💠قسمت #شصت_سه
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم، برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم، نگا کنید سمانه خانم، میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید، این درست، اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند، یا سهرابی الان کجاست، و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه. یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد،
هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند،
و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را،
اصلا درک نمی کرد، اما حوصله بحث کردن را نداشت،
برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست،
از پشت پنجره کافه به سمانه که سر به زیر به صحبت های کمیل گوش می داد، نگاهی انداخت، سفارشات آماده بودند، اما ترجیح می داد صبر کند، و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه،
برای صحبت شد، ترجیح داد دیگر حرفی نزند، ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند، که در موقعیت حساسی است، و باید خیلی مراقب باشد،
با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت.....
کمیل تا میخواست،
به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،
صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد، ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،
او هم از سردی و ناراحتی آن دو،
بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد، سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند، که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها،
هر سه سوار ماشین شدند، و سمانه سردرد را بهانه کرد، و از کمیل خواست که او را به خانه برساند،
و در جواب اصرار های صغری،
که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،
صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه،
سمانه از ماشین پیاده شد، تا میخواست به طرف در برود، پشیمان برگشت،
با اینکه ناراحت بود،
ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که تقصیری نداشته بود.!
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم،
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،
از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت، و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد، در را بست. و به در تکیه داد.
از سردی در آهنی،
تمام بدنش بلرزه افتاد. اما از جایش تکانی نخورد، چشمانش را بست، و نفس های عمیقی کشید،
بعد از چند ثانیه،
صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید، که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد....
💠قسمت #شصت_چهار
روزها میگذشت،
و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،
روز هایی که دانشگاه داشت،
آقامحمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،
با اینکه مادرش اعتراض میکرد،
اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،
در این مدت،
اصلا به خانه ی خاله اش نرفت، و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت، که خودش و کمیل به دنبالش می آیند، تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،
تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه، خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش.. این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم، میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو😁
ــ خداحافظ😁👋
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،
امروز دوتا کلاس داشت،وارد کلاس شد، روی صندلی آخر کنار پنجره نشست، استاد وارد کلاس شد،
و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت،
امروز صغری نیامده بود،
اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد، تا او را نخنداند، دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره، نگاهش را به بیرون دوخت،زمین ودرخت ها کم کم خیس می شدند،
دوست داشت،
الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود، آن چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم،
بدون وقت استراحتی برگزار شدند، و همین باعث خستگی او شده بود،
تمام کلاس یک چشمش به استاد، و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،
عقربه های ساعت،
که آرام تر از همیشه حرکت می کردند، بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید،
و سریع دفترچه ای که، چیزی در آن یاداشت نکرده بود، را در کیفش گذاشت، و از کلاس بیرون رفت ،
از پله ها تند تند پایین می آمد،
در دل دعا می کرد، که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.☔️
از ساختمان دانشگاه،
که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
💠قسمت #شصت_وپنج
می خواست با پدرش تماسی بگیرید،
تا به دنبالش بیاید،
اما بوی خاک باران خورده،
مشامش را پر کرد، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید، بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،
گوشی اش را،
داخل کیفش گذاشت، و تصمیم گرفت، که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود، دانشگاه هم خلوت بود، و چند دانشجو در محوطه بودند،
آرام قدم می زد،
از دانشگاه خارج شد،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود،
میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد، تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که،
هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد، خیابان خلوت بود،
روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد، قسمت هایی از پیاده رو، آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد، و آرام میخندید،
دلش برا بچگی اش تنگ شده بود،
و این خیابان خلوت و تنهایی، بهترین فرصتی بود، برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد ملایمی می وزید،
و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،
نیم ساعتی را،
به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند،
و ترسی را برجانش می انداختند،
هر از گاهی ماشینی،
از کنارش عبور می کرد، که از ترس لرزی بر تنش می نشست،
نمی دانست این موقعیت،
ترسناک بود، یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،
صدای ماشینی که،
آرام آرام به دنبال او می آمد، استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،
به قدم هایش سرعت بخشید،
که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،
دیگر مطمئن شد،
که این ماشین به دنبال او است، میدانست چند پسر مزاحم هستند، نمیخواست با آن ها درگیر شود،
برای همین، سرش را پایین انداخت، و بدون حرفی،
به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه،
ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید،
اما نمی توانست ریسک کند، و آنجا تنها بماند، پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترس و اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین،
به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد، صدای باز شدن در ماشین، و دویدن شخصی به دنبال او را شنید،
و همین باعث شد،
با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #شصت_وشش
آنقدر دویده بود،
که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد، گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد،
اما آن مرد خیلی ریلکس،
پشت سرش می امد، و همین آرامش، او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الان دیگر مطمئن شده بود،
که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،
سریع گوشی اش را درآورد،
و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش، در حالی که می دوید، شماره را گرفت.📲😰😭
📲😰📲📲😰📲📲😰😰📲
کمیل در جلسه مهمی بود،
با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد، و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،
این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند،
آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند.
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد،
اما کمیل بدون هیچ توجهی، به توضیحاتش ادامه داد،
احساس بدی داشت،
اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد.
چرخید، و از میز برگه ای برداشت،
تا نشان دهد،
که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،
با دیدن اسم سمانه،
ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰ 🕙🌃را نشان می داد، خیره شد،
ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست،
عذرخواهی کرد،
و سریع دکمه سبز را لمس کرد، و گوشی را بر روی گوشش گذاشت.
ــ الو
جوابی جز نفس زدن نشنید،
با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست.
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
ــ الو سمانه خانم
جوابی نشنید،
این بار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما باز هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند،
اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
ــ گرفتمت
و جیغ بلند سمانه، که با التماس صدایش می کرد، قلبش فشرده شد:
ــ کــــمــــیـــل😵
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه، با توام، جواب بده، الو....
همه با تعجب،
به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت:
_چی شده
کمیل با داد گفت:
ــ سریع رد تماسو بزن، سریع
امیرعلی سریع،
به طرف لپ تاپش💻 رفت،
کمیل دوباره گوشی را،
به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه، چیز دیگری نمی شنید،
دیگر تسلطی بر خودش نداشت،
سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید،
و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
ــ چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید، و کنارش روی صندلی نشست .
ــ حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را،
تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد، که ماشین با صدای بدی، از جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟😠
ــ آروم باش کمیل😐
ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟😡
فریادهای خشمگین کمیل،
اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انداخته بود،
بارش باران اوضاع جاده ها را،
خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد، و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.❣
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #شصت_وهفت
به محض رسیدن کمیل،
بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید، و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد،
با دیدن دختری که صورتش را بادستانش پوشانده، و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند، قلبش فشرده شد،
کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید،
و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود،
با شنیدن صدای آشنایی،
سریع سرش را بالا آورد، و با دیدن کمیل، یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،
سرش را پایین انداخت،
و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد،
اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود، و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز،
کنارشون ایستاده اند، و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:
_توروخدا بهشون بگو از اینجا برن😭
کمیل که متوجه حرف سمانه،
نشده بود، و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود، تا می خواست بپرسد، منظورش چیست، متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد، حدس می زد، که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن،
اما پسر جوانی همانجا ایستاد، و خیره به سمانه نگاه می کرد،
کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه، به چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت،
که بازویش کشیده شد، به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست، سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد،انداخت، استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر، برو، شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد، ترجیح داد که برود.
امیرعلی ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد، چه اتفاقی افتاده، از سمانه خانم بپرس، که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید،
صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،
امیرعلی سری تکان داد،
و از آن ها دور شد،کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،
دلش می خواست،
که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،
اما نمی توانست بپرسد.... ❣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #شصت_هشت
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد،
وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،
در را برایش باز کرد،
بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید،
و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت،
امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون، تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه، ماشین باهاشه، داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش، اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا درد و دل کنه، تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی😊
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی😁
کمیل ناراحت سری تکان داد،
و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
میدانست این یک ساعت، برایش چقدر عذاب آور بود،
تا وقتی که به سمانه برسند،
شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،
با صدای بوقی،
نگاهش به ماشین سفیدش،که نگار با لبخند پشت فرمون نشسته بود،
خودش را برای چند لحظه،
به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش، همسرش، اینطور به دست یه عده آسیب ببیند، او را دیوانه می کرد،
استغفرالله زیر لب گفت،
و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدایی جز گریه های آرام سمانه،
صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند، فرمون را محکم بین دستانش فشرد،
به خانه نزدیک شده بودن،
ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما..
ــ لطفا این بار حرف گوش بدید لطفا!
سمانه سری تکان داد،
و گوشی را از کیفش بیرون اورد، ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین، روی صفحه افتاده بود،
تماس های بی پاسخ زیادی،
از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود، گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،
شماره مادرش را گرفت،
بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله، امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته، نداشت،
می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود، و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته، بازخواست میکند،
اما این ها اصلا مهم نبود،
الان او فقط کمی احساس #آرامش و #امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند،
کمیل با ریموت در را باز کرد، و وارد خانه شدند،
سمانه در را باز کرد،
تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت، اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد،
و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،
با ورود سمانه به خانه،
صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد، اما با دیدن سمانه،
نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
🍝🍲🍛🌯🥙🍝🍜
سمیه خانم برای سمانه و کمیل،
شام کشید، بعد صرف شام، سمانه و صغری شب بخیری گفتند، و به اتاق رفتند،
کمیل گوشی اش را برداشت،
و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت، که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
مطلع عشق
#تبلیغات_خلاقانه 🔺تصویری برای فرهنگ سازی بستن کمربند ایمنی سرنشینهای عقب خودرو. 💢رسانه ها میتو
👆سواد رسانه
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری سریالی
🔸 هربار که از دنیا خسته میشوم
و هر بار که دنبال دلیلی برای زندگی میگردم،
فقط به شما میرسم...
✅ این #جمعیتِ_کثیر برای اقتدا به نائب امام زمان عج آمده است؛ اگر شخص بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه از پرده غیبت بیرون آیند و نماز را اقامه کنند چه جمعیتی برای اقتدا به میدان میآید؟؟👌
👈 آقا بیاااااااااا😭
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
🔻معرفی فهرست محتوای کانال🔺
➖عزیزان ، هر کس باید به حد توان خودش وارد میدان جهاد تبیین بشود.
➖تا یک به یک وارد نشویم نمیتوانیم جلوی پروژه بگیرهای دشمن قد علم کنیم.
✅ناراحت هم نباش که رسانه بلد نیستی. از اینجا سواد رسانه یاد بگیر
✅میخوای جواب شبهات اغتشاشات بدی؟ از اینجا جواباتو بگیر
✅میخوای با مردم حرف بزنی و جذاب باشه حرفات؟ این دوره رو ببین
✅بین آشنایان نوجوان اغتشاشگر داری میخوای جذبش کنی؟ روش جذب رو بهت یاد میدیم
🔴دختر خانوما این بیشتر به درد شما میخوره. رفیقات میگن زن زندگی آزادی؟ همکلاسیات بخاطر چادر مسخرهات میکنن؟ فامیلا میگن چرا به حجابت چسبیدی مگه چی داره؟ با این دوره پاسخ همهی اینها رو بده
✅شبههی تاریخی داری؟ بقیه بهت شبهه تاریخی میاندازند نمیتونی جواب بدی؟ تاریخ تحلیلی صدر اسلام رو با حوصله بیین
✅فرهنگی هستی؟ همکاران شبهه میاندازند؟ تعداد زیادی از شبهات فرهنگیان از سطح کشور رو جمع کردیم و پاسخ دادیم. ببینید و بدانید
✅مسئول نهاد مهمی هستی؟کار فرهنگی میکنی؟ در بسیج فعالیت میکنی؟ مدیر مدرسه هستی؟ پس حتما دورهی ضد جاسوسی رو ببین و مراقب جاسوسان اطراف خودت باش💣
ما محتوا میدیم . شما هم جهاد تبیین کن. مصداق حرف حضرت علی علیه السلام نباش👈 کلیک کنید
راستی حسن روحانی هم منتظرته. یه سر بهش بزن 👈 کلیک کنید
کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی
🆔 @Tablighgharb
مطلع عشق
💠قسمت #شصت_هشت نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد، وآرام از
💠قسمت #شصت_نه
ــ میدونم خونه ای، نمیخواستم مزاحمت بشم، ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی، ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده، ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده، چون ماشین مدل بالا بوده، و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین، اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه، و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش، همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه، اونم چند بار بوق میزنه، و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه، و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،
می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود، اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل،
سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد،
که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل😐
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی😡
ــ باشه باشه،آروم باش، آروم باش
_چطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند😡🗣
ــ آروم، داد نزن،😕خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
_فکر میکردم آزادش کنم، دیگه خطری تهدیدش نمیکنه، اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ باهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم😣
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن😊
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،
باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،
نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت، چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد، ناامید به طرف در رفت، که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم، اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
_ممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم، الان، این موقع، گپ زدن اون هم تو حیاط، به نظرتون غیر طبیعی نیست!؟
کمیل فقط سری تکان داد،
دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید،
و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم، که تنها بیرون نیاید، اما حرف گوش ندادید، سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست، باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره، امشب فک کنم بهتون ثابت شد، حرف های من چقدر جدی بود، اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه😠
💠قسمت #هفتاد
سمانه ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری، دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد، این برای شما لجبازیه؟؟
کمیل چشمانش را،
بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من...
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید، این وسط من دارم اذیت میشم، من دارم عذاب میکشم، با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات،
چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد
ــ من الان حتی کسیو ندارم، بهش از دردام بگم، چون گفتین نگم، امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین، نمیدونستم کیو صدا کنم، تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شما رو صدا کنم!
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت
و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست، به کسی چیزی نگید، خطرناکه، من خودم مواظب شمام، پس چی شد؟چرا مواظب نبودید،! اگه اون مرد به موقع نمی رسید، معلوم نبود من الان کجا بودم!!😠
کمیل با عصبانیت چرخید،
و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید😡🗣
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت،
که پیشانی اش را ماساژ می داد، حدس می زد، دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،
قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری، که نتونستید، درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی،
از کمیل باشه، با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق،
و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته، را فروکش کند، به در بسته خیره شد،
حق را به سمانه می داد، او کم کاری کرده بود، باید بیشتر حواسش به سمانه باشد، اما چطور؟!
سریع به محمد📲 پیام داد،
و او خواست فردا حتما به او سر بزند، گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،
خواب از سرش پریده بود،
به طرف حوض وسط حیاط رفت، میدانست، الان آبش سرد است، اما بدون لحظه ای درنگ، آستین های پیراهنش را تا زد، و دستش را در آب گذاشت، بدون در نظر گرفتن سردیِ آب وضو گرفت.
مطمئن بود،
دو رکعت نماز و کمی دردودل با خدا آرامش می کند....
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #هفتادویک
محمد نگاهی به کمیل،
که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت
و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم، که تونسته، اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه!😁
ــ خنده داره؟ بهتون میگم!! از دیشب اعصابم خورده، نتونستم یه لحظه با آرامش چشمامو روی هم بزارم،
ــ کمیل نبایدم بتونی، دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن، به فکر چاره ای باش، با حرفایی که امیرعلی گفت، شک نکن که کار همون گروهکه
کمیل سری تکان داد و گفت
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند، و بیخیالش نشدند، خودش جای بحث داره!!
محمد ــ من یه حدسی میزنم.!😐
ــ چه حدسی😕
ــ اونا تورو شناسایی کردن🤨
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب😠
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن، دختر خالت تو دانشگاه هست، بشیری رو کنار میزنن، و سمانه رو توی تله میندازن، و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند، اینو نشون میده، که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند!!❣
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟😡
ــ آروم باش!!😐 این فقط یک حدس بود، اما میتونه واقعیت باشه، پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه، رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه!؟
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم،! یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند!؟
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای😣
محمد کنار کمیل ایستاد،
و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری😊
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
💠قسمت #هفتادودو
ــ چی؟!؟
ــ حرفم واضح نبود؟
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت😠
ــ اره، هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه، اون زمان، فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه، و کارت خطرناکه، اون حرفارو زدی، تا جواب منفی بده، اما الان اوضاع خطرناک شده، تو باید همیشه کنارش باشی، و این بدون محرمیت امکان نداره.!!
تا کمیل خواست حرفی بزند،
محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی، این ازدواج اگه صورت بگیره، به خاطر کار و این حرفاست، اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم، پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست، در واقع هست اما فقط چند درصد!!😊
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست، و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره، باید یه جوری زمینه رو فراهم کنی، میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته، اما الان شرایط فرق میکنه، اون الان از کارت باخبره، در ضمن لازم نیست، اون بفهمه به خاطر تو در خطره!
ــ یعنی بهش دروغ بگم!؟ تا قبول کنه با من ازدواج کنه؟😐
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه، اون اگه بفهمه، فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی، حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی، و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه!
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه،از روی احساس داره صورت میگیره، هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه، داری تن به این ازدواج میدی، تو قراره باهاش ازدواج کنی، نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد،
و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،
در بد مخمصه ای افتاده بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد، می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد، پس باید بیخیال این گزینه می شد، و خود از دور مواظبش می شد.!
با صدای گوشیش،
از جایش بلند شد، و گوشی را از روی میز برداشت، با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد، تنها اومد دانشگاه، از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود، الانم یکی از ماشین پیاده شد، و رفت تو دانشگاه، چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام😠
گوشی راقطع کرد،
و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد،
بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند،
اما مثل اینکه،
حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود، که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز،
ترافیک سنگین بود، و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد، مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
💠قسمت #هفتادوسه
سریع از ماشین پیاده شد،
ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،
امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد.
ــ سلام قربان
ــ سلام
ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه
ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه
ــ بله قربان،همراهتون بیام؟
ــ نه لازم نیست
کمیل دستی به اسلحه اش کشید،
تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت، و به طرف دفتر رفت، طبق گفته ی حراست،
دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،
نگاهی به در باز شده ی دفتر انداخت، مطمئن بود، کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته،
نگاهی به اطراف انداخت،
بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن
شد ،وارد دفتر شد ،
نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید، اما صدایی از اتاق اخری می آمد،
آرام به سمت اتاق حرکت کرد،
نگاهی به در انداخت، که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،
در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،
اسلحه را به سمتش گرفت و گفت:
ــ دستاتو بگیر بالا
دستان مرد از کار ایستادند،
و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند .
ــ بلند شو سریع
مرد آرام بلند شد
ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ
با چرخیدن مرد،
کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود، را از روی صورتش کند،
تا میخواست عکس العملی،
به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید.
سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند، وآن را به پشت در کشاند،
و کنار گوشش زمزمه کرد:
ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم
صدای قدم ها به اتاق نزدیک شد،
کمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،
با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد، اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،
با عصبانیت غرید:
ــ اینجا چیکار میکنید؟؟😡
سمانه با ترس و تعجب😰😳 به سهرابی که بین دستان کمیل بود، خیره شده بود،
نگاهش یه اسلحه ی کمیل،
کشیده شد، از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،
با صدای کمیل به خودش امد.
ــ میگم اینجا چیکار میکنید
تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،
سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت.
ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی
کمیل از اینکه سهرابی، اسم سمانه را به زبان اورده بود، عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید:
ــ ببند دهنتو😡
سمانه با وحشت،
به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود، ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه.
ــ ولش کنید صورتش کبود شد،توروخدا ولش کنی آقا کمیل😰
کمیل او را هل داد، که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد،
میان سرفه هایش با سختی گفت:
ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی😏
کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را،
بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،
غرید:
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش🗣😡
سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت:
ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن
سمانه با ترس به او خیره شده بود،
که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت، و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد.
کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد:
ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی
سهرابی پوزخندی زد،
و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن😏😏
کمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار😡🗣
سهرابی که از اینکه کمیل را،
عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد:
ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..😏
با مشتی که بر صورتش نشست،
مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #هفتادوچهار
گوشی اش را در آورد، و سریع شماره امیر را گرفت
ــ بله قربان
ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید، تو و امیرعلی هم بیاید داخل
_چشم قربان
کمیل نمی توانست،
بیشتر از این با او تنها بماند، چون مطمئن نبود، که او را سالم نگه می داشت.
امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند،
به امیر اشاره کرد، تا سهرابی را ببرد، امیر سریع به سمت سهرابی آمد، و او را به سمت در برد،
لحظه ی آخر سهرابی رو به کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه😏
کمیل به سمت رفت،😡
که امیرعلی او را گرفت،😐امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،
کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛
ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته، من میرم بعد میام اداره
ــ بسلامت
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت:
ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو
امیرعلی سری تکان داد
🚙🚙🏢🚙🏢🚙🚙🏢🏢🚙
سمانه در ماشین نشسته بود،
و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،
نگران کمیل بود،
و میترسید، سهرابی بلایی سرش بیاورد، چند بار خواست پیاده شود، و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،
دستانش از استرس،
سرد شده بودند، نمیدانست چیکار کند، دستش که بر روی دستگیره نشست، تا در را باز کند،
سهرابی همراه مردی بیرون آمد،
سمانه وحشت زده، از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند، از ماشین پیاده شد،
اما با بیرون امدن کمیل، و اشاره ای به آن مرد ،نفس راحتی کشید،
کمیل عصبی به سمتش آمد
ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید😡
سمانه بی اختیار گفت:
ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون، ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن😨
عجیب است،
که همه ی عصبانیت کمیل، با این حرف سمانه فروریخت،
با لحنی ارام گفت:
ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟
ــ نه
هر دو سوار ماشین شدند، کمیل دنده عوض کرد و گفت:
ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید
وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد:
ــ برا چی اومده بودید دفتر؟
ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند، و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم، بازم کسی بخواد #به_اسم_بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه!
کمیل نفس عمیقی کشید،
تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،
دیگر نمی توانست سکوت کند،
باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود، والا بلایی سر خودش می اورد،
با صدای سمانه به سمت او چرخید
ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود
ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد
سمانه با اینکه قانع نشده بود،
اما حرف دیگری نزد، و تا خانه زمان در سکوت گذشت.
جلوی در خانه ایستاد،
سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید
ــ خواهش میکنم وظیفه بود
تا سمانه می خواست برود، صدایش کرد سمانه برگشت؛
ــ بله؟
ــ باید باهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟
ــ چیزی شده؟
ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟
_خب بگید
ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم
ــ باشه ،ولی کجا
ــ براتون آدرسو میفرستم
ــ باشه حتما،بفرمایید تو
ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید
ــ سلامت باشید
سمانه وارد خانه شد،
به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،
کمیل با آن اسلحه،
عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود،❣
ناخوداگاه لبخندی،
شرین و گرمی بر لبانش نشست،چشمانش را آرام باز کرد،
فرحناز خانم کنار در ورودی،
منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت...
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت #هفتاد_وپنج
محمد ــ برای آخرین بار میگم کمیل، تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی، و سمانه وارد دفتر می شد، میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان،
خواهر زاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری، و نمیتونی با سمانه زندگی کنی، یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم، که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد
ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم، اونا خیلی به من نزدیکن، که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن، و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن!❣
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی، پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی، فقط تو میتونی مواظبش باشی، فقط تو!
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم، که به خاطر انتقام از من، سمانه رو آزار بدن،
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی، بیشتر بهش آسیب میزنن، داری کیو گول میزنی، من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری، اما سمانه آسیبی نبینه، پس تمومش کن، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه،
بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار😊
❣💓❣❣💓❣💓💓❣❣
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد، گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری، ولی ما راضی نیستیم، اگه اومد سمت دخترتون تا باهاش صحبت کنه، به سمانه بگید جوابشو نده، منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه، خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد، تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود، و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد!
ــ به بابا گفتید
ــ نه نمیخواستم شر بشه
ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه میخواست جواب بدهد،
صدای گوشیش بلند شد،📲نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود،
سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
📲ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه
سمانه لبخندی زد،
که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت #هفتادوشش
سمانه سریع وارد پارک شد،
و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بود، و ابرها گه گاهی غرش می کردند،
پارک خلوت بود،
و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد، کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت، برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،
که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت
و سرش را بالا اورد:
کمیل ــ سلام
سمانه ــ س... سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد.
و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون، آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم، میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو که گفتم...
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید، من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم، به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم،
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شما رو وسط کشیدند،اول قبول کردم، اما وقتی به خودم اومدم، دیدم نمیتونم جلو بیام، و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید،
گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه کرد
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من، سراغ شما بیان، اونشب پشیمون شدم، و نخواستم این حرفارو بزنم، ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید، فکر کردم...
نتوانست ادامه بدهد،
سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید؟
شُک دومی بود،
که در این چند لحظه به سمانه وارد شد، سمانه دهن باز می کرد، تا حرفی بزند، اما صدایی بیرون نمی آمد.
باورش نمی شد،
کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد، ازش دوری کرد، و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی...یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن!!😥
ــ غلط کردند😠
غرش کمیل، لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن، حاضرم از جونم بگذرم، اما آسیبی بهتون زده نشه، جوابتون هر چیزی باشه، اگر قراره همسرم بشید، یا همون دختر خالم بمونید، بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون!
سمانه سرش را پایین انداخت،
قلبش تند می زد،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟!
ابروان کمیل در هم گره خوردند،
با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
کمیل ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم، من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم، پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
4_5890986944308971910.pdf
1.94M
📚 چگونگیِ حلالزادگی و راهی کاربردی برای تضمین نسل حلالزاده با خواندن و عملکردن به این رساله
❤️ جزوه کاربردیِ آداب ازدواج : شامل سه بخش:
▫️آداب همسرداری
▫️آداب جماع
▫️آداب فرزندآوری
❇️ متن پیشرو حاصل زحمت فراوان، به روزرسانی و چکیدهی بیش از ۳۰ کتاب برتر در حوزهی همسرداری، #انعقاد_نطفه و فرزندآوری، از جمله مطلع عشق، حلیة المتقین، ریحانه بهشتی، آداب انعقاد نطفه آیتالله صمدی آملی، دوران طلایی تربیت و... برای پرورش نسل توحیدی و افزایش ظرفیت حلال زادگی است.
✨ پیشکشی به امام مهدی (عج) برای رسیدن به تمدن نوین اسلامی و تربیت نسل حداکثری مهدوی
#فرزندآوری
💥 #انتشار_عمومی