم کوچک است،
چقدر سریع میتوان به ضریح رسید!
دوست دارم دست بکشم روی پنجرههای ضریح؛ جایی که شهدا دست کشیدهاند.
دوست دارم سرم را بگذارم روی ضریح و همان چیزی را بگویم که شهدا گفتند؛ شاید فرجی بشود.
دستم تا نزدیک ضریح میرود،
اما آن را عقب میکشم. خاکی ست، نباید روی این ضریح غبار بنشیند. صدای شهدا در گوشم میپیچد که میخندند و میخوانند:
-کلنا داغونتیم یا زینب...
صدای شهید صدرزاده است.
زانوهایم سستتر میشوند و دیگر نمیتوانند تاب بیاورند. خستهام، کوفتهام، زخمیام. مینشینم مقابل ضریح ،
و چند لحظه نگاهش میکنم. آخرش هم آن اتفاقی که سالها جلویش را میگرفتم میافتد، بغضهای تلنبار شده خودشان را میریزند بیرون و دیگر نمیفهمم چه میشود که صدای بلند هقهقام در حرم میپیچد.
مثل بچههایی که مادر میخواهند.
با این که مدتهاست نگذاشتهام کسی گریه کردنم را ببیند، حالا اصلا مهم نیست صدای گریهام را بشنوند. اصلا برایم مهم نیست با تعجب نگاهم کنند. فقط زار میزنم و شانههایم تکان میخورند.
به خودم که میآیم،
کمیل نشسته مقابلم و شانههایم را فشار میدهد. دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم دیگر بس است، من را هم ببر.
کمیل از چشمانم حرفم را میخواند و میگوید:
-صبر کن داداش. صبر.
🕊 قسمت #چهل_وشش
خیسی اشک را روی تمام صورت ،
و حتی میان ریشهای بلندم حس میکنم. چشمانم به زور باز میشوند.
سرم را تکیه دادهام به ضریح و صدای زمزمه و مناجات چندنفر از زائران را گوش میدهم.
کمیل صدایم میزند:
-عباس جان، پاشو، باید برسی به پرواز!
بلند شدم و روبهروی ضریح ایستادم.
دلم نمیآمد بروم. دوست داشتم تا آخر عمر همانجا بمانم.
خوش بحال مجاوران حرم،
خوش بحال خادمانش. صورتم را گذاشتم روی ضریح و بوسیدمش؛ چندین بار. گرمای دست شهدا هنوز روی ضریح مانده بود و میخزید در بدنم.
***
همه را برده بودند بازداشتگاه ،
و من و امید، در کلانتری نشسته بودیم سر گوشیِ سمیر. امید رمز گوشی را شکست و واردش شد. گفتم:
-برو سراغ تلگرامش!
تلگرام را باز گرد.
اجازه ندادم هیچ کانال یا گروهی را باز کند و پیامی را ببیند. نگاهی به لیست کانالهایی که عضو بود کردم؛
هرچند از قبل آمار فضای مجازیاش را داشتیم. کانالهای ناجور کنار کانالهای دولت اسلامیشان ترکیب ناهمگون و مسخرهای ساخته بودند.
رفتم قسمت پیامهای خصوصی و همان چیزی را میدیدم که حدس میزدم؛
پیامهایش یکییکی سین میشدند ،
و یکی به جای سمیر جواب میداد؛ همان کسی که خودش را پشت سمیر پنهان کرده بود.
به امید گفتم:
-ببین میتونی بفهمی کیه و کجاست؟
و گوشی را گذاشتم کنار دست امید.
امید چشمی گفت و دیگر حرفی نزد. سرم را گذاشتم روی میز و پلکهایم کمکم داشتند روی هم میافتادند که در اتاق باز شد.
مامور ناجا بود با یک گوشی در دستش:
-قربان، از «...» زنگ زدند...
چون میدانستم چه میخواهد بگوید، نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد؛ سرم را از روی میز برداشتم و یک دستم را به علامت ایست بالا بردم:
-باید مراحل قانونیش طی بشه و این جوجه فکلی تعهد بده دیگه توی ایران از این کثافتکاریا راه نندازه. بعد ولش میکنیم بره.
نمیخواستم جایی درز کند که ماجرا امنیتی ست.
همین الانش هم قاچاقی نشسته بودیم در کلانتری. میدانستم تا الان، سفارت امارات و پدر چندتا آقازادههایی که در آن مهمانی بودهاند، بچههای ناجا را بیچاره کردهاند با تلفنهایشان. از چپ و راست سفارش بود که میرسید.
امید گفت:
-اینا دُمشون کلفته عباس، میزننت زمین.
پوزخند زدم:
-کلفت هم باشه، خودم براشون میچینم.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #چهل_وهفت
امید چشم از مانیتورش برنداشت،
و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم میخواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان میکردم چون در این صورت حتماً سمیر میسوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم.
به امید گفتم:
-یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم.
دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: -قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا میکنه.
کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک میشدم به چیزی که میخواستم. گفتم:
-چی میگه؟
-داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا.
از جایم بلند شدم. گفتم:
-خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟
و از اتاق بیرون آمدم.
***
شیشه را پایین میدهم.
باد موهایم را در هم میریزد. ساعت دوازده نیمهشب است و خیابانهای اصفهان در سکوت فرو رفته. گوشهایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز میکنند و سرم سنگین است. خوابم میآید و هنوز احساس کوفتگیام برطرف نشده.
راننده تاکسی، هربار از آینه ،
نگاهی تردیدآمیز به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد؛ حق هم دارد. با این ریش بلند و چهره آفتابسوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمهشب، هرکس باشد میترسد.
شبیه داعشیها شدهام.
اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابهراه میشوند و میترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم.
باتری و سیمکارت میگذارم داخل گوشی کاریام و روشنش میکنم. به محض روشن شدن،
پیام حاج رسول میآید روی صفحه:
-سلام. کجایی؟
دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد.
خب یکی نیست بگوید شما که تا اینجا را خواندهای، خودت ببین کجا هستم؟
تایپ میکنم:
-سلام. اصفهان.
پیام بعدی میآید:
-نرو خونه. همونجا پیاده شو تا بیام پیشت.
بوی دردسر میزند زیر بینیام.
معلوم است کارم درآمده. کاش صبر میکرد برسم بعد... با این که خستهام، دوست ندارم اینطوری خانه بروم. مینویسم:
-باشه.
و به راننده تاکسی میگویم پیادهام کند.
راننده در آینه چپچپ نگاهم میکند و میزند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خندهام را کنترل میکنم و پیاده میشوم.
راننده تاکسی پایش را میگذارد روی گاز و میرود بنده خدا. در پیادهرو قدم میزنم. پاهایم خستهاند. دوست دارم ساکم را همینجا بگذارم زیر سرم و بخوابم.
پنج دقیقهای میگذرد ،
تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند. ساکم را میاندازم روی صندلی عقب و کنارش مینشینم.
با صدای گرفتهای سلام و احوالپرسی میکند. چهرهاش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد.
میگوید:
-خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
سوال از این مسخرهتر نداشت بپرسد؟ پوزخند میزنم:
-جای شما خالی!
نگاهش خیره به روبهروست:
-شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #چهل_وهشت
از یادآوری سیدعلی و مجید خندهام میگیرد؛ اما خندهام را میخورم و سر تکان میدهم. میگوید:
-حق دارن، با این قیافهت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟
حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم.
میگویم:
-چیزی نیست. گزارشش رو مینویسم و تقدیم میکنم.
سرعت ماشین را بیشتر میکند و ابرو بالا میاندازد:
-فعلاً یه کار مهمتر داریم.
مینالم:
-حداقل میذاشتی برسم حاجی.
آرام میگوید:
-فوریه. شرمندهتم.
از این حرفش شرمنده میشوم.
ادامه میدهد:
-میخواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانوادهت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد.
-من در خدمتم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری.
سرم تیر میکشد و طعم تلخی میرود زیر زبانم.
شقیقهام را با دو انگشت میگیرم و فشار میدهم.
حاج رسول میگوید:
-میدونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت میخوام بهش فکر نکنی و کاری که میگم رو انجام بدی.
به نشانگر سرعت ماشین نگاه میکنم.
معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابانهای درهم پیچیده شهر را طی میکند.
سرم را تکان میدهم و میپرسم:
-حذف شد؟
-نمیدونم. تا نیمساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود.
-چرا زدنش؟
-نمیتونم دقیق توضیح بدم. همینقدر میتونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردنکلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از نفوذ...قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت.
-چکار باید بکنم؟
-الان میریم خونه ابوالفضل. میخوام نیروهای عملیاتیشون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. میخوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃