هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔻 آسیاب به نوبت
🔹 یک روز رئیسی، روز دیگر قالیباف، روزی صدیقی، امروز هم رائفی پور و پناهیان و فردا ...
🔹 کی میخواهیم متوجه پروژه ای شویم که هدف اولیه اش زدن شخصیتهای اثرگذار و فعالِ انقلابی هست و در نهایت به زدن مقام معظم رهبری میرسد؟!
🔹 آیا نمیبینیم یکی یکی شخصیتهای انقلابی ها در حال ترور شخصیت هستند؟!
🔹 آیا نمیدانیم بین نقد درون گفتمانی و تخریب سازمان یافته تفاوتی از زیرزمین تا کهکشان هست؟!
#فتامل
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگر معلمی این کارها را نکن
🔹پسرم دوست ندارد به مدرسه برود چون فیلمی که معلمشان از او در فضای مجازی گذاشته باعث شده هرروز بچهها مسخرهاش کنند.»
🔹«دخترم بیشتر از اینکه حواسش به درس باشد ذهنش درگیر این است که این هفته کدام چالش را با معلم اجرا میکنند.»
🔸اینها بخشی از شکایت مادران دانشآموزان دربارۀ معلمبلاگرهاست. پدیدۀ نوظهوری که بهتازگی در ایران رواج پیدا کرده و مایۀ دردسر شده است.
مطلع عشق
*امیر شهریار نگاهی به من انداخت و گفت : - یعنی به زندانی ها هم کمک میکنه؟ صدای پسره هم همچین به
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_چهل_و_سوم
✍ #م_علیپور
*امیر
ننه نبات هر چند از دیدن ما خیلی تعجب کرد و توقع نداشت به جای هادی قیافه های ناشناس ما رو ببینه ، ولی با دیدن خانم مقدم به طور کامل ما رو فراموش کرد و چنان همدیگه رو بغل کردن و ماچ و بوسه رد و بدل شد،
که باورمون نشد این دو نفر چند سالیه که همدیگه رو ندیدن ...!
خانم مقدم استکان های قجری که با چایی لب سوز خوشرنگی پر شده بود رو روی میز گذاشت و گفت :
- شما مسبب خیر شدین تا من ننه نبات رو ببینم.
بعد از اینکه بابا گفت ننه نبات اگه خانهسالمندان بره براش راحت تره،
فهمیدیم که اصرار بی فایده ست ...!
گفت که داره وارد مرحله ی آلزایمر میشه و نگهداری و مراقبت ازش خیلی سخت تر میشه ...!
رو به خانم مقدم گفتم :
- بنده خدا خودش کجا رفت ؟
خانم مقدم چایی خودش رو برداشت و گفت :
طبق معمول تو اتاق پی صندوقچه مخمل قرمزش رفته تا یه چیزی از گذشته رو رونمایی کنه.
خانم مقدم به گوشه ی اتاق نگاه کرد و انگار که در گذشته ی دوری غرق شده بود و گفت :
- اون موقع ها خونه ی ننه نبات جمع میشدیم و همیشه کلی غصه داشت که برامون تعریف کنه.
از قصه ی شاه پریان بگیر تا قصه از ما بهترون و آل و ...!
شهریار چایی رو برداشت و گفت :
- ننه نبات هم ظاهراً به قصه های ژانر وحشت علاقه داشته ... والا من با این سنم هم اگه از اینجور قصه ها بشنوم وحشت میکنم !
شما نمی ترسیدین؟!
خانم مقدم در حالی که با قوری ناصرالدین شاهی استکان های کمر باریک مون رو پُر میکرد جواب داد :
- نه اتفاقاً خیلی هم برامون جالب بود!
اسمش با خودش بود دیگه ...
داستان بود که سرگرم بشیم و کمتر شیطنت کنیم!
مخصوصاً من و هادی که هر جایی وارد میشدیم همه جا رو به خاک و خون می کشیدیم!!
لبخند زدم و گفتم :
- البته یادمون نره که تمام قصه های کهنی که توی هر ملتی وجود داشته تا حدودی واقعی بوده،
حالا ممکنه بخاطر روایت سینه به سینه در طی زمان دچار تغییر شده باشه ؛ اما معمولاً اصل اون داستان تا حد زیادی واقعی بوده ...!
شهریار استکان دوم رو سر کشید و گفت :
- بابا ۹۰ درصد این حکایات و قصه ها رو در میاوردن که ما بچه های بدبخت رو بترسونن.
گلاب به روتون صبحش هم اگه از خواب بیدار میشدیم و خدااایی نکرده خودمون رو خیس کرده بودیم،
چنان کتکی میخوردیم که بیا و ببین ...!
خب آخه پدر و مادر عزیز کدوم بچه ای اگه قبل خواب براش قصه لولو خُرخُره رو تعریف کنی با آرامش میخوابه؟!
هر ۳ تامون با هم زیر خنده زدیم.
ننه نبات آلبوم به دست از اتاق بیرون اومد.
آلبوم ها رو به دست خانم مقدم داد و کنارش نشست و گفت :
- هی ننه دیگه سوی چشمام رفته و به سختی می بینم!
خانم مقدم صفحه اول آلبوم رو باز کرد و گفت :
- قربون چشم هاتون برم، بالاخره آدم سنش که یه کم بالا میره طبیعیه که چشم هاشمضعیف بشه!
ننه نبات با باز شدن آلبوم گل از گلش شکفت و گفت ؛
- ای ننه نگاه کن ببین این عکس منه ها، چقدر بچه بودم ...!
ننه م خدابیامرز بهم میگفت ففل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!
آخه من بچگی هم خیلی شیطنت داشتم و هم خیلی ریزه میزه بودم!
عکس یه دختر بچه ی ۸-۹ ساله ی خیلی بانمک کنار خونه وایساده بود.
با لبخند گفتم :
- ننه گلاب فکر کنم وضع تون خیلی خوب بوده ها؟ عکس خونه و سر و لباستون نشون میده که یه سر و گردن از بچه های هم سن و سالتون بالاتر بودین!
ننه گلاب آهی کشید و گفت :
- همینم شد که این فلفلِ خاله ریزه رو خیلی زود شوهر دادن!
اونم به یه مردی که ۱۵ سال از خودم بزرگتر بود!
شهریار با تعجب گفت :
- کودک همسری داشتن ها! آخه چرا زنش شدی ننه جان؟ خب میگفتی من بچه م!
هُدی وسط حرف شهریار پرید و گفت :
- مگه شما قبل از آقا بزرگ شوهر دیگه ای داشتین؟
ننه نبات برگه ی دیگه ای از آلبوم رو ورق زد و گفت :
- داستانش مفصله ننه، تُف سربالاست!
خانم مقدم دست های ننه نبات رو گرفت و گفت :
- خب تعریف کنید من خیلی دوست دارم بشنوم!
من و شهریار هم تصدیق کردیم که خیلی دوست داریم بشنوییم.
ننه نبات زل زد به سماور ذغالی کنار میز و چشم هاش به رقص در اومد و در خاطره ای دور شناور شد و گفت :
- آقا بزرگت اون موقع که جول و پلاسش رو جمع کرده بود و به تهران اومد یه جوجه طلبه ی شهرستانی بود که میخواست سری تو سرا دربیاره ...!
از قضا تورش خورده بود به گاریچی آقاجانِ من که ازش آدرس یه مهمون خونه ای چیزی رو پرسیده بود، گاریچی که اون موقع مش اسمال ( اسماعیل) صداش میکردیم،
بهش گفته بود الان هوا ناخوشه و مهمون خونه از اینجا دوره و هوا داره تاریک میشه بیا ببرمت خونه ی اربابم شازده سلطان.
سرتون رو درد نیارم که آقام شازده سلطان، از نوادگان قاجار بود که برای خودش بر و بیایی داشت و انقدر نفوذ داشت که رضاخان میر۵ زمین دزد هم ، جرات نکرده بود به اموالش دست درازی کنه ...
👇
آقاجان که هم مال و مکنت داشت و هم آبرویی ، خیلی دستش تو کار خیر بود!
برای همین وقتی مش اِسمال این بچه شهرستانی رو بهش نشون داد که شب جا خواب نداشته و ویلون و سیلون مونده ؛ براش قلیون چاق کرد و عزّت و احترامش کرد که این پسر مومن خداست و از این به بعد توی همین خونه ی دراندشت یه اتاق بهش بدین تا اُطراق کنه و دنبال نونی بره.
اَلبَت آقا جانم چشمش این جوجه طلبه رو گرفته بود که مباشر خودش باشه.
چون هم خوش بر و رو بود و هم زبر و زرنگ و باسواد!
هر اربابی خواهانِ همچین مباشری بود ...
اما عطاالله جاه طلبیش کرور کرور بود و سودای رسیدن به بالا بالاها رو داشت.
آقا جانم که زبر و زرنگی عطاالله رو دید چند تا مجلس اعیان و اشراف با خودش همراهش کرد و حاجی عطا هم که صدایی به قشنگی داوود نبی داشت شروع کرد به مدیحه سرایی و خطبه خونی.
خیلی نگذشت که خیلی اسم درآورد و اعیان و اشراف برای مجلس هاشون دعوتش میکردن.
خیلی ها ازش سوال میکردن که تو که جوونی پ چرا مجرد و عزب اوقلی موندی؟
حاجی عطا بلاخره لب به زبون باز کرده بود که سودای رسیدن به مجلس سِنا رو داره!
آقا جانم که این رو شِنُفته بود گل از گلش شکفت و مثه کوه پشتش وایساد و سرمایه و آبرو براش وسط گذاشت تا از طلبه شهرستانی یه نماینده دربیاره.
شهریار به اینجای صحبت های ننه نبات که رسید با تعجب گفت :
- جَلل الخالق!!
پس از اول ناف این پدر و پسر رو با نمایندگی مجلس از نو سنا و اسلامی بریده بودن ...!
همگی زیر خنده زدیم.
ننه نبات ادامه داد :
- آقا جانم که دید این پسره خیلی با جَنَم و عُرضه ست ، ترسید که مرغ از قفس بپره و این همه تلاشی که کرده بی ثمر بمونه .
برای همین تصمیم گرفت یه دونه دختر ۱۱ ساله ش رو به عقد آقای نماینده در بیاره ...!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا دنبال فرار کرده ها فرستاده😢
استاد فاطمی نیا
💬 #sokhan_iranseda_ir
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلالت نمیکنم ..
روایت تجربه گر از حق الناس عاطفی
#زندگی_پس_از_زندگی
▫️تا که چشمم باز شد دیدم که یارم رفته است
میهمانی شد به پایان و نگارم رفته است
▫️با گل این باغ تازه انس پیدا کرده ام
گرم گل بودم که دیدم گلگسارم رفته است
▫️بذر قرآن را به دل، گر چه به دستم کاشتم
▫️وقت محصولش که شد دیدم بهارم رفته است
▫️در سحر تیر دعا صید اجابت می نمود
▫️با که گویم درد خود وقت شکارم رفته است
▫️سفره ی پر رزق مهمانی رحمت جمع شد
درد در سینه نشسته سفره دارم رفته است
نمیشه باورممم که وقت رفتنههه 😔
بلاخره اومد ، روزی که فکر کردن بهش حالمو بد میکرد😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی تجربه گر؛
از خدا میخوام به من فرصت بده امام زمانم رو راضی کنم
چون دیدم هر عمل من به سمع و نظر امام زمان(عج) میرسه
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 توصیه رهبر انقلاب به مطالعه آثار آیتالله مصباح یزدی: از کتابهای این مرد بزرگ استفاده کنید