💠قسمت #شانزدهم
با صدای صحبت دو نفر،
آرام چشمانش را باز کرد،همه چیز را تار می دید، چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت،
تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را،
به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،
صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری،
با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
کمیل ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
دو روز از اون اتفاق می گذشت،
سمانه فکرش خیلی درگیر بود، میدانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،
با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده، و شکایت داره پیگیری میشه،اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.🤨
روبه روی آینه،
به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،
خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود،
فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد،
و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت،
و سوار تاکسی شد، آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید، چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه،
به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد.
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
سرگرد ــ بله بفرمایید
سمانه ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
سمانه نمی توانست باور کند،
با شنیدن حرف های «سرگرد رومزی» دیگر جای شکی نمانده بود، کمیل چیزی را #پنهان می کند،
تصمیمش را گرفت،
باید با کمیل صحبت می کرد.سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #هفده
روبه روی باشگاه بدنسازی،🏋🏻♂
که نمای شیکی داشت ایستاد، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد،
و منتظر ماند اما جوابی نشنید، تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه😑🤦♂
سمانه می دانست،
آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد، و با دیدن سمانه اخمی کرد، و به طرفش آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟😠
ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید😐
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد، در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه، راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟😠
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.🤨
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت!
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی ما رو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه🗣✋
ــ چرا بزارید ادامه بدم😠
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
💠قسمت #هجده
هر دو ساکت شدند،
تنها صدایی که سکوت را شکسته بود، نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟😠
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید، هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،
اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید، شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟😡🗣
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت، سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم، اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم. ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم، و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!😠
کمیل وحشت زده برگشت،😨 و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم، و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود،سمانه از کنارش گذشت؛
_کجا؟
سمانه ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه،
خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد،
بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد،
اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است، و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد، باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد، و حواسش به کارهایش است، نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود، نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید،
و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید..😁🤦♂
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
خسته وارد خانه شد،
سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری، شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
🔰 اندر احوالات یک کلیپ قدیمی !
🌀 کلیپی قدیمی که برای چندسال قبل است دوباره در فضای مجازی دست به دست می چرخد از یکی از سخنرانان معروف که می گوید چون در روایات داریم که #صیحه_آسمانی که از علامات حتمی ظهور است ، در شب 23 ماه رمضانی رخ می دهد که روز 23 در روز جمعه واقع شده باشد ، پس امسال که اینگونه است بیایید با تمنا و شوق بیشتری دعا کنیم تا ظهور رخ دهد.
چند نکته پیرامون این حرف :
1️⃣ اولا اگر این سخنران محترم نگاهی به نظرات علامه مجلسی در باب علامات ظهور می انداخت متوجه میشد که اصل علامات حتمی،قطعی هستند و رخ می دهند، اما زمان آنها به هیچ وجه قطعی نیست و امکان تغییر دارد. (بحارالانوار، ج 52، ص 251)
پس هیچ لزومی ندارد صیحه حتما در شب 23 رخ دهد.
2️⃣ اینگونه نقل مطالب نه تنها امیدآفرین نیست، بلکه اتفاقا نا امیدی می آورد ، چطور ⁉️
👈 شما وقتی اینگونه وقوع صیحه در شب 23 ماه رمضانی که جمعه هست را بین مردم جا می اندازی ، اگر این شب بگذرد و ظهوری رخ ندهد ، چه حس و حالی در بین مردم ایجاد می شود ⁉️
👈 می گویند این فرصت هم از دست رفت ، و تا چندین سال بعد که روز 23 ماه رمضان در روز جمعه واقع شود باید صبر کرد ، پس عملا تا آن زمان یعنی چندسال بعد ، انتظار ظهور امری بی فایده است و ظهوری هم در کار نیست ‼️‼️
3️⃣ اتفاقا طبق مبنای شما سخنران محترم، امسال نباید سال ظهور باشد‼️ چون در روایتی داریم که قیام امام زمان (عج) در روز شنبه ای خواهد بود که آن روز ، روز عاشوراست !
👈 امام صادق(ع): «در شب 23 به نام مبارک قائم ندا میکنند و در روز عاشورا که در آن روز حسین بن على به تیغ بیداد شهید شده، قیام میکند گویا مىبینم در روز شنبه که مصادف با عاشورا است قائم آل محمد ظهور کرده و در میان رکن و مقام ایستاده و جبرئیل در طرف راست او قرار گرفته میگوید و...» ( الارشاد شیخ مفید، ج 2، ص 379)
البته چند روایت دیگر هم هست در این زمینه.
👆 خب امسال که روز عاشورا ، شنبه نیست ! در ضمن در روایت صریح داریم که خروج سفیانی در ماه رجب است ، خب الان ماه رجب هم تمام شد و سفیانی ای خروج نکرد! یعنی تا رجب سال بعد خبری از ظهور نیست ⁉️⁉️⁉️
💠1. اگر جواب دهید ربطی ندارد و ممکن است سفیانی در ماهی دیگر و قیام حضرت در روزی غیر از شنبه باشد ، دقیقا همین جواب را ما هم به شما در بحث صیحه آسمانی می دهیم که هیچ دلیلی ندارد حتما صیحه در شب 23 رمضانی باشد که در روز جمعه واقع شده !
💠2. اگر جواب دهید دقیقا باید طبق ماه و سال و روزی که در روایات گفته شده ، حوادث اتفاق بیافتد ، ما هم به شما می گوییم امسال بی زحمت منتظر ظهور نباشید ! چون هم ماه رجب گذشت و سفیانی خروج نکرد، هم روز عاشورا ، شنبه نیست !
✅ و قطعا همان جواب شماره 1 صحیح است. بله ، اصل علامات حتمی ، قطعی هستند و رخ می دهند، اما کسی نگفته زمان آنها هم دقیقا حتمی است ! چون اگر اینگونه باشد با گذشت آن زمانی که در روایت گفته شده و رخ ندادن آن علامت ، باید تا سال بعد دوباره منتظر بمانیم و در طی این یک سال مطمئن هم هستیم که ظهوری رخ نمی دهد ‼️‼️
👌 ما همیشه منتظر ظهور هستیم ، همیشه ، در هر زمان و روز و هفته و ماه و سال، نه اینکه برویم تقویم نگاه کنیم که فلان روز ماه ، شنبه هست یا جمعه ‼️
روایت اهل بیت هم حرف ما را تائید می کند که می فرمایند: فَتَوَقَّعُوا اَلْفَرَجَ صَبَاحاً وَ مَسَاءً / هر صبح و شام منتظر فرج باشید( کافی ، ج1 ، ص 333)
🌀 پس با این توضیحاتی که عرض کردیم ، جمله ای که برخی افراد بی اطلاع در پی نوشت آن کلیپ نوشتند که 👈 دوستان اگه امسال هم بگذرد و امام ظهور نکند، معلوم نیست دیگه کی این مقارنهها(همزمانی شب 23 با روز جمعه) رخ بدهد! 👉 صد در صد غلط است و ظهور امام ، در بند این مقارنه ها نیست !
❌ نکته بسیار مهم دیگر این است که ظهور امام زمان ، وابسته به شرایط است ، نه علامات ، دعا اثر دارد ، قطعا و بدون شک ، اما دعایی که همراه با عمل باشد ، همراه با زمینه سازی باشد ، پس اینکه بدون زمینه سازی و مهیا کردن شرایط ، انتظار ظهور را فقط با دعا و تمنا داشته باشیم ، این هم صحیح نیست.❌
✍️ احسان عبادی / مدرس مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
مطلع عشق
💠قسمت #هجده هر دو ساکت شدند، تنها صدایی که سکوت را شکسته بود، نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرف
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #نوزده
سمانه با صدای گوشی،
سریع کیفش را باز کرد، و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم😍
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم☹️
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.😍😵خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.😁
در باز شد،
و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،
با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
_نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته، الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت،
سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد،
و سمیه خانم با لبخندی غمگین، جوابش را داد، که سمانه به خوبی، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،
بعد روبوسی و احوالپرسی،
به اتاق صغری رفتند،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،
با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،
سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم،
به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو،
و رو به خاله سمیه کرد و گفت
_باور کنین کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون😅
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم😊
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #بیستم
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد،
وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود،
✊گروهایی که غیر مستقیم،در حال تبلیغ نامزدها بودند،
✊و گروهایی که لباس هایشان را، با رنگ های خاص ست کرده بودند،
از کنار همه گذشت،
و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد، که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!!
بشیری سلامی کرد،
سمانه جواب سلام او را داد، و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!😳😠
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه😊
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.😐
بشیری بدون هیچ حرفی،
از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.🖥⌨
با تمام شدن کارهایش،
از دانشگاه خارج شد،محسن با او هماهنگ کرده بود که به دنبالش می آید،
با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد،
زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند، و جیغ کنان سلام کرد،😵👧🏻 سمانه که شوکه شده بود،
بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت
بودم😍😁
بوسه ای بر روی گونه اش کاشت،
که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو آوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم، یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت، زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود، زد.
با رسیدن به خانه،
سمانه همراه زینب وارد خانه شدند، بعد از احوالپرسی، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،
سفره را پهن کردند،
و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند.
یاسین به محسن زنگ زده بود،
و از او خواست خودش را به محل کار برساند،
بعد خداحافظی ثریا و محسن،
زینب قبول نکرد، که آن ها را همراهی کند، و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند، و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.😁
💠قسمت #بیست_ویک
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته😬🤦♀
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم😑
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟☹️👧🏻
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس #مقام_معظم_رهبری بود، نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟😊
ــ آخه،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب💻 یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه، بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!😧😳
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.☹️
ــ باشه عمه،بخواب دیگه😊😑
سمانه دیگر کلافه شده بود،
باور نمی کرد کمیل #درجمع ضد رهبری صحبت می کرد و #مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.🤨🤔
نفس عمیقی کشید
و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم، چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد،
و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
🏢✊✊✊📚📚📚🏢
فرحنازخانم ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن…!!
سمانه ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم😊
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان، من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم، بی زحمت به بابایی بگو رفتید #رای بدید، لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم😁
ــ چشم عزیزم😅
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت، و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی، دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
💠قسمت #بیست_ودو
در عرض ربع ساعت،
خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت، وسایلش را روی میز گذاشت، و سریع چند Cd برداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت،
که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"🤨😐
ــ سلام آقای سهرابی😐
ــ س..سلام خانم حسینی،..با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم.!
ــ بله بفرمایید
🏢📀💽📑✊🏢
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت،
از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد، و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد،
دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه با صدای مهربان خاله اش، لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد،
طبق عادت همیشگی،
سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد،
که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت، تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان، نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وسه
سمانه کنار صغری نشسته بود،
وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود، را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،
که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،
البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نماند، صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد،
و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد، نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد، بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها،
عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید، زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد، و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،
سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی، نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
💻💢💢💻💻💢💢💢
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت،
و به صغری که سریع در حال تایپ بود، دوخت.
یک ساعتی گذشته بود،
ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،
که با صدای ماشین،
سریع چشمانش را باز کرد، و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست، و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،
کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید، و کنار صغری نشست، و به بقیه کارش ادامه داد.
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.!
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام
کمیل ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت،
با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند
کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،
نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده،
به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست،
با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕
ترافیک خیلی سنگین بود،
سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،
سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش،
پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود،
و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
سمانه ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،
سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود،
که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی،
ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،
نزدیک های دانشگاه شدند،
که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا😨😱
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده