مطلع عشق
✍قسمت ۱۸ اما بعد حاجحسین را میبینم و مردی که از پشتسر، یقهاش را گرفته و هلش میدهد.دوباره نفسم بن
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۱۹
صدای ستاره را میشنوم:
_تا حالا به این فکر کردی که ما چرا انقدر بد شدیم؟ شاید میتونستیم انقدر بد نباشیم، اگه تو با ما بهتر تا میکردی. اگه عاقبت ما رو بهتر مینوشتی.
بشری حرف ستاره را نیمه تمام میگذارد:
_خودت انتخاب کردی اینطوری باشی!خودتم از بد بودنت خوشحالی!
ستاره بیتوجه به بشری، قدمی جلو میگذارد و به چشمانم خیره میشود. اینبار در نگاهش عجز را میخوانم:
_من نمیخواستم اعدام بشم! منصور هم نمیخواست! بهزاد هم دلش نمیخواست سوخت بره و بمیره!
بهزاد حرف ستاره را تکمیل میکند:
_اگه حاجحسینی نبود که منو شناسایی کنه،اگه عباسی نبود که عوامل منو دستگیر کنه، من زنده میموندم. اصلاً شاید اگه رفیقام بیشتر بهم محل میذاشتن، پام به کمپ اشرف باز نمیشد. تو میتونستی منو توی جنگ شهید کنی،ولی نکردی!
بالاخره قفل زبانم را باز میکنم:
_و... ولی تو... تو خودت خواستی!
عصبی میخندد:
_تو منو اینطور نوشتی. تو نوشتی که من جاهطلبم، نوشتی من بیرحمم.
بعد انگشت اشارهاش را میگیرد به سمتم:
_گوش کن؛ تو به اندازه حاج حسین دلسوزی، به اندازه بشری شجاعی،
به اندازه اریحا محکمی؛ اما یادت باشه به اندازه من جاهطلبی! به اندازه ستاره متکبری! و به اندازه منصور منافقی!
کلماتش مثل سوزن در مغزم فرو میروند. سرم درد میگیرد. از مثل آنها بودن میترسم. نه... من به اندازه آنها بد نیستم! عقب میروم و صدایم را بالا میبرم:
_نه! من انقدری که تو میگی بد نیستم! من منافق نیستم! من آدمکُش نیستم!
منصور میخندد و بالاخره به زبان میآید:
_چرا، میتونی باشی! یه نگاه به ما بکن! ماها بهت نشون میدیم تو اگه بخوای تا کجا میتونی پیش بری!
نگاه عاجزانهای به عباس و بشری میاندازم و مینالم:
_اینا چی میگن؟
عباس سر تکان میدهد:
_متاسفانه راست میگن؛ ولی این تویی که انتخاب میکنی کدوم ما باشی! همونقدر که میتونی مثل اونا بشی، میتونی مثل من و کمیل و خانم صابری هم باشی! تو اگه بخوای میتونی به خوبیِ یه شهید باشی.
دستانم میلرزند؛ میدانم از سرما نیست که از ترس است. از خودم بدم میآید؛ از این که میتوانم تا این حد بد بشوم. از خودم میترسم.بشری شانههایم را تکان میدهد:
_همین که از اونا بدت میاد خیلی خوبه. اگه ازشون بدت بیاد ضعیف میشن.
حانان دوباره صدایش را میبرد بالا:
_چرا باید از ما بدش بیاد؟بخاطر کارایی که طبق نوشتههای خودش انجام دادیم؟
باز هم دلم میلرزد. اصلا بد بودن آنها تقصیر من است. دلم برایشان میسوزد. ستاره میگوید:
_خیلی سخته که شخصیت منفی باشی و همه ازت متنفر باشن. خیلی سخته که همه اریحا رو دوست داشته باشن و هرشب با خوندن رمانت آرزو کنن نجات پیدا کنه؛ اما همزمان دعا کنن تو گیر بیفتی و بمیری.
حانان با تاسف سر تکان میدهد. منصور نیشخند میزند:
_محبوبیتش برای اوناست، تف و لعنتش برای ما! وقتی ما میمیریم همه خوشحال میشن؛ ولی وقتی اونا بمیرن همه غصه میخورن و گریه میکنن.
نمیدانم چرا؛ اما یک حسی ته دلم میگوید آنها هم نیاز به دلجویی دارند. شاید در حقشان زیادهروی کردهام. اصلاً من در عاقبت بد آنها مقصرم. لبانم میلرزند و به سختی میگویم:
_خب... خب چی میخواید شماها؟
بهزاد لبخندی از سر رضایت میزند:
_ده بار گفتیم دیگه، دفترت رو میخوایم!
-دفتر رو میخواید چکار؟
-میخوایم عاقبتمون رو عوض کنیم، همین.
کیفم را باز میکنم و دفتر را درمیآورم. عباس با چشمان گرد شده برمیگردد به سمتم:
_تو که نمیخوای دفتر رو بهشون بدی؟
سوالش هزاران بار در سرم پژواک میشود. نمیدانم چه جوابی بدهم. دفتر را میان دستانم میگیرم و نگاه میکنم. عباس سوالش را تکرار میکند:
_دفتر رو بهشون نمیدی مگه نه؟
به عباس نگاه میکنم:
_عاقبت بدی که داشتن تقصیر منه! میخوام کمکشون کنم!
بشری مچم را میگیرد:
_تقصیر خودشونه! این کار رو نکن!
نگاهم را از بشری میکشانم به سمت بهزاد:
_خب بگید دوست دارید عاقبتتون چطوری باشه، خودم مینویسم.
ستاره جلو میآید. عباس اسلحهاش را به سمت ستاره میگیرد:
_وایسا نیا جلو!
با تردید به عباس میگویم:
_نه اشکال نداره. بذار بیاد.
عباس با بهت سالحش را پایین میآورد:
_این کار رو نکن مامان! داری قویترشون میکنی!
خودم هم میترسم؛اما شاید این یک راه برای رهاشدن از این #اهریمن_درونم باشد. نگاهی به حاج حسین میاندازم....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۲۰
نگاهی به حاج حسین میاندازم
که خیس شده است؛ سر تا پایش. الان سرمامیخورد. با نگرانی نگاهم میکند. مقابل ستاره میایستم و میگویم:
_قول بده وقتی سرنوشتتون رو تغییر دادم، حاج حسین رو آزاد کنی و دست از سرم برداری.
حانان که دست به سینه، به ماشین تکیه زده، یک دستش را بالا میآورد و میگوید:
_خیالت راحت.
دوباره رو به ستاره میکنم:
_خب بگو چی بنویسم؟
ستاره با چشم به دفتر اشاره میکند:
_صفحه شخصیت پردازی منو بیار تا بهت بگم.
زیادی نزدیک شده است؛ نزدیکتر از شعاع حریم امن، یعنی کمتر از شصت سانتیمتر. میتوانم بوی ادکلنش را حس کنم؛ یک چیزی شبیه بوی عود؛ عجیب و ناآشنا. میترسم؛ نمیدانم از خودم، ستاره یا کاری که میخواهم
بکنم؟صفحه مربوط به ستاره را میآورم. چادرم را بالای صفحات دفتر میگیرم تا از قطرات باران در امان بماند. با این
وجود، یک قطره باران میافتد روی دفتر؛ روی دو کلمۀ متکبر و متساوا. جوهر کلمه متساوا و متکبر پخش میشود؛
اما حذف نه. هنوز هستند و میشود آنها را خواند. صدای برخورد قطرات باران با کاپشن عباس تندتر شده است.قطرهها روی پالتوی چرمی ستاره سُر میخورند. همین که میخواهم دهان باز کنم و از ستاره بپرسم چه بنویسم، مچ دستم در دستش گرفتار میشود و قبل از این که واکنشی نشان بدهم، دفتر را گرفته است. ضربهای به سینهام میزند
که چند قدم عقب میروم و به سختی خودم را حفظ میکنم که زمین نخورم. به خودم میآیم و میبینم دفتر در
دستم نیست!
جیغ میکشم:
_چکار میکنی؟
ستاره نیشخند میزند؛ این بار نگاهش ترسناکتر و شیطانیتراست. دفتر را بالا میگیرد و میگوید:
_نه، به تو زحمت نمیدم! خودم مینویسم!
عباس خیز میگیرد به سمت ستاره و میخواهد به سمتش برود؛ اما ناگاه صدای شلیک تیر گوشهایم را کر میکند. از دور بود یا نزدیک؟ حاج حسین داد میزند:
_عباس!
عباس را میبینم که افتاده روی زمین و از ساق پایش یک جوی خون راه افتاده. باران دارد خونها را میشوید و باز هم خون تازه جایگزینش میشود. عباس دستش را گذاشته روی پایش و از ته دل ناله میکند. به بهزاد و اسلحۀ
در دستش نگاه میکنم.
بهزاد هم پوزخند میزند و سر تکان میدهد:
_تقصیر خودش بود؛ هرچند خیلی وقته دلم میخواد یه بلایی سرش بیارم.
ستاره مستانه قهقهه میزند و دستش را دور گردن حانان میاندازد:
_این داداش من خیلی شارلاتان تر از چیزیه که فکرشو بکنی. شیطونم درس میده!
چشمان حانان برق میزنند. حالا معنای آن لبخند مرموز و شیطانیاش را میفهمم. میدوم به سمت عباس که دارد از درد به خودش میپیچد. تیر به پشت ساق پایش خورده. بشری اخم کرده و دارد دندانهایش را روی هم فشار میدهد. احتمالاً میداند نباید کاری بکند که عاقبتش مثل عباس بشود. خون همچنان دارد از پای عباس بیرونمیریزد و رنگ عباس سفید و سفیدتر میشود. با همان صدای دردآلودش رو میکند به بهزاد:
_خیلی نامردی!
بهزاد با همان نیشخند مسخره میگوید: _میدونم. تازه این یه چشمه از نامردیمه!
کنار عباس زانو میزنم. کاپشنش را از روی دوشم برمیدارم و میاندازم روی خودش. میگویم:
_ببخشید، تقصیر
من بود.
عباس سعی میکند دردش را قورت بدهد و لبخند بزند:
_نه... تقصیر تو نبود...
به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید باید چکار کنم. اگر بنویسم که زخمش خوب شده، حتماً خوب میشود. رو میکنم به ستاره:
_دفتر رو بده، فقط اینطوری میتونم خوبش کنم.
ستاره با بیتفاوتی شانه بالا میاندازد:
_چرا باید خوبش کنی؟ به نظر من همینطوری بهتره!
بغض راه گلویم را میبندد و داد میزنم:
_من که دفتر رو دادم! خب بذار خوبش کنم، بعد دوباره بهت میدم!
ستاره لبخند تمسخرآمیزی میزند:
_تازه کارمون با هم شروع شده!
دوباره یک نگاه به ستاره میاندازم و یک نگاه به بهزاد. هر دو پیروزمندانه میخندند. بهزاد به ستاره میگوید:
_تو دوتا دخترا رو بیار، من و حانان هم این دوتا رو میاریم!
و خیره میشود به حاج حسین:
_خیلی با این دوتا کار دارم!
صدایی از گلویم خارج نمیشود. دوست دارم جیغ بزنم؛ اما نمیتوانم. بدجور اشتباه کردم؛ به معنای واقعی کلمه گند زدم. حالا بیا و درستش کن...
ضربهای به سرم میخورد؛ لولۀ اسلحه ستاره. نهیب میزند:
_برو سوار شو!
به بشری نگاه میکنم که اسلحه منصور روی سرش قرار گرفته. بشری پلکهایش را بر هم میگذارد. مثل این که او هم از پیدا کردن راه چاره عاجز شده. با فشار اسلحه ستاره، روی صندلی عقب ماشین مینشینم. چشمانم را میچرخانم به سمت عباس و حاج حسین. بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش....
✍قسمت ۲۱
بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش به سمت ماشین. حانان دستان عباس را میبندد و لباسش را میگیرد که بلندش کند. عباس بلند میشود و همزمان نالهاش به آسمان میرود. صورتش مثل گچ دیوار شده؛ سفید و بیرمق. خونابههای عباس روی زمین میرقصند و همچنان از
پایش خون میرود. بهزاد که حالا حاج حسین را در ماشین نشانده، به حانان کمک میکند عباس را برساند به ماشین نگاهم روی خونابههای کف کوچه مانده که باران دارد آن را میشوید. هوای داخل ماشین گرم است و حالِ منِ خیس و سرمازده را بهتر میکند. امیدوارم بخاری ماشین بهزاد هم روشن باشد؛ حاج حسین و عباس هم سردشان بود.
ستاره قبل از این که سوار شود، دفتر را به حانان میدهد. شاید میخواهد مطمئن شود این دفتر به هیچ وجه به دست من نمیرسد؛ حداقل فعلاً. ستاره کنار من مینشیند و اسلحهاش را میگذارد روی شقیقهام. میدانم میخواهد جلوی
حرکات احتمالی بشری را بگیرد.
اخمهای بشری بدجور رفته توی هم؛ انقدر که تمام صورتش مچاله شده. اخم کردنش هم مثل خودم است. از قیافهاش پیداست مانند یک انبار باروت، منتظر جرقه است و فقط چون اسلحه روی شقیقه من است، نمیتواند کاری
انجام دهد. دستانش را مشت کرده و فشار میدهد. با خشم زل زده به چشمان ستاره؛ و ستاره هم به چشمان او. مانند دو ماده ببر زخمی به هم نگاه میکنند؛ گویا آمادهاند برای حمله به هم.
منصور راه میافتد و سعی دارد راهش را از میان کوچه پسکوچهها باز کند.
به ستاره میگویم:
_شما چی از جون من میخواید؟
-هیچی. فقط میخوایم یکم دنیا رو از دید ماها ببینی، از دید ما بنویسی.
بشری پوزخند میزند. ابرو درهم میکشم:
_یعنی چی؟
ستاره فشار اسلحه را روی شقیقهام کم میکند. اگر انگشتش روی ماشه بلغزد، من خواهم مُرد. مرگ چه شکلیست؟ چقدر ناگهانی سایه انداخته روی سرم. انقدر ناگهانی که حتی فرصت ترسیدن هم نداده. من برای مُردن آماده نیستم. من دوست ندارم بمیرم؛ حیف است. جان را نباید مفت از دست داد. من میخواستم جانم را با چیزهای مهمتر معامله کنم...
-از نوشتن برای این حکومت هیچی بهت نمیرسه. این همه عمرت رو میذاری برای نوشتن، تهش هیچکس نمیاد
بگه خرت به چند من؟این همه برای نقاب ابلیس حرص خوردی و زحمت کشیدی، تهش چی شد؟ کسی حمایت
کرد؟ اصلا کسی فهمید؟ داری الکی استعدادت رو حروم میکنی.
-خب، چه ربطی داره به خواسته شما؟
لبخند میزند:
_آهان! خب بیا یه بارم از دید ما بنویس. به این فکر کن که یه درصد شاید حق با ما باشه. تو همش با عینک خودت دنیا رو دیدی.
بشری دیگر نمیتواند ساکت بماند:
_پرستوی متساوا باشی و حرف از حق بزنی... خنده داره!
ستاره میغرد:
_تو ساکت شو!
و دوباره رو به من میکند:
_آره، من افسر متساوام، نیروی عملیات ویژه موساد. میدونی چرا؟ چون یه دنیا تهدید
علیه ما اسرائیلیها هست. چون نمیتونیم بشینیم تا بیان مثل جریان هولوکاست نابودمون کنن. باید از خودمون دفاع کنیم!
میگویم:
_خودتم میدونی هولوکاست دروغه!
ستاره صدایش را بالا میبرد:
_نیست! نیست! اینهمه آدم مُردن، واقعاً مُردن. دولت یهودیه توی خون و آتیش نابود شد، ما باید دوباره بسازیمش. دولت خودمون رو، کشور خودمون رو. ما یه کشور نوپاییم، نباید امنیت خودمون رو تامین کنیم؟
بشری میخندد:
_هه! کشور!
صورت ستاره سرخ میشود. میگویم:
_باشه، اصلا دارید دفاع میکنید ولی چطوری؟ با ترور و کشتار و جاسوسی
دفاع میکنید از خودتون؟ مقابل مردم عادی؟
ستاره کلافه میشود. چند لحظه بیرون را نگاه میکند و نفس عمیق میکشد:
_باشه، اصلاً از دید ما هم ننویس، چیزی
رو بنویس که مردم دوست دارن بشنون. برای مردم مهم نیست سال هشتاد وهشت دعوا سر چی بود و مقصر کی
بود، براشون مهم نیست بدونن دعوای ایران و اسرائیل چیه، اونا دوست دارن بدونن فلان بازیگر چرا از شوهرش جدا شد، دوست دارن بدونن فلان خواننده توی کنسرتش کُت چه رنگی میپوشه؟مردم دنبال حقیقت نیستن، دنبال قصههای صد من یه غاز عاشقانهن. اگه میخوای ما میتونیم کمکت کنیم. هرجور بخوای. حتی حاضریم تغییر کنیم و بشیم شخصیتهای معمولی، برای رمانهای معمولی. خوبه؟
با خودم تکرار میکنم: آدمای معمولی...فکر بدی هم نیست. رمانهایی که طرفدار دارند، راحت چاپ میشوند؛ رمانهای عاشقانه معمولی.یک پسری یک دختری را میخواهد، یک دختری یک پسری را میخواهد... بعد....
✍قسمت ۲۲
بعد به هر دلیلی نتوانند به هم برسند و تهش من به هم برسانمشان. مثلاً همین بشری و ابوالفضل، هیچکدامشان مامور امنیتی نباشند، وسط آتش فتنه هشتاد و هشت هم عاشق نشوند. اصلاً من چرا مینویسم؟ چرا امنیتی مینویسم؟ دردم چیست؟ میخواهم یک چیزی بنویسم مثل بقیه؟
که چی بشود؟ نه... توی کتم نمیرود.منصور در یک خیابان فرعی میپیچد.
میپرسم:
_الان داریم کجا میریم؟
ستاره جواب نمیدهد؛ خیره است به روبهرو. از شیشه جلو، بیرون را نگاه میکنم. صدای همهمه و آژیر میآید. حمله کردهاند به یک فروشگاه و شیشههایش را پایین آوردهاند، حالا هم دارند مواد غذاییِ داخل فروشگاه را میدزدند. امکان ندارد اینها از بدنه مردم عادی باشند؛ مردم عادی ساکنان همین شهرند. به هم رحم میکنند.
ستاره لبخند پیروزمندانهای روی لب دارد:
_این دفعه دیگه ردخور نداره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. واقعاً کار رژیم تمومه.
بشری بیتفاوت میگوید:
_سال نود و شیش هم همین رو میگفتید، چهل ساله دارید همین رو میگید!
ستاره همچنان خیره است به آتش و آشوب:
_نه، خودتم میدونی امسال خیلی گستردهتره، کل اصفهان رو گرفته! اگه اصفهان سقوط کنه، شهرهای دیگه هم سقوط میکنن. خداحافظ حکومت آخوندی، سلام اسرائیل!
و بلند قهقهه میزند. از جمله آخرش حالت تهوع میگیرم. امکان ندارد. منصور میگوید:
_شهرهای دیگه رو دیدی؟همه ریختن بهم. اینبار برنامهمون بینقص بود. فقط کافیه یه پادگان بیفته دست ما، چه شود!
ستاره هم حرف منصور را ادامه میدهد؛ با لذت:
_یه کاری میکنیم همه خیابونا پر بشه از جنازه بسیجی و سپاهی.
اسلحهاش را بیشتر روی سرم فشار میدهد:
_تو هم اگه میخوای زنده بمونی، بهتره بیای طرف ما. زودتر خودت رو نجات بده.
میخواهم زنده بمانم یا نه؟ اگر زنده بمانم چه میشود؟ باید در کشوری زندگی کنم که جمهوری اسلامی نیست؟
نه... اینطوری نمیشود زندگی کرد؛ نمیارزد. یک چیزهایی هست که ارزشش از زندگی هم بیشتر است.
دستم را روی زانوی بشری میگذارم و فشار میدهم. بشری دستم را نوازش میکند. حتماً چیزی میداند که انقدر آرام است. منصور میخواهد از میان لاستیکهای سوخته و جمعیتی که برای غارت فروشگاه آمدهاند بگذرد. وضعیت مثل فیلمهای آخرالزمانی شده.
صدای برخورد چیزی را با بدنه ماشین میشنوم؛ یک چیز سنگین. ستاره میگوید:
_صدای چی بود؟
منصور ساکت میماند؛ چون خودش هم دارد به همین فکر میکند. هنوز به نتیجه نرسیدهایم که ده، دوازده نفر به سمتمان هجوم میآورند؛ با چهرههایی که با ماسک و شال گردن پوشیده شده. دست همهشان، یا سنگ است یا
چوب و یا قمه! زبانم بند میآید و خودم را در آغوش بشری میاندازم. ستاره جیغ میکشد:
_اینا کیان منصور؟
منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحهاش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته بقیه است. چوبدستیاش را بالا میگیرد و میگوید:
_اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون!
و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خردهشیشهها روی صندلی
کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین میآورد
تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند:
_برو منصور! برو!
منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد:
_چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن!
جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماقها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطر قیافه منصور است که اینطوری
دورمان جمع شدهاند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی
دامنش را گرفت!
از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟!
دوباره صدای باز شدن در میآید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم:
_بشری!
بشری آرام در گوشم میگوید:
_نترس!
یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند:
_بیا دنبالم، نترس!
از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا....
✍قسمت ۲۳
دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا ستاره را نمیبینم. اولین چیزی که میبینم، همان مردیست که سردسته اغتشاشگرهاست! میخواهم جیغ بکشم که بشری من را میکشدعقبتر و مرد چفیهاش را از روی صورتش کنار میزند. شاخ درمیآورم؛ این که ابوالفضل است!
مهلت نمیدهد چیزی بپرسم.میگوید:
_هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم میکنیم.
رو میکند به بشری:
_تو خوبی؟
بشری سرش را تکان میدهد.ابوالفضل دوباره چفیهاش را میبندد به صورتش. شاخ درآوردهام از اینهمه خلاقیت! بشری نهیب میزند:
_بدو
میدوم؛ اما نمیدانم به کجا و کدام سمت. میپرسم:
_اینا کی بودن؟
-ابوالفضل و رفیقاش.شخصیتهای داستانهای خودت؛ بیشتر شخصیتهای فرعی.
-چطوری پیدامون کردن؟
بشری میخندد:
_همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکانیابیمون کرد.
خسته شدهام از دویدن در کوچهها و خیابانهای آشوبزده و دلهرهآور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن حمله کردهاند. نمیتوانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکرکنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و فروشگاه کل خیابان را برداشته. میگویم:
_حالا کجا بریم بشری؟
بشری میگوید:
_باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی.
-ولی دفتر که پیش من نیست!
-تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب میده!
-از کجا میدونی؟
-چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمیکنه کدومش.
بعد بازویم را میگیرد:
_تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه.
حین دویدن، بشری گوشیاش را درمیآورد و با کسی تماس میگیرد. چند کلمهای میانشان رد و بدل میشود و گوشی را میدهد به من:
_بیا، محدثهس!
گوشی را میگیرم:
_الو محدثه!
محدثه مثل همیشه با هیجان حرف میزند و تقریبا جیغ میکشد:
_فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟
-آره. کجایی الان؟
-تو خیابون! همراه آیه!
یعنی میشود من و زهرا و محدثه دستهجمعی توهم زده باشیم؟ میگویم:
_منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن.
-وای... وای... حالا چکار کنیم؟
دیگر نفسم یاری نمیکند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره میکنم که بایستد. میایستیم و روی
زانوانم خم میشوم. بعد از کمی نفس زدن میگویم:
_دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟
-کدوم؟
-ای بابا! همون دفترم که به همه میدم تا عیبهام رو داخلش بنویسن دیگه!
-نه... الان هیچی همراهم نیست.
کمی مکث میکند و میگوید:
_آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم!
نفسم را بیرون میدهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. میگویم:
_محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیتهای داستانمون اتفاق میافته. من باید برم پایگاهو دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟
باز هم کمی فکر میکند و بعد میگوید:
_نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده!
-خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه!
-باشه. پایگاه میبینمت. یا علی.
-یا علی.
گوشی را قطع میکنم و پس میدهم به بشری. نگاهی به اطراف میاندازم؛ اینجا برایم آشناست؛ ساختمان عمران اصفهان را میبینم و این یعنی نزدیک اتوبان شهید آقابابایی هستیم. فاصله زیادی تا پایگاه نداریم. به بشری میگویم:
_بیا!
دوباره دویدن را آغاز میکنیم؛ هرچند نای دویدن ندارم. به ساعت مچیام نگاه میکنم؛ ساعت نُه و نیم شب را نشان میدهد.خیابان ظاهراً آرام است؛ آرامشی بعد از پشت سر گذاشتن یک طوفان؛یک جنگ. اثر سوختگی
روی آسفالت خیابان را میشود دید؛ شیشههای شکسته را هم.
بشری هم خسته شده؛ اما میگوید:
_بدو... ممکنه دوباره پیدامون کنن...
و نگاهی به پشت سرش میاندازد. یعنی من باید همیشه....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۲۴
یعنی من باید همیشه از این شخصیتهای منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشههای
مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت:
_اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست! نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایینتنهای به شکل شیر دارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است.
بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید:
_به چی فکر میکنی؟
-به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟
-نماد اصفهان رو میگی؟
-آره.
-چی شده که یادش افتادی؟
میگویم:
_بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمیفهمیدم. امشب تازه لمسش کردم.
-چطور؟
نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمیداریم. میگویم:
_شیر و کماندار و اژدها هرسه تاشون یه پیکر هستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی
رها نشه، تا اژدها سرگرم تیرباشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره.
بشری سرش را تکان میدهد:
_هوم، میفهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو
مهار کنی، درسته؟
-آره!
گفتنش ساده است؛ اما #در_عمل پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی میوزد که باعث میشود
مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم دربارهاش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلایی سرشان میآورد؟
بشری انگار از قیافهام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید:
_نگران نباش، نمیتونه بکشدشون.
این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد:
_فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه.
بازهم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانهام میاندازد:
_نگران نباش، انشاءالله زود میرسیم
و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه.
و تندتر قدم برمیدارد:
_بیا، دیگه چیزی نمونده.
فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید:
_خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال
خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن.
چند ثانیه فکر میکنم؛راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیهنُهم سوره یس:
_وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًُّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًُّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ.(و در پیش روی آنان سدُّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدُّی؛و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمیبینند..)
بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید:
_میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟
نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید:
_خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام.
ریههایم را پر از هوای باران خورده میکنم و میگویم:
_آره... من و تو خیلی شبیهیم.
چشمکی میزند:
_البته اریحا هم شبیهته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی.
خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید:
_صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم.
تماس میگیرد و بعد از چند لحظه،....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
مطلع عشق
او دلتنگ ماست....🌷 #استاد_پناهیان #امام_زمان
👆امام زمان ( عج ) و ظهور
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #رفتارهای_ویروسی
💠 یک ظرف شیر که میلیونها مولکول دارد با چند میکروب، سلامت خود را از دست میدهد و کسی نمیگوید چرا میلیونها مولکول شیر را فدای چند عدد میکروب، میکنید؟
💠 گاهی زن و شوهر ادّعا دارند که ما وظایف خود را نسبت به همسر خود انجام میدهیم امّا نمیدانیم چرا حسّ میکنیم فضای زندگی برای ما آرامش مطلوب، صمیمیّت و لذّت دلخواهمان را ندارد.
💠 یکی از عوامل مهم این قضیه وجود برخی میکروبها در رفتارهای زن و شوهر است که گهگداری فضای زندگی را مسموم میکند.
💠 به فرض رفتارهایی که از آن سوءظن به همسر برداشت میشود میکروب خطرناکی است مثل رفتار پلیسی و تجسّسی نسبت به وسائل و کارهای همسر و یا رفتار توهینآمیز و تمسخر همسر در جمع، عدم اطاعت زن از مرد، بیاحترامی به زن، بددهانی کردن، کینه، خودبرتر بینی، تخریب خانوادهی یکدیگر و دهها رفتار دیگر
💠 راه شناخت این میکروبها مطالعه نسبت به برخی تفاوتهای مهمّ روانشناسی زن و مرد است، راه دیگر آن مشاوره دینی است و نیز توجّه و حسّاس بودن به درخواستها و گلایههای پرتکرار همسر میباشد به فرض اگر بارها بیان کرده که از فلان رفتار، عکسالعمل و گفتار بشدّت ناراحت میشوم باید نسبت به آنها مراقبت نمود تا همسرمان آزرده خاطر نشود.
💠 میکروب_زدایی از انجام بسیاری کارها در زندگی لازمتر و ضروریتر بوده و اولویّت بیشتری دارد.
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هفتم ✅اینجا اگر حیا بکنی خب معلومه #مشکل داری، باره
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_هشتم
💠پسره اومده میگه رفتم خواستگاری خواهر رفیقم، با هم سالهاست رفیقیم، گفتم میخوام و رفتیم دیدیم و...
الان دلمو زده چیکار کنم❓چی بگم بهش❓
حالا میخوای چی بگی واقعاً❓
❌هم گناه هست هم روابط دوستی بهم میزنه، خیلی مفسده داره فقط هم در دنیا ظاهر نمیشه در آخرت هم باید جواب بده
پس باید خیلی دقت کرد، اون چیزی که برات مهم هست که همسر آیندت داشته باشه
👌از الان بدون تعارف روش تحقیق بکن، از دیگران بخواه، ممکنه دیگران عقلشون نرسه و با خودت میبری ممکنه در بیان ضعیف باشه یا عقلش رو نداشته باشه و به فکرش نیاد اصلاً، شما بگید🗣
💯آدم با شنیدن و دیدن این دورهها تجربتون بیشتر میشه انصافاً، الان شما میتونید #معلم ازدواج💍 باشید برای دیگران
🔷بگید به خواهرو مادرتون که من روم نمیشه، شما اونجا اینرو بگید، بپزیدشون و توجیه کنید آنچه #مدنظر شماست بپرسن 👍
و خوبه که خانواده دختر هم توجیه باشن
🔰ما یه جا رفتیم خواستگاری برای رفیقمون، بعد خانواده دختر چقدر خوب و متین برخورد کردن
و خواهرِ دختر قبل از اینکه من بگم یا بخوام گفت اینها برن با هم صحبت کنن،
خود اینها انقدر #رشد یافته که دختروپسر برن با همدیگه صحبت کنن و من واقعاً لذت بردم✅
👈🏻به نتیجه هم نرسید تو صحبتها متوجه شدن به هم نمیخورن، فهمیدن ناهماهنگی بینشون هست،
اما همین مقدار رشد خیلی عالی بود که خود خانواده دختر #پیشنهاد دادن 😊
چون سرنوشت دختر خودشون هست، نمیخوان دخترو بخورن اونجا که
میخوان بشینن با هم یک ساعت صحبت بکنن، ما اگر اینجا استنکاف کنیم و بد مون بیاد واقعاً #جهالت هست 👌
اگر دختر ندونه با کی ازدواج میکنه و کورکورانه بره جهالت هستش❌
همون مقدار که پسر نیاز داره بدونه همسر آیندش کی هست همون مقدارم دختر حق داره بدونه که پسر کی هست و چه شرایطی داره
همونطور که پسر شرایطی میزاره، دختر هم باید بزاره
هر دو طرف یکسری اصول دارن که باید رعایت بشه.
📍خیلی مهم هست
🔅خلاصه حق هیچکس نباید این وسط خورده بشه و بیتوجهی بشه به دو طرف
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍قسمت ۲۴ یعنی من باید همیشه از این شخصیتهای منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد بر
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۲۵
بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز میکند؛ مردی همسن و سال حاج حسین اما مسنتر، با چهرهای استخوانی و کمی آفتاب سوخته. من و بشری را که میبیند، لبخندی از سر شوق و ناباوری میزند:
_بشری
بابا!
بشری هم با تمام خستگیاش میخندد:
-من خوبم بابا.
قبل از این که تعجبم را ابراز کنم، مرد راه باز میکند تا برویم داخل. در ذهنم حساب میکنم که این مرد پدر بشریست و پدر بشری، همان آقای زبرجدی، شخصیتِ فرعی رمان عقیق فیروزهای ست. میگویم: _شما...
لبخند میزند:
_سلام، درست حدس زدی. من زبرجدیام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنن.
تازه یادم میافتد با محدثه قرار گذاشتیم از شخصیت زبرجدی برای رمان خودش استفاده کند تا مجبور نشود از نو یک شخصیت تکراری را بسازد.
زهرا از پایگاه بیرون میآید و پشت سرش نورا را میبینم. مثل خواهرهای دوقلو شدهاند؛ احتمالاً من و بشری هم همینطوریم. ناخودآگاه برای زهرا آغوش باز میکنم و هم را در آغوش میگیریم:
_زهرا!
-باورم نمیشه دوباره میبینمت!
-تو خوبی؟
-آره.
بعد از چند لحظه، از هم جدا میشویم. تازه چشمم میافتد به عارفه و دو جوانی که دارند دست به سینه به ما نگاه میکنند. دست عارفه در آتل است. میدوم به سمتش:
_عارفه! چی شدی؟
عارفه میخندد و دستش را مقابلم میگیرد:
_نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته.
_الان خوبی؟
-آره، بیا بریم تو.
صدایی از پشت سرم میگوید:
_هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟
برمیگردم به سمت جوانها. زهرا اخمهایش را در هم میکشد:
_عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی.
بعد رو میکند به من و اشاره میکند به جوانها:
_اینام که شخصیتهای داستان مناند، سیدعلی و مجید. یادته که؟
لبخند میزنم:
_آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته.
در اتاق نگهبانی باز میشود و احمدی، سرباز وظیفه پایگاه از آن بیرون میآید. چند لحظه با بُهت به من و بشری
نگاه میکند و بعد به تتهپته میافتد:
_خـ....خانم شکیبا... شما... چرا...
خندهام را میخورم و سرم را پایین میاندازم. زیر لب به زهرا میگویم:
_اینو توجیهش نکردی؟
زهرا آرام میگوید:
_چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود.
سیدعلی میزند سر شانه احمدی:
_فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیهس که برات توضیح دادم.
از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد:
_والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم.
میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن میآید. سر جایمان میایستیم.صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفس نفس میزند:
_ماییم! باز کنین!
حاج کاظم و سیدعلی پشت در میایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را میاندازد
داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالاً همان «آیه». با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی:
_آقای احمدی، برید یکم آب بیارید!
حاج کاظم از مرد جوان میپرسد:
_مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟
مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستینهای سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد:
_آره... گممون کردن...
بعد برمیگردد به سمت من:
_سلام مامان!
داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم:
_شما؟
-حامدم دیگه!
شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم:
_آقای احمدی پس آب چی شد؟
احمدی لیوان به دست میآید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی:
_یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده...
ای بابا... دیگر شورش را درآورده! نورا لیوانهای آب را از دست احمدی میگیرد....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۲۶
نورا لیوانهای آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم:
_یه طوری توجیهش
کن که دیگه انقدر پس نیفته!
و با چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است.میروم به اتاق و میگویم:
_بیاین،
خیلی وقت نداریم!
وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کردهاند بهم ریختگیاش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم:
_دفتر کجاست؟
زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمیآورم
و مینویسم:
شخصیتهای منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزهای بنویسند.
کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم:
حاج کاظم
یکی میزند پس کله حامد.
صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خندهام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید:
_حاجی چرا میزنی؟
_میدونم، یهو حس کردم باید بزنمت!
در آستانه در میایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم:
_کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم
جواب میده یا نه؟
حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند:
_خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن!
خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی!
اما این را به زبان نمیآورم. میگویم:
_دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید.
نگاهی به زخم دستش میاندازد:
_خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید!
راست میگوید؛ چرا حواسم نبود؟ مینویسم:
زخم دست حامد خوب میشود.
پیش چشمم، زخم جوش میخورد و میشود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره میشود:
_این معرکهست! ممنون مامان!
دوباره برمیگردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است:
_خب چکار کنیم؟
ای بابا! چرا همه وقتی میخواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه میکنند؟یک لحظه هول میشوم؛ اما سعی میکنم
مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم:
_خب، همهمون فهمیدیم این شخصیتهای منفی، درواقع ابعاد منفی
خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن.
محدثه میپرسد:
_چطوری یعنی؟
توی اتاق قدم میزنم و بلند فکر میکنم:
_ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بیمصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیتهای باورپذیرتری بسازیم.
زهرا میگوید:
_میشه زندانیشون کنیم.
و محدثه هم حرفش را تکمیل میکند:
_زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم.
دو دستم را به هم میکوبم:
_آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیتهای منفی
رو جا بدید توش و اختیارات شخصیتهای منفی رو محدود کنید به داستانها.
محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف به ما نگاه میکند:
_خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که...
نگاه هرسه نفرمان میچرخد به سمت کامپیوتر قدیمی پایگاه که مانیتورش خرد شده و دل و روده کیسش بیرون
ریخته. به زهرا اشاره میکنم:
_زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم.
زهرا مینشیند روی زمین و دفترش را مقابلش میگذارد. نگاهی به اطراف میاندازم؛ باید یک کامپیوتری، لپتاپی
چیزی دست و پا کنیم. چراغی در ذهنم روشن میشود؛ نوشتن! میتوانم بنویسم که یکی از شخصیتها لپتاپش اینجاست؛ مثلا بشری!
بشری که میبیند دارم نگاهش میکنم، فکرم را میخواند. انگشتش را در هوا تکان میدهد:
_حواست باشه من مثل خودتم، ابداً فلش به لپتاپم نمیزنم، چون ویروسی میشه! اونم فلش خانم صدرزاده که توی همه کامپیوترها بوده!
راست میگوید ها؛ اما الان چارهای نداریم. مینالم:
_بشری همین یه بار! خب مگه آنتیویروس نداری؟
-دارم ولی معلوم نیست....