مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 7⃣2⃣ 🍃بااخــم او را پــس میزنــم و باقدمهــای بلن
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 8⃣2⃣
🍃سرم رابـه پشـتی صندلی تکیـه مـی دهـم و چشـمهایم را میبنـدم. چانـه ام
مــی لــرزد و رسمــا وجــودم را مــی گیــرد. سرم مــی ســوزد از شــوکی کــه
دقایقـی پیـش بـه روحـم وارد شـد. بغضم راچندبـاره قـورت مـی دهـم امـا
وجـودم یـک دل سـیر اشـک مـی طلبـد. چشـمهایم را بـاز و بـه خیابـان
نـگاه میکنم. پیشـانی ام را بـه پنجـره ی ماشـین می چسـبانم و نفسـم رابایک
آه غلیـظ بیـرون میدهـم
نمیدانـم ترسـیدم یـا از برخـورد عجیـب پرسـتو جـا خـوردم؟ نمی فهمـم!
مگـر چقـدر فاصلـه اسـت بیـن زندگـی کسـی کـه چـادر پوشـش او مـی
شـود بـا کسـی ک، دوسـت دارد مثـل مـن باشـد؟ یعنی یـک پارچـه ی دلگیر
مـرز بیـن ارامـش گذشـته و غصـه ی فعلـی مـن اسـت؟ نمی فهمـم!
بـا پشـت دسـت اشـکهایم را پـاک و بـه راننـده نـگاه میکنـم. یـک تاکسـی
بـرای برگشـت بـه خانـه گرفتـم و حـالا درترافیـک مانـده ام. پـای راسـتم
را از شـدت استـرس مـدام تـکان مـی دهـم . تلفـن همراهـم خامـوش
شـده و حتـا تـاالان مـادرم صدبـار زنـگ زده . باتصـور مواجـه شـدن بـا
پـدرم ، چشـمم سـیاهی مـی رود و حالـت تهـوع میگیـرم. نمیدانـم بایـد چه
جوابـی بدهـم. اینکـه تـاالان کجـا بودم؟! زیـپ کیفـم را میکشـم و از داخـل
یکـی از جیـب هـای کوچکـش آینـه ام را بیـرون مـی آورم و مقابـل صورتـم
مــی گیرم. آرایشــم ریختــه و زیــر چشــمهایم ســیاه شــده. بایــک دســتمال
زیـر پلکـم را پـاک میکنـم و بادیـدن سـیاهی روی دسـتمال دوبـاره تصویـر
چـادرم جلـوی چشـمم مـی ایـد.
پشیمونی محیا؟...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 8⃣2⃣ 🍃سرم رابـه پشـتی صندلی تکیـه مـی دهـم و چ
داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 9⃣2⃣
🍃خودم به خودم جواب می دهم
نمیدونم!!
اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!
اخــه... مــن دنبــال ایــن ازادی نبودم!... یعنــی.. فکــر نمیکــردم..ازادی
یعنی...بیخیالــی راجــب همــه چیــز .... »
« خـب... حـالا چـی؟.. میخـوای بیخیـال شـی!؟ بیخیـال زندگـی؟! یـا شـاید
بهـر بگـم ببخیـال هویتت؟؟
سرم را بیــن دســتانم مــی گیــرم و پلــک هایــم را محکــم روی هــم فشــار
میدهم. صدایــی از درونــم فریــاد مــی زنــد : خفــه شــو! خفــه شــو! من....
من...
نفسم به شماره می افتد و لبهایم می لرزد
_ من نمیخواستم اینجوری شه
خراب کردم!
پاهایــم راروی زمیــن میکشــم و ســلانه ســلانه بــه طــرف خانــه مــی روم.
سرگیجـه حـالم را خـراب و تـرس گلویـم راخشـک کـرده . ازداخـل کیفـم ،
چـادرم را بیـرون میـاورم و روی سرم مینـدازم . سـنگینی پارچه اش لحظـه ای
نفسـم را میگیـرد . پلـک هایـم راروی هـم فشـار مـی دهـم و بـه هـق هـق
مـی افتـم. درخانـه را بـاز میکنـم و وارد حیـاط میشـوم . هرلحظـه تپـش
قلبـم شـدید تـر مـی شـود . داخـل سـاختمان مـی روم و کفـش هایـم را در
جاکفشـی مـی گـذارم. آب دهانـم را بـه سـختی فـرو مـی بـرم و بـه اتـاق
نشـیمن سرک میکشـم . به اجبـار فضـای تاریـک چشـمهایم راتنـگ و نگاهم
را میگردانـم کـه بـا چهـره ی عصبـی مـادرم مواجـه میشـوم . روی مبـل تـک
نفـره درسـت مقابلـم نشسـته و دسـتهای سـفید و تپلـش را درهـم قفـل
کـرده . ازاسـترس و تـرس پلـک راسـتم مـی پـرد و دندانهایـم مـدام بهـم مـی
خورنـد. ازجـا بلنـد میشـود و باقدمهـای آهسـته بـه سـمتم مـی ایـد بـا هـر
قدمـش ، مـن هـم یـک قـدم بـه سـمت راه پلـه، عقـب مـی روم . بافاصلـه
ی کمـی از مـن مـی ایسـتد و بـا لحـن جـدی و شـمرده شـمرده میگویـد:
بـرو تـو اتاقـت.. سریـع!
سرم راپاییـن مینـدازم و ازپلـه هـا بـه سرعـت بـالا مـی روم . مثـل دیوانـه
هـا بـه اتاقـم پنـاه مـی بـرم و در را محکـم پشـت سرم مـی بنـدم. کیفـم
راروی میـز میگـذارم و خـودم راروی تخـت مینـدازم. صـدای گریـه ام بـالا
مـی گیـرد و تمـام بدنـم مـی لـرزد. بایـاداوری دسـتهای کثیـف سـپهر کـه
بازوهایـم را چنـگ زدنـد. نفسـم مـی گیـرد...
یـاد زمانـی مـی افتـم کـه از نـگاه چـپ یـک مـرد عصبـی مـی شـدم و خجالـت میکشـیدم.
زمانیکه درخیابــان مراقــب بــودم ، حتــی اتفاقــی یــک مــرد بــه مــن نخورد.
حــالاچطـور جـواب پـدرم را بدهـم؟
اگـر اتفاقـی مـی افتـاد...
چطـور خـودم را مـی بخشـیدم . ازخـودم متنفـرم
دراتــاق بــاز مــی شــود و مــن بــه دنبــال صدایــش سرم را از روی تخــت
برمیـدارم و بــه پشـت سرم نـگاه میکنـم . مـادرم باچشـمان خـون افتـاده
و نــگاه نگرانــش مقابلــم روی زمیــن میشــیند و بی مقدمــه نالــه هایــش را
سرم میگیـرد: محیا؟ مـادر تاکـی میخـوای تـن و بدنـم رو بلرزونـی؟
❣ @Mattla_eshgh
سلام
شبتون بخیر
ببخشید نتونستم این مدت پست بذارم 🙏
مشکلی پیش اومده بود
منتظرتون نمیذارم ، بااجازه برم داستانو اماده کنم و بفرستم
😊🌸
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 9⃣2⃣ 🍃خودم به خودم جواب می دهم نمیدونم!! اگر ی
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 0⃣3⃣
🍃میدونـی تابخـوام ازیـن پلـه هـا بیـام بـالا مـردم و زنـده شـدم؟ لباسـت بـوی سـیگار و قلیــون میــده ! ای خدا...دخــتر تــوداری منــو میکشــی. ازکنارم رد شــدی بـوی سـیگار روی چـادرت جونمو گرفـت. از صبـح کجـا بـودی مـادر؟ دخـترتومنـو نصفـه جـون کردی. بخـدا دلم ازت راضـی نیسـت.
هرزگاهــی بــه پایــش میــزد و بایــک دســت صورتــش را مــی خراشــد. دلم برایــش مــی ســوزد ، مقصر ایــن اشــکها منــم !
باپشـت دسـت اشـکهایش را پـاک میکنـد و ادامـه مـی دهـد:
مـادر بیـا و ازخـر شـیطون بیاپایین. بخـدا باباتـو تـاالان بـزور نگه داشـتم. بـزور خوابید
میدونـی اگـر بیـدار بـود چیـکار میکـرد؟ ازوقتـی اومـده میگـه تـو کجایـی؟
منـم گفتـم رفتـی خونـه ی دوسـتت بـرای شـام . کلی بمن حـرف زد. گفـت بـدون اجـازه ی مـن گذاشـتی بـره خونـه ی دوسـتش؟ اگـر اینـو نمی گفتـم چـی میگفتـم؟ میگفتـم دختـرت یـه ماهـه معلـوم نیسـت کجـا میـره باکـی میــره؟ ازاعتمادمــون ســو اســتفاده کرده؟بگــم حرفــای جدیــدش دیوونــم کــرده؟ بگــم چادرتــو درمیاری؟بگــم دخـتـرت کــه رو میگرفــت الان اگــر
ارایـش نکنـه کسرشانشـه؟ اره؟ چـی بگم؟ بگـم ظهـری رفتـم کلاس خطاطـی
خـبـر ازت بگیــرم.... اســتادت اومــد بهــم گفــت چرادخـتـرت دوماهــه کلاس نمیاد؟ محیــا مامــان دوس داشــتم اون لحظــه زمیــن دهــن وا کنــه و منــو بکشـه توخـودش
الان این چه قیافه ای که توداری؟ دنبال این بودی ؟
و بـه صورتـم اشـاره میکنـد. بغـض گلویـم را بـه درد مـی اورد.
حرفهایـش برایـم حکـم نمـک زخـم را دارد . چیـزی نمیگویم
حرفـی جـز سـکوت بـرای دفـاع نـدارم دسـتش راروی قلبـش مـی گـذارد و نالـه میکنـد.
ازجایـم بلنـد میشـوم و سـمتش میـروم کـه دسـتش را چندبـار درهوا تـکان مـی دهـد و میگویـد:
نـه! نیـای جلوهـا ! اومـدم بگم اگـر ماراضـی نباشـیم ازت ، خداهم
راضـی نمیشـه ، اونوقت ارزوهـات میشـن جـن وتـو میشـی بسـم اللـه
دسـتش رابـه دیـوار میگیـرد و بـه سـختی روی دوپایـش می ایسـتد. دامـن گلـدار و کوتاهـش راانقـدر چنـگ زدکـه چـروک افتـاد. دراتـاق رابـاز میکند و قبــل از آنکــه بیــرون بــرود نــگاه پــردردش را بــه سرتاپایــم مینــدازد و بـا حیـرت میگویـد:
هنـوز دیـر نشـده. قبل اینکـه حاجـی بفهمـه ، دسـت بـردار ازیـن کارا ! خوشـبخت نمیشـی مادر! بخـدا نمیشـی
باتاسـف سرش راتـکان مـی دهـد و ازاتـاق بیـرون مـی رود.
❣ @Mattla_eshgh
🍃 و من میمانم و هـزار درد و سـوال درذهنـم کـه هربـار یـک جـور مـی رقصنـد.
حتما اگر قضیه ی سپهر را بفهمد دق میکند.
دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها میکنم.
مـادرم ازمـن نپرسـید کـه چـرا بـوی سـیگار میـدادم. انـگار میدانسـت کـه ســهم مــن فقــط ازســیگار و قلیــون بــوی دودش بوده!همیشــه میگوینــد مادراســت دیگــر، خــودش بچــه اش رابــزرگ کرده.
ازنــگاه فرزنــدش مــی فهمـد کـه چـکاره اسـت. چندروز دراتاقـم بـودم و جـواب تلفـن هیـچ کـس رانمیـدادم. مـدام اشـک مـی ریختـم و بـه ان شـب فکـر مـی کـردم.
بـه آیسـان و پرسـتو وهمـه ی کسـانی کـه دران مهمانـی بودنـد، حـس تنفـر داشــتم . تصمیــم گرفتــم رابطــه ام را با انهــا قطــع کنــم.
حــس مــی کــردم کـه زندگـی کـه دنبالـش هسـتم درجیـب و تفکـرات آنهـا نیسـت. اماهنـوز نمیدانسـتم کـه چرا بایـد چـادر سرکنـم . هنـوز هـم معتقـد بـودم مـی شـود چـادر سرنکـرد و سـالم مانـد. ارایـش مگـر چـه ایـرادی دارد؟ موسـیقی هـم
باعــث شــادی روح و روان مــی شــود. پس چــرا حــاج رضــا میگویــد حــرام اسـت؟! هنوز حـس میکـردم کـه تقدیرمـن اشـتباه رقـم خـورده.
مـن نبایـد فرزنـد ایـن خانـواده با ایـن تفکـرات مـی شـدم.
مـن فقـط و فقـط دنبـال پوشـش مـورد علاقـہ ام بـودم... کاملا احسـاس پشـیمانی مـی کـردم از آن شـب و شرکـت در مهمانـی کزایـی!
اما.... درسـت در کمـر از دوهفتـہ حـس و حـال پشـیمانی از رسم افتـاد و تصمیـم گرفتـم با پـدرم صحبـت کنـم و ازخواسـتہ هایـم بگویـم. دوسـت داشـتم بفهمـد کـہ میخواهـم بـا شروع سـال تحصیلـی بـدون چـادر و پوشـش مـورد علاقہ ی آنهـا بـہ مدرسـہ بـروم. درواقـع بـہ دنبـال رفاقـت بـا جنـس مخالـف و کارهـای شـاخ و غیرعـادی نبـودم! مـن تنهـا یـک آزادی اندیشـہ در رابطـہ بــا پوششــم طلــب مــی کــردم. دوســت نداشــتم کــہ احســاس یــک غـلـام حلقـہ بـہ گـوش را بـہ دوش بکشـم. نظـر مـن بایـد در اولویـت باشـد!
حولــہ ی صورتــی ام را روی موهایــم مینــدازم و سرم را بــا آرامــش ماســاژ مـی دهـم. یـک دوش آب سرد هـر بـار مـی توانـد حسـابی حـالم را خـوب کنـد! یـک تونیـک لیمویـی بـا شـلوارکش مـی پوشـم و پشـت میـز تحریـرم مـی نشـینم. یـک دسـتمال کاغـذی ازجعبـہ اش بیـرون مـی کشـم و داخـل
گوشـهایم را تمیـز مـی کنـم. تلفـن همراهـم کـہ رویـی جعبـہ ی دسـتمال کاغـذی گذاشـته بـودم ، زنـگ مـی خـورد. بابـی حوصلگـی خـم مـیشـوم و بـہ صفحـہ اش نـگاه مـی کنـم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار می دهم:
_ آیسان!
حولہ را روی شانہ ام میندازم و با اکراه جواب می دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسی سلام کنی؟!
_ حوصلہ ندارم بگو کارتو
آیسان_ اِ ؟ چی شده طاقچہ بالا میزاری ؟ جواب تلفن نمیدی؟ چتہ؟
_ هـه. واس چـی نـزارم؟! جـواب تلفـن کسـی رو بایـد بـدی کـه یخـورده معرفـت داشـته باشـه.
ایسـان_ چتـه چـرا مزخـرف میگـی؟ مامعرفـت نداشـتیم؟ واقعـا کـه! کـی بـود بهـت راه کارمیـداد خنـگ!
_ راه کار برا چی
ایســان_ برا اینکــه از زیــر امــر و فرمایشــات حاجــی جیــم شــی. کــی بــود میومـد هـرروز پیـش مـا نـق مـی زد ازچـادر بـدم میاد؟کـی بـود کمـک میخــواس؟
عصبـی بلنـد جـواب میدهـم: مـن بـودم! مـن! حـالا میدونـی چیـه؟ غلـط کردمـو واس همیـن موقعـا گذاشـن! اقاجون غلـط کـردم از شـماها کمـک خواسـم!
ایسان_ اوهو! حاال شدیم شماها. تادیروز ابجی ابجی میکردی!
_ غلط میکردم!بیخیالم شو!
و تلفـن را قطــع میکنم.بعـداز چندثانیـه دوبـاره شمـاره اش روی صفحـه میفتـد. چندبـار پشـت هـم زنـگ مـی زنـد. دوسـت دارم مبیرنـد!
بارپنجـم کــه زنــگ مــی زنــد ، تلفــن رابرمیــدارم و باتنــدی قبــل ازآنکــه بتوانــد
چیـزی بگویـد، باتمـام وجـود داد مـی زنـم:
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
#سلام_امام_زمانم 💚
🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است
🌴آقا به تو احترام کردن عشق است
🌷اسم قشنگت به میان چون آید
🌱از روی ادب قیام کردن عشق است
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ کدام مهم تر است؟!؟!
🔹 اگر قطاری بخواهد به مقصد برسد، وجود یک آیتم هایی ضروری است؛ از جمله واگن، ریل، سوخت، لوکوموتیو، لوکوموتیوران، عدم مانع در مسیر [مثل ریزش سنگ ها و غیره...] همچنین بعضی قطارها دود و سوت نیز دارند که علامت نزدیک شدنشان به مقصد است.
🔸 دود و سوت؛ همچون «علائم» ظهورند، ولی آنچه «شرط رسیدن» قطار به مقصد است وجود واگن، ریل، سوخت، لوکوموتیو و این قبیل چیزهاست!
🔺 «علائم حتمی ظهور» را باید بشناسیم، اما چرا بعضی از ما به جای ساختن «شرایط ظهور» [وجود یارانی از خودگذشته] فقط افتاده ایم دنبال علائم؟! آیا با دود و سوت زدن، قطار می آید؟!
#تمثیلات_و_مثالهای_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پخش محصولات طبیعے سالیما🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️استاد رائفی پور
#ذکر_حالی
♦️ کاراتو برای امام زمان خالص کن!
🔷🔸🌸✨♦️✨🌸🔸🔷
🏅سخنرانی های استاد رائفی پور
@OstadRaefipoorr
مطلع عشق
🍃 و من میمانم و هـزار درد و سـوال درذهنـم کـه هربـار یـک جـور مـی رقصنـد. حتما اگر قضیه ی سپهر را ب
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 1⃣3⃣
🍃باتمـام وجـود داد مـی زنـم :
گـوش کـن ایسـان! قبـل اینکـه دهنتــو وا کنــی . گوشــتو وا کــن ببیــن چــی میگــم. درســته ازت کوچیــکترم. درسـته تـاالان حـرف شـمارو گـوش میـدادم . امـا بایـد بدونـی هرچـی باشــم ، خرنیســتم! اون شــب کدومتــون فهمیدیــد ســپهربامن چیکارکــرد؟
شمـاکه میدونسـتید مـن دنبـال هرچـی باشـم، سـمت ایـن کثافت کاریـا نمیـرم. چـرا بهـم نگفتیـد تومهمونـی بسـاط مشـروب و سـیگار و هوسبـازی بـه راهه؟ مـن احمـق بـه شـا اعتمـاد کردم. قراربـود فقـط چـادرم رو کنـار بزارم، نـه آبرومو! اگـر رفاقـت اینه، مـن درشـو گل میگیـرم.
آیسـان بیـن حرفـم مـی پـرد:
آی آی... تندنروهـا... بـزن بغـل مـام برسـیم!
اولاچیــہ واســہ خــودت میــری میدوزی...خــودت اکیــپ مــارو انتخــاب کـردی! وقتـی مـارو انتخـاب کنـی ینـی آمادگـی ایـن چیـزارم داری.. دومـا توخـر کیـف شـده بـودی بـا مـا میومـدی دور دور.. عشـق میکـردی. بحـث کلاس و ایـن چیـزارم خـودت انداختـی وسـط! سـوما همچیـن میگـی سـپهر یـکاری کـرد.. آدم فکـر میکنـہ چـی شـده حـالا ! یـہ دسـتتو گرفتـہ دیگـہ!
اوف شـدی حـالا میسـوزی؟؟؟
کفرم می گیرد و دندانهایم را روی هم فشار می دهم.
_ آیسان خیلی پستی!
آیسـان_ گـوش کـن دخترحاجـی! تـو راسـت میگـی مـن پسـتم.... پسـتم چـون داشـتم کمـک میکـردم بـہ جایـی کـہ دوسـت داری برسـی!
_ هـہ! نـہ... تـو داشـتی کمـک میکـردی بـہ جایـی برسـم کـہ خودتـون دوسـت داریـد! بـہ بچـہ هـا بگـو بهـم دیگـہ زنـگ نزنـن
آیسان_ ای بابا! دخترخوب! کی دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟
توخـودت آویـزون ماشـدی وگرنـہ نـہ سـنت بـہ مـا می خـورد، نـہ خانواده ات! نـہ تربیـت... باحالـت مسـخره ای ادامـہ مـی دهـد: بـدون همیشـہ دخترتحاجـی میمونـی.... بـرو گونـی سرت کـن! بـای!
تـماس قطـع مـی شـود و صـدای بـوق اشـغال درگوشـم مـی پیچـد. بـاورم نـمی شـود ایـن حرفهـا!... فکـر میکـردم درسـت انتخابشـان کـرده ام.
مـادرم همیشـہ میگفـت: اینـا بـرات رفیـق نمیشـن. ولشـون کـن تـا ولـت نکـردن...
پوزخندی می زنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.
چــه خــوش خیــال بــودم کــه گـمـان میکــردم ، ناراحتــی مــن، ناراحتــی آنهاسـت. فهمیـدم کـه برایشـان هیـچ وقـت مهـم نبـودم. تلفنـم را روی میــز میگــذارم و ازجــا بلنــد مــی شــوم.
موهایــم را چنــگ مــی زنــم و دورم مــی ریــزم . پشــت پنجــره ی اتاقــم مـی ایسـتم و پـرده ی حریـر نباتـی رنـگ را کنـار میزنـم. کسـانی کـه روزی سنگشـان را بـه سـینه ام مـی زدم، امـروز پشـتم راخالـی کردنـد.
دوسـت کـه نـه. دورم یـک لشـگر دشـمن داشـتم.
بایـک تـل موهایـم راعقـب مـی دهـم و از پلـه ها پاییـن مـی روم.
تصمیمم راگرفتــه ام. بایــد بــا پــدرم صحبــت کنــم. بــه اتــاق نشــیمن مــی روم و بانـگاه دنبـال مـادرم مـی گـردم. یـک دفعـه از پشـت کابینـت آشـپزخانه بیـرون مـی آیـد و لبخنـد نیمـه ای مـی زنـد.
❣ @Mattla_eshgh
🍃آرامـش را میتـوان براحتـی درچشـمـانش دیــد. یــک هفتــه ازخانــه بیــرون نرفتــه ام و ایــن قلبــش را تسـکین بخشـیده. روی اپـن مـی شـینم و مـی پرسـم: بابا کـو؟
_ چطور؟
_ کارش دارم
ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟
_ حالا یکاری دارم دیگه!
انگشـت اشـاره اش راسـمتم میگیـرد و میگویـد: دختـر اخـر ببیـن میتونـی مـارو دق بـدی یانـه!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم
هــمان لحظــه پــدرم از یکــی از اتاقهــا بیــرون مــی آیــد و میپرســد: چــی میخــوای بگــی بابــا؟
از روی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم.
_ یه حرف خصوصی و جدی
ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم!
و روی مبـل میشـیند. مقابلـش روی زمیـن زانـو میزنـم و کلامتـم راکنارهـم مـی چینـم
_راستش... راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راسـتش راجـب ایـن موضـوع چندبـاری حـرف زدیـم ولـی... هربـار نظـرشـما بـوده
یه تا از ابروهایش رابالا میدهد و چشمهایش را ریز میکند.
با آرامش ادامه میدهم: راجب ... چادرم!
ابروهایش درهم میرود .
_ ببیـن بابا، تروخـدا عصبـی نشـید....نمیدونم چرا اینقـدر اصرارداریـد چـادر سرم کنـم! خـب اگـر نکنـم چـی میشـه؟ یـه پوشـش خـوب داشـته باشـم بـدون چـادر
دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود
ازنـگاه مسـتقیمش دلم میلـرزد امـا آب دهانـم راقـورت میدهـم و خواسـته ام را میگویــم: مــن نمیخــوام چــادر سر کنــم. امــا... قــول میــدم پوششــم طـوری نباشـه کـه ابـروی شـما بـره!
بابــا وقتــی مــن اعتقــادی بــه چــادر نداشــته باشــم،دیگه پوشــیدنش چــه فایــده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر...
_ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟
_ ازش متنفر میشم!
چشـمهای جذابـش گـرد مـی شـوند. ازجا بلنـد میشـود و بـه طرفـم میایـد.
سـعی میکنـم ترسـم را پشـت لبخندکجـم پنهـان کنـم. خـم مـی شـود و شـانه هایـم را میگیـرد و ازجـا بلنـدم میکنـد.
ببیـن دختـر! اگـر چـادرت رو کنـار بـزاری... بعدیمـدت چیـزای دیگـه رو کنـار میـزاری! اول چادرنـمی پوشـی، بعدش میگـی اگـر یقـم بسـته نباشـه چـی میشـه؟ بعداگـر یکـم موهاتـو بیـرون بـزاری... بعدشـم چیزایـی کـه نمیخـوام بگـم.
مستقیم به چشانم زل میزند.
_ دلم نمیخـواد شـاهد اون روز باشـم. تـو دختـر رضا ایـرانمنشـی.دخترمن!...
دسـتی بـه موهایم میکشـد
_ دخترمن باید گل بمونه
سرم را از زیـر دسـتش عقـب میکشـم و مـی پرانـم: ینـی بـدون چـادر نـمی شـه گل بـود؟
نفسش را بیرون میدهد و شانه ام را رها میکند
_ چرا از چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونــم! جلــو دســت و پامــو میگیره. چرامشــکیه؟ دلم میگیره!نمیتونــم خـوب سر کنـم! اصـن نمیفهمـم علتـش چیـه! اگـر پوشـش کامله..خـب...
خـب میشـه بامانتـوی خـوب خـودت رو بپوشـونی.
پشـتش رابـمن میکنـد و دورم قـدم میزنـد. سرمیگردانـم و بـه مـادرم نـگاه میکنـم کـه بهـت زده ب، لبهایـم خیـره شـده. میدانـم بـاورش بـرای هرکـس سـخت اسـت کـه مـن بالاخـره توانسـتم بـا جسـارت بـه حـاج رضـا بگویـم کـه چـادر را کنـار میگـذارم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سلام_امام_زمانم 💚 🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است 🌴آقا به تو احترام کردن عشق است 🌷اسم قشنگت به میان
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#خانواده_ی_شاد 13
✴️ارتباط با خانواده همسر
از دستاوردهای خانواده همسرتان
با افتخار و تحسین، یاد کنید!
انسانها کسی را میخواهند،
و به او دل میدهند که؛
❌چشم دیدن خوبی هایشان را دارد!
❣ @Mattla_eshgh
#اشپزی #طب_اسلامی
#آش_جو
🔰موادلازم:
👈جو ۲ پیمانه
👈نخود نصف پیمانه
👈برگ چغندر ۱ قاشق غذاخوری
👈پیاز ۱ عدد کوچک رنده شده
👈کشک ۱ قاشق غذاخوری
👈نمک وزردچوبه به میزان لازم
👈روغن زیتون ۱ قاشق غذاخوری
✅خواص غذا:
👈مفید در رشد کودکان ونوجوانان
👈مفید در درمان ناتوانی جنسی ومشکلات کمر درد ودیسک کمر
👈خونساز
👈استخوانساز
👈ضدصفرا وضدبلغم
👈کاهش دهنده قندخون
👈مالت که ازترکییات جو است باعث افزایش غلظت موادی چون پروپیونیک اسید وبوتیریک اسید در روده بزرگ شده وبااین کار به حفظ سلامت روده بزرگ کمک می کند.
🖌سعید مهدوی
#زیست_مومنانه
#سبک_زندگی_اسلامی
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
4_6014954866001053075.ogg
3.6M
#سوال
آیا می شود برای حل مشکلات از دعا نویس رمال وعلم جفر استفاده کرد؟
حقیقت چیست؟
آیا اثر دارد؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آرامـش را میتـوان براحتـی درچشـمـانش دیــد. یــک هفتــه ازخانــه بیــرون نرفتــه ام و ایــن قلبــش
#داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 2⃣3⃣
🍃پـدرم نـگاه سرد و جـدی اش را بـه زمیـن مـیدوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری ، همین و بس!
و بـه سـمت اتـاق مـی رود. عصبـی مـی شـوم ، تمـام جراتـم راجمـع میکنـم
و بلنـد جـواب مـی دهـم:
مگـه زوره خـب پدرمـن؟دلم نمیخواد ، بابـا ازش
بـدم میـاد ! ایـن حجـاب قدیمیـه. الان عـرف جامعـه رو ببین! خیلـی وضـع
خرابه. چـادری هـارو مسـخره میکنـن.
پشـت هـم حرفهـای احمقانـه میبافـم و دسـتهایم را درهـوا تـکان میدهـم.
سرجایـش مـی ایسـتد و میگویـد: بـدون همیشـه کسـایی مسـخره میشـن
کـه ازهمـه جلوتـرن...
حرصـم مـی گیـرد و بـه طـرف پلـه هـا مـی دوم. درکـی نـدارم. بنظـر مـن
چـادر یـه پوشـش عقـب مونـده اس!
خــودم رو دراتاقــم زندانــی و در رو بــه روی همــه قفــل کــردم. بایــد بــه
خواسـته ام مـی رسـیدم. مـادرم پشـت در بـرام سـینی غـذا مـی گذاشـت و
التمـاس مـی کـرد تـا در رو بـاز کنـم. از طرفـی هـم پـدرم مـدام صـداش رو
بـالا مـی بـرد کـه: ولـش کـن! اینقـدر نازشـو نکـش! غـذا نمیخـوره؟ مهـم
نیـس! اینقـد لوسـش نکـن...
بـا ایـن جمـات بیشـتر سر لجبـازی مـی افتـادم. سـه روز بـه همیـن روال
گذشــت. غــذای مــن روزی ســه چهــار عــدد بیســکوئیت نارگیلــی داخــل
کمـدم بـود. نصفـه شـب هـا هـم از اتاق بیـرون می اومـدم تابه دستشـوئی
بـرم و بطـری کوچکـم رو از آب پـر کنـم. روز چهـارم بـازی بـه نفـع مـن
تمـوم شـد.
یـه بیسـکوئیت نارگیلـی رو در دهانـم مـی چپونـم و پشـت بنـدش چنـد
جرعـه آب مـی نوشـم. بـا بـی حوصلگـی پشـت پنجـره روی تخـت مـی
شـینم و بـه آسـمون نـگاه مـی کنـم. بطـری آبـم رو لـب پنجـره میگـذارم
و روی تخـت دراز مـی کشـم. خیـره بـه سـقف، زیـر لـب زمزمـه میکنـم:
خداکنـه زودتـر راضـی شـن! پوسـیدم تـو ایـن اتـاق!
غلت می زنم و به پهلو می خوابم
_ حداقل زودتر حموم میرم!
❣ @Mattla_eshgh
قسمت 3⃣3⃣
🍃روی تخـت مـی شـینم و موهـام رو بـاز مـی کنـم. دسـته ای از موهـام رو
جـدا و نگاهـش مـی کنـم. حسـابی چـرب شـده!!! موهـام رو پشـت سرم
مـی ریـزم و دوبـاره دراز مـی کشـم. چنـد تقـه بـه در میخـوره و منـو از
جـا مـی پرونـه. بلنـد میگـم : بلـه؟؟!
صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن!
ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولم کنید!
_ درو بـاز کـن! بابـات کارت داره!... » مکـث میکنه «هـوف! بیـا کـه آخـرسر
کارخودتــو کردی.
بـرق از سرم مـی پـره. از تخـت پاییـن میـام و روی پنجـه ی پـا مـی ایسـتم.
بـاورم نمیشـه! کاش یکبـار دیگـه جملـه اش رو تکـرار کنـه. آروم آروم جلـو
میـرم و پشـت در اتـاق مـی ایسـتم. گوشـم رو بـه در مـی چسـبونم و بـا
ذوق مـی پرسـم: چـی گفتـی مامـا؟
کلافه جواب میده : هیچی! به آرزوت رسیدی! دختره ی بی عقل!
باچشـای گـرد و ابروهـای بالارفتـه از در فاصلـه مـی گیـرم و وسـط اتـاق
بـالا و پاییـن مـی پـرم. دوسـت دارم جیـغ بکشـم! مـن موفـق شـدم. دسـتم
رو مشــت مــی کنــم و بــا غــرور در حالیکــه لبــم را کــج کــردم، محکــم
میگـم: آررره! اینـه!
دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بالاخره آزادی!!!
باخوشـحالی در رو بـاز مـی کنـم و لبخنـد دنـدون نمایـي بـه مـادرم میزنـم.
اخـم و گوشـه چشـمی بـرام نـازک مـی کنـه. دسـت راسـتش رو بـه حالـت
خـاک بـر سرت بـالا میـاره و مـی گـه: ینی...تـو اون سرت! قیافتـو ببیـن!
نمـردی چهـار روز بـدون غـذا مونـدی؟
_ نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید!
_ خیلی پررویی خیلی!
درحالیکــه سرم رو مــی رقصونــم ازپلــه هــا پاییــن میــرم. بــه چهــار پلــه
ی آخـر کـه مـی رسـم از مسـخره بـازی دسـت مـی کشـم و آهسـته بـه
اتـاق نشـیمن میـرم.
پـدرم روی مبـل نشسـته، نگاهـش رو بـه گلهـای قالـی
دوختـه و پـای چپـش روتکـون میـده.
گلـوم روصـاف مـی کنـم تـا متوجـه
حضـورم بشـه. سرش رو بـالا مـی گیـره و بـه چشـام خیـره میشـه.
❣ @Mattla_eshgh
قسمت 4⃣3⃣
🍃نـگاه سردش تامغـز اسـتخوانم رو مـی سـوزونه. آب دهانـم رو قـورت میـدم و با لبخنـد سـلام میکنـم. از جـا بلنـد میشـه و بـدون مقدمـه میگـه: میتونـی
چـادرت رو بـرداری!..
بادیـدن لبخنـد پررنـگ و پیروزمندانـه ی مـن اخـم غلیظـی میکنـه و ادامـه
میــده:
ولــی... ســنگین مــی پوشــی! ویــادت نــره قــرار نیســت بــا چــادرت
چیــزای دیگــه رو کنــار بــزاری! فکــر نکــن دلم بــه ایــن کار راضیــه! چــاره
ای نــدارم! خیلــی بــرام ســخته، ولــی تــو کلــه شــقتر از ایــن حرفایــی...
پشـتش رو میکنـه تـا سـمت در بـره کـه سرش رو تکـون میـده و زیرلـب
جملـه ی آخـرش رو میگـه: ولـی بـدون بابـا! یـروز بخاطـر جنگـی کـه بـا
مـا کـردی پشـیمون میشـی، میگـی کاش مـی جنگیـدم تـا چـادرم رو نگـه
دارم! امیــدوارم اون روز وقــت جبــران داشــته باشــی!
ازحرفهــاش چیــزی نمی فهمیــدم شــونه بــالا مینــدازم و بارنــدی جــواب
میــدم:
مرســی کــه قبــول کردیــد! مــن هیــچ وقــت پشــیمون نمبشــم!
مــادرم کــه گوشــه ای شــاهد چنــد جملــه نصیحــت پــدرم بــود باجرات
جوابــم رو میــده: اون روزتــم خواهیــم دیــد!!
صـدای آلارم سـاعت درگوشـم مـی پیچـه. خمیـازه ای طولانـی مـی کشـم
و روی تخـت مـی شـینم. نسـیم صبـح گاهـی پـرده ی حریـرم رو بـا مـوج
یکنواختــی تکــون میــده. دهانــم رو مــزه مــزه و آلارم رو قطــع میکنــم.
درحالیکـه سرم رو مـی خارونـم از تخـت پاییـن میـام و گیـج و منـگ بـه
اطرافـم نـگاه مـی کنـم...
_ خب! چرا الان پاشیدم؟!
چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم
_ چرا خو اینقد خنگم؟
باکـف دسـت بـه پیشـونیم میزنـم و بـا ذوق زمزمـه مـی کنـم: امـروز اول
مهـره و مـن بـدون چـادر میـرم مدرسـه.!!!
بـاال و پاییـن مـی پـرم و زیـر لـب شـعر مـی خونـم. بـا خوشـحالی یونیفورم
مدرســه رو بــه تــن مــی کنــم و مقنعــه ی مشــکیم رو از روی جالباســی
برمیــدارم. مقابــل آینــه مــی ایســتم و مقنعــه رو روی شــونه ام مینــدازم.
موهـام را بایـه گیـره بـالای سرم جمـع و مقنعـه رو سرم مـی کنـم. چشـای
روشـنم در آینـه مـی خنـدن!
کولـه پشـتیم روبرمیـدارم و بـه سـمت دستشـویی مـی دوم. درش رو بـاز
مـی کنـم و درعـرض چنـد ثانیـه مشـتم را پـر از آب میکنـم و صورتـم رو
مـی شـورم. لبـه هـای مقنعـه ام خیـس میشـن. امـا چـه اهمیتـی داره؟!
مهـم اینـه کـه امـروز قشـنگ تریـن روز زندگـی منـه! روزی کـه بـدون ترس
بـا پوشـش مـورد علاقـه ام بیـرون میـرم. کتونـی هـای نـو بـا بندهـای رنگی
رو بـه پـا میکنـم و از خونـه بیـرون میزنـم. حـس مـی کنـم هـوا خنـک تـر
شـده! آسـمون آبـی تـر! مثـل دیوونـه هـا مـی خنـدم و بـه سـمت مدرسـه
میـرم. کمـی آسـتین هـام رو تـا مـی زنـم و مقنعـه ام رو عقـب مـی کشـم.
در ذهنـم مـی گـذره: اینجـا کـه بابـا نیسـت ببینـه!
از پیــاده رو بیــرون مــی پــرم و در حاشــیه ی خیابــون بــا قدمهــای بلنــد
مسـیر رو پیـش مـی گیـرم. روی جـدول میـرم و بـرای حفـظ تعادل دسـتهام
رو بـاز مـی کنـم. احسـاس آزادی میکنـم!
_ آخ! بالاخره پریدم!!!
دوران خـوش پیـش دانشـگاهی و تفکـرات احمقانـه ام شروع شـد! دروس
ریاضـی و فیزیـک یـک اسـتاد مشـترک داشـت. اسـتاد پناهـی! مـردی پختـه
وجـذاب کـه بسـیار خـوش مـشرب بـه نظـر مـی رسـید. درتدریـس بسـیار
جــدی بــود و از شــوخی هــای بــی جــا شــدیدا بــدش مــی اومــد. موقــع
اســراحت عینکــش رو روی موهــاش مــی گذاشــت و بــه حیــاط خیــره
مـی شـد.
وجـود یـک مـرد بیـن اونهمـه اسـتاد زن، هیجانـات دخترانـه رو
تحریـک مـی کـرد! حلقـه ی باریـک و نقـره ای در دسـت چپـش مانعـی
مقابــل افــکار مســخره ی مــن و هــم کلاسـی هــام شــد.
خودش را دهــه شـصتی معرفـی کـرده و بـه حسـاب مـا سـی و خـورده ای سـاله بـود.
روز اول نــام خــودش را باخــط خــوش روی تختــه ی گچــی نوشــت:
محمــد مهـدی پناهـی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_ی_شاد 13 ✴️ارتباط با خانواده همسر از دستاوردهای خانواده همسرتان با افتخار و تحسین، یاد کن
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
هدایت شده از خبرگزاری فارس
چرا قیمت چادر پنجبرابر شد؟
🔹یکی از عجایب کشور این است که به کالاهایی مثل غذای سگوگربه، مربا، موز، چوببستنی و... ارز دولتی تعلق میگیرد، اما به کالاهای فرهنگی مثل چادر نه! این روزها قیمت چادر مشکی بهدلیل تخصیصنیافتن ارز دولتی بسیار افزایش یافته است.
🔹بهطوریکه خانمهای چادری برای خرید یک قواره چادر معمولی که در سال گذشته بین ۱۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان هزینه میکردند، امسال باید بین ۵۰۰هزار تا یکمیلیون و ۳۰۰هزار تومان هزینه کنند.
📝مشروح گزارش در لینک زیر:
👉 fna.ir/daoy2j
@Farsna
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 12 💎 "شهید چمران" خیلی اهلِ مبارزه با هوای نفس بودن برای همین از
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 13
💢 واقعاً اونا از چه چیزایی لذت میبرن و ما اصلاً فکرش رو هم نمیتونیم بکنیم....!!
⚠️👈 ما همش دنبال این هستیم که هزاران لذّت رو بیان دورمون بریزن
و ما با بی میلی سراغ یکیشون بریم!😒
🔴🔺🔴
آقا میخوای خوشحال تر باشی؟
⬅️ باید برخی از جرعه های غضب و خشم رو بنوشی
بعد کلاً آدم شادتری خواهی شد👌✔️
🌺 مبارزه با نفس باعث میشه که؛↓
🌱 اراده انسان قوی بشه
🌱 و در همه ادوار زندگیش لذت ببره
✨ در واقع باید گفت که انسان میشه
"مردی برای تمام فصول...."😌💯
✅🖲➖🎨💖
❣ @Mattla_eshgh
🔴 پشت پرده کشف حجاب های سازماندهی شده
🔸ببینید #مسیح_علینژاد چقدر به سلیطهها #پول میدهد تا برایش کلیپ برای ترویج بیحجابی درست کنند؟ مکالمه لو رفته را ببینید👆
#مسیح_پولینژاد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت 4⃣3⃣ 🍃نـگاه سردش تامغـز اسـتخوانم رو مـی سـوزونه. آب دهانـم رو قـورت میـدم و با لبخنـد سـلام م
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 5⃣3⃣
🍃محمـد مهـدی پناهـی باوجـود ریـش نـه چنـدان کوتـاه و یقـه ی بسـته
اش، درنظـرم امـل و عقـب مانـده نبـود!! جـذب تیـپ و منـش عجیبـش
شــدم. ذهنــم را بــه بــازی گرفتــم و در مدتــی کــم از او شــدیدا خوشــم
آمـد. تأهـل او باعـث شـد خـودم را بـه راحتـی توجیـه کنـم: مـن فقـط
بـه دیـد یـه اسـتاد یـا پـدر دوسـش دارم!
اواسـط دی مـاه، یکـی از هـم کلاسـی هایـم کـه دختـری فوضـول و پرشـور بـود خبـر آورد کـه از خـود آقـای پناهـی شـنیده: نمیخـوام بچـه هـا بفهمـن از شـیدا جـدا شـدم!
نمیدانــم چــرا باشــنیدن ایــن خـبـر خوشــحال شــدم!
میگفــت کــه اســتاد درحالـی کـه باتلفـن صحبـت مـی کـرد بـا ناراحتـی ایـن جمـات را بیـان کـرده.
بعـد از آن روز فکـرم حسـابی مشـغول شـد! همـه چیـز برایـم بـه معنــای » محمدمهــدی » بــود! یــک مــرد مذهبــی و بااخــلاق کــه چهــره
ی معمولـی اش از دیـد مـن جـذاب بـود! بـه مـرور بـه فکـرم دامـن زدم
و رویاهــای محــال را درذهنــم ردیــف کــردم، منــی فهمیــدم کــه همــراه
باچـادرم کمـی حیـا را هـم کنـار گذاشـتم! در کلاس بـه عقـب رفـن مقنعـه
ام توجهـی نمـی کـردم و بعـد از فهمیـدن ماجـرای طـلاق از شـیدا، از زیبـا
دیـده شـدن هـم لـذت مـی بـردم! بـی اختیـار دوسـت داشـتم کـه کمـی
خودنمایـی کنـم. خلاصه خیلـی دوس داشـتم محمدمهـدی نـگام کنـه!!
لبهایــم را روی هــم فشــار مــی دهــم و بــه اشــکهایم فرصــت آزادی مــی
دهـم. لعنـت بـه مـن و حماقـت هجـده سـالگی! چـرا کـه هرچـه کلـمات
را واضـح تـر ثبـت کنـم، بیشـتر از خـودم متنفـر مـی شـوم، نمتوانـم جلوی
تصویرهـا را بگیـرم! تمـام آن روزهـا مقابـل چشـانم رژه مـی رونـد...
🍃بــه بهانــه ی درس و تســت و معرفــی کتابهــای کنکــور شمــاره ی اســتاد
را گرفتیــم. هربــار دنبــال یــک ســوال مــی گشــتم تــا از خانــه بــه تلفــن
همراهـش زنـگ بزنـم و او باجدیـت جـواب بدهـد! بگویـد: بلـه!
❣ @Mattla_eshgh
🍃و مـن هـم بـا ذوق بگویـم: سلـام! محیـام اسـتاد! بمـرور زمـان کلمــه ی" بلــه ی" پناهـی بـه جانـم محیـا تبدیـل شـد! برایـم هیـچ گاه سـوال نشـد کـه چـرا
مـردی کـه مذهبـی اسـت بـه راحتـی بـه شـاگرد جوانـش مـی گویـد: جانم!
سرم را بـه حالـت تاسـف تکانـی مـی دهـم وچشـانم را مـی بنـدم...
خاطــرات برخلــاف خواســته ام دوبــاره برایــم تداعــی مــی شــوند.تنها راه
نجــات، یادداشــت نکردنشــان اســت!
بادسـت گلویـم رامـی فشـارم و چندبـار سرفـه میکنـم. بانالـه روی تخـت
دراز مـی کشـم و ملافـه را تاسـینه ام بـالا مـی کشـم. بـه سـقف خیـره مـی
شــوم و از درد پهلوهایــم لــب پایینــم را مــی گــزم.
سرمــا آخــر بــه جانــم افتـاد و باعـث شـد تـا چهـار روز بـه مدرسـه نـروم! مـی توانـم بـه راحتـی بگویـم:
دلم بـرای محمدمهـدی تنـگ شـده
بـا تجسـم نـگاه هـای جـدی ازپشـت عینکـش، لبخنـد کجـی مـی زنـم و یـک بـار دیگـر سرفـه مـی کنـم.
تمـام وجـودم درتـب مـی سـوزد امـا روی پیشـانی ام دانـه هـای درشـت
عـرق سرد نشسـته اسـت.
مـادرم در حالیکـه یـک ظـرف پلاسـتیکی راپـراز آب کـرده، بـا عجلـه بـه
اتاقــم مــی آیــد و بــالای سرم مــی ایســتد. موهــای کوتاهــش کمــی بهــم
ریختـه و رنگـش پریـده! امـان ازنگرانـی هـای بیخـودش! دسـتمال سـفید
کوچکــی را در آب خیــس مــی کنــد و روی پیشــانی ام مــی گــذارد.
بــی اراده از سرمـای آب کـه ماننـد یـک شـوک بـه درونـم مـی دود، دسـتهایم را
مشـت مـی کنـم و بلافاصلـه بعـد از چندلحظـه بـه حالـت اول بازمیگـردم.
مــادرم کنــارم روی تخــت مــی نشــیند و محبتــش را درغالــب غــر برایــم
میگویـد:
چقـد گفتـم لبـاس گـرم بپـوش!؟ حـرف گـوش نکـن باشـه؟! قبـلا
میگفتـی کاپشـن زیـر چـادر پـف میکنه. خـب الان کـه چـادر نمـی پوشـی!
چــرا اینقــد لــج بــازی! ببیــن باخــودت چیــکار کــردی ! ازدرســتم عقــب
افتـادی!
بـی اراده لبخنـد مـی زنـم. چقـدر برایـم درس شـیرین شـده! سـکوت مـی
کنــم و بــه فکــر مــی روم.
کاش مــی شــد بهــش زنــگ بزنــم، چنــد روز صـداش رو نشـنیدم! امـا بـه چـه بهانـه ای؟!
❣ @Mattla_eshgh
🍃 مـادرم چنـد بـاری دسـتمال را خیــس مــی کنــد و روی پیشــانی و پاهایــم مــی گذارد. خــم مــی شــود، صورتـم را مـی بوسـد و بـرای آمـاده کـردن سـوپ از اتـاق بیـرون مـی رود.
سرم ســنگین شــده و حالــت تهــوع دارم. از سرماخوردگــی بیــزارم! بنظــرم
از سرطـان هـم بدتـر اسـت! از همـه چیـز میفتـی! باحـرص زیـر لـب زمزمه
میکنـم: دیگـه گندشـو در میـاره اه!
هـمان لحظـه صـدای ویـره ی تلفـن همراهـم از داخـل کیفـم مـی آیـد.
بـا اکـراه از جـا بلنـد مـی شـوم و دسـتم را سـمت کیفـم کـه کنارتخـت و
روی زمیـن افتـاده، دراز مـی کنـم. زیپـش را بـاز میکنـم و تلفنـم رابیـرون
مـی آورم. شـوکه از دیـدن نـام میـم پناهـی دسـتمال را از روی پیشـانی ام
بـر میـدارم و بـه هـوا پـرت مـی کنـم. گلویـم را گرچـه مـی سـوزد، صـاف
مـی کنـم و جـواب میدهـم: سـلام اسـتاد!
_ به به سالم محیا خانوم! چطوری؟
_ خوبم! » البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!
_ شمامخوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
بـه سـختی مـی خنـدم. بـاورم نمـی شـود خـودش بـا مـن تمـاس گرفتـه!
ســعی میکنــم باصــدای آرام صحبــت کنــم تــا از گرفتگــی صدایــم باخـبـر
نشـود. بـا حالتـی نـرم مـی پرسـد:
_ از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش...
ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh