eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۲ _خوشم نمیاد از این در که رفتی بیرون اسرار منو داد بزنی ... میفهمی که ؟ لحنش بوی تهدید میداد ! _من هر کاری بخوام میتونم بکنم توام هیچ غلطی نمیتونی کنی! ولی عارم میشه از اینکه بخوام خودم رو یه بار دیگه قاطیه این ماجرا کنم . _نمیخوای وایستی و تصفیه کنی ؟ دستم روی دستگیره بود ... سرم رو برگردوندم وگفتم : _حساب کتاب این دنیام رو می بخشم بهت ... ولی تصفیه حساب اصلی باشه برای اون دنیا آقا پارسا ! مطمئن بودم که برای چند لحظه ترس رو توی نگاهش دیدم ! بی توجه بهش رفتم بیرون و در رو کوبیدم بهم . انگار با بسته شدن در همه قدرتم برای وایستادن از بین رفت ... توی سالن کسی نبود حتما محمودی تو اتاق کار بود ... دستم رو گذاشتم روی دیوار و با جون کندن رفتم توی راه پله .... سرم گیج میرفت نمیتونستم درست و حسابی ببینم همه چیز بالا و پایین میرفت . نشستم روی زمین کنار در ... کاش به محمودی میگفتم برام آژانس بگیره حس کردم کیفم داره میلرزه ... حتما گوشیم بود که روی ویبره بود ! خودمم انگار روی ویبره بودم داشتم از درون میلرزیدم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمهام رو بستم . خدایا خودت کمکم کن ... _گوشیش رو بر نمیداره _وای نکنه چیزیش شده ! من میرم بالا انگار زیادی حالم خراب بود ... صدای ساناز و حسام بود که میشنیدم ! نمیدونستم واقعیه یا توهم زدم ... نمیتونستم از جام بلند بشم ... نا امید خیره شدم به پله ها صدای پا میومد ... از شدت سرگیجه چند بار چشمای تارم رو باز و بسته کردم ... یه زن با چادر مشکی داشت میومد بالا . پایین پله ها رو به روم وایستاد ... ساناز بود که با دیدنم فریاد زد : _حسام بیا بالا همینجاست از دیدنش لبخند بی جونی زدم و همینکه نشست کنارم و منو کشید توی بغلش حس کردم امن ترین جای دنیام و دیگه چیزی نفهمیدم . با حس حرکت یه چیزی روی صورتم چشمهام رو به سختی باز کردم ... _عسیسم قربون چشمهای خوشگلت برم بلاخره بیدار شدی ؟ سرم رو برگردوندم به سمت ساناز ... دستش رو از روی صورتم برداشت ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۳ حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم _الهام بازم خوابت میاد ؟ چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود _نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟ یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم : _حسام کو ؟ _رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم : _همه چیزو فهمید ؟ پوفی کرد و گفت : _خوب آره ... گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد .... در اتاق باز شد _اومدی ؟ _ بهوش نیومد ؟ _چرا بیداره .. تو خوبی؟ _خوبم . مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم کلا بهم ریخته بود.. به سانی گفتم : _چی شده ؟ حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم _باشه برو جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و دوباره خوابیدم _مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟ _چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟ _ چیزی نشده ! _کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟ _آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه با تردید گفتم : _مگه کی رو زده ؟ شونه ای انداخت بالا و گفت : .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۹ 💕 قربون صدقه رفتن؛ تنها مخصوص زمان نامزدی نیست! ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🌸 (ص) می فرمایند: 🎁«هبه الرجل لزوجته تزید فی عفتها» 🌺«هدیه دادن مرد به همسرش او را افزایش میدهد». 📚منبع: من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص381 ⁦ ⁦✳️⁩دین اسلام عوامل متعددی را برای افزایش و افزایش تحکیم بنیان ، مطرح نموده که یکی از این موارد، هدیه دادن همسران به یکدیگر است. ⁦✳️⁩وقتی همسران به یکدیگر هدیه می دهند، در واقع و را به هم منتقل می کنند و هر چه این و میان همسران بیشتر شود، با احتمال قوی تری، به عنوان تنها مرکز تأمین انواع نیازها، انتخاب خواهد شد و همسران در جای دیگری، به دنبال این گونه مسائل نخواهند بود و بنابراین عفت افزایش خواهد یافت. 📌ضمناً منظور از هدیه، صرفاً هدیه های مادی نیست. چه بسا نظیر ، ، بیشتر برای یکدیگر، انجام ، ، ، بالا بردن در بین خانواده و نزدیکان، کاهش سطح توقعات از یکدیگر و... در نظر همسران، ارزشمندتر باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 29 🔵 به طور کلی مبارزه با هوای نفس یا همون انتخاب تمایلات برتر یه کار بسیار س
30 ⭕️ نکته دیگه ای که در بحث ارتباط حرام وجود داره اینه که آدم باید به حق الناس های فراوانی که در کنار این روابط به وجود میاد توجه کنه. 💢 واقعا چه دل هایی که در این ارتباط ها شکسته میشه... چه ناله و نفرین هایی که به وجود میاد...چه خانواده هایی که از بین میرن... چه آبروهایی که میره... ☢️ هر ارتباطی که بر قرار بشه آثار منفی در روح خود انسان و طرف مقابل به وجود میاد. این آثار منفی به خانواده های دو طرف هم سرایت میکنه و اون ها رو هم تحت تاثیر قرار میده. 🔵 مثلا اگه آقایی خدای نکرده با خانم های دیگه رابطه داشته باشه حتما اخلاقش نسبت به همسر خودش سرد و خشن میشه. و هر گناهی که خانمش انجام بده گردن این مرد هم هست. هر مشکل و گناهی که بچه های اون آقا داشته باشن حتما بخشی از گناهش گردن این فرد هست. 😒 ⭕️ آثار شوم داشتن رابطه حرام صرفا مختص یکی دو روز نیست و گاهی تا آخر عمر زندگی و بندگی انسان رو تحت تاثیر قرار میده... 🔶 چرا روز قیامت رو قرآن فرموده که 50 هزار سال هست؟! 💢 چون 50 هزار سال طول میکشه تا تک تک عواقب و ابعاد گناهان آدم رو موشکافی کنند... اگه با ده واسطه هم گناه انسان روی دیگران اثر منفی داشته باشه اونجا دقییییق حساب میکنند.... 🔹 آدم عاقل از همون اول به گناه میگه ما رو به خیر و تو رو به سلامت... اصلا نخواستیمت! 🚸 هر گناهی که خواستی انجام بدی یه لحظه به یادت بیار که قراره 50 هزار سال پاسخگوی گناهانت باشی... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
بن بسته نرو❌ حواست باشه...❗️ ⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴حتماااااا بخونید ... 🔴👇👇👇 ✍صرف نظر از انگیزه اصلی اینکه چرا زنان متاهل خیانت می‌کنند، نفس این امر در میان متولدین دهه شصت و پنجاه به شدت روبه گسترش است. موضوع نگران کننده برای من این است که این مهلکه افرادی را به درون خود می‌کشاند که نه می‌خواستند و نه حتی تصورش را می‌کردند که وارد رابطه‌ای دیگر شوند. اما به خودشان که آمدند دیدند خیانت دارد اتفاق می‌افتد. زن چهل و سه ساله‌ای که با پسر خواهر شوهرش وارد رابطه شده. پسر جوانی که پانزده سال بااو تفاوت سنی دارد، زن هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد که شوخی‌ها و تنها شدن‌ها و جای پسرم است و من با فلانی می‌روم خانه، برایش دردسرساز شود. شخصا اعتقاد دارم انسان همچون سایر حیوانات موجودی غریزی و چندآمیزشی‌ست. اما آنچه او را از سایر حیوانات در این مورد مجزا کرد قوه یادگیری و تعقلِ در جهت سازگاری و بقاست. انسان روزی شروع به یادگیری کرد. شروع به فاصله گرفتن از غرایز. چیزهایی را آموخت که اگرچه خلاف ذاتش بود اما موجب سازگاری او شد. ما در ایران در آموختنی‌ها بسیار ضعیف عمل کرده ایم. رسوم و سبکی از زندگی وارد جامعه ما شد که متناسب با آنچه ما هستیم و بر ما می‌رود نبود. ما مهارت ارتباط با دیگران را یاد نگرفتیم. حدومرزها را نمی‌شناسیم‌. محدوده اینکه دختر خاله ما به همسرمان باید چقدر نزدیک بشود را نمی‌دانیم. محدوده اینکه زنمان با دوست دانشگاهی‌اش که مرد است و که قرار است بیرون برود و روی پروژه‌‌شان کار کنند را نمی‌دانیم. مرزهایش قابل تعریف نیست. او نباید از زندگی خصوصی تو و همسرت تحت عنوان درددل کردن مطلع شود. مفهومی به نام «جاست فرند» که ما چندین سال است آن را لق لقه‌ می‌کنیم و یک مفهوم وارداتی‌ست، هیچ کدام از این تعاریفی را شامل نمی‌شود که ما در مناسبت‌هامان آن را به جا می‌آوریم. جاست فرند شما مشاور شما نیست.حد و مرز مشخصی دارد. ما این مرزها را نمی‌دانیم. اصلا برایِ ما نیست. با آن بیگانه هستیم. چون خودآگاهی نداریم گم می‌شویم. با دوستتان (مرد) و همسرتان می‌روید جنگل. شب سه نفرتان توی چادر می‌خوابید و دم صبح «حالتی بر شما می‌رود» که پس از چندی رابطه جنسی بینتان اتفاق می‌افتد. توی گروه تلگرامی «انجمن شاعران فلان» آقای فلانی ساعت دو بامداد به شما مسیج می‌دهد که:« بانو، سروده زیبایتان را خواندم،حضور شما در این جمع غنیمت است» شما متوجه می‌شوید دارد اتفاقی در درونتان می‌افتد، ادامه‌اش می‌دهید و کار به جای باریک می رسد. اینجا جای ترمز است، جایی که دیگری می‌آید و دل و دین و عقل و هوش را به باد می‌دهد. اینجا باید فاصله بگیرید و به خودتان بگویید:« رابطه من با همسرم/ پارتنرم یک مرگیش است که باید ترمیم شود». ما زنگ خطرها را جدی نمی‌گیریم. یک آن است. ما بارها در این موقعیت و لحظه قرار گرفته‌ایم. لحظه‌ای که می‌دانیم دارد یک جریانی از انرژی فعال می‌شود. هر آدمی آن، «آن» را و«لحظه» را درک می‌کند. همه چیز از همان لحظه آغاز می‌شود. بها دادن یا متوقف کردن آن حس مرموز، دلچسب، هیجان‌انگیز. ما قدرت عجیبی در انکار این حس و خودفریبی داریم: جدی نیست. بگذار ببینیم حالا بعدها چه می‌شود. یک سلام و علیک ساده است. یک چت کردن عادی‌ست. ولش کن، حالا بعدا یه کاریش می‌کنم... اینجا آن نقطه‌ای‌ست که سنجش آن نیاز به مهارت دارد. اینکه زن با خودش بگوید: اگر شریک عاطفی من هم شاهد ما بود، من باهمین لحن با دوستش، با همکارم، فروشنده مغازه، مدیر فلان گروه تلگرام، فلان دوستم در فیس بوک و... صحبت می‌کردم؟! آیا اینکه دارم چت‌ها را پاک می‌کنم یک هشدار نیست که رابطه‌ام با شریک عاطفی دارد لنگ می‌زند؟ مرزها را برای سلامت روحی خودتان شناسایی کنید. در محدوده مشخصی با دیگران رفتار کنید. برای خانه‌تان، لباس پوشیدنتان، مهمانی رفتنتان و ... حدومرز بگذارید. می‌دانم آنقدر از سمت نهادهای بازدارنده، کارشناس بی‌سواد تلویزیون، فلان شخصیت.... این حرف‌ها را شنیده‌ایم که حالمان به هم می‌خورد. آن‌ها این مفهوم را خراب کرده‌اند. مردم را زده کرده‌اند. آنقدر که ممکن است شما حالتان از نوشته من به هم بخورد. اما لطفا حدومرزها را جدی بگیرید. مرز ما، قلمرو ماست. باید مراقب قلعه‌مان باشیم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
با سنجاق سر 🌾در این روش از مدل بستن شال دخترانه، شال را بعد از سر کردن از پشت به هم مانند طناب یک تاب می‌دهیم. در مرجله بعد یکی ار رشته‌های تابیده را در بالای سر مانند تصویر بپیچید و محکم کنید. حال رشته باقی مانده را از چانه عبور می‌دهیم و مانند تصویر می‌بندیم. می‌توانید با کمک گلسر یا سنجاق‌های زیبا جلوه این نوع بستن شال را بیشتر کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۳ حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . د
...عشق ۱۱۴ _پارسا داد زدم _چی ؟! _وحشی ! چته داد میزنی کر شدم؟ میگم با پارسا دعواش شد _چرا ؟ _چرا داره ؟ وقتی تو رو دید مثل مرده ها وسط راه پله افتادی رفت سر وقت پارسا .. غیرت واسه همین وقتهاست دیگه با ناله گفتم : _آخه چرا گذاشتی ؟ اون از کجا فهمید اصلا !؟ _قضیه اش مفصله ! اما تو بی کس و کار نیستی که هر کی هر غلطی خواست بکنه ؟ _من بلد بودم از پس خودم بربیام پوزخندی زد و گفت : _معلومه !! دلم شکست ... حس حقارت بهم دست داد . چونه ام داشت میلرزید ... بدون هیچ حرفی سرم رو برگردوندم سمت پنجره اتاق _الهام ؟ چشمهام رو بستم . _ببخشید ... منظوری نداشتم عزیزم . خوب اگر تو هم جای ما بودی همینجوری راحت بیخیال نمیشدی که ... اتفاقا من دلم خنک شد که اون پارسای لعنتی چند تا مشت ورزشکاری نوش جان کرد ... حسامم که رزمی کار ! چه شود . ته دلم خودمم خوشحال شدم که پارسا حالش گرفته شده ... ولی در حال حاضر چیزی که برام مهمتر بود آبروی ریخته شدم پیش حسام بود ! انقدر ذهنم پر بود از حرفهای اشکان و اعترافات پارسا و شوکهای پشت سر همی که بهم وارد شده بود که ترجیح میدادم دیگه حسام رو قاطی نکنم امروز ! پرستاری که اومد سرم رو از دستم درآورد گفت شوک عصبیه و خوب میشم ... یه آرام بخش هم بهم زد که میرم خونه بخوابم کاش چند تا میزد که چند روز بخوابم ! با کمک ساناز از جام بلند شدم و سر و وضعم رو مرتب کردم ... خیلی حالم بد بود ... اصلا نمیتونستم زیاد راه برم سرگیجه ام خوب نشده بود تا برسیم به بیرون درمانگاه چند بار روی نیمکتهای کنار سالن نشستم . حسام ماشین رو آورده بود کنار در خروجی و خدا رو شکر مجبور نبودم بیشتر راه برم با ساناز نشستیم عقب و سرم رو گذاشتم روی شونه اش و چشمهام رو بستم . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۵ _رفتیم خونه بگو اون همکارت مرده ! از خشکیه صدای حسام تعجب کردم ... توی آینه ماشین نگاهش کردم ... اخم بزرگی که کرده بود ترسناک بود ! حس عذاب وجدان داشتم که بخاطر من کتکم خورده ! ساناز : خوب میگیم الهام به خاطر مرگ همکارش شوک زده شده ... ولی تو چی حسام ؟ _من چی ؟ _از سر و وضعت تابلوه دعوا کردی _قرار نیست بفهمن منم با شما بودم ... _آهان یعنی من رفتم دنبال الهام ؟ حسام با تمسخر گفت :نمیدونم والا ! اصلا تو هیچی نگو بذار الهام خانوم که واردتره تو پیچوندن و این چیزا جواب مامانشو بده ... میترسم لو بدی قضیه رو ! نتونستم خودم رو کنترل کنم و بغضم ترکید ... ساناز محکم بغلم کرد و گفت : _واقعا که حسام ! صدای حسام همینجوری رفت بالا و میخ میشد روی اعصاب داغون من ! حسام : بسه ساناز انقدر نازشو نکش ! اگه اون داداش بی غیرتش دوبار می رفت ببینه خواهرش کجا کار میکنه حالا وضعش این نبود ... تقصیر منم هست الهام باید همون دفعه که تو ماشینش دیدمت انقدر بهت اعتماد نمیکردم و به بزرگترت میگفتم ! فکر نکن اگر مردای خونتون حواسشون پی تو نیست میتونی ما رو هم گونی سیب زمینی فرض کنی ! اگر به خاطر حال بدت نبود همونجوری که یکی خوابوندم تو گوش اون آشغال یکی هم واسه تو داشتم ! از این به بعد هم منتظرم پاتو کج بذاری ... الانم از مردونگیم نیست اگه به بابات نمیگم چه گلی به سرش زدی خجالت میکشم که بگم ! اصلاچی بگم ؟ اینکه دخترش مثل بچه گول خورده و رفته عاشق یه مرد زن و بچه دار شده !؟ خودت روت میشه به کسی بگی ؟ کاش حداقل تو عاشق شدنت یکم عقل داشتی که دلم نمیسوخت ! حرفایی که میزد همه راست بود ولی من اون موقع طاقت شنیدن حرف حق نداشتم ! ساناز که دید من به هق هق افتادم داد زد _بسه حسام تمومش کن مگه چشمات نمی بینه همینجوری هم حالش بده ! _غصه نخور حالا حالاها وقت داره تو خونه بشینه و مامانش نازشو بکشه ! دیگه کسی حرفی نزد ... سکوت ماشین فقط با صدای گریه من پر شده بود ... دوست داشتم بمیرم ولی اینجوری خفت تحمل نکنم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق ۱۱۶ نمیدونم چقدر گذشت که ساناز آروم کنار گوشم گفت : _ الهام بسه رسیدیم ... مامانت سکته میکنه این شکلی ببینت که ... بیا اشکاتو پاک کن قربونت برم با دستمالی که بهم داد بیخودی سعی کردم جلوی چشمه اشکم رو بگیرم ولی بی فایده بود ! همه وجودم می لرزید با کمک ساناز از ماشین پیاده شدم ... حسام بوقی زد و رفت ما هم رفتیم تو ... همه وزنم روی ساناز بیچاره بود ... داشتیم از کنار خونه مادرجون رد میشدیم که یهو وایستادم _چی شد الهام ؟ یکم دیگه مونده ها بیا ... چونه ام میلرزید _میخوام ... برم پیش ...مادرجون _چی ؟ آخه ... با نگاهی که بهش کردم دیگه چیزی نگفت و زنگ زد ... وقتی در باز شد و چشمم به صورت مهربون مادرجون افتاد یه آرامش وصف نشدنی یه حس خوب امنیت ریخت تو دلم .. واقعا نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم اونجا اونم با حال خرابم ... از سواالی پشت هم مادر جون و جوابای بی سر و ته ساناز فقط یه پچ پچ میشنیدم انگار ... همین که رفتیم تو اتاق خواب و چشمم افتاد به تخت قدیمی مادرجون انگار رسیدم به آخرین نقطه زمین .. افتادم رو تخت و بخاطر تاثیر داروهای آرام بخشی که تزریق کرده بودن تقریبا بیهوش شدم ! نمی دونم چند ساعت بود چند روز بود ولی همش خواب مداوم بود و کابوس پارسا و اشکان ... گاهی می فهمیدم چند نفر بالای سرم حرف میزنن ...صدای مامان و بابا و احسان رو می شنیدم ... ولی حس باز کردن چشمهام و حرف زدن رو نداشتم ... شایدم می ترسیدم بیدار بشم و تحمل نگاه های پر از سرزنش دیگران رو نداشته باشم ! شایدم می خواستم فرار کنم از واقعیتی که از پا درآورده بودم داشتم خواب می دیدم یا کابوس ... یه دختر بچه دنبال من می دوید و پارسا رو صدا میزد ... انقدر جیغ کشید که صداش اعصابم رو داغون کرد ... دستام رو گذاشتم روی گوشم و با داد گفتم بســه ! چشمهام رو باز کردم ... با ترس به اطرافم نگاه کردم . صدای مادرجون گوشم رو پر کرد : _چیزی نیست دخترم خواب دیدی ... بیا این آبو بخور گلوت تازه بشه . دستشو گذاشت زیر سرم و لیوان رو آورد جلوی دهنم ... یکم که خوردم بهتر شدم با لبخند مهربونش نگاهم کرد و همونجوری که روی سرم دست میکشید گفت : _علیک سلام ! فکر کردم چقدر دوستش دارم و دلم براش تنگ شده بود ... منم لبخند زدم _سلام
چیک چیک...عشق قسمت _چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟ _خوبم _الهی شکر ... با تعجب از اینکه کسی اونجا نیست پرسیدم _مامانم کجاست ؟ _الان یه زنگ میزنم بهش که بیاد ببینت ... همین یه ساعت پیش به زور فرستادمش بالا یکم استراحت کنه داشت می رفت سمت تلفن ... دستام رو گذاشتم کنارم و خودمو کشیدم بالا نشستم و به تخت تکیه دادم .. سرم گیج میرفت ... معده ام خیلی ضعف میزد ! گوشی رو که برداشت سریع گفتم : _من گشنمه ! سرشو آورد بالا و نگاهم کرد ... ریز خندید زیر لب چیزی گفت و گوشی رو دوباره گذاشت سر جاش _خوب منم اگه از دیروز لب به چیزی نمی زدم هم چشمهام سیاهی می رفت هم معده ام به قار و قور میفتاد عزیز دلم . الان یه چیزی میارم بذاری دهنت ... با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم ... پس خیلی وضعم خراب نبود ! از دیروز تا حالا اینجا بودم فقط ... چه روز بدی بود دیروز ... از یاداوریش دوباره بغض کردم . بوی عطر سوپ زودتر از مادر جون رسید تو اتاق ... _قدیما مادر خدا بیامرزم میگفت هر وقت یه مریضی از خواب بیدار شد و گفت گشنمه یعنی حالش خوبه خوب شده . راستم میگفت ... آدم مریض که تبش نمیبره غذا بخوره . منم تا تو اینو بخوری قرآنم می خونم بعد به مامانت زنگ می زنم که سرحال باشی ببینت خیالش راحت بشه . بعد دو روز به زور فرستادمش بالا یکم بخوابه میشناسیش که ... سینی رو گذاشت روی پام ... سوپ داغ با جعفری روش و لیمو ترش برش زده کنارش اشتهام رو تحریک کرد با قاشق اول بغضم رو قورت دادم در واقع ... اما از اونجایی که خیلی خوشمزه بود و منم که عاشق سوپ جوی مادرجون بودم نفهمیدم چجوری ته کاسه رو در آوردم ! سینی رو گذاشتم روی میز کوچیک کنار تخت و دوباره دراز کشیدم ... همینجوری که به صدای قشنگ قرآن خوندن مادرجون گوش می دادم فکر کردم گاهی توی یه اتاق کوچولو با یه کاسه سوپ و یه صدای خوش آرامشی بهت دست میده که با هیچی توی دنیا حاضر نیستی عوضش کنی ! خیلی زود چشمهام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد ... دو روز گذشت ...دلم نمیخواست به این زودی از پیش مادرجون برم . حتی اصرارهای مامان و بابا هم تاثیری نداشت داستان هرشب بجز جمعه هاا ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 🌅 🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی من 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 2⃣2⃣قسمت بیست و دوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت شما، وظایف
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 3⃣2⃣قسمت بیست و سوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در زمان غیبت نباید از شما دور شوم، جدا شوم و راه را گم کنم. من نمی دانستم که امام، امام است؛ چه ظاهر باشد، چه غایب! و تو امام منی ☺️و خدا وعده داده هر کس در قیامت با امامش محشور می شود. 😢من نمی دانستم که عرض ارادت و بندگیم با دعا برای صحت و سلامتی شما، کامل می شود. حال دعای 📖«اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک...» را در تمام لحظات عمرم، از یاد نمی برم که این دعا، نه ضامن سلامتی شماست که خداوند ضمانت داده است که بمانی تا جهان را پر عدل و داد کنی💐 👌اما این ضمانت الهی چیزی از وظیفه عاشق نسبت به معشوق، کم نمی کند که خود شما در سفارشی به آیت بصیرت، آیت خدا بهاءالدینی فرمودید که در قنوت نمازهایش، «اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّک..» را زمزمه کند. 😔چرا من از همان اول تکلیف نفهمیدم که نمازم را با یاد و دعا برای شما، زینت بخشم و معطر سازم. 👈کسی به من نگفت که تمامی امامان، برای شما دست به دعا بلند کرده اند و از خدا سلامتی و فرج شما را عاجزانه خواسته اند. 😢خدایا نمی دانم؛ شاید کمی دیر شده باشد. با این حال، توفیق نصیب کن زین پس، دستانم برای آنکسی که دوستم دارد و دوستش دارم،💝 به سمت آسمان افراشته شود و دعای سلامتیش را نه در قنوت که در تمام لحظاتم زمزمه گر باشم. 🔹ادامه دارد .... 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 23 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴 بازیچه نباشیم ... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آقا بد میگم؟ نه خداوکیلی بد میگم؟
مطلع عشق
آقا بد میگم؟ نه خداوکیلی بد میگم؟ #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه
کانال اقای حدادپور عضو شین ، تحلیلها و مطالبشون خیلی خوبه👌👌
گاهی اوقات بعضی مطالب رو بالینک کانال دیگه میذارم چنین کانالایی از هر جهت عالین ، عضو شین حتما😊
🔺🔻 قانون جذب سالها است که از سوی سخنرانان و نویسندگان متعدد در جهان ترویج می‌شود، گویندگانی که می‌کوشند قانون جذب را مطابق فرهنگ مخاطبان‌شان بیان کنند و احساس آنها را برانگیزند. اما معمولاً این گفته مورد نقد و بررسی قرار نمی‌گیرد. 🔹گروهی آن را می‌پذیرند و سرگرم می‌شوند و گروه دیگر بی‌تفاوت از کنار آن می‌گذرند، در حالی که ترویج این خرافات بر زندگی تمام مردم تأثیر می‌گذارد و از پیامدهای نامطلوب آن به سادگی نمی‌توان جلوگیری کرد. 🔸یکی از این سخنرانان فردی است به نام سید محمد عرشیان‌فر که با راه‌اندازی مؤسسه عرشیان یا گروه بین‌المللی عرشیان با سوء استفاده از احساسات، عواطف، رؤیای موفقیت و ... موفقیت مالی زیادی کسب کرده است. 🔹وی که مؤسس و مدیرعامل مؤسسه بین‌المللی عرشیان است؛ خود را مبدع و طراح دوره‌های آموزشی تخصصی همچون دوره پولسازی، دوره لایف پلاس، دوره مربیگری زندگی و دوره مربیگری کسب و کار می‌داند در حالی که این دوره‌ها به عناوین مختلف از سوی دیگران در سطح کشور و جهان تدریس می‌شود و همه برگزار کنندگان نیز خود را مبدع این دوره‌ها می‌دانند. 🔸عرشیان‌فر با انتشار فایل‌هایی تحت عنوان«فرکانسیک» مبالغ کلانی از مخاطبان خود دریافت می‌کند، به طوری که فایل فرکانسیک عزت‌ نفس و اعتماد‌ به‌ نفس، کاریزما و ارتباط موثر، اشتغال و تحول کاری، جذب اتفاقات مثبت و بخشش که در بخش محصولات سایت مؤسسه خود معرفی کرده‌است به مبلغ دومیلیون و سیصد وچهل هزار تومان به فروش می‌رسد. 🔹در رزومه عرشیان‌فر تألیف کتاب‌های «مثبت‌اندیشی از منظر قرآن کریم»، «شادی و غم از دیدگاه قرآن و اهل بیت(ع)»، «اصول خوشبختی از نگاه قرآن کریم و اهل بیت(ع)، «کارآفرینی و اشتغال‌زایی و کسب درآمد از دیدگاه قرآن کریم و اهل بیت‌(ع)» و کتاب «قرآن کریم و قانون جذب» به عنوان تألیفات وی نام‌ برده شده است در حالی که این کتاب‌ها را به همراه فردی به نام فاروق صفی‌زاده نوشته است و در سایت عرشیان هیچ نامی از وی برده نشده است. 🔸عرشیان‌فر که دارای تفکرات التقاطی است در مباحث خود از برخی آموزه‌های دین اسلام نیز استفاده می‌کند. به طور مثال درباره دیدگاه اسلام و قرآن در رابطه با تفکر مثبت می‌گوید: « اساس و مبنای دین مبین اسلام بر نگرش مثبت به انسان‌ها، اتفاقات و برداشت انسان‌ها از مسائل زندگی است. زندگی ائمه ما با وجود مصائبی که بر آنها وارد شده هیچگاه باعث نشد که آنان توکل به خدا و تفکر مثبت خود را از دست دهند. یکی از تلخ‌ترین اتفاقات بشری در طول تاریخ، برای امام حسین (ع) و خانواده محترم ایشان در تاریخ ۶۴ هجری در صحرای کربلا اتفاق افتاد که خروجی این حادثه تلخ، کشته شدن ایشان و ۷۲ تن از شریف‌ترین انسان‌های روی زمین و آوارگی و اسارت فرزندان و خواهر بزرگوارشان بود؛ ولی بیان جمله ملکوتی با نگاه زیبا از زبان خواهر بزرگوارشان حضرت زینب (س) نشان‌دهنده جوهره دین مبین اسلام است که فرمودند "ما رایت الا جمیلا"». 🔹البته عرشیان‌فر توضیح نمی‌دهد که اگر تفکر مثبت تغییری در واقعیت‌های زندگی و رسیدن به آرزوها دارد، چرا تفکر مثبت امام حسین(ع) و حضرت زینب کبری(س) از روی دادن فاجعۀ کربلا جلوگیری نکرد. چرا تفکر مثبت پیامبر(ص) و امام علی(ع) از مصائب و رنج‌های زندگی آنان جلوگیری نکرد و موجب نشد که آنان به تمام خواسته‌هایشان برسند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
بازی هیجان‌انگیز خاک 🏄🏻‍♂در بازی زیبای خاک شما فراری نفس‌‌گیر از دست دشمنان را تجربه خواهید کرد. ⬅️بازی مذکور در سبک و طراحی شده و در حال حاضر یکی از بهترین بازی‌های ایرانی و اکشن موبایل است. 📲این بازی متفاوت توسط استودیو ایرانی گونای برای گوشی و تبلت‌های ارائه شده است. 💣موضوع بازی خاک روایت دو دوست از اسارت تروریست‌هاست. پایگاهی که هنگام خروج از آن، مبارزه با انبوهی از نفرات دشمن، کلید آزادی شماست… 🛡خاک با کیفیت عالی خود به شما امکان تیراندازی با سلاح‌های سنگین و سبک واقعی و رانندگی با ماشین‌های جنگی را می‌دهد. ✅بازی خاک قابل اجرا بروی تمام دستگاه‌های اندرویدی هست و شما می‌توانید بدون مشکل این بازی محبوب در سبک اکشن را بر روی دستگاه اندرویدی خود اجرا کنید. 🎙صداگذاری حرفه‌ای و با کیفیت خارق‌العاده و گفت‌و‌گوهای جذاب کاراکترهای بازی بر بازی نیز افزوده است. 🖇دانلود و نصب بازی از کافه بازار: https://cafebazaar.ir/app/com.gunaystudio.khak ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت _چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟ _خوبم _الهی شکر ... با تعجب از اینک
...عشق ۱۱۸ مامان و احسان و ساناز تقریبا همش پیشم بودن ... مامان واقعا باورش شده بود که همکارم مرده و شوک عصبی بهم وارد شده ! خدا رو شکر می کردم که تو این چیزا انقدر حساس نیست ... البته هم مامان هم مادرجون همش ریز ریز ازم در مورد همکارم سوال می پرسیدن کلی نصیحت می کردن که مرگ و زندگی دست خداست و این چیزا ... حتی یه بار مامان گفت آدرس بپرسم که برن ختم از طرف من ! ولی خوب پیچوندمشون ... بهشون هم گفتم که دیگه نمیرم شرکت چون طاقت ندارم جایی کار کنم که خاطره بدی ازش دارم حالا ! اتفاقا اونها هم استقبال کردن و ترجیح دادن دیگه نرم سرکار ! این وسط حسان و ساناز که می دیدن کسلم و بی حال فقط سر به سرم می ذاشتن و اذیت میکردن . ولی من داغونتر از این حرفها بودم ... تا یکم تنها می شدم زانوی غم بغل می گرفتم و همه اتفاقات اون روز تو ذهنم چرخ میخورد ... از همه حرفهایی که شنیده بودم دردناکتر حرفهای حق حسام بود ! چون واقعا حس می کردم اشتباهم نابخشودنیه ! نمی دونستم دیگه چجوری میتونم تو روش نگاه کنم ... از دست خودم و ساناز و حتی احسان دلگیر بودم ... خودم که گند زده بودم به زندگیم شاید اگر ساناز یکم دیگه نصیحتم می کرد دعوام می کرد یا حتی احسان اون روز بابا رو نمی پیچوند و مثل یه برادر واقعی به مسئولیتش عمل می کرد و همه ولم نمی کردن به امون خدا الان به اینجا نمی رسیدم ! البته می دونستم اینها فقط برای توجیح خودمه و مقصر اصلی هم خودم بودم ولی خوب آدمیزاده دیگه همیشه دنبال یه مقصر می گرده که اشتباهات و گناهاش رو گردنش بندازه ! اون روز صبح بعد از نماز دیر خوابم برد ... نمی دونم ساعت چند بود که صدای در باعث شد بیدار بشم . مادرجون رفته بود در رو باز کنه ... صدای حسام بود ... فضولیم گل کرد که ببینم اون وقت صبح چیکار داره . بلند شدم و رفتم از الی در سرک کشیدم . نیومده بود تو ... انگار نون تازه گرفته بود برای مادرجون _دستت درد نکنه پسرم چرا نمیای اینجا صبحونه بخوری ؟ _دیرم شده باید برم . _پس بذار برات یه لقمه بگیرم که تو راه بخوری _نمیخواد مادرجون بالا یه چیزی خوردم کاری ندارید ؟ _نه عزیزم برو خدا به همراهت _راستی الهام اینجاست ؟ گوشام تیز شد ! ترسیدم یه چیزی بگه _آره اینجاست خوابیده مادر _حالش خوبه ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh