eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان عسل قسمت ۷۹ 👇 ‍ او در سڪوت خود به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میڪنید؟ دلم آشوب شد. با دقت نگاهش ڪردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لڪنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تڪون داد. _هرجا میرم شما هستید. اوایل فڪر میڪردم اتفاقیه ولی با چیزی ڪه امشب دیدم بعید میدونم. خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته. امشب اگر سڪته نڪنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم ڪرد. -نمیخواین چیزی بگید؟ انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میڪردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!! نفس عمیقی ڪشیدم و زیر لب ڪردم:راستشو؟!!! این برای ڪسی ڪه عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه ڪار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم میڪردگفت:این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم. او در حالیڪه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خوب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!ڪجا باید ببرمتون؟ خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین. گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاڪسی میرم. او با ناراحتی مردمڪ چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاڪسی وجود نداره! الان وقت تعارف ڪردن نیست بفرمایید ڪجا برم؟ چقدر لحن ڪلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فڪرهایی میکرد! ؟ دوباره سڪوت ڪردم.تنها چیزی ڪهمن میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست ڪمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیظ نگاهم ڪرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو ڪاملا درک میڪردم. دل به دریا زدم. پرسیدم:شما در مورد من چه فڪری میڪنید؟ سرم رو بالا گرفتم تا عڪس العملش رو ببینم او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فڪری در مورد شما نمیڪنم. با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فڪرها میڪنید. این رو میشه از حرڪات و طرز حرف زدنتون فهمید. او با خنده ی ڪوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فڪر خاصی نمیڪنم چیزی ڪه از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! ڪه هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید. پس او هم به من فڪر میڪرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشمهایش در آینه نگاه ڪردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.! بر عڪس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!! او اخم ڪرد و درحالیڪه ماشین رو روشن میڪرد گفت:خودتون هم میدونید ڪه اینطور نبوده.نمونه ش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میڪنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید. به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینڪه دلیلم شخصیه! او با عصبانیت جمله ام رو سوالی ڪرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟ راست میگفت!! با بغص گفتم:دیگه تڪرار نمیشه. . و زدم زیر گریه. او واقعا از رفتاراهای من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی مثل دخترهای نوجوون برخورد میڪردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرڪس خودم رو آزار میداد. بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی.. حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیڪه اشڪھامو پاڪ میڪردم منتظر شدم تا جمله شو ڪامل ڪنه. ولی او آهی ڪشید و گفت:استغفرالله گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی ڪه قرار نیست دیگه این ڪارو ڪنم؟ شما گفتید با این ڪار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه.. جمله م رو قطع ڪرد و گفت: -عرض ڪردم میخوام علت این ڪارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تڪرار نشه.!! فڪر میڪنم این حق من باشه ڪه بدونم. سڪوت ڪردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت ڪردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وڪمی از فشاری ڪه روم بود ڪم میڪرد. خودش شروع ڪرد به جواب دادن: _ڪسی ازتون خواسته.درسته؟ من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید ڪسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور ڪه شما فڪر می ڪنید نیست. ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
داستان عسل قسمت ۸۰👇 او با ناراحتی صداش رو یڪ پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه ڪه این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینڪه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه می‌ڪوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟ معلوم شد ڪه او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فڪر و ذڪرش رو به هم ریخته بودم.برای یڪ لحظه به خودم گفتم مرگ یڪ بار شیونم یڪ بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میڪندم.پس چراسڪوت؟! صدام میلرزید.گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نڪنید؟ او گوشه ی خیابون توقف ڪرد و در حالیڪه سرش رو به علامت مثبت تڪون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله. حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محڪم به هم میخورد. گفتم:من....برای دل خودم شما رو تعقیب میڪردم.اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم..فقط دستم رها شد.از خودم خسته بودم.از ڪارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم ڪردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها ڪسی بودید ڪه بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نڪرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون ڪنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یڪی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من ڪه میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا ڪردنتون. .... زدم زیر گریه.. او درحالیڪه اسم خدارو صدا میڪرد سرش رو روی فرمون گذاشت. وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! ! امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مڪافات بود.باید مڪافات همه ی ڪارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو ڪنار زده میشدم.هر ضربه ای ڪه او به فرمون میڪوبید با خودش حرفها داشت... به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فڪر میڪنید.هر فڪری ڪنید راجع به من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام ڪرده..دیگه ڪاری به ڪارم نداره..ازم بریده..ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم. دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. آخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.آسید مجتبی حسینی.. حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاڪ ڪرد و دوباره ماشینش رو روشن ڪرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میڪردو آزارم میداد. ڪاش عڪس العملی نشون میداد. ولی فقط سڪوت بود و سڪوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم! ڪاش میشد یڪ جوری از این جو سنگین فرار ڪرد.ڪاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا ڪاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم ڪرده بودم و او چنین واڪنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی ڪه رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟ همین! در همین حد!! بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم. دوباره تڪرار ڪرد:آدرس؟ ؟ من لجباز بودم.گفتم:اینجا پیاده میشم.! با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟ صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار ڪنم پس معطل چی بودم؟ گفتم:داخل اون خیابون دست راست. او طبق آدرس رفت و ڪنار خونه م توقف ڪرد. ⬅️دامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
داستان هرشب ساعت ۱۰ ، بجز جمعه ها
مطلع عشق
اے سینہ اتــ بِیْتــُ الْاحـْـزٰانــِ ڪَـــرْبُــ بَـــلٰا أدرکنـــــا ▪️ #یاس
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
🌤صبحی که به جمالِ تو چشمم بشود باز ای جانِ دلم،❤️ صبحِ من آن روز بخیر است.. ✨اَللّهُمَّ‌ عَجِّل ‌لِوَلیِّکَ‌ الفَرَج✨ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸🔹🔸🔹🔸 💞ای عاشق مهدی ..... 🔸عشق یک سینه ی پراز آه و یک دل بی قرار میخواهد 🔹خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد 🔸دیدن یارگرچه شیرین است نیست عاشق کسی که خودبین است 🔹حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگارمی خواهد 🔸مدتی هست یادمان رفته پسری مانده ازتبار علی 🔹اوکه مثل حسن برای قیام بی سپاه است ویار میخواهد 🔸یارهرکس به غیراو بودیم دل به هرکس به غیراو دادیم 🔹چه کسی را عزیز ترازاو دل ازاین روزگارمیخواهد؟ 🔸چند روزی به سمت آقاییم چندماهی به سمت دنیاییم 🔹بی تفاوت به اینکه جاده وصل قدمی استوارمیخواهد 🔸خوش به حال مدافعان حرم عشق رادرعمل نشان دادند 🔹تا بفهمیم یوسف زهرا عاشقی جان نثار میخواهد 🔸شیعه تنهاست یا اباصالح با همان هیبت علی برگرد 🔸گردن دشمنان آل الله گردش ذوالفقار میخواهد 🔹گر بگویی بمیر، میمیرم بین دستان توست تقدیرم 🔸عبدبی دست وپا برابر تو کی زخود اختیار می خواهد 🔹منتقم! جان مادرت زهرا (س) بازگرد 😔 ‌❣ @Mattla_eshgh
↩️پوستر شماره 113 ✍چطوری حاجت میگیرن از امام زمان این همه مسیحی ،یهودی،سنی...من شیعه امام زمان انقدر مضطرم و محتاج یک نگاه آقا ولی....... 👌 عبادی ازاساتید مهدویت کشور ،↩️ پوستر حتما دانلود شود 🔺🔹🔺🔹🔺 ============ @marefatemahdavi @arshiv_link313 =============
💢مردم شما را ... ✔️آقای روحانی نکته خوبی رو اشاره کردن 🔰ذیل آن بنده برداشت‌های ضمنی را از این صحبت ها خواهم داشت 🔻"مردم اگر احساس می کنید شما در تنگنا هست و توانایی خریدتان پایین آمده، و گرانی بی سابقه ای وجود دارد؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید" 🔻"مردم اگر دولت شما سالها وقت صرف هیچ( نه ! ) می کند و تمرکز خود را روی اولویت ها نمی گذارد(توجه به ، ، تورم،... )؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید." 🔻"مردم اگر نماینده 'هایتان' حاضر نیستند رای خود را بیان کنند؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید. " 🔻" مردم اگر دولتمردان شما کارشان به جایی می رسد که طی چندین ماه(16 ماه) به هی فرصت می دهند، هی فرصت می دهند، هی فرصت می دهند تا به حرفِ زده خود، به قولِ داده یِ خود، عمل کند(و نمیکند)؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید. " 🔻"مردم اگر احساس می کنید خدمتگزاران شما در دولت و مجلس فشل و پیر و فرسوده و بی خاصیت و مغرور و هستند و بوی تعفن از آنها بلند می‌شود؛ انتخابات نزدیک است.به انتخاب خود دقت کنید. " ... 🔆نتیجه گیری: مردم مسئولان و نمایندگانی که روی کار می آیند، خوب یا بد، حاصل انتخاب شماست. عزت به می دهند یا نمی دهند حاصل انتخاب شماست، را در 20 دقیقه ثمر می دهند یا نمی دهند، حاصل انتخاب شماست. مردم شما را به خدواند قسم در انتخاب خود دقت کنید. مردم اگر به معاد اعتقاد دارید، آن دنیا از 'انتخاب شما' سوال می پرسند. مردم شما را بخدا ملاک نامزد مورد نظر خود را اصلاح کنید. را در تیتر ملاک های خود بگذارید که هر حرفی نزند و هر غلطی نکنند. مراقب باشید. مردم داشته باشید که کلاه سرتان نگذارند! پ. ن: مردم شما موضوعیت دارید اگر شما رشد نکنید و خود را اصلاح نکنید و نشوید و مطالبه گر، مملکت را نابود می کنند. قدرت به دست آنان می افتد که نباید بیفتد مردم شما را بخدا... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 چرا تخریب چهره های انقلابی در اولویت قرار دارد؟ 🗞روزنامه #آفتاب_یزد: پناهیان به دنبال چیست؟ به عقیده ناظران استفاده ازعنوان #شفافیت یک استفاده ابزاری است. 📰 این روزنامه در مطلب خود علیرضا پناهیان را به جبهه پایداری منتسب کرده و این مطالبه گری ها را سهم خواهی بيشتر از فضاى سياسى مختص به جبهه پايدارى قلمداد کرده است. ❗️جالب است، همان هایی که با ایجاد دوقطبی های کاذب سعی در پیروزی در #انتخابات_۹۸ را دارند، مطالبه شفافیت را سهم خواهی سیاسی و گرم کردن فضای انتخاباتی می‌خوانند! 💢در جواب به این افراد به همین سخن آقای پناهیان که در نماز جمعه این هفته زده شد اکتفا می‌کنیم: خدا لعنت کند کسانی که هر کسی انتقاد می‌کند را متهم و منتسب به یک جناح می‌دانند. این لعنتی‌ها کسانی هستند که نمی‌گذارند جامعه پیش برود و فضای نقد و گفت‌وگوی آزاد، شکل گیرد. 🌐 http://fna.ir/dc03f8 #جنگ_رسانه_ای 🔸🔹🔸🔹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔴 چرا تخریب چهره های انقلابی در اولویت قرار دارد؟ 🗞روزنامه #آفتاب_یزد: پناهیان به دنبال چیست؟ به عقیده ناظران استفاده ازعنوان #شفافیت یک استفاده ابزاری است. 📰 این روزنامه در مطلب خود علیرضا پناهیان را به جبهه پایداری منتسب کرده و این مطالبه گری ها را سهم خواهی بيشتر از فضاى سياسى مختص به جبهه پايدارى قلمداد کرده است. ❗️جالب است، همان هایی که با ایجاد دوقطبی های کاذب سعی در پیروزی در #انتخابات_۹۸ را دارند، مطالبه شفافیت را سهم خواهی سیاسی و گرم کردن فضای انتخاباتی می‌خوانند! 💢در جواب به این افراد به همین سخن آقای پناهیان که در نماز جمعه این هفته زده شد اکتفا می‌کنیم: خدا لعنت کند کسانی که هر کسی انتقاد می‌کند را متهم و منتسب به یک جناح می‌دانند. این لعنتی‌ها کسانی هستند که نمی‌گذارند جامعه پیش برود و فضای نقد و گفت‌وگوی آزاد، شکل گیرد. 🌐 http://fna.ir/dc03f8 #جنگ_رسانه_ای 🔸🔹🔸🔹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
۸۱ 👇 جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها یڪ سوال تلخ تڪرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ومن بهونه می آوردم خوب نیستم.. بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاڪی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فڪری ڪردی دختره ی بی سرو پای گنهڪار ڪه فڪر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم. دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد. یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم ڪه باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اڪراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت: _سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد وافسرده به یڪ سلام خشڪ وخالی اڪتفا ڪردم. فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم. فاطمه این بار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟ اوخندید:چیه؟!! اشڪالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما ڪه بی معرفت نیستیم!! نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.ڪی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم:شوخی میڪنی باهام؟ _به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس ڪن. اگه خونه زندگیتم نامرتبه ڪه میدونم هست مرتبش ڪن.من خیلی وسواسما.... از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه ڪردم و گفتم: _از ڪجا اینقدر مطمئنی ڪه دورو برم شلوغ ونامرتبه؟ او خندید وگفت:از اونجا ڪه روز آخر سفر ڪه بی حوصله بودی ساڪت رو من جمع ڪردم و پتوت رو من تا نمودم!!! بالاخره بعد از مدتها خنده م گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت! با اوخداحافظی ڪردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه! خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یڪ چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود! فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن ڪوچڪترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد ڪرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم. (شهدا آبرومو نبرید.دعا ڪنید شرمنده ی آقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..) زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم. پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز ڪنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند. نفسم رو حبس ڪردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت:عسل جون در رو باز ڪن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟ صدای هرهرکرڪردونفرشون بلند شد. همه ی احساسهای بد عالم در یڪ لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت می‌فرستادم ڪه چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم ڪه نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند! سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم ڪردم. موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نڪنید.اینطوری وضعیتم بهتره. صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم ڪی بود ڪه اینقدر در حضور او نمڪ پرونی میڪرد شاید هم با این حرڪات میخواست به زور به من القا ڪنه ڪه تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایده ست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟ صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه ڪیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم:صبر کنید الان. به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا ڪلید رو بردارم ودر رو باز ڪنم ڪه چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یڪ جوری شد.احساس ڪردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درڪ ڪردم.درست مثل همون شب که وقتی تو ڪیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه ڪرد! باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میڪردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میڪردند.اگر هم سرم نمیڪردم دل چادرم میشڪست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یڪ لحظه عزمم رو جزم ڪردم و چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم ڪردم.و ڪلید رو توی قفل چرخوند. ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۸۲ 👇 ڪلید رو توی قفل چرخوندم. ‍ ‌ ‌ صحنه ای ڪه دیدم باور کردنی نبود! نسیم ومسعود به همراه ڪامران مقابلم ایستاده بودند! ڪامران یڪ سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میڪرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با ڪنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ ڪم ڪم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم ڪردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میڪردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور ڪن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا ڪامران بی خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم ڪه کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند ڪه میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان! هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممڪن بود هزار و یڪی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک ڪنم؟! مسعود باز با ڪنایه به چادرم گفت:خاله سوسڪه برید ڪنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیڪه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نڪنه موهات بهم ریخته ست، میترسی ڪامران فرار ڪنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از ڪنار در عقب رفتم.ڪامران تردید داشت ڪه داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یڪ ڪت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو ڪمی ڪوتاه تر ڪرده و همه رو به سمت بالا سشوار ڪشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا ڪرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!! ڪامران با دلخوری گفت:فڪر نمیڪنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم ڪرد. من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تڪ نفره نشستم. مسعود دست ڪامران رو گرفت و داخل آورد. ڪامران سبد گل رو در حالیڪه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سڪوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میڪرد ڪه اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا ڪردم. اونها حق نداشتند ڪه آدرس منو به ڪامران بدن! این ڪار اونها ڪاملا نشون میداد ڪه اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیڪه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش ڪشیدم وبا غیظ گفتم: _به چه حقی آدرس منو به ڪامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودڪه هیچ ڪس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت:همیشه ڪه شرایط یڪ جور نیست! با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یڪ جنگه آره؟اونشب ڪه از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه ڪردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز ڪرد و در حالیڪه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم ڪه خالیه! فڪر ڪردم یڪ ڪیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم. دریخچال رو بستم و در حالیڪه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد ڪه :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی ڪه بیڪار شده واقعا به مشڪل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوست نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! ڪامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. ڪنار ڪابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم. خدایا چرا باهام اینطوری میڪنی؟ هنوز بسم نیست؟ من ڪه توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیڪار ڪنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاڪی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه ڪه خبر نداره!! اشڪهام یڪی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس ڪرد.احساس ڪردم ڪسی ڪنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.ڪامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد.. ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۸۳ 👇 کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!! کامران لبخند تلخی زد:اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فکر میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم. گفتم:من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار. کامران بغضش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟ کمی سکوت کردو ادامه داد... _اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خسته ست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خسته ست.!! من در این مدت با خیلی دخترها بودم..ولی..ولی عسل در تو یک چیزی هست که.. تو حرفش پریدم:اینا رو قبلنم هم گفته بودی.. کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم.میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخره م میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم! کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست. من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه. او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود. پرسیدم:واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟ برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:نه...اصلا حسابی گیج شده بودم. او گفت:منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه.من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و... آه عمیقی کشید و گفت:میخوام از این به بعد محرم هم بشیم. فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد. او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم. به لکنت افتاده بودم. گفتم: اممم...حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم. کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد. _چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم... حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!! پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم.با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟ او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم. با صدای آرومتری گفت:عسل..تو حرف حسابت چیه؟ به سمتش چرخیدم و گفتم:من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی واحمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟ _خوب شما بگو چرا باید نکنه؟ کلافه و سردرگم گفتم: _معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته م ..نه از.. وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارها و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه..همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه... گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. . ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام شبتون بخیر😊 عزاداریتون قبول
با شعر چطورین؟😊 دوست دارین شعربخونیم🤔
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو بمن گفتی : ازین عشق حذر کن ! لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ، آئینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت با دگران است تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن ! با تو گفتنم : حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … ! اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت ! اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ! بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم مرحوم فریدون مشیری
عذرخواهی میکنم بدون خداحافظی یهو رفتم وسط شعر خوندن کارمهمی پیش اومد مجبور شدم برم 🌹🌹🌹
مطلع عشق
#مهـدی_جــان 🌤صبحی که به جمالِ تو چشمم بشود باز ای جانِ دلم،❤️ صبحِ من آن روز بخیر است.. ✨اَل
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
✍ حرف که میزند؛ نرمشِ صدایش، آرامت می کند! انگار صدایش چیزی دارد؛ که دیگران ندارند! شبیه حریـری لطیف، تافته ی جدابافته ایست، که هیچ کس از لمسِ وجودش، نمی هراسد! هم سکوتش معنا دارد و هم لبخندش! آخ نوشتم لبخندشـــ❤️ ، وقتی که میخندد؛ چشمانش مِهربارانت میکنند! راستی؛ خُدا... او چقدر شبیه توست! مثل تو آرام است و آرامِش بخش! 🤝 درست مثل دو رفیق...که کم کم در قالبِ هم حل میشوند؛ آرامشِ تو، تمامِ جانش را احاطه کرده است! دستت را خوانده ام؛ این توئی که از پشتِ چشمانِ او، به من چشمک میزنی! سلام؛ آرامشِ هستی... سهم مرا نیز، در آرامش دیگران، بیشتر کن! ‌❣ @Mattla_eshgh
❣آیا در قدیم که خانواده‌ها سنتی بودند، وضع خانواده خوب بود؟ ❣ در خانواده‌های سنتیِ قدیم، خیلی از اوقات به زن ظلم می‌شد... 👈 یک ذهنیتی دربارۀ خانواده وجود دارد، آن هم اینکه: «اخیراً با فسادی که پیش آمده، خانواده تضعیف شده است، اما قدیم، خانواده وضعش خوب بوده است!» 👈 ما قبول نداریم که قدیم وضع خانواده خوب بوده است! البته یک محسناتی در خانواده‌های قدیم بود؛ یکی از محسناتش-که الان خیلی کم‌رنگ شده- این بود که «مرد مقتدر بود» و این محسناتی برای نظام خانواده داشت، اما یک عیب بزرگ هم وجود داشت و آن اینکه خیلی از اوقات، به زن ظلم می‌شد. 👈 قدیم‌ها اگر آمار طلاق بالا نبود دلیل بر این بود که مرد، صاحب‌اختیار بود. اینکه مرد صاحب‌اختیار باشد، تا یک حدی خوب و معقول است ولی قدیم‌ها مشکل ظلم‌ مرد به زن هم کم نبود! 👈 ما نمی‌خواهیم به عصر حجر برگردیم و سنت قدیم را احیا کنیم؛ بلکه می‌خواهیم به یک خانوادۀ علوی، خانوادۀ مهدوی و خانوادۀ ولایی برسیم. در خانوادۀ ولایی، هم مادر سر جای خودش عزیز است، هم پدر. هرکدام موقعیت و جایگاه خود را دارند. 👈 آن چیزی که دین دربارۀ خانواده گفته است، ما هنوز به آن نرسیده‌ایم. آنچه دین گفته است فقط در خانوادۀ اهل‌بیت(ع) و خانواده‌های آدم‌های بسیار خوب محقق شده است و ما دنبال چنین الگویی هستیم. 👤استاد ‌❣ @Mattla_eshgh
۳ ❌ در مقابل بدگویی دیگران؛ از همسرت دفاع کن! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 حمله به ازدواج در سنین پایین، دخالت در امور خصوصی مردم ✍🏻 🔻چند وقتی است نسبت به بحث آنچه ازدواج زود هنگام دختران عنوان میشود عده ای شیون و مویه میکنند ! 🔹اولا ازدواج دختر 12 ساله از لحاظ شرعی هیچ اشکالی ندارد و هستند دخترانی که در این سن به بلوغ عقلی میرسند و تشخیص این مطلب با ولی دختر است نه با جامعه، حال شاید برخی والدین در تشخیص دچار اشتباه شوند ولیکن این امر دلیل نمیشود این چنین به اصل موضوع حمله کرد. 🔺برایم جالب است این حضراتی که با دل نگرانی آمار میدهند که در فلان سال چند دختر 12 تا 15 سال ازدواج کرده اند، آمار دخترانی [ ایضا پسران] که در همین سن به دلیل نیاز روحی و جسمی ارتباط غیر شرعی برقرار میکنند و بعضا به حرام باردار میشوند را هم دارند؟ 🔻آمار دخترانی که برای ترمیم بکارت به برخی مراکز مراجعه میکنند را دارند؟ آمار خود ارضایی و سقط جنین در سنین پایین را دارند؟ 💢متاسفانه نمیشود خیلی باز صحبت کرد، چون عمق ابتذال و فحشا در سنین پایین بسیار بالا رفته و بجای تشویق به ازدواج، سنت نبوی هدف قرار گرفته است و چه سخت است وقتی میبینم منکر را معروف و معروف را منکر نشان میدهند و همه را سکوت فرا گرفته. ‌❣ @Mattla_eshgh
۸ برای داشتن زندگی موفق؛ 👈 روحیات و خواسته های همسرتان را بشناسید 👈 سعی کنید دنیای او را درک کنید 👈 سعی کنید بفهمید هر رفتار او، چه معنایی دارد ✌️ این شناخت ها، مارا از منفی نگری دور، و به تحلیل درست زندگی نزدیک میکند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تحقیق_در_ازدواج #تحقیق در مورد ازدواج یکی از مواردی که نادیده گرفته می شود بحث تحقیق در ازدواج اس
چقدر و چند وقت است او را می شناسید؟ چند صفت بارز او را نام ببرید؟ چقدر به مسائل دینی اهمیت میدهد؟ حجاب وحیا او در چه حدی است؟ وضعیت اقتصادی او و خانواده او در چه حدی است؟ آیا مشکل روانی یا جسمی یا بیماری ندارد؟ چقدر در گفتارش ورفتارش ادب را رعایت می کند؟ آیا او را در حال ناسزا گویی وهتاکی دیدید؟ رفتارش با خانواده وهمسایه ها چطور است؟ بیشتر رفقایش چه افرادی هستند؟ بنظر شما چه همسری وبا چه خصوصیاتی برای او مناسب است؟ چند ویژگی منفی او را نام ببرید؟ بزرگترین عیب او چیست؟ سلایق وحساسیت های او چه چیزهایی هستند؟ اخلاق او را چگونه ارزیابی می کنید؟ و........ 🖌سعید مهدوی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۸۳ 👇 کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم
قسمت ۸۴ 👇 خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!! او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم.. بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!! نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!! کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!! نتونستم جلوی خنده مو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم. با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد. در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد. با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم. کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم. بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم. داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی. من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی! با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبت! من احتیاجی ندارم.. او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد. _عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم. او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند! بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش. نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟ اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟! اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه. نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم! کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد. سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم. نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟ خدایا حالا باید چیکار میکردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟ با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟ مسعود با بی تفاوتی گفت:خوب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟ نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی! حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم. از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خوب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!! مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟ کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!!!! ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh