هدایت شده از شمیم سیب
4_6026355968357433570.mp3
9.64M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۵۲)
📅 جلسه ۵۲ | نفاق
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از شمیم سیب
4_6026355968357433571.mp3
4.97M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۵۳)
📅 جلسه ۵۳ | نفاق
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
بازی هیجانانگیز خاک
🏄🏻♂در بازی زیبای خاک شما فراری نفسگیر از دست دشمنان را تجربه خواهید کرد.
⬅️بازی مذکور در سبک #اکشن و #تیراندازی طراحی شده و در حال حاضر یکی از بهترین بازیهای ایرانی و اکشن موبایل است.
📲این بازی متفاوت توسط استودیو ایرانی گونای برای گوشی و تبلتهای #اندرویدی ارائه شده است.
💣موضوع بازی خاک روایت #فرار دو دوست از اسارت تروریستهاست. پایگاهی که هنگام خروج از آن، مبارزه با انبوهی از نفرات دشمن، کلید آزادی شماست…
🛡خاک با کیفیت عالی خود به شما امکان تیراندازی با سلاحهای سنگین و سبک واقعی و رانندگی با ماشینهای جنگی را میدهد.
✅بازی خاک قابل اجرا بروی تمام دستگاههای اندرویدی هست و شما میتوانید بدون مشکل این بازی محبوب #ایرانی در سبک اکشن را بر روی دستگاه اندرویدی خود اجرا کنید.
🎙صداگذاری حرفهای و با کیفیت خارقالعاده و گفتوگوهای جذاب کاراکترهای بازی بر #جذابیت بازی نیز افزوده است.
🖇دانلود و نصب بازی از کافه بازار:
https://cafebazaar.ir/app/com.gunaystudio.khak
#معرفی_بازی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت _چه عجب ما صداتو شنیدیم ! خوبی مادر؟ _خوبم _الهی شکر ... با تعجب از اینک
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۱۸
مامان و احسان و ساناز تقریبا همش پیشم بودن ... مامان واقعا باورش شده بود که همکارم مرده و شوک عصبی بهم وارد شده !
خدا رو شکر می کردم که تو این چیزا انقدر حساس نیست ... البته هم مامان هم مادرجون همش ریز ریز ازم در
مورد همکارم سوال می پرسیدن
کلی نصیحت می کردن که مرگ و زندگی دست خداست و این چیزا ... حتی یه بار مامان گفت آدرس بپرسم که برن
ختم از طرف من !
ولی خوب پیچوندمشون ... بهشون هم گفتم که دیگه نمیرم شرکت چون طاقت ندارم جایی کار کنم که خاطره بدی
ازش دارم حالا !
اتفاقا اونها هم استقبال کردن و ترجیح دادن دیگه نرم سرکار !
این وسط حسان و ساناز که می دیدن کسلم و بی حال فقط سر به سرم می ذاشتن و اذیت میکردن .
ولی من داغونتر از این حرفها بودم ... تا یکم تنها می شدم زانوی غم بغل می گرفتم و همه اتفاقات اون روز تو ذهنم
چرخ میخورد ...
از همه حرفهایی که شنیده بودم دردناکتر حرفهای حق حسام بود !
چون واقعا حس می کردم اشتباهم نابخشودنیه ! نمی دونستم دیگه چجوری میتونم تو روش نگاه کنم ...
از دست خودم و ساناز و حتی احسان دلگیر بودم ... خودم که گند زده بودم به زندگیم
شاید اگر ساناز یکم دیگه نصیحتم می کرد دعوام می کرد یا حتی احسان اون روز بابا رو نمی پیچوند و مثل یه برادر
واقعی به مسئولیتش عمل می کرد
و همه ولم نمی کردن به امون خدا الان به اینجا نمی رسیدم !
البته می دونستم اینها فقط برای توجیح خودمه و مقصر اصلی هم خودم بودم
ولی خوب آدمیزاده دیگه همیشه دنبال یه مقصر می گرده که اشتباهات و گناهاش رو گردنش بندازه !
اون روز صبح بعد از نماز دیر خوابم برد ... نمی دونم ساعت چند بود که صدای در باعث شد بیدار بشم .
مادرجون رفته بود در رو باز کنه ... صدای حسام بود ... فضولیم گل کرد که ببینم اون وقت صبح چیکار داره .
بلند شدم و رفتم از الی در سرک کشیدم . نیومده بود تو ... انگار نون تازه گرفته بود برای مادرجون
_دستت درد نکنه پسرم چرا نمیای اینجا صبحونه بخوری ؟
_دیرم شده باید برم .
_پس بذار برات یه لقمه بگیرم که تو راه بخوری
_نمیخواد مادرجون بالا یه چیزی خوردم کاری ندارید ؟
_نه عزیزم برو خدا به همراهت
_راستی الهام اینجاست ؟
گوشام تیز شد ! ترسیدم یه چیزی بگه
_آره اینجاست خوابیده مادر
_حالش خوبه ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۹
_خوب که نبود ولی بهتر شده شکر خدا
_آهان خدا رو شکر .. خوب من دیگه برم ...راستی شاید نهار بیام اینجا ... فعلا خداحافظ
_پس منتظرتم ... خدا نگهدارت باشه
برگشتم سر جام ... خیالم راحت شد که حسام واقعا قصد نداشته آبروی منو ببره !
وای حالا چرا ظهر میخواد بیاد اینجا !؟ من چجوری باهاش رو به رو بشم ؟
خدایا خودت بخیر کن ....
از صبح توی آشپزخونه داشتم به مادرجون کمک می کردم .. البته نه توی غذا پختن !
دیدم تا ظهر وقت زیاده منم بیکارم افتادم به جون آشپزخونه و کلی تمییز کاری کردم
گرچه مادرجون انقدر تمییز بود که من بیشتر خودمو ضایع کردم ! ولی از هیچی بهتر بود
نزدیک ظهر رفتم و لباسام رو عوض کردم ... هنوز بخاطر اومدن حسام استرس داشتم .
جلوی آینه روسریم رو سرم کردم ... چقدر قیافه ام داغون شده بود ! صورتم از همیشه لاغر تر شده بود
و بخاطر همین چشمهام درشتر از حد معمول دیده می شد ... ترسیدم یکم بیشتر به خودم نگاه کنم و افسردگی
بگیرم !
اگر هر وقت دیگه ای بود یکم آرایش می کردم ولی این چند روزه اصلا حس نداشتم که مسواک بزنم درست و
حسابی !
مادرجون صدام زد رفتم پیشش
_بله مادرجون ؟
_ماشالله چقدر خوشگل شدی با این لباسها مادر
_چشماتون قشنگ می بینه وگرنه از همیشه زشت ترم
_اون که زشته منه پیرزنم نه تو ... بیا این سالاد رو درست کن
سالاد که درست کردم هیچ سفره رو هم انداختم توی سالن و با سلیقه چیدم همه چی رو ...
ساعت از 3 هم گذشته بود . عادت کرده بودم که سر ساعت غذا بخورم گرسنم شده بود . معلوم نیست این حسام
کجاست
دیگه نتونستم ساکت باشم و صدام در اومد
_من گشنمه شما مطمئنید حسام گفت میاد اینجا ؟
همونجوری که با تسبیح داشت ذکر میگفت سرشو تکون داد
_پس چرا نیومد ؟ نکنه شام دعوت کرده خودشو!؟
_صبر داشته عزیزم میاد .. تو این تهران به این شلوغی بچه ام حتما مونده تو ترافیکی جایی
_آخه من گشنمه
_خوب پاشو بریم غذای تو رو بدم
خندم گرفت
_مگه من نی نی کوچولوام ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۰
_حتما هستی دیگه وگرنه اندر غر نمیزدی که !
تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار حسام کردم ... زنگ در رو که زدند تپش قلبم رفت بالا .
کاش امروز می رفتم خونه . اگر جلوی مادرجون چیزی بگه یا مسخره ام بکنه چی ؟ خدایا کمک!
_من برم در باز کنم ؟
با خجالت گفتم :
_نه مادرجون خودم میرم
دستام می لرزید . دستگیره در رو کشیدم پایین و در با صدا باز شد ... سرم پایین بود . چند لحظه گذشت ولی
سکوت شکسته نشد !
سرم رو آروم آوردم بالا ... داشت بهم نگاه میکرد . بر عکس انتظارم لبخند محوی زد و گفت :
_سلام
با دست گوشه روسریم رو جمع کردم و گفتم :
_سلام
_خوبی ؟
_مرسی
کفشهاش رو در آورد و گفت :
_بیام تو ؟
تازه فهمیدم جلوی در وایستادم ! سریع رفتم کنار
_بفرمایید
_ممنون
رفت پیش مادرجون . فکر کردم چقدر اخلاقش خوبه ! هنوز روی صورتش رد محوی از کبودی بود
باید بخاطر برادری که در حقم کرده بود ازش تشکر می کردم وگرنه فکر می کرد خیلی بی چشم و رو هستم !
موقع خوردن غذا کلی با مادر جون حرف میزد و میخندیدن .. ولی من انگار با دیدن حسام برگشته بودم به خاطرات
بد اون روز لعنتی
دلم میخواست برم تو اتاق و بزنم زیر گریه ... متنفر بودم از اینکه حتی یه لحظه حسام فکر کنه من شکست خورده
ام و بخاطر از دست دادن اون پارسای لعنتی این شکلی شدم !
_پس چرا چیزی نمی خوری الهام ؟ تو که داشتی از گشنگی می نالیدی مادر ؟
ناخوداگاه اول به نگاه کنجکاو حسام نگاه کردم و بعد به مادرجون ... لبخند کجی زدم و گفتم :
_من که خوردم . خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه
_تو که قیمه دوست داشتی میدونی تا نخوری نمیذارم بلند بشی پس بخور
_بخدا سیر شدم
_اصلا صبر کن الان میام
بلند شد و رفت توی آشپزخونه ... داشتم با قاشق با برنج های توی بشقاب بازی میکردم
_الهام ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت۱۲۱
نگاهش کردم
_بله ؟
_بیا اینو بگیر
یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دستم رو بردم جلو و گرفتم . سیم کارت بود ... با تعجب گفتم :
_این چیه ؟
_سیم کارت جدید . شماره اون خط رو پارسا داره فکر نکنم بخوای دوباره روشنش کنی
لحنش یه تهدید نامحسوس هم داشت ! خوشحال شدم از اینکه به جای برخورد بد داشت راهکار میذاشت پیش پام .
_مرسی ... اصلا بهش فکر نکرده بودم فقط پولشو ..
با چشم غره ای که بهم رفت ساکت شدم . مادرجون با یه کاسه پر ترشی اومد و گفت :
_بیا مادر ... ترشی اشتها رو باز میکنه فقط زیاد نخوری بیفتی رو دستم
راست میگفت ... البته نمی دونم تاثیر ترشی بود یا اینکه فهمیده بودم حسام رفتارش باهام عوض نشده ... ولی هر
چی بود باعث شد بیشتر از همیشه غذا بخورم !
خیلی خوبه که آدم های اطرافت بفهمنت و درکت کنند ... سرزنش تا یه جایی جواب میده از حد که بگذره میشه
تحقیر و سرخوردگی !
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
واقعا از ساناز و حسام ممنون بودم که تو این چند روز دیگه به روم نیاورده بودن چی به سرم اومده ....
حتی ته دلم از مادرجون هم سپاسگذار بودم که باعث شده بود تو این روزهای سخت یه امید تازه داشته باشم
چون وقتی سر اذان می ایستاد به نماز و کلی دعا میخوند و قرآن تازه حس میکردم این چند وقته دوستی با پارسا
همه جوره از همه دورم کرده بود .. حتی از خدا !
منم وضو می گرفتم و مثل بچگی هام پشت مادرجون می ایستادم به نماز و دعا کردن بعدش
_خدایا کمکم کن ... خودت از دلم خبر داری میدونی چقدر داغونم و پشیمون ... دستمو ول نکن ... میدونم خیلی
ازت دور شدم
تو منو از خودت دور نکن ... شاید الان بدترین شرایط عمرم باشه تنهام نذار من قدرت و صبر زیادی ندارم .
خدایا تو چقدر خوبی که نذاشتی آبروم بیشتر از این بریزه ... تو مواظبم بودی هوامو داشتی الانم حواست بهم باشه
انگار وقتی از یه جریانی میای بیرون و از دور نگاه میکنی به قضیه تازه می بینی چی بوده و چی شده !
منم از وقتی دست پارسا برام رو شده بود تازه می فهمیدم همه چیز چقدر مشکوک بوده از اول حتی تک تک
رفتارهای پارسا !
و این که می دیدم چقدر احمقانه و راحت پا گذاشتم توی بازی به این مزخرفی خوردم می کرد ...
تازه می فهمیدم من اصلا حس خاصی به پارسا نداشتم نه عشق نه دوست داشتن نه حتی هوس !
شاید می تونستم بگم به دیدنش عادت کرده بودم ... و دیگه اینکه گول ظاهر جذابش رو خوردم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#مهارتهای_مهرورزی 5
نـ✍ــامه نوشتـن
وقت گذاشتن برای نامـه نگاری
و هدیــ🎁ـه فرستادن،
یه فرهنـگِ خیلی زیبا در اسلامــه!
این رسم قشنـــ🌸گ،
روحمون رو بزرگ میکنه.
👈فراموشش نکنیم!
❣ @Mattla_eshgh
#حرکت_متفاوت
👰🤵 ابتـکار جالبــ عروس و دامـاد
📛 برای مـبارزه با کـرونا:
"برای شکسـت کرونا مراسم نمـیگیریـم"
"شُل گرفـتیم!؟"🚨
وقتـی تو تلویـزیون دیـدم که آقا مـیگفتن:
"از بالارفتـن آمـار غصهشـون میگیـره"
هُری دلم ریـخت!😔😭
پ.ن: براشون آرزوی سلامتی و خوشبختی داریم 😊✨💞
| #من_ماسک_میزنم | 🤚🏻
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰برای #ازدواج چهار بلوغ لازم است : ◀️بلوغ فیزیولوژیک ، که فرد از نظر
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⭕️نكاتي درباره #خواستگاري سنتي
مسأله دیگری که باید در #خواستگاری مطرح شود، برنامه های فعلی و برنامه های آینده است.
#وضعیت فعلی تان را کاملاً مشخص نمایید، برنامه های آینده را نیز حتماً مطرح کنید.
اگر #قصد ادامه تحصیل دارید، این نکته را تذکر دهید. اگر قصد جا به جایی به خارج از کشور دارید، باید #پیش از ازدواج مطرح نمایید.
اگر #بیماری جسمانی خاصی دارید و یا قبلاً در زندگی شما اتفاقی افتاده است( نامزدی یا عقدی داشته )آن را #پنهان نکنید.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مواجهه نامناسب
با اختلافات عقیدتی و مذهبی
زندگی مشترکتان را
به تباهی میکشاند🔥
یکی از مسائلی
که ممکن است بعد از ازدواج
زوج ها سر آن به مشکل بخورند
تفاوت های مذهبی است
ازدواج هایی که در آن
دو نفر با پیش زمینه های مذهبی متفاوت
با هم ازدواج می کنند ،
که این روزها
بسیار متداول شده است .
🧕اختلافات عقيدتي را
ناديده نگيريد 🔥
معصومه پالیزوان
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۲۰
#فرزندآوری
من دبیری ۴۴ ساله از شهر شیراز هستم، در دوران کودکی همیشه شاهد بودم که خانواده های اطرافم که دارای تعداد فرزندان بیشتری هستند، چقدر شاد و با نشاط هستند، به همین دلیل همیشه تعداد بچه های زیادی را برای خودم آرزو می کردم.
متاسفانه زمان ازدواج من مصادف شد با کنترل جمعیت، اصلا در اون زمان تعداد فرزند بیشتر از دوتا خیلی بد و زشت بود.
وقتی که پسرم ۱۷ ساله و دخترم ۱۳ ساله بود متوجه شدم که نظر مقام معظم رهبری، افزایش جمعیت و تکثیر نسل هست.
از طرفی شنیدم که کنترل جمعیت در ایران نقشه غرب بوده.
خیلی شوهرم را تشویق کردم، همزمان حجت الاسلام عباسی در سخنرانی برای آقایان ایشان را تشویق به فرزندآوری کرده بودند.
در سن ۴۰ سالگی، خداوند سومین فرزند را به ما هدیه کرد.
تا پنج ماهگی از همه خجالت می کشیدم، تا بعد از آزمایش های ژنتیک به هیچ کس نگفته بودم حتی به مادرم، برخلاف تصور من همه بسیار خوشحال شدند و استقبال کردند. اقوام و نزدیکان برای من آش می پختند و می فرستادند، همکارهای محترم هم همگی شادی می کردند.
از آنجا که از قبل از بارداری نکات ریز نوشته شده در کتاب ریحانه بهشتی و یا کتاب ازدواج مکتب انسان سازی دکتر پاکنژاد را رعایت کرده بودم نگران سلامت فرزندم نبودم
خدارا شکر بعد از تولد سومین فرزندم که پسری زیباتر ، آرام تر از فرزندان دیگرم بود، شادی نه تنها به منزل ما بلکه به همه اقوام هم قدم گذاشت، همه دوستش داشتند و از تولدش خوشحال بودند
خدا را شکر مرخصی های زایمان هم خیلی خوب و بهتر از سال های قبل هست.
اگر چند سال زودتر چنین تصمیمی گرفته بودم حتما الان منتظر فرزند چهارمم بودم.
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۱ نگاهش کردم _بله ؟ _بیا اینو بگیر یه چیزی مثل کارت توی دستش بود .. دست
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۲۲
من حتی از بیرون رفتنهای خیلی کممون هم حس خوبی نداشتم هیچ وقت
بیشتر هراس و استرس بود که میومد سراغم ... همیشه از نگاه های خیره اش معذب بودم و هزار چیز دیگه که حالابرام معنا پیدا کرده بود هر کدومشون !
درسته شرایط فعلی خیلی سخت بود ولی من دختری نبودم که به این راحتی از پا دربیام اونم بخاطر آدم کثیفی مثل
پارسا !
من حتی برای بیتا و خوب شدنش هم دعا می کردم و ته دلم ازش معذرت می خواستم که ندونسته میخواستم به
سهم ناچیزش از زندگی امید ببندم !
نمیخواستم مثل آدمهای ضعیف کم بیارم و همه فکر کنند شکست خوردم ... درسته که تجربه خیلی بدی بود
اما غیر قابل برگشت نبود ! میشد جبرانش کرد ....
خوشبختانه من احساساتم رو خیلی پیش نبرده بودم ...
گاهی بعضی از آدمها چوب اینو میخورن که زود تحت تاثیر همه چیز قرار می گیرن و احساساتشون سکان عقلشون
رو به دست می گیره
اما من تو زندگی از مادرم یاد گرفته بودم که همیشه سعی کنم احساسم رو آخر از همه چیز درگیر بکنم .
متاسفانه پارسا مثل شیطون تونست به راحتی گولم بزنه اما خوشحال بودم که نتونست کاری کنه احساسم بر عقلم
غلبه کنه و حالا از همه طرف حس شکست رو تجربه کنم
من نه عاشق بودم نه دلباخته ... فقط دختری بودم که داشت گول می خورد و ممکن بود هر لحظه توی مرداب بی
خبریش غرق بشه
اما اونی که هوام رو داشت و از دلم با خبر بود همه چیزایی رو که باید می دیدم گذاشت جلوی چشمم تا زودتر خودم
رو نجات بدم !
این فکر باعث می شد تا بعد از هر نمازم سجده شکر برم ... کاری که توی تمام عمرم غافل مونده بودم ازش !
چهارشنبه صبح بود که ساناز اومد پایین و با کلی ذوق و شوق گفت :
_وای الی بابا و عمو و حاج کاظم تصمیم گرفتن فردا همگی باهم بریم شمال ویالی عمه مریم .... آخ چه حالی بده
دور همی
_چجوری تصمیم گرفتن بدون اینکه نظر ما رو بپرسن ؟
_گمشو ... اگه توام مثل بچه آدم خونتون بودی در جریان بودی عزیزم
_حالا چه خبره که یهویی میخوان برن شمال ؟
_باهوش ! هر سال ما ده بار میریم ویلا و برمی گردیم مگه تازگی داره ؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
_من که اصلا حال و حوصله ندارم تا سر کوچه برم چه برسه به شمال
_غلط کردی ... از خداتم باشه میری یکم باد میخوره به سرت روحیه ات عوض میشه
_برو بابا ..
_رفتی ! اصلاالان آمارتو میدم به مادرجون
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۳
طبق معمول سریع صداشو برد بالا و تند تند گفت :
_مادرجون یه چیزی به این نوه ناخلفت بگوها ... میگم فردا میخوایم بریم شمال میگه حوصله ندارم من نمیام !
با مشت محکم کوبیدم به بازوش ... مادرجون خندید و گفت :
_خوب بچه ام حوصله نداره بره بگرده خوش بگذرونه مگه عیبی داره مادر ؟ عوضش میشینه تو خونه بعضی وقتها راه میره
یه دستی به ظرفهای کثیف میزنه ... غذا میخوره میخوابه اوووه ! اینهمه سرش شلوغه دیگه گردش واسه چیشه ؟
پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم :
_مادرجون ! من گناه دارم جلوی این چاقالو مسخره ام میکنی
سانی با دست کوبید تو سرم
_بترکی ! تو داری میگی چاقالو مسخره نمیکنی نه ؟
_نخیر ... چیزی که عیان است دیگه گفتنش عیبی نداره !
مادرجون: دعوا نکنید .. الهام امروز میره خونشون لباساشو جمع میکنه ایشالا همه با هم میریم شمال کلی هم خوش
میگذره ... همین !
و همینجوری هم شد . رفتم بالا و اول گوشیمو بعد از یک هفته شارژ کردم ...
سیم کارت جدید رو گذاشتم توش و شماره هایی رو که حفظ بودم سیو کردم
هر چی هم که حفظ نبودم یعنی زیاد واجب نبود دیگه بعدا از سانی می گرفتم !
چند دست لباس برداشتم و رفتم کمک مامان برای جمع کردن وسایل ..
همیشه عاشق این مسافرتهای دسته جمعی بودم ولی ایندفعه واقعا حسش نبود .
اما از اون جایی که همه اخلاقهای همدیگه دستشون بود نمی تونستم زیاد تابلو بازی دربیارم و مجبور بودم خودم رو
همون الهام همیشگی نشون بدم .
این بود که می ترسیدم برام سخت باشه و کم بیارم !
صبح بعد از نماز قرار بود راه بیفتیم . نمیدونم چرا همیشه انقدر زود حرکت می کنند حالا مثال اگر بذارن ساعت ۱۰
مثل آدم از خواب بیدار بشیم و بریم نمیشه ؟ والا ...
با اخم های تو هم و کلی نق نق مانتو و شالم رو سرم کردم و نشستم روی مبل تو پذیرایی که مثال من حاضر شدم
کسی بهم گیر نده
احسان که داشت ساک خودش رو میبرد بذاره توی ماشین با دیدن من وایستاد و زد زیر خنده
چشم غره ای بهش رفتم
_مرض ! چته اول صبحی دلقک دیدی ؟
_دمت گرم خودتم فهمیدی دلقکیا
_قیافته
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۴
_آخه عزیزم تو که آرایش میکنی و شال و مانتوت رو ست میکنی بد نیست یه نگاهیم به شلوار و دمپاییت بندازی
دوباره زد زیر خنده و رفت ... خاک بر سرم خوب شد گفت ! شلوار صورتی و دمپای تو خونه با مانتوی بیرون !
خودمم خندم گرفت از شاهکارم ...
دوباره رفتم تو اتاق و مثل آدمیزاد حاضر شدم ایندفعه ...
بر عکس من که کسل و بداخلاق بودم سانی و سپیده و حامد و خلاصه همه تقریبا شاد و شنگول بودن
تازه نشسته بودم تو ماشین که احسان با ذوق در رو باز کرد و گفت
_یه خبر خوش
پرسشگر نگاهش کردم
_حاج کاظم نمیاد
مامان با اخم گفت :
-خجالت بکش بنده خدا بخاطر اینکه بابات و عموت بیان میمونه تهران اونوقت تو خوشحالی ؟
_ای بابا خوب میاد گیر میده دیگه ! نمیذاره ما یه والیبال بازی کنیم دسته جمعی !
_اون که کاری نداره به کسی
_همین که هی با تسبیحش راه میره و زیر لب میگه استغفراله ... لا اله الا الله یعنی جمع کنید دیگه !
بابا که داشت آینه ها رو تنظیم می کرد گفت :
_پسرم هر آدمی یه اخلاقی داره دلیل نمیشه که تو اینجوری حرف بزنی اونم در مورد حاجی که اینهمه شریفه
احسان پوفی کشید و گفت :
_حالا ما یه غلطی کردیم اگه اینها ولمون کردن !
بحث رو عوض کردم و گفتم :
_حالا چرا نمیای تو ؟
_پاشو بریم تو ماشین حسام عمه بیاد اینجا
_چه فرقی میکنه ؟
_اونجا خوبه ساناز و حامدم هستن اگه نیای سپیده میاد فعلا خوابه پیچوندیمش
_من نمیام حوصله ندارم
_بیا دیگه خوش میگذره
_تو برو خوش بگذرون من خوابم میاد
_به اسفل السافلین که نیومدی اصلا .. تو لیاقت داری !؟
در رو بست و رفت ... بابا گفت :
_خوب چرا نرفتی دخترم ؟ ما که تنها نیستیم عمه ات میاد اینجا
_همینجا خوبه راحت ترم
دیگه کسی چیزی نگفت ... عمه مریم اومد پیش ما ولی ساناز تو ماشین خودشون موند چون من نرفته بودم .
تمام طول راه چشمهام رو بسته بودم و با هندزفری که تو گوشم بود آهنگ گوش می دادم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت۱۲۵
خیلی جالبه انگار وقتی دلت غم داره آهنگهایی که گوش میدی هم همه غم انگیزه ...
شایدم وقتهای دیگه خیلی شادیم و سرخوش بخاطر همینم به معنیه شعرها توجه ای نمی کنیم ...
هر چی بود که از آهنگ بعدی خیلی خوشم اومد شایدم صدای خواننده اش به دلم نشست چون چند بار گوش دادم
بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستــــم
اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستــم
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم
اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستـــم
بیا از غم شکایت کن که من هم درد تو هستم
اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خستــم
بیا از غم حکایت کن که من محتاج آن هستــم
اگر از زخم دل پرسی بدان مرحم بر آن بستــم
مجنـــونــم و مستـــم
به پــای تو نشستـــم
آخر ز بدی هات بیچاره شکستـــم
برو راه وفا آمـوز که من بار سفــر بستــم
اگر از مقصدم پرسی بدان راه رها جستـم
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پرســــی بدان از دام تو جستـــم
مجنــونــم و مستـــم
به پـای تو نشستـــم
آخر ز بدی هات بیچاره شکستم
مجنــونــم و دستــم
بـه دامان تــو بستـم
هشیار شدم آخر از دام تو جستم
مجـــنــونم و مستـــم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مهارتهای_مهرورزی 5 نـ✍ــامه نوشتـن وقت گذاشتن برای نامـه نگاری و هدیــ🎁ـه فرستادن، یه فرهنـگِ خیلی
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرایی
📝آیا #پوشش امری فردی است یا اجتماعی؟
🔶جلوه گری در عرصه اجتماع، دیگران را تحت تأثیر قرار می دهد، لذا حقی اجتماعی است نه شخصی...
3️⃣ زیرا ممکن است، مردان متأهل نه چندان مسلط بر نفس، به علت مقایسه زنان جلوه گر با همسر خود، در بسیاری موارد دچار دلسردی از همسران خود شوند؛ همسرانی که گاه طراوت و جوانی خود را به پای این مردان ریخته اند و سختی های زندگی را، مثلاً 20 سال تحمل کرده اند تا زندگیشان از آب و گل درآمده، اما اکنون شوهرشان را زنان جلوه گر، هوایی کرده اند و سردی زندگی یا #خیانت همسر یا #طلاق را باید تحمل کنند. فرزندان طلاق و ناهنجاری های شخصیتی بعدی آنها هم، که باید جامعه هزینه آن را بپردازد خود موضوع دیگری است...
📌و اینها #جنایت است نه یک انتخاب شخصی در پوشش!
4️⃣زنان و دخترانی که تسلیم می شوند وارد رقابت شده تا در این میدان کم نیاورند و بتوانند شوهری دست و پا کنند یا آنها هم شوهران زنان دیگر را بفریبند، همانگونه که زنان دیگر شوهران آنها را فریفتند! و این دور باطلی است که روز به روز بر حدّت و شدت مشکلات فوق الذکر می افزاید...
📌و این #جنایت است نه یک انتخاب شخصی در پوشش!
5️⃣تحریک جنسی و خشونت در سیستم عصبی انسان، مدارهای در هم تنیده ای دارند و افزایش تحریک جنسی سبب افزایش #خشونت های اجتماعی می شود...
📌و این یک #جنایت_عمومی است نه یک انتخاب شخصی در پوشش!
🍃بیایید تسلیم #احکام_خدا باشیم چه حکم #حجاب چه غیر آن
✍️#دکتر_سیدعلی_مرعشی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 30 ⭕️ نکته دیگه ای که در بحث ارتباط حرام وجود داره اینه که آدم باید به حق الن
#رهایی_از_رابطه_حرام 31
🔶 یه سوالی که پیش میاد اینه که آیا بهتر نیست کلا بریم توی یه مکان دور افتاده که دیگه هیچ امکانی برای ارتباط با نامحرم برامون پیش نیاد؟🤔
⭕️ خیر این کار درستی نیست. به طور کلی هدف خداوند متعال از این که زمینه گناهان مختلف رو برای انسان فراهم کرده این بوده که "انسان با مدیریت علاقه های خودش بتونه قدرتمند بشه".
اگه قرار بود که انسان هیچ دسترسی به هیچ حرامی نداشته باشه که دیگه نیازی به خلقت انسان نبود! فرشته ها این مدلی هستند.
✅ هنر اینه که ادم توی جامعه زندگی کنه و از خودش #مراقبت کنه تا بزرگ و قوی بشه.
☢️ مثلا شما هر یک باری که از پیام دادن به نامحرم خودداری میکنی یا از دیدن عکس مستهجن چشم پوشی میکنی یا هر گناهی رو بی خیال میشی یه درجه به "قدرت روحی" تو افزوده میشه...
خدا خیلی باحال تر و با کلاس تر و حکیم تر از اونی هست که ما فکر میکنیم!
⭕️ خدا معطل این نیست که ما صرفا فقط کارای خوب کنیم! بلکه دنبال این هست که ما به "قدرت روحی" برسیم.
👈🏼 داشتن قدرت روحی مهم ترین علامت رشد معنوی انسان هست.
بله انسان تا یه حدی باید زمینه های گناه رو در اطراف خودش از بین ببره. مثلا اگه کار ضروری ندارید از نصب کردن تلگرام و اینستاگرام خودداری کنید.
اما اینکه دیگه کلا همه چیز رو کنار بذارید و هیچ زمینه ای برای گناه نباشه اولا امکانش نیست و ثانیا درست هم نخواهد بود و موجب رشد انسان هم نخواهد شد..
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#مدل_بستن شال ساده مجلسی
🌾با نگاه کردن به تصویر به راحت بودن این مدل از بستن شال پی میبرید.
ابتدا شال را سر میکنید و یکی از سمتهای شال را در کنار گوش محکم میکنید و سمت دیگر را در زیر چانه محکم میکنید.
حال باقی مانده آن قسمت که در زیر چانه محکم کردید را به پشت گردن برید و از سمت دیگر شانه به جلو بیاورید و محکم کنید.
#حجاب
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت۱۲۵ خیلی جالبه انگار وقتی دلت غم داره آهنگهایی که گوش میدی هم همه غم انگیزه ...
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۲۶
وقتی وایستادیم برای خوردن صبحانه به سختی چشمهام رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم ...
رفتم یه گوشه زیر انداز نشستم سانی هم اومد کنارم نشست
_خوبی الی ؟
سرم رو تکون دادم
_هنوز نیومده بیرون اخمهات انقدر تو همه خدا آخر عاقبتمونو به خیر کنه!
_هنوز نیومده بیرون بهت میگم که من نمیتونم الکی بگم و بخندم! توقع بیخود نداشته باش
_کی گفت بخندی حالا ؟ من میگم یه جوری رفتار کن که کسی بهت شک نکنه ! یه نیگاه به بقیه کن ببین چقدر شاد و خوشحالن
اینها خانواده من و تو هستن ... وقتی میخندن ما هم می خندیم وقتی هم خدایی نکرده غم دارن ما هم دلمون غصه
دار میشه
عزیزم توام سعی کن الان بزرگترین دغدغه ات همین خانوادت باشن ... نه آدمهایی که حتی یه سر سوزن به فکر ناخوشی خانوادشون نیستن
اون پارسا که ارزش غصه خوردن نداره می دونم مشکلت اینه که نمیتونی از خطایی که کردی به این راحتی ها
بگذری
ولی الهام خانوم اگر خدا دوستت نداشت می تونستی راهی رو که انتخاب کردی
تا تهش بری وقتی خوردی به بن بست تازه بفهمی که چه خبطی کردی و برگشتی در کار نیست
اما حالا که خدا دستتو گرفته ... خودش خواسته برگردی سمتش پس چرا انقدر خودتو اذیت می کنی ؟
_حرفات قشنگه ولی نه برای من ! من و تو با یه ایمان و اعتقاد بزرگ شدیم پس خواهشا سعی نکن واسه اروم کردن
دل من الکی بهونه بیاری
من خودم می دونم الان در نظر تو و حسام چقدر منفورم و بی ارزش !
_واقعا اینه که تو رو اذیت میکنه ؟ اولا من یه عمری باهات بزرگ شدم می دونم عقل درست حسابی نداری
و می دونم دلت خیلیم از من پاکتره ... هر آدمی خطا میکنه خود خدا گفته انسان جایزالخطاست ! تو که فرشته
معصوم نیستی که !
دوما تو لازم نیست به ذهنیت حسام هم فکر کنی ... اون از من و تو هم عاقلتره خودش می دونه چجوری فکر کنه
اگر یه ذره شخصیت تو در نظرش عوض میشد جواب سلامتم نمی داد
که در اون صورتم نباید برای تو مهم می بود !
به تمسخر گفتم :
_چه جالب ! ببین چقدر نگاهت به من ترحم آمیزه که میخوای منکر همه اونی که تو دلته بشی
_مگه تو می دونی چی تو دل منه ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۷
_نه نمی دونم ... ولی ساناز جان من بدم میاد بخاطر اینکه یه وقت افسردگی نگیرم یه جوری حرف بزنی که انگار
هیچ اتفاقی نیفتاده
همین خانواده ای که میگی همه زندگیه من هستن اگر فقط از ماجرا بو ببرن چه برخوردی با من دارن ؟ هان ؟
ایناست که داره خوردم میکنه و عذابم میده نه اون پارسای لعنتی
_می دونی فرق من و تو چیه الی ؟ این که تو همونطوری که بر خلاف من عاقبت اندیش نیستی خیلیم کم صبری !
من نمیگم اتفاقی که برای تو افتاد یه چیز ساده بوده و اصلا مهم نیست
میگم تو می تونستی با یه تصمیم درست کاری کنی که حالا این وضعت نباشه اما خوب خودت خواستی
آدم باید مرد باشه و پای خواسته هاش وایسه ... تصمیمت غلط بود شکست خوردی خوب عیبی نداره
به خودت کمک کن تا بتونی همون الهام شاد قبلی بشی با این تفاوت که حالا یه دید بازتری نسبت به همه چیز و همه
کس داری
مطمئن باش خدا توی همه کارهاش حکمتی گذاشته که من و تو ازش خبری نداریم ... حکمت این دوستی نا سرانجام
هم
بلاخره یه روزی برات روشن میشه ... ببین کی گفتم !
حرفهاش که تموم شد نموند که جوابی بهش بدم بلند شد و رفت کمک بچه ها که داشتند وسایل صبحانه رو می گذاشتن توی سفره
راست می گفت ... من الهام شاد و سرحال همیشگی رو دوست داشتم ... همونی که همه جلوی زبونش کم می اوردن
فقط اون موقع یه ایراد بزرگ داشتم اونم همین بود که همیشه عجول بودم و آتیشی ... که همینم کار دستم داد
دوست داشتم برگردم به شخصیت قبلیم منتها با یکم عقل بیشتر !
با صدای حامد از فکر اومدم بیرون
_الهام خانوم تشریف بیارید صبحانه اگر افتخار میدین البته !
می خواستم محل نذارم که چشمم افتاد به سانی که انگار منتظر بود تا مثل همیشه زبون درازی کنم .... به حامد گفتم
_تو که دست به سیاه و سفید نزدی چرا ادای خدمتکارا رو در میاری ؟
_راست میگیا ! منم رو سر شما تاجی نمی بینم که ادای ملکه ها رو درآوردی اونجا نشستی !
_چشم بصیرت میخواد که تو نداری ...
می خواست جواب بده که حسام دستشو کشید و نشوندش کنار خودش
_باز تو چشم بابا رو دور دیدی افتادی به مردم آزاری ؟
حامد : قربون قدرت خدا برم اگه حاجی هم دست از سر ما برداره دو روز .. تو خوب بلدی جانشینی کنی !
احسان :بچه های بی مخی مثل تو همیشه باید تحت نظر باشن تا یه گندی نزنن
حامد : خون میکشه داداش ! بچه حلال زاده به پسر داییش میره
طبق معمول کل کل بچه ها باال گرفت و ساناز و سپیده و حتی من هم شروع کردیم اذیت کردن
دیگه بزرگترها عادت کرده بودن و کسی باهامون کاری نداشت ... برای قدم اول خیلی خوب بود
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت
حس می کردم این سفر میتونه روحیه ام رو عوض کنه ... وقتی وسایل رو جمع کردیم و داشتیم می رفتیم سمت
ماشین دست سانی رو کشیدم و محکم بغلش کردم
_سانی عاشقتم ... میخوام بشم همون الهام قبلی کمکم کن
خندید و کنار گوشم گفت :
_الهام بی عقله ؟
_نه دیگه اون الی مرد ... میخوانم درست بشم
_خدا از دهنت بشنوه ... راستی این چرت و پرتایی که من گفتم انقدر موثر بود ؟
_شاید باور نکنی ولی آره !!
_دمم گرم ! منو اینهمه توانایی محاله
حالم بهتر بود ... خوشحال بودم که خانواده ی بزرگم همیشه حامیم هستن ... تا وقتی اونها رو داشتم دیگه نباید
احساس تنهایی می کردم .
نزدیک ظهر بود که رسیدیم ... دلم برای ویلای سرسبز و قشنگ عمه تنگ شده بود ... حتما ایندفعه هم مثل همیشه
خوش میگذره
من و سانی و سپیده وسایلمون رو گذاشتیم توی یه اتاق و حسام و احسان و حامد هم مثل همیشه یه اتاق رو شریک
شدند .
ما عادت داشتیم به اینجور تقسیم بندیها !
سپیده یه چمدون کتاب تست و کمک آموزشی آورده بود و خیلی جدی تصمیم داشت توی فضای باز بشینه و
تستهای عقب افتاده اش رو بزنه
من و سانی کلی دستش انداختیم ....
سعی می کردم از بچه ها جدا نشم وقتی توی جمع بودم حواسم پرت بود و همه چیز بهتر از قبل بود
بعدازظهر رفتیم کنار دریا ... من که همیشه از آب می ترسیدم روی شن های کنار ساحل نشستم و با یه تیکه چوب
شروع کردم نقاشی کردن
ولی همه تقریبا رفته بودن تو دریا و خوش می گذروندن
ساناز هر چقدر اصرار کرد نرفتم توی آب ...
قرار بود فردا صبح زود بریم جنگل ... یه جایی تقریبا نزدیک ویلا که همیشه می رفتیم و من عاشقش بودم
چون یه جای رویایی بود با وجود چشمه ای که داشت ...
از اونجایی که ما دخترا شب خیلی دیر خوابیدم و همش داشتیم حرف می زدیم صیح از همه دیر تر بیدار شدیم و
مجبور بودیم سریع آماده بشیم
من مانتو شلوار کتون خاکی رنگمو پوشیدم چون خیلی راحت بود ... شال سفیدم رو با کفش اسپرت سفیدم ست
کردم و رفتم پایین .
سپیده با دیدنم گفت :
_الی امروز خوشگل شدیا ! بزنم به تخته رنگ و روت وا شده !
❣ @Mattla_eshgh