🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_دوم
+سالم بر میگردی دیگه ؟
_یه چیزی بگم ؟
سر تکان میدهم
_من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم......
میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد
+یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم
لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند
_مگه شهادت بَده ؟
کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد
+من نمیگم بَده ، میگم تگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حد اقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من .....
میان صحبتم ساکت میشوم .
اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد .
چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری .
_ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم .
گفتم که اگه شهید شدم......
+باشه ، بسه ، ادامه نده
بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند .
سجاد متوجه بغضم میشود .
نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم .
_نورا
پاسخی نمیدهم
_سرتو بلند کن
باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود .
اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد .
با محبت میگوید
_نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه .
گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم .
این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند .
آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم .
هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم .
دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد .
تن صدایش را پایین می آورد
_منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟
دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم .
دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم .
سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند .
هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم .
همانطور که در را میبندم با خنده میگویم
+صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟
خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند
_سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست .
و بعد با محبت در آغوش میکشدم
ادامه دارد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۶ ▪️از جامه عزای حسین تاخیمه مهدی، راهی نمانده است! فقط یک لبیک کافیست... وق
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۶۴
انواع ذهنیت های منفی
"احساس گناه"
🔸در این اندیشه فرد احساس میکند از نظر اخلاقی یا معنوی بی مسئولیت و سزاوار انتقاد یا مجازات است.
او فکر میکند : من فرد بدی هستم، لیاقت پاداش ندارم و مستحق مجازاتم.
❌ این فکر نیز چنانچه از طریق فعالیت مثبت به قصد جبران همراه نباشد، افسردگی، اضطراب و عزت نفس پایین به همراه می آورد.
❣ @Mattla_eshgh
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_اول
💢 قبل از اینکه به بحث بپردازیم ،
یک مقدمه ای رو که درباره ی همین
آموزش قبل از ازدواج هست عَرض کنم تااین بحث بسته بشه.
✍🏻 این مقدمه شامل ۴ قسمت هستش که عرض میشه خدمتتون.
1️⃣ قسمت اول درمورد اصل عمومیت آموزش قبل از انجام هرکاری هستش.
☜ انسان تمام کارهایی رو که انجام میده،براساس یک نوع شناخت هست.
ماساده ترین اطلاعاتی رو که داریم تاپیچیده ترین اطلاعاتمون رو ازطریق آموزش بدست میاریم.📝
✅ مثلا اینکه ما اعداد رو میشناسیم ،
رنگهارو میشناسیم.اینها ازطریق اموزش به ما رسیدند.
یعنی ما زمانی بوده که اینهارو اطلاع نداشتیم ونمیدونستیم ولی کسی به ما یادداده.
هیچ اطلاعی مانداریم که از طریق غیر آموزش بدست اورده باشیم.کسی به ما این رو یاد داده.
از ساده ترین اطلاعات تا پیچیده ترین اطلاعات از این قانون مستثنی نیستند.
🦋 این قانون رو به صورت یک اصل خدمتتون عرض میکنیم از کلام امیر المومنین علیه السلام.
حضرت می فرماید که:
{مامِن حَرَکَهِِ الّا وانتَ مُحتاجُ فیها الی مَعرِفَهِ}
《هیچ حرکتی نیست مگر اینکه در انجام اون احتیاج به شناخت داریم.》
🤩 همانطور که ملاحظه می فرمایید حضرت می فرماید که هیچ حرکتی نیست.یعنی استثنا بردار نیست.
انجام هر حرکتی احتیاج داره به معرفت وشناخت. این اصل اول ماست .
2️⃣ اصل دوممون این هستش که
ماممکن است گاهی بعضی از اعمال رو بااگاهی کم یا بدون شناخت انجام بدیم
یا شروع بکنیم وبه جلو هم تاحدودی ببریم
ولی قطعا انجام عمل بدون آگاهی
خسارات ولطمات زیادی رو ایجاد میکنه
که غالبا هم جبران ناپذیر هستند
ونمیشه دیگه اون لطمات وخساراتی رو
که وارد شده جبران کرد.😱
این رو هم به صورت یک اصل عرض میکنم خدمتتون 👇👇👇
اصل دوممون از نبی اکرم صل الله علیه واله :
{مَن عَمِلَ علی غیر علمِِ کانَ ما یُفسِدُه اکثَرَ ما مِن یُصلِح}
《هر کس که بدون علم واگاهی عمل بکند خسارات ولطماتش بیشتر از اصلاحش هست .》
🔮 به عنوان مثال شما فرض بفرمایید
خیاطی رو اگر کسی دوره ی خیاطی
ندیده باشه بخواد یک پارچه ای رو برش بزنه
وبشه یک لباس دربیاره .
چون دوره وآموزش ندیده وبدون اگاهی داره اینکار رو میکنه،تقریبا میشه گفت بدون استثنا این پارچه خراب خواهد شد وبجای اینکه از این پارچه استفاده بشه،پارچه حروم میشه وازبین میره .😬
یا رانندگی رو عرض میکنم خدمتتون .
در رانندگی هم همین طور هست.اگه کسی بدون اگاهی اقدام به رانندگی بکنه ،این هم خطر جانی ومالی برای خودش ایجاد میکنه وهم برای دیگران.⛔
👌پس همان طور که در اصل عرض کردیم
انجام یک عمل افسادش وخراب کردنش وضررش بیشتر از منفعتش است.
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
دخترکان شیعی مدرسه سیدالشهداء کابل
به خاک و خون کشیده شدند...😭
#جان_پدر_کجاستی...؟!!
#بشکند_دست_ظالم
تسلیت به مردمان ستمدیدهی افغانستان🖤
ว໐iภ ↬@sangarshohada🕊🕊
🔴 #غیبت_خانواده_همسر_ممنوع
💠 از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید.
💠 چون هم باعث اختلافات خانوادگی میشود و هم شما را فردی #ضعیف و بیتدبیر در حل مشکلات جلوه میدهد.
💠 در نتیجه حس #اعتماد به شما بشدت کمرنگ میگردد.
💠 اینکار #مجوزی برای همسرتان میشود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها #کینه به دل بگیرد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم #بخش_دوم +سالم بر میگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز ع
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد بیست پنجم
#بخش_سوم
_سجاد نگفت میای عزیزم وگرنه تدارک میدیدم واست .
+نه خاله خودم گفتم نگه ، خواستم یهویی بیام غافلگیر بشید .
گونه ام را میبوسد
_قربونت برم خاله
از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و جعبه شیرینی را از دست سجاد میگیرم .
بعد از اینکه خاله شیرین و سجاد باهم سلام میکنند
شیرینی را به دست خاله شیرین میدهم .
خاله متعحب ابرو بالا می اندازد
_به چه مناسبت ؟
+شیرینی دادن که همیشه مناسبت نداره
_خاله جون چرا زحمت کشیدی آخه
+غصه نخور خاله پولشو سجاد داده
و بعد چشمکی حواله اش میکنم .
میخندد و به سمتم آشپزخانه میرود .
من و سجاد روی مبل ۳ نفره ای کنار هم مینشینیم .
بعد از مدتی خاله همراه با شیرینی و شربت پیش ما برمیگردد .
از خاله تشکر میکنیم و منتظر میشویم تا بشیند .
رو به روی ما مینشیند .
فبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید میگویم
+راستش خاله همچین بی دلیلم نیومدم خونتون
_خیر باشه انشالله
آب دهانم را با شدت قورت میدهم و نگاهی به سجاد می اندازم
+بله خیره . سجاد براتون توضیح میده
سجاد با تردید نگاهش را میان من و خاله شیرین میگرداند و شروع به صحبت میکند
_مامان من میخوام یه کاری بکنم ، از نورا و خانوادش اجازه گرفتم .
با بابا هم صحبت کردم اجازه داد .
فقط مونده رضایت شما رو بگیرم .
کمی مکث میکند . دستی به پیشانی اش میکشو و ادامه میدهد
_راستش مامان میخوام برای سوریه ثبت نام کنم . میخواستم ببینم اجازه میدید ؟
خاله ابتدا نگاهی به سجاد و بعد نگاهی به من می اندازد
_میخوای سوریه بری ؟ برای چی ؟ میخوای بری بین یه مشت داعشی حرومی چیکار کنی مادر ؟
سجاد لبخند میزند
_میخوام برم بجنگم ، میخوام از حریم حرم حضرت زینب دفاع کنم
خاله شیرین رنگش میپرد
+میخوای با داعش بجنگی ؟
سجاد سر تکان میدهد
خاله شیرین نفس هایش به شماره می افتد
+مادر برا چی میخوای بری با داعش بجنگی ؟ سوگلمو از دست دادم کم بود حالا بزارم تو ام جلو چشم پر پر بشی ؟
سجاد سریع میگوید
_نه مامان جان کی گفته هرکی میره سوریه شهید میشه ؟
ببین مامان اگه قسمت من مرگ باشه چه اینجا باشم چه سوریه میمیرم فقط با این تفاوت که اونجا شهید میشم اینجا به مرگ عادی میمیرم .
خاله شیرین چشم هایش پر از اشک میشود .
سعی میکند بر خودش مسلط باشد
_نه سجاد نمیزارم ، من دیگه طاقت ندارم ، تگه سوگل بود میزاشتم ولی اگه .......
نه نمیزارم ، نمیتونم بزارم
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_چهارم
اشک تا پشت چشم هایم می آبند .
بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم
+خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید .
یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه .
مادر پسر بهش اجازه نمیده .
بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه .
تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده .
یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره .
ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره .
خاله شیرین میزند زیر گریه .
سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود .
رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد .
اشکی از گوشه چشمم سر میخورد .
قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم .
خاله شیرین کمی آرام میشود
_برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم .
سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه .
این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است .
دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگزارم .
سرم را بلند میکنم .
سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند .
ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم
+کِی اومدی ؟ نفهمیدم
_تازه اومدم
با تردید میگویم
+یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم
یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد
_چرا ؟
+عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن .
نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن
سر تکان میدهد و دوباره میخندد .
از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند .
دستم را نیگیرد و آرام اما طولانی میبوسد
_دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی .
هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم .
از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم .
انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است .
سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند
_سرتو بزار رو پام
سری به نشانه نفی تکان میدهم
+نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_ششم
#بخش_اول
لبخند پر رنگی میزند
_نخواب ، فقط سرتو بزار رو پام
آرام سرم را روی پاهایش میگذارم .
چقدر شب سختیست .
چه خوب گفت شاعر 《مکن ای صبح طلوع》
حالم خوش نیست . غم همه جا را فرا گرفته .
از دَر و دیوار غصه میریزد .
سجاد انگشت هایش را میان موهایم فرو میبرد و آرام نوازش میکند
_ بغض که میکنی میسوزم .
با خودم میگم سجاد ببین چقدر آدم بدی شدی ، این همه خودتو کشتی نورا رو به دست آوردی ، حالا این دختر بیگناه از صب تا شب داره از دست تو بغض میکنه .
هیچ نمیگویم ، فقط چشم هایم را آرام میبنرم تا اگر اشک به پشت چشم هایم رسید از چشم هایم جاری نشود .
_نورا اگه میخوای گریه کنی گریه کن ، وقتی بغض میکنی و سعی میکنی به روی خودت نیاری فکر میکنم منو محرم نمیدونی ، منو رفیق خودت نمیدونی ، من هم درد خوبی نمیدونی .
به سختی لب هایم را باز میکنم
+تو همه اینا که گفتی هستی ، هم رفیقی هم همدردی ، هم محرمی . همه چی هستی .
ولی الان وقت گریه کردن نیست .
نفس عمیقی میکشد و چشم هایش را نیبندد. .
وقتی چشم هایش را باز میکند با دقت به آنها خیره میشوم .
رگ های چشمش بیرون زده و سفیدی چشم هایش را به رنگ قرمز تبدیل کرده .
این رگ های قرمز خستگی و کم خوابیش را نشان میدهد .
نگاهم میکند
_بخند . بزار خنده ها تو خوب یادم بمونع تا رفتم اونجا حسرت نخورم
لبخند میزنم
_بیشتر بخند
لبخندم را عمیق تر میکنم .
سجاد دست زیر گلویم میبرد و قلقلکم میدهد
بی اختیار قهقهه میزنم .
از ته دل میخندم ، میخندم تا هم سجاد حسرت نخورد هم خودم حسرت نخورم .
نمیخواهم وقتی سجاد رفت حسرت بخورم که پرا در نبودش نخندیدم ، چرا وقتی بود افسردگی گرفتم و او را هم اذیت کردم .
چرا در بهترین لحظات زندگی ام نخندیدم .
سجاد که خنده ام را میبیند از ته دل میخنذ
_آفرین دختر خوب ، حالا شد ، حتما باشد زور بالا سرت باشه ؟
با صدای در اتاق سریع سرم را از روی پای سجاد بلند میکنم .
خاله شیرین وارد اتاق میشود
_ببخشید مزاحم جمع دونفرتون شدم
لبخند میزنم
+این چه حرفیه بفرمایید .
سجاد با خنده بلند میشود خاله شیرین را در آغوش میکشد .
مدام سر به سر خاله شیرین میگذارد تا خنده اورا هم ببیند