این بانوی نخبه محجبه همچنین در کنفرانس #زیباییشناسی آلمان
#زن_اوکراینی را درباره #حجاب متقاعد کرد.
او خودش را یک مرکز اسلامی سیار در کل آلمان و اروپا میدانست و در روزهای بودن در آنجا از هر فرصتی برای تبلیغ دین اسلام و تشیع بهره می برد.
به ایران برگشت.
با اینکه بورسیه آلمان بود و اصلاً تقاضایی برای بازگشت نداشت!
در پاسخ این سوال که آیا یک روز به آلمان برمیگردی یا برای همیشه در ایران میمانی میگوید:
« ما #سربازیم و هر روز از امام میپرسم که چه کار کنم و به کجا بروم؟ هر چه امام #حواله کند همان است!»
❣ @Mattla_eshgh
✅ هیچی نگو...
دختر امام خمینی:
در ازدواج دختر خودم ... موقعی که خطبهی عقد ایشان را خواندند و ما خصوصی خدمت ایشان بودیم به دختر من نصیحت کردند که: «تو هر وقت شوهرت وارد میشود و دیدی خیلی عصبانی است و حتی در آن عصبانیت به تو تهمت زد و یک چیزهای خلاف گفت، تو در آن موقع به ایشان هیچی نگو، بعد از آنکه از عصبانیت افتاد، بعدها بگو این حرفت تهمت بوده»
و بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند: «شما هم همینطور، اگر یک وقتی وارد شدید و دیدید ایشان عصبانی است، آن موقع تذکرات را ندهید.»
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی - ج ۱ - ص ۴۷
#آداب_همسرداری
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️تفاوت زندگی مجردی و متاهلی به روایت تصویر؛ شما کدوم رو انتخاب میکنید؟
🔺️حتما ببینید.
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
شکست تربیت جنسی در غرب برای نوجوانان پسر_1.mp3
23.38M
🎙🔴شکست سیستم تربیتی غرب در مسائل جنسی ویژه پسران نوجوان
➖چرا جوان غربی از مسائل جنسی حالش بهم می خوره؟
➖چرا میزان مصرف فیلم های مستهجن در آمریکا و انگلیس و آلمان و فرانسه و ژاپن به طرز عجیبی از بقیه کشورهای دنیا بالاتر هست؟ مگر اینها چشم و دل سیر نیستند؟
➖چطور جوان از خودارضائی به عقیم شدن می رسد؟
➖چطور نوجوان چشم چران «آسکشوآل» می شود؟
➖فاجعه تربیت جنسی در غرب
مخاطب نوجوانان 14-17 سال
حسینیه معراج الشهداء اهواز
2 بهمن 1401
🎙لینک فایل صوتی:
https://eitaa.com/TablighGharb/3867
➖➖➖
`✅ ارسال پیام به شیخ قمی در ایتا
⏩ https://eitaa.com/sheijqomi_tablighGharb
✅ کانال روشنگری شیخ قمی
⏩https://eitaa.com/joinchat/23527424Cc6ba52ee21
✅ کانال خاطرات فرنگ شیخ(پاسخ به شبهات)
⏩https://eitaa.com/joinchat/991101158Cbae4e3411b
🇮🇷🧕بانوی دانشمند تبریزی در جمع پژوهشگران پُراستناد یک درصد برتر جهان
دکتر نجمه شیخزاده (متولد ۱۳۵۸) استاد دانشکدهی دامپزشکی دانشگاه تبریز و یکی از ۲۰ عضو هیأت علمی دانشگاه تبریز است که بر اساس اعلام پایگاه استنادی علوم جهان اسلام، در جمع پژوهشگران پراستناد یک درصد برتر جهان در حوزه های مختلف موضوعی علوم سال ۲۰۲۲ قرار گرفت.
@jahanbanou_ir
بیشتر بخوانید
📆۱۴۰۱/۱۰/۲۱
#بینالمللی
#آموزشوپرورش
#علمیوفناوری
#بانوان
❣ @Mattla_eshgh
011.mp3
1.84M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش یازدهم
⭕️ زن و مرد باید در اطاعت امر خدا یار یکدیگر باشند!
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۴۳ نفس عمیقی میکشم ، و با دقتتر به صداهای اطرافم گوش میدهم؛ صدای بوق ماشینها از دور، ص
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۴۴
شاید هم این حس،
حس غربت باشد. محیط غریب و آدمهای ناآشنا...
نه کمیل هست، نه حامد، نه امید،
نه مرصاد، نه حاج رسول و حاج حسین. تنها شدهام انگار.
اینهایی که امشب دیدم ،
آدمهای بدی نبودند. آقای ربیعی که گویا مقام همرده حاج رسول است
و مسعود، جوانی همسن خودم و با جایگاه سازمانی مشابه من.
بجز یک سلام و احوالپرسی کوتاه ،
و چند کلمه برای آشنایی بیشتر، حرفی نزدیم و من را فرستادند داخل این اتاق که استراحت کنم.
دست میکشم روی دیوار گچی ،
و رنگنخورده کنار تخت که پر است از خط و خش. مثل دیوار اتاق خودم است در خانه قبلیمان.
بچه که بودم،
کنار دیوار میخوابیدم و تا قبل از این که خوابم ببرد، در ذهنم با خشهای بیمعنای روی دیوار داستان میساختم.
یکی از خطها شبیه چهره یک غول بود.
یکی شبیه ستاره.
یکی شبیه یک ابر.
انقدر در ذهنم به هم ربطشان میدادم ،
که خوابم ببرد. خمیازه میکشم از خستگی و سرم را روی بالش جابهجا میکنم.
الان تمام خطهای روی دیوار ،
شبیه مطهره و حامد و کمیل شدهاند و زل زدهاند به من.
دوباره غلت میزنم ،
تا نگاهی به ساعت روی دیوار بیندازم.
عقربهها و اعداد شبرنگ ساعت، روی صفحه سپیدش میدرخشند و ساعت یک و نیم بامداد را نشان میدهند.
باز هم خمیازه میکشم؛ اینبار به خودم نهیب میزنم:
- باید بخوابی وگرنه فردا چرت میزنی!
و چشمانم را محکم میبندم.
یادم نیست آخرین خواب عمیق و راحتی که داشتم کی بوده.
عادت کردهام به خوابیدن با چشمان نیمهباز ،
و مغزِ هشیار. نمیدانم چقدر از خوابِ نهچندان سنگینم گذشته که چشم باز میکنم.
خستگی تا حد زیادی از تنم رفته.
چشمانم را ریز میکنم تا ساعت را ببینم. چهار و سی دقیقه است و نزدیک اذان.
سه ساعت گذشت؟
اصلا احساس کسی که سه ساعت خوابیده را ندارم.
دستی به صورتم میکشم ،
و از جا بلند میشوم. میخواهم از اتاق بیرون بروم برای گرفتن وضو که صدای پچپچی از پشت در اتاق میشنوم.
پشت در میایستم ،
و سرم را به در نزدیک میکنم. دونفر دارند با هم صحبت میکنند؛
نمیفهمم چه میگویند.
کسی دسته در را لمس میکند ،
و میخواهد آن را پایین بکشد که خودم سریع در را باز میکنم. انقدر سریع که دست کسی که میخواست در را باز کند، در هوا میماند.
دونفری که پشت در بودند،
هاج و واج سر جایشان ماندهاند و خیرهاند به من.
یکیشان، جوانی ست تپل و با صورتی گرد و سفید و ریش کمپشت ،
و دیگری، جوانی باریک و قلمی و قدبلند؛ و پوست سبزه و موهای فرفری.
تقریبا متضاد هم هستند در ظاهر.
طوری نگاهم میکنند که انگار همین الان از کره ماه برگشتهام.
میخواهم بگویم «شما؟»
که جوان لاغر، با آرنج به پهلوی جوان چاق میزند و میگوید:
- دیدی گفتم!
اخم میکنم:
- ببخشید شما؟
جوان لاغر میخواهد دهان باز کند ،
که جوان چاق قدمی به جلو میگذارد و مودبانه میگوید:
- میخواستیم برای نماز بیدارتون کنیم آقا...
جوان لاغر دیگر تاب نمیآورد ساکت بماند و میپرد وسط حرف دوستش:
- ولی مثل این که خودتون از قبل بیدار بودید! دیدی گفتم ایشون خواب نمیمونن؟
و پیروزمندانه به رفیقش نگاه میکند.
هنوز از رفتارشان سر در نمیآورم.
میگویم:
- ممنون. بیدار بودم.
جوان لاغر، سریع برای دست دادن دست دراز میکند:
- من جوادم.
با تردید دست جلو میبرم ،
تا دستش را بگیرم. محکم دستم را میفشارد و تکان میدهد:
- شما عباس آقایید؟ من خیلی تعریفتون رو شنیدم. شما...
اجازه نمیدهم حرفش را کامل کند:
- کجا میتونم وضو بگیرم؟ الان اذان میشه.
این بار جوان چاق ،
به پهلوی جواد ضربه میزند و لبش را میگزد. بعد راهنماییام میکند به سمت سرویس بهداشتی:
- بفرمایید از این طرف.
جواد پشت سرم راه میافتد و میگوید:
- این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست.
صورت محسن سرخ میشود ،
و به جواد چشمغره میرود. باز هم اخم میکنم:
- چی؟ اوباما؟
جواد میخندد و محسن بیشتر سرخ میشود.
جواد میگوید:
- آخه گفت بیایم شما رو صدا کنیم. بعد من بهش گفتم این آقا عباسی که من تعریفش رو شنیدم بعیده این ساعت خواب باشه و خودش زودتر بیدار شده. محسنم گفت اگه بیدار بود من اسمم رو عوض میکنم میذارم اوباما.
و باز هم میخندد.
لبخند ملیح و کوچکی میزنم؛
هرچند شوخی بامزهای ست، برایم سخت است گرم گرفتن با کسانی که چندان نمیشناسمشان.
محسن برای جواد چشم و ابرو میآید:
- بذار آقا برن وضوشون رو بگیرن. زشته جواد.
و رو به من اضافه میکند:
- نماز رو که خوندین، تشریف بیارین طبقه بالا. آقای ربیعی میخوان باهاتون صحبت کنن. با اجازه...
و با چشمانش به جواد علامت میدهد که برویم.
صدایشان را از پشت سرم میشنوم ،
که میروند طبقه بالا و جواد خندهکنان دارد به محسن میگوید:
- ولی خداییش اصلا شبیه اوباما نیستیا!
و بلند میخندد.
نماز را در اتاق میخوانم.
دیدن جواد و محسن، من را به یاد بچههای اداره خودمان انداخته است.
پس بچههای تهران هم ،
برخلاف آنچه فکر میکردم، خیلی خشک و جدی نیستند؛
اما آخرش جای امید و میلاد و مرصاد را نمیگیرند.
سر از سجده بعد نماز که برمیدارم،
کمیل را میبینم که چهارزانو مقابلم نشسته.
فرصت را غنیمت میشمارم:
- خیلی احساس غربت میکنم کمیل. کاش تو...
دستش را بالا میآورد و سریع میگوید:
- اگه میخوای لوسبازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین میزنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چیام هان؟ نکنه توهم زدی؟
🕊 قسمت ۳۴۷
سر از سجده بعد نماز که برمیدارم،
کمیل را میبینم که چهارزانو مقابلم نشسته.
فرصت را غنیمت میشمارم:
- خیلی احساس غربت میکنم کمیل. کاش تو...
دستش را بالا میآورد و سریع میگوید:
- اگه میخوای لوسبازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین میزنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چیام هان؟ نکنه توهم زدی؟
به مِنمِن میافتم و سعی دارم خطایم را جبران کنم:
- نه نه... منظورم این بود که...
- دیگه هیچی نگو، عین اینا که نوک دماغشونو میبینن هم حرف نزن.
و بعد، لبخند قشنگی میزند:
-خیلی مواظب خودت باش عباس. این ماموریت با همه قبلیا فرق داره.
- از چه نظر؟
- خودتم حالت یه طوریه نه؟
- آره. حالا بگو از چه نظر؟
چشمک میزند و از جا بلند میشود:
- مهمه دیگه. اصلا تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو پی زندگیت. بنده خدا ربیعی یه لنگهپا منتظر توئه.
دست میگذارم روی زانو ،
تا از جا بلند شوم. سر خم میکنم تا جانماز را جمع میکنم و وقتی دوباره سرم را بلند میکنم، کمیل نیست.
سریع فکرم را اصلاح میکنم:
هست. اما من نمیفهمم و نمیبینمش.
ربیعی و همان مردِ مسعود نام،
طبقه بالا دور یک سفره نشستهاند و دارند صبحانه میخورند.
مسعود همسن خودم است؛
شاید حتی یکی دو سالی بزرگتر. هیکلش هم مثل خودم درشت است؛ اما کمی کوتاهتر از من.
صورتش را سهتیغه تراشیده و سرش را از ته کچل کرده.
همه اینها در کنار پوست سبزه،
لبهای کبود و تیره و چشمان سبز، باعث میشود کمی خشن به نظر برسد
و البته برداشت اولم از اخلاقش هم،
این بود که دوست ندارد خیلی با غریبهها گرم بگیرد.