چیک چیک...عشق
۱۱۶
نمیدونم چقدر گذشت که ساناز آروم کنار گوشم گفت :
_ الهام بسه رسیدیم ... مامانت سکته میکنه این شکلی ببینت که ... بیا اشکاتو پاک کن قربونت برم
با دستمالی که بهم داد بیخودی سعی کردم جلوی چشمه اشکم رو بگیرم ولی بی فایده بود !
همه وجودم می لرزید با کمک ساناز از ماشین پیاده شدم ... حسام بوقی زد و رفت ما هم رفتیم تو ...
همه وزنم روی ساناز بیچاره بود ... داشتیم از کنار خونه مادرجون رد میشدیم که یهو وایستادم
_چی شد الهام ؟ یکم دیگه مونده ها بیا ...
چونه ام میلرزید
_میخوام ... برم پیش ...مادرجون
_چی ؟ آخه ...
با نگاهی که بهش کردم دیگه چیزی نگفت و زنگ زد ...
وقتی در باز شد و چشمم به صورت مهربون مادرجون افتاد یه آرامش وصف نشدنی یه حس خوب امنیت ریخت تو
دلم ..
واقعا نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم اونجا اونم با حال خرابم ...
از سواالی پشت هم مادر جون و جوابای بی سر و ته ساناز فقط یه پچ پچ میشنیدم انگار ...
همین که رفتیم تو اتاق خواب و چشمم افتاد به تخت قدیمی مادرجون انگار رسیدم به آخرین نقطه زمین ..
افتادم رو تخت و بخاطر تاثیر داروهای آرام بخشی که تزریق کرده بودن تقریبا بیهوش شدم !
نمی دونم چند ساعت بود چند روز بود ولی همش خواب مداوم بود و کابوس پارسا و اشکان ...
گاهی می فهمیدم چند نفر بالای سرم حرف میزنن ...صدای مامان و بابا و احسان رو می شنیدم ... ولی حس باز کردن
چشمهام و حرف زدن رو نداشتم ...
شایدم می ترسیدم بیدار بشم و تحمل نگاه های پر از سرزنش دیگران رو نداشته باشم ! شایدم می خواستم فرار کنم
از واقعیتی که از پا درآورده بودم
داشتم خواب می دیدم یا کابوس ... یه دختر بچه دنبال من می دوید و پارسا رو صدا میزد ...
انقدر جیغ کشید که صداش اعصابم رو داغون کرد ... دستام رو گذاشتم روی گوشم و با داد گفتم بســه !
چشمهام رو باز کردم ... با ترس به اطرافم نگاه کردم . صدای مادرجون گوشم رو پر کرد :
_چیزی نیست دخترم خواب دیدی ... بیا این آبو بخور گلوت تازه بشه .
دستشو گذاشت زیر سرم و لیوان رو آورد جلوی دهنم ... یکم که خوردم بهتر شدم
با لبخند مهربونش نگاهم کرد و همونجوری که روی سرم دست میکشید گفت :
_علیک سلام !
فکر کردم چقدر دوستش دارم و دلم براش تنگ شده بود ... منم لبخند زدم
_سلام
چیک چیک...عشق
قسمت
_چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟
_خوبم
_الهی شکر ...
با تعجب از اینکه کسی اونجا نیست پرسیدم
_مامانم کجاست ؟
_الان یه زنگ میزنم بهش که بیاد ببینت ... همین یه ساعت پیش به زور فرستادمش بالا یکم استراحت کنه
داشت می رفت سمت تلفن ...
دستام رو گذاشتم کنارم و خودمو کشیدم بالا نشستم و به تخت تکیه دادم ..
سرم گیج میرفت ... معده ام خیلی ضعف میزد ! گوشی رو که برداشت سریع گفتم :
_من گشنمه !
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد ... ریز خندید زیر لب چیزی گفت و گوشی رو دوباره گذاشت سر جاش
_خوب منم اگه از دیروز لب به چیزی نمی زدم هم چشمهام سیاهی می رفت هم معده ام به قار و قور میفتاد عزیز
دلم .
الان یه چیزی میارم بذاری دهنت ...
با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم ... پس خیلی وضعم خراب نبود !
از دیروز تا حالا اینجا بودم فقط ... چه روز بدی بود دیروز ... از یاداوریش دوباره بغض کردم .
بوی عطر سوپ زودتر از مادر جون رسید تو اتاق ...
_قدیما مادر خدا بیامرزم میگفت هر وقت یه مریضی از خواب بیدار شد و گفت گشنمه یعنی حالش خوبه خوب شده
.
راستم میگفت ... آدم مریض که تبش نمیبره غذا بخوره .
منم تا تو اینو بخوری قرآنم می خونم بعد به مامانت زنگ می زنم که سرحال باشی ببینت خیالش راحت بشه .
بعد دو روز به زور فرستادمش بالا یکم بخوابه میشناسیش که ...
سینی رو گذاشت روی پام ... سوپ داغ با جعفری روش و لیمو ترش برش زده کنارش اشتهام رو تحریک کرد
با قاشق اول بغضم رو قورت دادم در واقع ... اما از اونجایی که خیلی خوشمزه بود و منم که عاشق سوپ جوی
مادرجون بودم
نفهمیدم چجوری ته کاسه رو در آوردم ! سینی رو گذاشتم روی میز کوچیک کنار تخت و دوباره دراز کشیدم ...
همینجوری که به صدای قشنگ قرآن خوندن مادرجون گوش می دادم فکر کردم گاهی توی یه اتاق کوچولو با یه
کاسه سوپ و یه صدای خوش آرامشی بهت دست میده
که با هیچی توی دنیا حاضر نیستی عوضش کنی !
خیلی زود چشمهام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد ...
دو روز گذشت ...دلم نمیخواست به این زودی از پیش مادرجون برم . حتی اصرارهای مامان و بابا هم تاثیری نداشت
داستان هرشب بجز جمعه هاا
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عفافگرابی #استحکام_بنیان_خانواده 🌸#پیامبر_اکرم (ص) می فرمایند: 🎁«هبه الرجل لزوجته تزید فی عفتها»
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی من
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 2⃣2⃣قسمت بیست و دوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت شما، وظایف
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
3⃣2⃣قسمت بیست و سوم
😔هیچ کس به من نگفت: که در زمان غیبت نباید از شما دور شوم، جدا شوم و راه را گم کنم. من نمی دانستم که امام، امام است؛ چه ظاهر باشد، چه غایب! و تو امام منی ☺️و خدا وعده داده هر کس در قیامت با امامش محشور می شود.
😢من نمی دانستم که عرض ارادت و بندگیم با دعا برای صحت و سلامتی شما، کامل می شود. حال دعای 📖«اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک...» را در تمام لحظات عمرم، از یاد نمی برم که این دعا، نه ضامن سلامتی شماست که خداوند ضمانت داده است که بمانی تا جهان را پر عدل و داد کنی💐
👌اما این ضمانت الهی چیزی از وظیفه عاشق نسبت به معشوق، کم نمی کند که خود شما در سفارشی به آیت بصیرت، آیت خدا بهاءالدینی فرمودید که در قنوت نمازهایش، «اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک..» را زمزمه کند. 😔چرا من از همان اول تکلیف نفهمیدم که نمازم را با یاد و دعا برای شما، زینت بخشم و معطر سازم.
👈کسی به من نگفت که تمامی امامان، برای شما دست به دعا بلند کرده اند و از خدا سلامتی و فرج شما را عاجزانه خواسته اند.
😢خدایا نمی دانم؛ شاید کمی دیر شده باشد. با این حال، توفیق نصیب کن زین پس، دستانم برای آنکسی که دوستم دارد و دوستش دارم،💝 به سمت آسمان افراشته شود و دعای سلامتیش را نه در قنوت که در تمام لحظاتم زمزمه گر باشم.
🔹ادامه دارد ....
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 23
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آقا بد میگم؟
نه خداوکیلی بد میگم؟
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مطلع عشق
آقا بد میگم؟ نه خداوکیلی بد میگم؟ #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
کانال اقای حدادپور عضو شین ، تحلیلها و مطالبشون خیلی خوبه👌👌
گاهی اوقات بعضی مطالب رو بالینک کانال دیگه میذارم
چنین کانالایی از هر جهت عالین ، عضو شین حتما😊
🔺🔻 قانون جذب سالها است که از سوی سخنرانان و نویسندگان متعدد در جهان ترویج میشود، گویندگانی که میکوشند قانون جذب را مطابق فرهنگ مخاطبانشان بیان کنند و احساس آنها را برانگیزند. اما معمولاً این گفته مورد نقد و بررسی قرار نمیگیرد.
🔹گروهی آن را میپذیرند و سرگرم میشوند و گروه دیگر بیتفاوت از کنار آن میگذرند، در حالی که ترویج این خرافات بر زندگی تمام مردم تأثیر میگذارد و از پیامدهای نامطلوب آن به سادگی نمیتوان جلوگیری کرد.
🔸یکی از این سخنرانان فردی است به نام سید محمد عرشیانفر که با راهاندازی مؤسسه عرشیان یا گروه بینالمللی عرشیان با سوء استفاده از احساسات، عواطف، رؤیای موفقیت و ... موفقیت مالی زیادی کسب کرده است.
🔹وی که مؤسس و مدیرعامل مؤسسه بینالمللی عرشیان است؛ خود را مبدع و طراح دورههای آموزشی تخصصی همچون دوره پولسازی، دوره لایف پلاس، دوره مربیگری زندگی و دوره مربیگری کسب و کار میداند در حالی که این دورهها به عناوین مختلف از سوی دیگران در سطح کشور و جهان تدریس میشود و همه برگزار کنندگان نیز خود را مبدع این دورهها میدانند.
🔸عرشیانفر با انتشار فایلهایی تحت عنوان«فرکانسیک» مبالغ کلانی از مخاطبان خود دریافت میکند، به طوری که فایل فرکانسیک عزت نفس و اعتماد به نفس، کاریزما و ارتباط موثر، اشتغال و تحول کاری، جذب اتفاقات مثبت و بخشش که در بخش محصولات سایت مؤسسه خود معرفی کردهاست به مبلغ دومیلیون و سیصد وچهل هزار تومان به فروش میرسد.
🔹در رزومه عرشیانفر تألیف کتابهای «مثبتاندیشی از منظر قرآن کریم»، «شادی و غم از دیدگاه قرآن و اهل بیت(ع)»، «اصول خوشبختی از نگاه قرآن کریم و اهل بیت(ع)، «کارآفرینی و اشتغالزایی و کسب درآمد از دیدگاه قرآن کریم و اهل بیت(ع)» و کتاب «قرآن کریم و قانون جذب» به عنوان تألیفات وی نام برده شده است در حالی که این کتابها را به همراه فردی به نام فاروق صفیزاده نوشته است و در سایت عرشیان هیچ نامی از وی برده نشده است.
🔸عرشیانفر که دارای تفکرات التقاطی است در مباحث خود از برخی آموزههای دین اسلام نیز استفاده میکند. به طور مثال درباره دیدگاه اسلام و قرآن در رابطه با تفکر مثبت میگوید: « اساس و مبنای دین مبین اسلام بر نگرش مثبت به انسانها، اتفاقات و برداشت انسانها از مسائل زندگی است. زندگی ائمه ما با وجود مصائبی که بر آنها وارد شده هیچگاه باعث نشد که آنان توکل به خدا و تفکر مثبت خود را از دست دهند. یکی از تلخترین اتفاقات بشری در طول تاریخ، برای امام حسین (ع) و خانواده محترم ایشان در تاریخ ۶۴ هجری در صحرای کربلا اتفاق افتاد که خروجی این حادثه تلخ، کشته شدن ایشان و ۷۲ تن از شریفترین انسانهای روی زمین و آوارگی و اسارت فرزندان و خواهر بزرگوارشان بود؛ ولی بیان جمله ملکوتی با نگاه زیبا از زبان خواهر بزرگوارشان حضرت زینب (س) نشاندهنده جوهره دین مبین اسلام است که فرمودند "ما رایت الا جمیلا"».
🔹البته عرشیانفر توضیح نمیدهد که اگر تفکر مثبت تغییری در واقعیتهای زندگی و رسیدن به آرزوها دارد، چرا تفکر مثبت امام حسین(ع) و حضرت زینب کبری(س) از روی دادن فاجعۀ کربلا جلوگیری نکرد. چرا تفکر مثبت پیامبر(ص) و امام علی(ع) از مصائب و رنجهای زندگی آنان جلوگیری نکرد و موجب نشد که آنان به تمام خواستههایشان برسند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از شمیم سیب
4_6026355968357433570.mp3
9.64M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۵۲)
📅 جلسه ۵۲ | نفاق
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از شمیم سیب
4_6026355968357433571.mp3
4.97M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۵۳)
📅 جلسه ۵۳ | نفاق
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
بازی هیجانانگیز خاک
🏄🏻♂در بازی زیبای خاک شما فراری نفسگیر از دست دشمنان را تجربه خواهید کرد.
⬅️بازی مذکور در سبک #اکشن و #تیراندازی طراحی شده و در حال حاضر یکی از بهترین بازیهای ایرانی و اکشن موبایل است.
📲این بازی متفاوت توسط استودیو ایرانی گونای برای گوشی و تبلتهای #اندرویدی ارائه شده است.
💣موضوع بازی خاک روایت #فرار دو دوست از اسارت تروریستهاست. پایگاهی که هنگام خروج از آن، مبارزه با انبوهی از نفرات دشمن، کلید آزادی شماست…
🛡خاک با کیفیت عالی خود به شما امکان تیراندازی با سلاحهای سنگین و سبک واقعی و رانندگی با ماشینهای جنگی را میدهد.
✅بازی خاک قابل اجرا بروی تمام دستگاههای اندرویدی هست و شما میتوانید بدون مشکل این بازی محبوب #ایرانی در سبک اکشن را بر روی دستگاه اندرویدی خود اجرا کنید.
🎙صداگذاری حرفهای و با کیفیت خارقالعاده و گفتوگوهای جذاب کاراکترهای بازی بر #جذابیت بازی نیز افزوده است.
🖇دانلود و نصب بازی از کافه بازار:
https://cafebazaar.ir/app/com.gunaystudio.khak
#معرفی_بازی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت _چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟ _خوبم _الهی شکر ... با تعجب از اینک
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۱۸
مامان و احسان و ساناز تقریبا همش پیشم بودن ... مامان واقعا باورش شده بود که همکارم مرده و شوک عصبی بهم وارد شده !
خدا رو شکر می کردم که تو این چیزا انقدر حساس نیست ... البته هم مامان هم مادرجون همش ریز ریز ازم در
مورد همکارم سوال می پرسیدن
کلی نصیحت می کردن که مرگ و زندگی دست خداست و این چیزا ... حتی یه بار مامان گفت آدرس بپرسم که برن
ختم از طرف من !
ولی خوب پیچوندمشون ... بهشون هم گفتم که دیگه نمیرم شرکت چون طاقت ندارم جایی کار کنم که خاطره بدی
ازش دارم حالا !
اتفاقا اونها هم استقبال کردن و ترجیح دادن دیگه نرم سرکار !
این وسط حسان و ساناز که می دیدن کسلم و بی حال فقط سر به سرم می ذاشتن و اذیت میکردن .
ولی من داغونتر از این حرفها بودم ... تا یکم تنها می شدم زانوی غم بغل می گرفتم و همه اتفاقات اون روز تو ذهنم
چرخ میخورد ...
از همه حرفهایی که شنیده بودم دردناکتر حرفهای حق حسام بود !
چون واقعا حس می کردم اشتباهم نابخشودنیه ! نمی دونستم دیگه چجوری میتونم تو روش نگاه کنم ...
از دست خودم و ساناز و حتی احسان دلگیر بودم ... خودم که گند زده بودم به زندگیم
شاید اگر ساناز یکم دیگه نصیحتم می کرد دعوام می کرد یا حتی احسان اون روز بابا رو نمی پیچوند و مثل یه برادر
واقعی به مسئولیتش عمل می کرد
و همه ولم نمی کردن به امون خدا الان به اینجا نمی رسیدم !
البته می دونستم اینها فقط برای توجیح خودمه و مقصر اصلی هم خودم بودم
ولی خوب آدمیزاده دیگه همیشه دنبال یه مقصر می گرده که اشتباهات و گناهاش رو گردنش بندازه !
اون روز صبح بعد از نماز دیر خوابم برد ... نمی دونم ساعت چند بود که صدای در باعث شد بیدار بشم .
مادرجون رفته بود در رو باز کنه ... صدای حسام بود ... فضولیم گل کرد که ببینم اون وقت صبح چیکار داره .
بلند شدم و رفتم از الی در سرک کشیدم . نیومده بود تو ... انگار نون تازه گرفته بود برای مادرجون
_دستت درد نکنه پسرم چرا نمیای اینجا صبحونه بخوری ؟
_دیرم شده باید برم .
_پس بذار برات یه لقمه بگیرم که تو راه بخوری
_نمیخواد مادرجون بالا یه چیزی خوردم کاری ندارید ؟
_نه عزیزم برو خدا به همراهت
_راستی الهام اینجاست ؟
گوشام تیز شد ! ترسیدم یه چیزی بگه
_آره اینجاست خوابیده مادر
_حالش خوبه ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۹
_خوب که نبود ولی بهتر شده شکر خدا
_آهان خدا رو شکر .. خوب من دیگه برم ...راستی شاید نهار بیام اینجا ... فعلا خداحافظ
_پس منتظرتم ... خدا نگهدارت باشه
برگشتم سر جام ... خیالم راحت شد که حسام واقعا قصد نداشته آبروی منو ببره !
وای حالا چرا ظهر میخواد بیاد اینجا !؟ من چجوری باهاش رو به رو بشم ؟
خدایا خودت بخیر کن ....
از صبح توی آشپزخونه داشتم به مادرجون کمک می کردم .. البته نه توی غذا پختن !
دیدم تا ظهر وقت زیاده منم بیکارم افتادم به جون آشپزخونه و کلی تمییز کاری کردم
گرچه مادرجون انقدر تمییز بود که من بیشتر خودمو ضایع کردم ! ولی از هیچی بهتر بود
نزدیک ظهر رفتم و لباسام رو عوض کردم ... هنوز بخاطر اومدن حسام استرس داشتم .
جلوی آینه روسریم رو سرم کردم ... چقدر قیافه ام داغون شده بود ! صورتم از همیشه لاغر تر شده بود
و بخاطر همین چشمهام درشتر از حد معمول دیده می شد ... ترسیدم یکم بیشتر به خودم نگاه کنم و افسردگی
بگیرم !
اگر هر وقت دیگه ای بود یکم آرایش می کردم ولی این چند روزه اصلا حس نداشتم که مسواک بزنم درست و
حسابی !
مادرجون صدام زد رفتم پیشش
_بله مادرجون ؟
_ماشالله چقدر خوشگل شدی با این لباسها مادر
_چشماتون قشنگ می بینه وگرنه از همیشه زشت ترم
_اون که زشته منه پیرزنم نه تو ... بیا این سالاد رو درست کن
سالاد که درست کردم هیچ سفره رو هم انداختم توی سالن و با سلیقه چیدم همه چی رو ...
ساعت از 3 هم گذشته بود . عادت کرده بودم که سر ساعت غذا بخورم گرسنم شده بود . معلوم نیست این حسام
کجاست
دیگه نتونستم ساکت باشم و صدام در اومد
_من گشنمه شما مطمئنید حسام گفت میاد اینجا ؟
همونجوری که با تسبیح داشت ذکر میگفت سرشو تکون داد
_پس چرا نیومد ؟ نکنه شام دعوت کرده خودشو!؟
_صبر داشته عزیزم میاد .. تو این تهران به این شلوغی بچه ام حتما مونده تو ترافیکی جایی
_آخه من گشنمه
_خوب پاشو بریم غذای تو رو بدم
خندم گرفت
_مگه من نی نی کوچولوام ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۰
_حتما هستی دیگه وگرنه اندر غر نمیزدی که !
تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار حسام کردم ... زنگ در رو که زدند تپش قلبم رفت بالا .
کاش امروز می رفتم خونه . اگر جلوی مادرجون چیزی بگه یا مسخره ام بکنه چی ؟ خدایا کمک!
_من برم در باز کنم ؟
با خجالت گفتم :
_نه مادرجون خودم میرم
دستام می لرزید . دستگیره در رو کشیدم پایین و در با صدا باز شد ... سرم پایین بود . چند لحظه گذشت ولی
سکوت شکسته نشد !
سرم رو آروم آوردم بالا ... داشت بهم نگاه میکرد . بر عکس انتظارم لبخند محوی زد و گفت :
_سلام
با دست گوشه روسریم رو جمع کردم و گفتم :
_سلام
_خوبی ؟
_مرسی
کفشهاش رو در آورد و گفت :
_بیام تو ؟
تازه فهمیدم جلوی در وایستادم ! سریع رفتم کنار
_بفرمایید
_ممنون
رفت پیش مادرجون . فکر کردم چقدر اخلاقش خوبه ! هنوز روی صورتش رد محوی از کبودی بود
باید بخاطر برادری که در حقم کرده بود ازش تشکر می کردم وگرنه فکر می کرد خیلی بی چشم و رو هستم !
موقع خوردن غذا کلی با مادر جون حرف میزد و میخندیدن .. ولی من انگار با دیدن حسام برگشته بودم به خاطرات
بد اون روز لعنتی
دلم میخواست برم تو اتاق و بزنم زیر گریه ... متنفر بودم از اینکه حتی یه لحظه حسام فکر کنه من شکست خورده
ام و بخاطر از دست دادن اون پارسای لعنتی این شکلی شدم !
_پس چرا چیزی نمی خوری الهام ؟ تو که داشتی از گشنگی می نالیدی مادر ؟
ناخوداگاه اول به نگاه کنجکاو حسام نگاه کردم و بعد به مادرجون ... لبخند کجی زدم و گفتم :
_من که خوردم . خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه
_تو که قیمه دوست داشتی میدونی تا نخوری نمیذارم بلند بشی پس بخور
_بخدا سیر شدم
_اصلا صبر کن الان میام
بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... داشتم با قاشق با برنج های توی بشقاب بازی میکردم
_الهام ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت۱۲۱
نگاهش کردم
_بله ؟
_بیا اینو بگیر
یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دستم رو بردم جلو و گرفتم . سیم کارت بود ... با تعجب گفتم :
_این چیه ؟
_سیم کارت جدید . شماره اون خط رو پارسا داره فکر نکنم بخوای دوباره روشنش کنی
لحنش یه تهدید نامحسوس هم داشت ! خوشحال شدم از اینکه به جای برخورد بد داشت راهکار میذاشت پیش پام .
_مرسی ... اصلا بهش فکر نکرده بودم فقط پولشو ..
با چشم غره ای که بهم رفت ساکت شدم . مادرجون با یه کاسه پر ترشی اومد و گفت :
_بیا مادر ... ترشی اشتها رو باز میکنه فقط زیاد نخوری بیفتی رو دستم
راست میگفت ... البته نمی دونم تاثیر ترشی بود یا اینکه فهمیده بودم حسام رفتارش باهام عوض نشده ... ولی هر
چی بود باعث شد بیشتر از همیشه غذا بخورم !
خیلی خوبه که آدم های اطرافت بفهمنت و درکت کنند ... سرزنش تا یه جایی جواب میده از حد که بگذره میشه
تحقیر و سرخوردگی !
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
حتی ته دلم از مادرجون هم سپاسگذار بودم که باعث شده بود تو این روزهای سخت یه امید تازه داشته باشم
چون وقتی سر اذان می ایستاد به نماز و کلی دعا میخوند و قرآن تازه حس میکردم این چند وقته دوستی با پارسا
همه جوره از همه دورم کرده بود .. حتی از خدا !
منم وضو می گرفتم و مثل بچگی هام پشت مادرجون می ایستادم به نماز و دعا کردن بعدش
_خدایا کمکم کن ... خودت از دلم خبر داری میدونی چقدر داغونم و پشیمون ... دستمو ول نکن ... میدونم خیلی
ازت دور شدم
تو منو از خودت دور نکن ... شاید الان بدترین شرایط عمرم باشه تنهام نذار من قدرت و صبر زیادی ندارم .
خدایا تو چقدر خوبی که نذاشتی آبروم بیشتر از این بریزه ... تو مواظبم بودی هوامو داشتی الانم حواست بهم باشه
انگار وقتی از یه جریانی میای بیرون و از دور نگاه میکنی به قضیه تازه می بینی چی بوده و چی شده !
منم از وقتی دست پارسا برام رو شده بود تازه می فهمیدم همه چیز چقدر مشکوک بوده از اول حتی تک تک
رفتارهای پارسا !
و این که می دیدم چقدر احمقانه و راحت پا گذاشتم توی بازی به این مزخرفی خوردم می کرد ...
تازه می فهمیدم من اصلا حس خاصی به پارسا نداشتم نه عشق نه دوست داشتن نه حتی هوس !
شاید می تونستم بگم به دیدنش عادت کرده بودم ... و دیگه اینکه گول ظاهر جذابش رو خوردم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#مهارتهای_مهرورزی 5
نـ✍ــامه نوشتـن
وقت گذاشتن برای نامـه نگاری
و هدیــ🎁ـه فرستادن،
یه فرهنـگِ خیلی زیبا در اسلامــه!
این رسم قشنـــ🌸گ،
روحمون رو بزرگ میکنه.
👈فراموشش نکنیم!
❣ @Mattla_eshgh
#حرکت_متفاوت
👰🤵 ابتـکار جالبــ عروس و دامـاد
📛 برای مـبارزه با کـرونا:
"برای شکسـت کرونا مراسم نمـیگیریـم"
"شُل گرفـتیم!؟"🚨
وقتـی تو تلویـزیون دیـدم که آقا مـیگفتن:
"از بالارفتـن آمـار غصهشـون میگیـره"
هُری دلم ریـخت!😔😭
پ.ن: براشون آرزوی سلامتی و خوشبختی داریم 😊✨💞
| #من_ماسک_میزنم | 🤚🏻
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰برای #ازدواج چهار بلوغ لازم است : ◀️بلوغ فیزیولوژیک ، که فرد از نظر
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⭕️نكاتي درباره #خواستگاري سنتي
مسأله دیگری که باید در #خواستگاری مطرح شود، برنامه های فعلی و برنامه های آینده است.
#وضعیت فعلی تان را کاملاً مشخص نمایید، برنامه های آینده را نیز حتماً مطرح کنید.
اگر #قصد ادامه تحصیل دارید، این نکته را تذکر دهید. اگر قصد جا به جایی به خارج از کشور دارید، باید #پیش از ازدواج مطرح نمایید.
اگر #بیماری جسمانی خاصی دارید و یا قبلاً در زندگی شما اتفاقی افتاده است( نامزدی یا عقدی داشته )آن را #پنهان نکنید.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مواجهه نامناسب
با اختلافات عقیدتی و مذهبی
زندگی مشترکتان را
به تباهی میکشاند🔥
یکی از مسائلی
که ممکن است بعد از ازدواج
زوج ها سر آن به مشکل بخورند
تفاوت های مذهبی است
ازدواج هایی که در آن
دو نفر با پیش زمینه های مذهبی متفاوت
با هم ازدواج می کنند ،
که این روزها
بسیار متداول شده است .
🧕اختلافات عقيدتي را
ناديده نگيريد 🔥
معصومه پالیزوان
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۲۰
#فرزندآوری
من دبیری ۴۴ ساله از شهر شیراز هستم، در دوران کودکی همیشه شاهد بودم که خانواده های اطرافم که دارای تعداد فرزندان بیشتری هستند، چقدر شاد و با نشاط هستند، به همین دلیل همیشه تعداد بچه های زیادی را برای خودم آرزو می کردم.
متاسفانه زمان ازدواج من مصادف شد با کنترل جمعیت، اصلا در اون زمان تعداد فرزند بیشتر از دوتا خیلی بد و زشت بود.
وقتی که پسرم ۱۷ ساله و دخترم ۱۳ ساله بود متوجه شدم که نظر مقام معظم رهبری، افزایش جمعیت و تکثیر نسل هست.
از طرفی شنیدم که کنترل جمعیت در ایران نقشه غرب بوده.
خیلی شوهرم را تشویق کردم، همزمان حجت الاسلام عباسی در سخنرانی برای آقایان ایشان را تشویق به فرزندآوری کرده بودند.
در سن ۴۰ سالگی، خداوند سومین فرزند را به ما هدیه کرد.
تا پنج ماهگی از همه خجالت می کشیدم، تا بعد از آزمایش های ژنتیک به هیچ کس نگفته بودم حتی به مادرم، برخلاف تصور من همه بسیار خوشحال شدند و استقبال کردند. اقوام و نزدیکان برای من آش می پختند و می فرستادند، همکارهای محترم هم همگی شادی می کردند.
از آنجا که از قبل از بارداری نکات ریز نوشته شده در کتاب ریحانه بهشتی و یا کتاب ازدواج مکتب انسان سازی دکتر پاکنژاد را رعایت کرده بودم نگران سلامت فرزندم نبودم
خدارا شکر بعد از تولد سومین فرزندم که پسری زیباتر ، آرام تر از فرزندان دیگرم بود، شادی نه تنها به منزل ما بلکه به همه اقوام هم قدم گذاشت، همه دوستش داشتند و از تولدش خوشحال بودند
خدا را شکر مرخصی های زایمان هم خیلی خوب و بهتر از سال های قبل هست.
اگر چند سال زودتر چنین تصمیمی گرفته بودم حتما الان منتظر فرزند چهارمم بودم.
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۱ نگاهش کردم _بله ؟ _بیا اینو بگیر یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دست
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۲۲
من حتی از بیرون رفتنهای خیلی کممون هم حس خوبی نداشتم هیچ وقت
بیشتر هراس و استرس بود که میومد سراغم ... همیشه از نگاه های خیره اش معذب بودم و هزار چیز دیگه که حالابرام معنا پیدا کرده بود هر کدومشون !
درسته شرایط فعلی خیلی سخت بود ولی من دختری نبودم که به این راحتی از پا دربیام اونم بخاطر آدم کثیفی مثل
پارسا !
من حتی برای بیتا و خوب شدنش هم دعا می کردم و ته دلم ازش معذرت می خواستم که ندونسته میخواستم به
سهم ناچیزش از زندگی امید ببندم !
نمیخواستم مثل آدمهای ضعیف کم بیارم و همه فکر کنند شکست خوردم ... درسته که تجربه خیلی بدی بود
اما غیر قابل برگشت نبود ! میشد جبرانش کرد ....
خوشبختانه من احساساتم رو خیلی پیش نبرده بودم ...
گاهی بعضی از آدمها چوب اینو میخورن که زود تحت تاثیر همه چیز قرار می گیرن و احساساتشون سکان عقلشون
رو به دست می گیره
اما من تو زندگی از مادرم یاد گرفته بودم که همیشه سعی کنم احساسم رو آخر از همه چیز درگیر بکنم .
متاسفانه پارسا مثل شیطون تونست به راحتی گولم بزنه اما خوشحال بودم که نتونست کاری کنه احساسم بر عقلم
غلبه کنه و حالا از همه طرف حس شکست رو تجربه کنم
من نه عاشق بودم نه دلباخته ... فقط دختری بودم که داشت گول می خورد و ممکن بود هر لحظه توی مرداب بی
خبریش غرق بشه
اما اونی که هوام رو داشت و از دلم با خبر بود همه چیزایی رو که باید می دیدم گذاشت جلوی چشمم تا زودتر خودم
رو نجات بدم !
این فکر باعث می شد تا بعد از هر نمازم سجده شکر برم ... کاری که توی تمام عمرم غافل مونده بودم ازش !
چهارشنبه صبح بود که ساناز اومد پایین و با کلی ذوق و شوق گفت :
_وای الی بابا و عمو و حاج کاظم تصمیم گرفتن فردا همگی باهم بریم شمال ویالی عمه مریم .... آخ چه حالی بده
دور همی
_چجوری تصمیم گرفتن بدون اینکه نظر ما رو بپرسن ؟
_گمشو ... اگه توام مثل بچه آدم خونتون بودی در جریان بودی عزیزم
_حالا چه خبره که یهویی میخوان برن شمال ؟
_باهوش ! هر سال ما ده بار میریم ویلا و برمی گردیم مگه تازگی داره ؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
_من که اصلا حال و حوصله ندارم تا سر کوچه برم چه برسه به شمال
_غلط کردی ... از خداتم باشه میری یکم باد میخوره به سرت روحیه ات عوض میشه
_برو بابا ..
_رفتی ! اصلاالان آمارتو میدم به مادرجون