eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهل و هشتم در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: «صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ می‌زدم هیچ کدوم جواب نمی‌دادید! دلم هزار راه رفت!» تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته‌ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: «شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: «ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!» از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: «از خواب بیدار می‌شدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟» شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: «تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمی‌کردم انقدر نگران بشید!» سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: «مامان شما برید، بقیه حیاط رو من می‌شورم.» مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: «حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!» سری جنباند و گفت: «نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم.» به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: «مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟» و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: «چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف می‌کنم.» سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: «این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر می‌مونن!» تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم می‌کرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمی‌توانستم به هیچ بهانه‌ای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا می‌کردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: «ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستون‌ها جون می‌کَنیم!» مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: «باز چی شده مادرجون؟» و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: «بابا داره با همه مشتری‌های قبلی به هم می‌زنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف می‌زنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!» مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: «خُب مادرجون! حتماً مشتری بهتری پیدا کرده!» و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانی‌تر کرد: «مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستون‌ها رو یه جا پیش خرید می‌کنن!» چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت: «الهه جان! من خسته‌ام، میرم بالا.» شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم می‌کند و شاید هم خودش معذب بود که بی‌معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: «محمد چی میگه؟» لبی پیچ داد و گفت: «اونم ناراحته! فقط جرأت نمی‌کنه چیزی بگه!» مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار می‌داد، ولی گلایه‌های ابراهیم تمام نمی‌شد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: «ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمی‌شیم!» و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: «ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که می‌خوره، دلش درد میگیره...» ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: «دل دردِ مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمی‌گرده!» و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه می‌گفت، از خانه بیرون رفت. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❣دلبر ما.... دل ما برد....و به ما رخ ننمود.... #سلام... تن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
خوشبختی نگاه خداست، در این صبح زیبا دعا میکنم، خدا، هیچوقت چشم ازتون برنداره روز و روزگارتون پراز موفقیت وزندگیتون درپناه خدا صبحتون بخیر و سرشارازبرکت وشادی ‌❣ @Mattla_eshgh
۲۶ ✴️شیوه ی شِکوِه شما حق دارین؛ به همسرتون اعتراض کنید❗️ ✅اما بعد از گلایه؛ بخاطرِ نقاط قوتش،ازش تشکر کنید. 👈اینطوری درباره رفتار خودش به فکر میفته، نه عملکرد شما! ‌❣ @Mattla_eshgh
⬅️موضوع: اعلام خبر نتیجه جلسه . خیلی از دخترها شکایت دارن که چرا خانواده پسر، بعد از خواستگاری هیچ خبری ازشون نمیشه و میرن که میرن... ما هم بارها گفتیم که خانواده محترم، شما مغازه هم که میری اگه جنس رو نپسندیدی، یه تشکر حداقلی از فروشنده میکنی، نه اینکه سرتونو بندازین پایین و برید!! درسته؟! لذا در این خصوص چند توصیه داریم: ❤️آقاپسرها و خانواده محترم🍃🍃🍃🍃 🔹اول کلی درخصوص دختر و خانواده‌ش انجام بدید، بعد اقدام به قرار جلسه خواستگاری کنید. همین که تا یه نفر یه دختری رو به شما پیشنهاد کرد، تلفن رو برندارید زنگ بزنید! 🔹بهتره دختر رو در یه مکان خارج از خونه، بصورت خودتون یا مادر یا خواهرتون ببینه تا خدای نکرده تو جلسه حضوری، ظاهر دختر دلیل حواب منفی شما نباشه که این موضوع خیلی به روح دختر ضربه می‌زنه. 🔹دختری که میرید خواستگاریش فرض کنید دختر خودتونه... چقدر براتون مهمه؟؟ 🔹بدونید وقتی شما این کار رو با یه دختر پاک و معصوم می‌کنید، علاوه بر اینکه از و احترام خودتون کم کردید، دختر و خانواده‌ش رو هم در فشار و قرار دادید که اصلا درست نیست. 🔹زنگ زدن برای حداقل تشکر از وقتی که خانواده دختر براتون گذاشتن، نشانه و بزرگی شماست. جون بهرحال تدارک جلسه خواستگاری استرس‌ها و تمهیدات خاص خودشو میخواد و کار پر زحمتیه ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
خواستگاری.mp3
2.05M
26 🛄 چجوری خواستگارمون رو بشناسیم؟ اگه دروغ بگه چی؟ حاج آقا حسینی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌺🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌺 #جلسه_سی_پنجم 🌷📝 موضوع : ادامه توضیح اوقات و موقعیت های
🌔🌸🔅🌓🌼🌗🔅🌺🌖 🔮 شرایط ماه هاي قمری : ⛔️ امام صادق (ع) فرمود: در شب اول و شب وسط و شب آخر هر ماه مجامعت مکن؛ زیرا هر کس در این اوقات چنین کند باید خود را آماده سقط فرزند نماید، و چنانچه سقط نشود بعید نیست که مجنون یا دیوانه بدنیا آید (یا دیوانگى، جذام و تباه مغزى، بسیار زود به سراغ وى و فرزندش مى آید)؛ آیا ندیده اى که دیوانه در اول و وسط و آخر هر ماه دیوانگیش تشدید مى شود؟ (من لا يحضره الفقیه، ج ٣ ص ٤٠٣) ⚠️ استثنائاً جماع در شب اول ماه مبارك رمضان، مستحب است، چنانکه در ادامه ذکر خواهد شد. ⛔️ اى علی! در شب عید قربان (یعنی شبی که وقتی به صبح برسد، روز عید قربان باشد) با همسرت نزدیکى مکن؛ زیرا اگر میانتان فرزندى تقدیر شود، شش انگشت یا چهار انگشت خواهد داشت. ⛔️ اى علی! در نیمه شعبان (شب نیمه شعبان ) با همسرت نزدیکى مکن ؛ زیرا اگر میانتان فرزندى تقدیر شود، بدشگون خواهد بود و نشانى سیاه بر چهره خواهد داشت. (ترجمه دیگر: ... شوم و بد فال و نامبارك و نحس باشد و نحسیش در چهره اش هویدا باشد). ⛔️ اي علی! در اواخر ماه شعبان یا یکى دو روز به آخر مانده با همسرت نزدیکى مکن ؛ زیرا اگر فرزندى نصیبتان شود گمرکچى یا از اعوان ظلمه شود و در خدمت حکومت ظالم باشد و کشتار جماعت بسیارى از مردم بدست او انجام گیرد. (من لا يحضره الفقیه، ج ٣ ص ٥٥٢ ح ٤٨٩٩ ، ناشر: جامعه مدرسین) ⛔️ اي على! در آخر درجه و آخرین اوقات ماه شعبان (یعنى هنگامى که دو روز از آن باقى مانده) با همسرت مجامعت مکن؛ زیرا اگر فرزندى متولد شود احمق و کم فهم مى گردد. (علل الشرائع، ج ٢ ص ٥١٦) ⛔️ اى علی! در شب عید فطر با همسرت جماع مکن که اگر فرزندى میانتان تقدیر شود بسیار شرور باشد. (أمالي الصدوق، ص ٥٦٨ ، ناشر: اعلمی) ⛔️ اى علی! در شب عید فطر مجامعت مکن؛ زیرا اگر خداوند فرزندى نصیب شما کرده باشد پیر مى شود و صاحب فرزند نمی شود مگر در سن پیری. (علل الشرائع، ج ٢ ص ٥١٥ ، ناشر: داورى) ⛔️ اى علی! با همسرت، سه شب آخر ماه (قمري) آمیزش مکن که اگر در این وقت، فرزندي از شما به هم رسد، یاور ستمگران و قاتل دسته اي از مردم خواهد شد. (وسائل الشیعه، ج ٢٠ ص ٢٥٥ ، تحقیق و نشر: موسسه آل البیت، قم) ⛔️ سلیمان بن جعفر جعفرى گوید: از موسى بن جعفر(ع) شنیدم که می فرمود: هر کس در محاق ماه (دو شب آخر ماه که قمر در کره زمین دیده نمی شود) با عیال خود همبستر شود باید خود را آمادة سقط شدن فرزند بنماید (فرزند سقط شده و باقى نمى ماند). (من لا يحضره الفقیه، ج ٣ ص ٤٠٣ ح ٤٤٠٦ ، ناشر: جامعه مدرسین) ⛔️ زفاف کردن در وقتی که ماه در برج عقرب باشد یا تحت الشعاع باشد مکروه است. (حلیة المتقین، علامه مجلسی قدّس سرّه) 💐 امام علی (ع) : براى مرد، مستحب است در نخستین شب از ماه رمضان به سراغ همسر خویش برود؛ چرا که خداوند (عزّوجل) فرموده است: «أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيَامِ الرَّفَثُ إِلَىٰ نِسَائِكُمْ : ﺩﺭ ﺷﺐ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭ (ماه رمضان) ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﺁﻣﻴﺰﺵ ﺑﺎ ﺯﻧﺎﻧﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺣﻠﺎﻝ ﺷﺪ. (بقره، آیه 187) و در این آیه، واژه «رفث» به معناى آمیزش است. (الكافى، ج ٤ ص ١٨٠ ح ٣، ناشر: اسلامیه) 💠 براي دانستن اوقات نجومی به تقویم هاي نجومی که در این رابطه نوشته شده اند، مراجعه نمائید. ✅💐 یکشنبه ، چهارشنبه در 👇 ❣ @Mattla_eshgh
{♥️} آرزو دارم {💭} که روزی {📆} دست در دستانِ یار {♥️} راهـیِ {😌} صحنِ {😍} علمدارت‌ شویم آقای‌ من {💚} {😃✌️} ‌❣ @Mattla_eshgh
🎊ثبت نام از طریق #ایتا شروع شد🎊 دوره تخصصی 🔆🕌مدیریت هوش عاطفی در اسلام🕌🔆 جهت مشاهده سرفصل های این دوره کلیک کنید: 📂 https://eitaa.com/tablighgharb/85 با کلیک روی لینک زیر نمونه فایل صوتی این دوره را گوش کنید: 🎧 https://eitaa.com/tablighgharb/164 ‏☘️☘️☘️ ‏☘️🌹 ‏☘️ دوره مدیریت هوش عاطفی مبتنی بر آموزه های اسلامی به زبان #اسپانیایی تا جلسه 46 در یوتیوب بارگذاری شده است آدرس در یوتیوب: Inteligencia Emocional 46, *Estados Negativos y Positivos* https://youtu.be/6rMQtNkAwhs ☘️ ☘️🌹 ☘️☘️☘️ 🎊ثبت نام #مدیریت_هوش_عاطفی از طریق ایتا شروع شد🎊 🎁+30% تخفیف در ثبت نام به مناسبت میلاد رسول اکرم(ص) و امام جعفر صادق علیه السلام ⏱مهلت ثبت نام با تخفیف: فقط تا جمعه 24 آبان. 🔆مسئول ثبت نام: 🔆 @tablighgharb_eitaa_admin
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهل و هشتم در برابر نگاه پرسشگر ما،
📖 رمان 🖋 چهل و نهم رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: «مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.» چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد: «نمی‌خواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهره‌اش می‌دیدم، غم عمیقی بر دلم می‌نشست و نمی‌دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: «الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه‌ات.» دستش را به گرمی فشردم و گفتم: «مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟» که لبخند بی‌رمقی زد و گفت: «من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!» و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: «فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!» با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد: «حالا وقت برای خوابیدن زیاده!» کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه‌ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: «وای! این چیه؟» خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: «این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!» هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می‌آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می‌درخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم‌نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: «مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمی‌کردم! وای مجید! خیلی قشنگه!» کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: «این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!» نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: «مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟» چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: «هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: «خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن!» سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: «من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می‌گرفتم!» و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: «حالا امسال اولین سالی بود که می‌تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!» می‌دانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره می‌رفت و نمی‌خواستم برای بیان احساسات مذهبی‌اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: «ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم.» سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه‌ام ادامه دادم: «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!» و بعد با شیطنت پرسیدم: «راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟» و او پاسخ داد: «دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!» سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می‌چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه‌ای نگاهم کرد و گفت: «راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!» که به آرامی خندیدم و گفتم: «عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!» ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن «من می‌ریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می‌آمد :«امروز روز زنه! یعنی خانم‌ها باید استراحت کنن!» از اینهمه مهربانی بی‌ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری‌اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم! ‌❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاهم نماز مغربم که تمام شد، سجاده‌ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه‌ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبل‌ها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دست‌هایش را روی هم نمی‌گذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمی‌گفت، قنوت می‌خواند و بر مُهر سجده می‌کرد. هر بار که پیشانی‌اش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر می‌زد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه‌ای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی‌مان بود و دلم نمی‌خواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلب‌هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می‌کردم می‌توانم از او طلب کنم هر چه می‌خواهم! می‌دانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می‌خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: «مجید!» ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: «تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی.» لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: «مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول می‌کنی؟» از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «خدا کنه که از دستم بر بیاد!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!» و او با اطمینان پاسخ داد: «بگو الهه جان!» از جایم بلند شدم، با گام‌هایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟» به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیف‌تر ادامه دادم: «مجید! مگه زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) از مُهر استفاده می‌کرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده می‌کنی؟» سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجاده‌اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: «آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل...» که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرف‌هایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی‌آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم می‌کرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دست‌هایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانه‌اش شده و نمی‌توانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام می‌داد، نگاه مرا هم با خودش می‌بُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده می‌رود. یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گام‌هایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور می‌کردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمی‌زدم تا لحظه‌ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه می‌خندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم!» ‌❣ @Mattla_eshgh