eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺چیک چیک...عشق نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشتم و موبایل رو جواب دادم _بله ؟ _سلام الی جون ... چی شد ؟ قرار بود بزنگیا _سلام . نشد ساناز غافلگیرم کردن _واقعا ؟ دمشون گرم تو جلسه اول سورپرایزت کردن یعنی !؟ _آره بابا . طرف مستقیم فرستادم اتاق طراحی ! _درووووغ ! _به جان تو ... البته میخواد نمونه کار ببینه . بعدشم فکر کنم سرش شلوغه میخواد کارشم راه بیوفته زودتر ! _از اون لحاظ ! باشه به کارت برس مزاحمت نمیشم _چه عجب تو یه بار درک کردی مزاحم منی _حیف که هر چی بگم موج منفی میشه میره روی روحیت بعدم اثر منفی میذاره روی طراحیت وگرنه داشتم برات . به کارت برس بای _تو که راست میگی سانی جان . قربونت بای فعلا ساناز دخترعموم بود و از اونجایی که نصفه دوران تحصیل و کلا زندگی رو با هم گذرونده بودیم زیادی با هم مچ بودیم . جوری که تو خونه همه بهمون میگفتن الی و سانی دوقلوهای افسانه ای هستند ! از همون 03 سال پیش که بابابزرگ خونه قدیمیش رو سپرد به دو تا پسرش که بکوبند و یه ساختمون 2 طبقه بسازند تا خودش و هر سه تا فرزندش کنار هم توی همون ساختمون زندگی بکنند من و ساناز با هم بزرگ شدیم . بنابر این خانواده ما و عمو محمد و عمه مریم با هم یه جا زندگی میکردیم .اونم بخاطر آقاجون که میخواست هم خودش و مادرجون تنها نباشند و هم اینکه فرزنداش توی گرونی و بی پولی صاحب خونه و زندگی بشوند! ما که مستاجر بودیم بنابراین مامان با رضایت خاطر قبول کرد . زنعمو هم که کلا آدم خونسرد و بسازی بود و دختر خاله مامان بود قبول کرد اما شوهر عمم که ما بهش میگفتیم حاج کاظم رضایت نمیداد چون هم خودش خونه داشت هم اینکه موافق نبود با داشتن یه پسر بزرگ بیاد توی خونه ای که من و ساناز قراره توش بزرگ بشیم چون زیادی مذهبی بود ! البته با اصرارهای آقاجون و برادرزنهاش و با توجه به علاقه عمه بلاخره تسلیم شد و اومد پیش ما زندگی بکنه ! گرچه آقاجون بیشتر از دو سال نتونست توی جمع ما باشه و فوت کرد ... اما مادرجون از تنهایی به کل در اومد ! درسته که زیاد شلوغ و پر جمعیت نبودیم اما بازم هر کدوممون یه جورایی سکوت ساختمون رو بهم میزدیم ! من خودم یه برادر داشتم به اسم احسان که دو سال از من کوچیکتر بود و زیادی شر و شلوغ بود . عمو محمد سه تا بچه داشت . ساناز دختر وسطی بود .. سعید برادر بزرگش بود که ازدواج کرده بود و یه دختر یک ساله داشت . سپیده هم از من و ساناز 5 سال کوچیکتر بود و امسال کنکور داشت ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
‍📌 ؛ 🔆 امام مهدی: شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
اما جواب سوال رو هم عرض بکنیم👇 بله طبیعتا خداوند در انسان مقاومتی قرار داده برای اینکه به راحتی عبد
🔷اما در مورد مقاومت میگیم ، 🔸یه جا مقاومت لازمه ، یه جا نه ✨یه سوال دیگه ، راجع به همین که ، 🌼این رقابتی که بینمون ایجاد میشه ، ⚡️باعث رشد استعداد هامون میشه ، ✨بعد اگه ما این رقابته رو بزنیم کنار و ✨بدون رقابت بشینیم زندگی بکنیم ، آیا در زندگی مون سکون و وقفه ایجاد نمیشه ؟!🤔 🔸بله ، 🔸در مورد رقابت هم همین رو میگیم ، 🔷ممکنه یه جا ، این رقابت برای به دست آوردن رشد هر چه بیشتر 🔸برای کسب مقامات عالیه ، دنیوی بشه . 🔸که از کسب اون مقامات عالی دنیوی ، 🔸قدرت کسب مقامات عالی اخروی رو به دست بیاری . 🌹مثل امام خمینی🌹 ⚡️و یه موقعم ممکنه ، 🍃نهایت تلاشت رو بذاری برای کسب مقامات و پست و .... 🔷صرف ارضای نیاز کسب مقامات ، 🔸یا صرف حتی خیانت به خلق الله 🔸پس میشه ، شما رقابت بکنید ، 🍃ولی برای کسب مقامات الهی و اخروی ✅ 🍃و قرب به حق ♦️مثل چی ؟! ☝️👇 🌷مثل شهدایی که با ایثارگری ، 🌷نهایت همتشون رو برای خدمت میگذاشتن ، 🌷مثل اون شهدایی که گوشت و خونشون ، با منور و مین میسوخت ، 🌷اون شهدای غواصی که جاده صاف میکردن ، 🌹برای خدمت های بیشتر 🔸نمیشه ، تمام موارد رو بنا به عوارض نظام تسخیری بگیم که خب هست ، پس طبیعیه و میشه ، 🍃خود قران فرموده ، 🍃السابقون السابقون ، 🔸فرموده ، 🔸سابقوا الی مغفرت من الربکم 🔷پس روحیه رقابت یه خصلت برای مومنینه 🔸اما بعضی چیزها مثل حسادت و ظلم این طوری نیستن و باید به طور مطلق از بین ببریم 🍃پس هر چیزی چارچوب و شرایط خودش رو خواهد داشت👌👌 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️سواد آقامیری چقدره؟؟ ،تا سطح پایه ی حوزه بیشتر درس نخوانده و با حرف های عوامانه و ، بخوبی افراد هم کیش خود را جذب می‌کند.. این کلیپ رو برای متوجه شدن اندازه ی سواد دینی ایشون ببینید.. دنبال سخنرانی بریم که حرف های و میزنه و در دین غواصی میکنه... نه هر سخنران و گوینده ای که ، در سطح مبتدی و عوامانه و برای خوشایند افراد صداشو بالا و پایین میکنه.. https://eitaa.com/antihalghe
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 4⃣1⃣قسمت چهاردهم 😢 هیچ کس به من نگفت: که شناخت شما، 💞عشق راستین ایجا
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 5⃣1⃣قسمت پانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت،که می‌شود به شما هدیه داد و شما را خوشحال کرد…😢 اگر به من می‌گفتند که سه بار «قل هو الله احد» ثواب یک ختم قرآن را دارد، من از همان نوجوانی بعد از هر نمازم، یک ختم قرآن به شما اهدا می‌کردم تا هر روز عزیزتر از دیروز باشم😊 و یک قدم 👣نزدیکتر از روز قبل. 🌷هدیه من ناقابل بود، ولی احسان شما در مقابل هدیه من این قابلیت را داشت که مرا به عزت بندگی و خدمت به شما برساند.😊 👈🏼احسان از طرف کریمترین انسان روی زمین، زندگی مرا زیر و رو می‌کرد، اگر از نوجوانی اهل احسان و اهدای هدیه می‌بودم. ✨اما حالا هم دیر نشده، بپذیر از من که وجود ناقابلم، رکوع و سجده‌ای به جای آورد و آن را در قالب دسته گلی 💐همراه چند صلوات به وجود نازنینت اهدا کند. کاش گل‌های زیادی نثار آن وجود می‌کردم تا در نتیجه احسان، بوی گل نرگس را استشمام می‌کردم🌼 🌟آقای من از این پس با شما عهد می بندم بعد از هر نماز واجب سه بار سوره توحید را برای شما بخوانم. 🔹سر چه باشد که به پای تو گذارم آن را 🔹جان‌چه قابل که تو از من‌بپذیری جان را 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍🏼نویسنده: حسن محمودی 15 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 اولا اگر قرار باشد حکم اعدامی صادر شود به دستور است نه به دستور رئیسی ایشان فقط مجری است !!! 📌 استفاده از عنصر احساسات و تکنیک ایهام باعث بازگشایی عقده های برخی از لیبرال ها شده که باز هم دست به تخریب افراد میزنند که بگویند وظیفه رئیسی جز اعدام کردن نیست... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺چیک چیک...عشق نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشت
...عشق 4⃣ 🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ... یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی ! اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد . خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش نیومده بود . شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند . با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم . اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون . _خسته نباشید با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال ..... _مرسی کاری نکردم که ! خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت : _ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟ _نه تا حالا جایی کار نکردم . _عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم _همینجا ؟! _ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود محیطش اومدم اینجا ... _پس از محیط اینجا راضی هستین _ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست . صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی گوشی ! تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی ! بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در . داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو . _باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ... تماس رو قطع کرد و بهم گفت : .... ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت 5⃣ _خوب خسته نباشید تموم شد ؟ _ممنون . بله تقریبا فلش رو گذاشتم روی میز . پوزخندی زد و برداشتش . تو دلم گفتم زهرمار ! تا بزنه به لپ تابش که فکر کنم مدل 0533 بود منم یکم به ریختش نگاه کردم . به نظرم هر فامیلیی بهش میومد جز نبوی ! وقتی میگفتن نبوی آدم فکر میکرد یکی از ایناست که ریش میذاره و تسبیح میگیره دستش ! اما ماشالله زمین تا زیر زمین تفاوت داشت با اسمش ! موهاش رو که فشن کرده بود تقریبا . یه زنجیر نقره انداخته بود گردنش و فکر کنم دستبندشم ست بود باهاش ! ته ابروهاش رو برداشته بود . تیپش بد نبود ! پیراهن سفید با یقه تقریبا باز و شلوار جین مشکی پوشیده بود . هنوز داشتم براندازش میکردم که یهو زد زیر خنده ! وا مگه تراکت و طراحی خنده داره؟ نکنه داره کارمو مسخره میکنه ؟ _مشکلی پیش اومده ؟ انگار تازه یاد من افتاد . ابروهاش رو داد بالا و گفت : نه ولی خیلی بامزست ! _ببخشید چی بامزست ؟ طراحی من ؟! ایندفعه بلندتر از قبل خندید و باعث شد من بیشتر اخم بکنم . شیطونه میگه فلشمو بگیرم و برم پی کارم ! فلش ؟! نکنه تو فلشم چیزی بوده ؟! خاک بر سرم ! یاد دیشب افتادم که سانی با اون لبخند شیطانیش بهم چی گفت ! )بیا الهام اینم فلشت آلبوم جدید محسن یگانه رو با یه سری عکس و اینها هم برات ریختم برو ببین حالشو ببر ! _خانوم صمیمی شما خوبید ؟ فکر کنم رنگم پریده بود . سرمو تکون دادم و گفتم : _ببخشید فکر کنم یه اشتباهی رخ داده . میشه فلش رو بهم .. نذاشت حرفم تموم بشه با یه لبخند گفت : _اوکی.متوجه شدم ایشون خواهرتون هستند ؟ خواهرم!؟ساناز الهی بترکی که معلوم نیست چه چرت و پرتی ریختی این تو آبروی منو بردی! دیگه نتونستم همونجا وایستم و رفتم کنار میزش وایستادم خودش لپ تاب رو چرخوند سمتم . گاهی وقتها هست که آدم دوست داره رانش زمین اتفاق بیوفته و مثل فیلمهای مستند تو یهو غیب بشی ! اما زهی خیال باطل ! نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ...ما زهی خیال باطل ! نمیتونستم چشمم رو از صفحه مانیتور بردارم و عکس العملی نشون بدم ... عکس خودم بود موهام رو دو تا کرده بودم و از دو طرف مدل خرگوشی بسته بودم . لپام رو با رژگونه قرمز کرده بودم و با اون لباس قرمز تنم شده بودم شبیه موش شایدم خرگوش ! یکسال پیش اینو گرفته بودیم وقتی ساناز اومد خونه و دید موهامو این مدلی بستم به زور اومد شبیه دلقک کرد منو و ازم عکس گرفت ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت6⃣ حالا نمیدونم چه دردی داشت که بعد اینهمه وقت یادش افتاده بود این عکس مایه ننگ رو بریزه توی فلش من بدبخت !؟ اصلا این مردک چرا مستقیم رفته عکسهای منو باز کرده !؟ اگر فضولی نمیکرد الان من مجبور نبودم از خجالت بچسبم به کف زمین ! با این فکر گره اخمام رفت توی هم ... سرم رو آوردم بالا و با لحن حق به جانبی گفتم : _ببخشید آقای نبوی چه لزومی داشت شما برید توی فایل عکسها !؟ روی صندلیش لم داد و با یه لبخند کج نگاهم کرد . _خانوم صمیمی شما سابقه کار ندارید نه ؟ _خیر ... چه ربطی داشت؟ ابروهاش رو با یه حالت بامزه داد بالا و گفت : _ربطش به اینه که یه خانوم طراح نمیاد برنامه کاری رو بریزه توی فلش خانوادگی و بده به دست هر کسی از جمله من مدیرعامل! از حرف حقش و قیافه حق به جانبتری که داشت فشارخونم رفت بالا دهنمو باز کردم که جوابشو بدم که همزمان در اتاق شد و خانوم محمودی پرید وسط اتاق ! با اون مانتوی زردش یاد شعر حسنی افتادم ... در باز شد و یه جوجه پرید و اومد تو کوچه ! شروع کرد در مورد کارهای طلاکوب حرف زدن ... ترجیح دادم یکم فکرم رو مشغول کنم تا اعصابم آروم بشه دوباره رفتم سراغ شعر حسنی . نبوی به من کار میدی ؟ نه که نمیدم چرا نمیدی؟! واسه اینکه تو چموشی عکستو ببین چه موشی ! صبح زنگ بزن با گوشی اگه خیلی باهوشی نه خوشم نمیاد ! شعرش موزون نیست ! _خوب این هنوز جای کار داره ! سرمو آوردم بالا ... با من بود ؟ ای بابا میخواستم شعر بعدی رو بسازما ! این محمودی کی رفت !؟ صدام رو صاف کردم و گفتم : _ببخشید با من بودید ؟ _بله . عرض کردم این طرحی که زدید خوب هست اما معلومه کار اولتونه باید بیشتر سعی کنی تا بتونی رضایت مشتری رو توی همین کارای کوچیک جلب بکنی . از فردا مشتریهایی رو که برای تراکت میان راه بنداز تا دستت راه بیوفته . ما اینجا فقط روی کارت ویزیت و بنر و تابلو و مجله کار نمیکنیم . ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
‍📌 #طرح_مهدوی ؛ #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند... ‌❣ @Ma
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
💗 گفتن یک کلمه "ممنونم" برای هر خدمت همسر... ‌❣ @Mattla_eshgh