مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 68 ✅ توجه به عاقبت زندگی ما در دنیا میتونه ما رو در امتحانات خودمون قوی تر کنه.
#افزایش_ظرفیت_روحی 69
خداوند مهربان به هر کسی علاقه پیدا کنه، امتحان رو یه جوری میگیره که بتونه پیروز بشه...
💕🌹❤️
و خدا نکنه که پروردگار عالم به کسی غضب بکنه...؛ جوری ازش امتحان میگیره که دیگه پیروز نشه... حتما شکست خواهد خورد... نابود خواهد شد...
⚠️ همیشه باید مراقب باشیم ظلمی نکنیم که خداوند به ما غضب بکنه...
اگه به خاطر ستمی که به دیگران کردیم، آه و ناله کسی پشت سرمون باشه، خدا غضب میکنه و روی خودش رو بر میگردونه...
آدم خیال میکنه که حالا یه فحشی هم به فلانی دادیم مگه چی میشه!
💢 انگار حواست نیست که این همه گرهی که توی زندگیت افتاده به خاطر همون فحشی بود که دادی! همون تحقیری بود که فلان فامیلت رو کردی!
😒
⭕️ خصوصا طرف مقابل هر چقدر آدم پاک تر و مومن تری باشه، اثرات وضعیش خیلی بیشتر خواهد بود...
❣ @Mattla_eshgh
📸 https://rizy.ir/qtPJFn
🔸 اکوادور، بحران تجاوز به دختران خردسال و قانونی بودن #گناه_زنا، برای افراد بالای ۱۴سال‼️
🔻 با تلاش فمینیستها، #سقط_جنین حاصل از تجاوز در اکوادور، جرمزدایی و قانونی شد!
🔻 فمینیستها در کشور اکوادور در اقدامی تاریخی، مرزهای بیحیایی را گسترش دادند!
🔻 طبق ارقام منتشر شده از سوی نماینده دادگستری اکوادور، هشتاد درصد از بارداریهای دختران زیر ۱۴ سال در این کشور به دلیل تجاوز جنسی رخ میدهد و روزانه به طور متوسط ۶ دختر خردسال سقط جنین میکنند‼️‼️
🌀 عبرتآموز اینکه، حدود ۷۰ درصد از جمعیت ۱۷.۵ میلیون نفری اکوادور پیرو آئین کاتولیک هستند و سالانه حدود دوهزاروپانصد دختر خردسال در این کشور زایمان میکنند و این، دستاورد فمینیستها در این کشور سکولار است!!
در این کشور، رابطهی جنسی برای افراد زیر ۱۴سال، غیرقانونی است اما نفوذ فمینیسم در این کشور، رابطهی جنسی بالای ۱۴ سال را قانونی و مجاز کرده است! بااین وضعیت شاهد #آمار_زنازادگی بالای ثبتنشده در اکوادور خواهیم بود‼️
❌ همچنین دولت اکوادور در ژوئیهی ۲۰۱۹ ازدواج (همباشیِ) همجنسبازان را تصویب کرد و طی اطلاعیهای اعلام کرد زین پس ازدواج (همباشیِ) دو فرد همجنس به صورت قانونی در این کشور به ثبت میرسد!!
منبع اصلی: یورونیوز
#جاهلیت_مدرن
#حق_کودکان
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
#همجنس_بازی_گناه_قوم_سدوم
#حیازدایی_پروژه_اصلی_فمینیسم
❣ @Mattla_eshgh
▪️آنا شوت از بازیگران معروف بلاروس است که به اسلام و تشیع گرویده
خودش میگه بعد از اینکه مسلمان شدم کار بازیگری رو کنار گذاشتم و دارم تلاش میکنم با استفاده از احادیث و مفاهیم اسلامی ، دین اسلام را تبلیغ کنم.
آنا میگوید : سلام کردن از زیباترین جلوه های فرهنگ اسلامی هست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_نوزدهم #بخش_اول چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد نوزدهم
#بخش_دوم
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
خداوند بعد از آن همه مستی بلندی بلاخره جاده زندگی ام را هموار کرد .
سجاد ماشین را روشن میکنم .
نگاهی به او می اندازم .
این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته .
این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد .
صورتش شاداب و چشم هایش خندان است .
تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است .
من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند
_خبر جدیدی ندارید ؟
فکر میکردم هول سود اما کاملا بر خودش مسلط است .
متقابلا لبخند میزنم
+نه خبری نیست چطور مگه ؟
نگاهی معناداری حواله ام میکند
_بی منظور پرسیدم
زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر .
معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید .
بدون اینکه من را نگاه کند میگوید
_کجا بریم .
شانه بالا می اندازم
+برای من فرقی نداره
_پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم .
و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند .
به دست هایم نگاه میکنم .
کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم .
نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم .
در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم .
سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد .
از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود .
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم .
پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است .
لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم .
سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد
همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید
_خب بریم .
با هم شروع به قدم زدن میکنیم .
به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
_احساسات من به شما از اولین باری که رفتیم خونه عمو محسن شروع شد .
وقتی شهریار براتون کیک رو آورد شما از ته دل خندیدین . منم بی اختیار خندیدم و با خنده شما ذوق کردم .
از این رفتارم تعجب کردم .
از اون روز به بعد هرچی زمان بیشتری میگذشت میدیدم شما ییشتر تو زندگیم برام اهمیت پیدا میکند .
با خنده هاتون میخندیدم با ناراحتیاتون ناراحت میشدم .
وقتی از تپه افتادین انقدر حالم گرفته بود که یکی باید میومد منو جمع میکرد نمیدونستم با اون حالم چطوری باید عادی رفتار کنم .
یا روزی که توی اون ساختمان متروکه اذیتتون کرده بودن انقدر عصبی بودم که نمیتونستم هیچ جوره خودمو کنترل کنم .
من مشکی با این مسئله نداشتم .
مشکل اصلی من این بود که میترسیدم احساساتم اشتباه باشه .
میترسیدم عشقم عشق کاذب باشه .
🌿 قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_سوم
بخاطر همین تصمیم گرفتم تا مدت طولانی شما رو نبینم بلکه یادم بره .
با خودم میگفتم از دل برود هر آنکه از دیده رود .
ولی اشتباه میکردم .
بی فکر فرو میروم .
حق با او بود . قبل از سرطانش یک مدت طولانی سجاد از جمع های خانوادگی فرار میکرد و شهر های مختلف برای کمک به محرومان میرفت و یک جا بند نمیشد .
درست میگفت اما من آن زمان شک نکردم ، بخاطر اینکه اصلا به سجاد توجه نمیکردم و بود و نبودش در جمع های خانوادگی فرقی به حالم نداشت .
دوباره با اشتیاق گوش به حرف هایش میسپارم
_نه تنها از علاقم کاسته نشد بلکه بیشتر هم شد .
من یه دفتر دارم که توش هر روز یه بیت شعر با توجه با حال و هوای اون روزم مینویسم .
تو مدتی که از شما خوشم اومده بود با اینکه هر بار دلم میخواست یه شعر عاشقانه بنویسم اما از این کار امتناع میکردم .
میترسیدم ، هنوز امید داشتم که این علاقه از دلم بیرون بره .
ولی یه روزدیگه طاقت نیاوردم .
دفترو برداشتم ، اولین شعری که به ذهنم رسید رو نوشتم .
اما وسطاش پشیمون شدم و بقیه شعر رو ننوشتم ، اون تیکه ای که نوشتخ بودم رو هم پاک کردم .
اون روز که رفتید تو اتاقم وقتی دفترو تو دستتون دیدم خیلی ترسیدم .
از این میترسیدم که شعر رو خونده باشید و ......
کلافه دستی به صورتش میکشد .
تازه آن روز را بیاد می آورم .
پس علت عصبانیت و رفتار عجیبش همین بود .
دست هایش را در جیب شلوار کرم رنگش فرو میبرد و نگاهش را وصل زمین میکند
_زمان میگذشت و من روز به روز بیشتر تو عشق و علاقه فرو میرفتم .
میترسیدم از اینکه شما رو از دست بدم .
تا اینکه یه روز علاقرو تو چشمای شما هم دیدم .
اون شد واسم قوت قلب .
تا مدت ها شاد و سرحال بودم . تصمیم گرفتم بیام خواستگاری که فهمیدم سرطان گرفتم .
همه ی امیدم نا امید شد .
اون روز سر مزار سوگل که حرفاتون رو شنیدم و یقین پیدا کردم به علاقتون هم خوشحال بودم هم ناراحت .
خوشحال از اینکه یه قدم به خواستم نزدیک شدم .
ناراحت از اینکه اگه سرطان جونمو بگیره شما میخواید چیکار کنید .
تصمیم گرفتم باهاتون حرف بزنم و متقاعدتون کنم که لهتون علاقه ندارم .
وقتی اومدم پیشتون فهمیدم فقط من نبودم که از چشم هاتون علاقه رو خوندم شما هم از چشم های من عشقو خوندید .
سعی کردم با بیماریم متقاعدتون کنم ولی فایده ای نداشت .
اون روز بابت تک تک کلمه هایی که بهتون گفتم عذاب کشیدم ، نابود شدم ، ولی چاره ای نداشتم .
برای سرطانم که رفتم دکتر چون زود متوجه شده بودم و نوع سرطانم بد خیم نبود دکتر گفت به احتمال زیاد درمان میشه .
من یک ماهی رفتم مشهد تا هم از امام رضا کمک بخوام هم اونجا تحت درمان باشم تا کسی نفهمه .
بعد که برگشتم خانوادم متوجه شدن .
فهمیدن خانوادم همانا و داغون شدن مامانم همانا .
اون خودش یه داستان طولانی و جدا داره که فعلا به همین قدر توضیح بسنده میکنم .
یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
🌿 قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_چهارم
_یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
بعدم اومدم با خانودم و پدرتون صحبت کردم که همه ی اینا رو تو جلسه اول خواستگاری براتون تعریف کردم .
کمی میکث میکند و در فکر فرو میرود و بعد میگوید
_میدونید من یه دوستی داشتم که خیلی برام عزیز بود .
تقریبا از سوم ، چارم دبستان با هم رفیق بودیم .
۲ سال پیش یه روز اومدم میشم و خیلی ازم حلالیت خواست .
هرچی ازش پرسیدم چرا داره حلالیت میخوا تفره میرفت ، میگفت انسان به هوا بنده یهو میبینی فردا مردم ، دلم نمیخواد حق الناس گردنم باشه .
۱۰ روز بعد خبر شهادتش بهم رسید .
چند روز بعد از روزی که ازم حلالیت خواست فهمیدم رفته سوریه برای همین ازم حلالیت خواسته بود .
با سکوتش سرم را بلند و نگاهش میکنم .
نگاهی به آسمان می اندازد و چند لحظه به آن خیره میشود و بعد دوباره چشم به رمین میدوزد .
بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه میدهد
+رفیقم خیلی واسم عزیز بود .
بهترین دوستم بوده و هست .
نمیشه اسم دوست روش گذاشت ، یه چیزی فراتر از دوست برام بود .
مثل برادر نداشتم بود .
تو این ۲ سالی که شهید شده ، هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سر مزارش و باهاش درد و دل میکنم ؛ بعدش به طرز معجزه آسایی مشکلم حل میشه .
جلسه اول خواستگاری ، ۳ ساعت قبل از شروع مراسم رفتم سر مزارش و باهاش حرف زدم .
ازش خواستم اگه به صلاحمه به شما برسم .
نزدیک یک ساعت باهاش درد و دل کردم .
من شما رو از رفیق شهیدم گرفتم .
میتونم با یقین بگم سرطانم درمان میشه .
چون محاله از رفیق شهیدم چیزی بخوام و رومو زمین بندازه .
تا وقتی زنده بود حق برادری رو در حقم اَدا کرد ؛ حالا هم که شهید شده حق برادری رو در حقم اَدا میکنه ، نمیدونم چجوری براش جبران کنم .
با احساس گرمای چیزی روی گونه ام تازه به خودم می آیم .
دستی به صورتم میکشم .
گرمای قطرات اشک هستند که یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند و به آن گرما میبخشند .
آنقدر در حرف هایش فرو رفته بودم که گویی در عالم دیگری به سر میبردم .
اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به سجاد می اندازم .
چشم هایش پر از اشک و لبخند عمیقی روی لبهایش است .
لبخند میزنم و میپرسم
+اسم رفیق شهیدتون چیه ؟
نگاهم میکند
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست .
چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم .
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .
🌿 قسمت_صد_بیستم
#بخش_اول
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست .
چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم .
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .
این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب چشم هایش افتاد ، کتابی که از کتابخانه سجاد ، روزی که بی اجازه به اتاقش رفتم برداشتم .
سجاد بی محالا به چشم هایم خیره میشود
_میخوام دفعه بعد که با هم اومدیم بیرون ببرمتون سر مزارش تا انتخابمو نشونش بدم .
خجالت زده چشم از او میگیرم و به قدم های کوتاهم میدوزم .
اما سجاد همانطور که به من نگاه میکند لبخند کوچکی گوشه لبش جا میدهد .
با ورم نمیشود من همان آدمی هستم که کمتر از یک سال پیش ، وقتی از تپه افتادم ، برای دیدن پاهایم با سجاد بحث میکردم و حالا از خجالت حتی نمیتوانم نگاهش کنم .
سجاد نگاهش را از من میگیرد و دور تا دورمان میچرخاند .
از حرکت می ایستد و من هم به تابعیت از او می ایستم .
_انقدر غرق حرف زدن بودم که زمان و مکان از دستم دَر رفت .
با پایان حرف سجاد سر بلند میکنم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم .
حق با اوست .
تقریبا ۱ ساعت است که داریم قدم میزنیم .
سجاد به نیمکتی که نزدیکمان است اشاره میکند .
_بفرمایید بشینید من الان میام
بی هیچ حرف و سوالی سر تکان نیدهم و مینشینم .
سجاد با قدم های بلند و سریع از من دور میشود .
به رفتنش چشم و با لبخند نگاهش میکنم .
با هر بار دیدن و حرف زدن با او به تصمیمم مصمم تر و به انتخابم افتخار میکنم .
یاد شعر امیر خسرو دهلوی می افتم و آن را زیر لب زمزمه میکنم
+لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
چقدر این شعر وصف حال من است .
چقدر از داشتن سجاد خوشحالم و چقدر خوب سختی هایم و روز های پر فراز و نشیبم جبران شد .
با صدای پایی سر بلند میکنم .
سجاد با ۲ لیوان بزرگ آب هویج به من نزدیک میشود .
لبخندش را حفظ کرده و چشم هایش برق شادی میزنند .
کنارم مینشیند و بعد از صحبت کوتاه و خوردن آب هویج ، به خاطر نزدیک شدن به غروب ، بلند میشویم و عزم رفتن میکنیم .
سجاد کمی دورتر از خانیمان ماشین را پارک میکند.
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم دست میبرد و در داشبورد را باز میکند .
جعبه ای کوچک از آن بیرون میکشد و به سمتم میگیرد .
ذوق زده چشم به جعبه میدوزم .
جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز .
ادامه دارد ..
🌿 قسمت_صد_بیستم
#بخش_دوم
جعبه ای کوچک از داشبورد بیرون میکشد و به سمتم میگیرد .
ذوق زده چشم به جعبه میدوزم .
جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم گره میزند
_یه هدیه ناقابله . لطفا تو خونه بازش کنید
سر تکان میدهم و جعبه را از دستش میگیرم .
شادی ام را با لبخند عمیقی به سجاد منتقل میکنم و از ته دل تشکر میکنم .
از ماشین پیاده میشوم و قبل از ورود به خانه برایش دست تکان میدهم .
سجاد لبخند مهربانی تحویلم میدهد و متقابلا دست تکان میدهد .
گرچه دل کندن از او برایم سخت است اما به ذوق باز کردن اولین هدیه ای که از سجاد سجاد گزفتم وارد خانه میشوم .
به محض ورود به خانه سلام میکنم و سریع به سمت اتاقم میروم .
قبل از بستن در اتاقم میگویم
+من یه ربع دیگه میام ، هر حرف و سوالی داشتید اونموقع در خدمتم .
و بعد در اتاق را میبندم .
مطمئنم پدر و مادرم با چهره هایی متعجب به در اتاق خیره شده اند .
بی خیال روی تخت مینشینم و جعبه را از زیر چادرم بیرون میکشم .
لبخندی از سر شادی میزنم و در جعبه را باز میکنم .
با دیدن هدیه ابرو بالا می اندازم و لبخند عمیقی میزنم .
تسبیح تربت دست ساخته ای است .
تسبیح را بر میدارم .
زیر تسبیح کاغذ کوچکیست .
با دقت نوشته روی کاغذ را میخوانم
《تسبیح تربت کربلا ، آخرین هدیه رفیق شهیدم به من . خیلی برام عزیزه لطفا خوی ازش مراقبت کنید》
لبخندم عمیق تر میشود و بی اختیار بغض میکنم .
هدیه اش ارزش مالی ندارد اما ارزش معنوی زیادی دارد .
این علاقه سجاد را نشان میدهد که حاضر شدا این هدیه ی ارزشمند را به من بدهد .
تسبیح را میبوسم و میبویم و دوباره داخل جعبه قرار میدهم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روی تخت کنار شهریار مینشینم
+بفرمایید در خدمتم
پاسخی دریافت نمیکنم .
شهریار به زمین خیره شده و در فکر فرو رفته .
میخوانمش
+شهریار
با اجبار نگاهش را از زمین میگیرد و به من میدوزد
_بله ؟
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+گفتی کارم داری
سر تکان میدهد
_آها ، آره راس میگی . یه لحظه حواسم پرت شد .
بعد از مکث کوتاهی میگوید
_برای مراسم عقدت شهروز نمیاد
متعجب نگاهش میکنم .
خبرش خبر خاصی نیست .
اگر بیاید تعجب میکنم .
حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید .
پس نبودش به نفع من است .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
https://www.instagram.com/p/COaIovkh0UJ/?igshid=1kc9vvokmg1w9
برای کسایی که میخواهید به نیابت از اونها زیارت امام رضا (ع) انجام بشه
به پیج بالا برید و کامنت بذارید
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۵
💢با امانتهایی که خدا بهمون داده؛
چه کرده ایــم؟
✳️ با خودمون، با روحمون،
با سلامتِ بدنمون،
با قرآن، با آخرین فرستاده اش...
چقدر امانت دارِ خوبی بودیم؟👇
@ostad_shojae