eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🧕بانوی دانشمند تبریزی در جمع پژوهشگران پُراستناد یک درصد برتر جهان دکتر نجمه شیخ‌زاده (متولد ۱۳۵۸) استاد دانشکده‌ی دامپزشکی دانشگاه تبریز و یکی از ۲۰ عضو هیأت علمی دانشگاه تبریز است که بر اساس اعلام پایگاه استنادی علوم جهان اسلام، در جمع پژوهشگران پراستناد یک درصد برتر جهان در حوزه های مختلف موضوعی علوم سال ۲۰۲۲ قرار گرفت. @jahanbanou_ir بیشتر بخوانید 📆۱۴۰۱/۱۰/۲۱ ‌❣ @Mattla_eshgh
011.mp3
1.84M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش یازدهم ⭕️ زن و مرد باید در اطاعت امر خدا یار یکدیگر‌ باشند! 🔴 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۴۳ نفس عمیقی می‌کشم ، و با دقت‌تر به صداهای اطرافم گوش می‌دهم؛ صدای بوق ماشین‌ها از دور، ص
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۳۴۴ شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدم‌های ناآشنا... نه کمیل هست، نه حامد، نه امید، نه مرصاد، نه حاج رسول و حاج حسین. تنها شده‌ام انگار. این‌هایی که امشب دیدم ، آدم‌های بدی نبودند. آقای ربیعی که گویا مقام هم‌رده حاج رسول است و مسعود، جوانی همسن خودم و با جایگاه سازمانی مشابه من. بجز یک سلام و احوال‌پرسی کوتاه ، و چند کلمه برای آشنایی بیشتر، حرفی نزدیم و من را فرستادند داخل این اتاق که استراحت کنم. دست می‌کشم روی دیوار گچی ، و رنگ‌نخورده کنار تخت که پر است از خط و خش. مثل دیوار اتاق خودم است در خانه قبلی‌مان. بچه که بودم، کنار دیوار می‌خوابیدم و تا قبل از این که خوابم ببرد، در ذهنم با خش‌های بی‌معنای روی دیوار داستان می‌ساختم. یکی از خط‌ها شبیه چهره یک غول بود. یکی شبیه ستاره. یکی شبیه یک ابر. انقدر در ذهنم به هم ربطشان می‌دادم ، که خوابم ببرد. خمیازه می‌کشم از خستگی و سرم را روی بالش جابه‌جا می‌کنم. الان تمام خط‌های روی دیوار ، شبیه مطهره و حامد و کمیل شده‌اند و زل زده‌اند به من. دوباره غلت می‌زنم ، تا نگاهی به ساعت روی دیوار بیندازم. عقربه‌ها و اعداد شبرنگ ساعت، روی صفحه سپیدش می‌درخشند و ساعت یک و نیم بامداد را نشان می‌دهند. باز هم خمیازه می‌کشم؛ این‌بار به خودم نهیب می‌زنم: - باید بخوابی وگرنه فردا چرت می‌زنی! و چشمانم را محکم می‌بندم. یادم نیست آخرین خواب عمیق و راحتی که داشتم کی بوده. عادت کرده‌ام به خوابیدن با چشمان نیمه‌باز ، و مغزِ هشیار. نمی‌دانم چقدر از خوابِ نه‌چندان سنگینم گذشته که چشم باز می‌کنم. خستگی تا حد زیادی از تنم رفته. چشمانم را ریز می‌کنم تا ساعت را ببینم. چهار و سی دقیقه است و نزدیک اذان. سه ساعت گذشت؟ اصلا احساس کسی که سه ساعت خوابیده را ندارم. دستی به صورتم می‌کشم ، و از جا بلند می‌شوم. می‌خواهم از اتاق بیرون بروم برای گرفتن وضو که صدای پچ‌پچی از پشت در اتاق می‌شنوم.
پشت در می‌ایستم ، و سرم را به در نزدیک می‌کنم. دونفر دارند با هم صحبت می‌کنند؛ نمی‌فهمم چه می‌گویند. کسی دسته در را لمس می‌کند ، و می‌خواهد آن را پایین بکشد که خودم سریع در را باز می‌کنم. انقدر سریع که دست کسی که می‌خواست در را باز کند، در هوا می‌ماند. دونفری که پشت در بودند، هاج و واج سر جایشان مانده‌اند و خیره‌اند به من. یکی‌شان، جوانی ست تپل و با صورتی گرد و سفید و ریش کم‌پشت ، و دیگری، جوانی باریک و قلمی و قدبلند؛ و پوست سبزه و موهای فرفری. تقریبا متضاد هم هستند در ظاهر. طوری نگاهم می‌کنند که انگار همین الان از کره ماه برگشته‌ام. می‌خواهم بگویم «شما؟» که جوان لاغر، با آرنج به پهلوی جوان چاق می‌زند و می‌گوید: - دیدی گفتم! اخم می‌کنم: - ببخشید شما؟ جوان لاغر می‌خواهد دهان باز کند ، که جوان چاق قدمی به جلو می‌گذارد و مودبانه می‌گوید: - می‌خواستیم برای نماز بیدارتون کنیم آقا... جوان لاغر دیگر تاب نمی‌آورد ساکت بماند و می‌پرد وسط حرف دوستش: - ولی مثل این که خودتون از قبل بیدار بودید! دیدی گفتم ایشون خواب نمی‌مونن؟ و پیروزمندانه به رفیقش نگاه می‌کند. هنوز از رفتارشان سر در نمی‌آورم. می‌گویم: - ممنون. بیدار بودم. جوان لاغر، سریع برای دست دادن دست دراز می‌کند: - من جوادم. با تردید دست جلو می‌برم ، تا دستش را بگیرم. محکم دستم را می‌فشارد و تکان می‌دهد: - شما عباس آقایید؟ من خیلی تعریف‌تون رو شنیدم. شما... اجازه نمی‌دهم حرفش را کامل کند: - کجا می‌تونم وضو بگیرم؟ الان اذان می‌شه.
این بار جوان چاق ، به پهلوی جواد ضربه می‌زند و لبش را می‌گزد. بعد راهنمایی‌ام می‌کند به سمت سرویس بهداشتی: - بفرمایید از این طرف. جواد پشت سرم راه می‌افتد و می‌گوید: - این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست. صورت محسن سرخ می‌شود ، و به جواد چشم‌غره می‌رود. باز هم اخم می‌کنم: - چی؟ اوباما؟ جواد می‌خندد و محسن بیشتر سرخ می‌شود. جواد می‌گوید: - آخه گفت بیایم شما رو صدا کنیم. بعد من بهش گفتم این آقا عباسی که من تعریفش رو شنیدم بعیده این ساعت خواب باشه و خودش زودتر بیدار شده. محسنم گفت اگه بیدار بود من اسمم رو عوض می‌کنم می‌ذارم اوباما. و باز هم می‌خندد. لبخند ملیح و کوچکی می‌زنم؛ هرچند شوخی بامزه‌ای ست، برایم سخت است گرم گرفتن با کسانی که چندان نمی‌شناسمشان. محسن برای جواد چشم و ابرو می‌آید: - بذار آقا برن وضوشون رو بگیرن. زشته جواد. و رو به من اضافه می‌کند: - نماز رو که خوندین، تشریف بیارین طبقه بالا. آقای ربیعی می‌خوان باهاتون صحبت کنن. با اجازه... و با چشمانش به جواد علامت می‌دهد که برویم. صدایشان را از پشت سرم می‌شنوم ، که می‌روند طبقه بالا و جواد خنده‌کنان دارد به محسن می‌گوید: - ولی خداییش اصلا شبیه اوباما نیستیا! و بلند می‌خندد. نماز را در اتاق می‌خوانم. دیدن جواد و محسن، من را به یاد بچه‌های اداره خودمان انداخته است. پس بچه‌های تهران هم ، برخلاف آنچه فکر می‌کردم، خیلی خشک و جدی نیستند؛ اما آخرش جای امید و میلاد و مرصاد را نمی‌گیرند. سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشسته. فرصت را غنیمت می‌شمارم: - خیلی احساس غربت می‌کنم کمیل. کاش تو... دستش را بالا می‌آورد و سریع می‌گوید: - اگه می‌خوای لوس‌بازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین می‌زنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چی‌ام هان؟ نکنه توهم زدی؟
🕊 قسمت ۳۴۷ سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشسته. فرصت را غنیمت می‌شمارم: - خیلی احساس غربت می‌کنم کمیل. کاش تو... دستش را بالا می‌آورد و سریع می‌گوید: - اگه می‌خوای لوس‌بازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین می‌زنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چی‌ام هان؟ نکنه توهم زدی؟ به مِن‌مِن می‌افتم و سعی دارم خطایم را جبران کنم: - نه نه... منظورم این بود که... - دیگه هیچی نگو، عین اینا که نوک دماغشونو می‌بینن هم حرف نزن. و بعد، لبخند قشنگی می‌زند: -خیلی مواظب خودت باش عباس. این ماموریت با همه قبلیا فرق داره. - از چه نظر؟ - خودتم حالت یه طوریه نه؟ - آره. حالا بگو از چه نظر؟ چشمک می‌زند و از جا بلند می‌شود: - مهمه دیگه. اصلا تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو پی زندگیت. بنده خدا ربیعی یه لنگه‌پا منتظر توئه. دست می‌گذارم روی زانو ، تا از جا بلند شوم. سر خم می‌کنم تا جانماز را جمع می‌کنم و وقتی دوباره سرم را بلند می‌کنم، کمیل نیست. سریع فکرم را اصلاح می‌کنم: هست. اما من نمی‌فهمم و نمی‌بینمش. ربیعی و همان مردِ مسعود نام، طبقه بالا دور یک سفره نشسته‌اند و دارند صبحانه می‌خورند. مسعود همسن خودم است؛ شاید حتی یکی دو سالی بزرگ‌تر. هیکلش هم مثل خودم درشت است؛ اما کمی کوتاه‌تر از من. صورتش را سه‌تیغه تراشیده و سرش را از ته کچل کرده. همه این‌ها در کنار پوست سبزه، لب‌های کبود و تیره و چشمان سبز، باعث می‌شود کمی خشن به نظر برسد و البته برداشت اولم از اخلاقش هم، این بود که دوست ندارد خیلی با غریبه‌ها گرم بگیرد.
🕊 قسمت ۳۴۸ هردو من را که می‌بینند، به احترام از جا بلند می‌شوند. این کارشان کمی معذبم می‌کند. به زور می‌خندم ، و با تعارف آقای ربیعی، سر سفره می‌نشینم. ربیعی سعی می‌کند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد: - داشتم به مسعود می‌گفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم. نه من می‌خندم نه مسعود. جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود. باز هم لبم را کمی کج می‌کنم تا ادای خندیدن دربیاورم. ربیعی بفرما می‌زند و خودش هم جدی می‌شود: - اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچه‌های بسیج مسجد صاحب‌الزمان گفتن، فعالیت‌شون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پرونده‌ت رو خوندم، تو در زمینه فرقه‌های تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده. سرم را کمی خم می‌کنم ، و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را می‌کَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک. می‌گویم: - من در خدمتم. ان‌شاءالله که خیره. مسعود دستش را می‌تکاند ، و از سر سفره برمی‌خیزد. به سمت میزی می‌رود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشته‌اند. چند برگه را از روی آن برمی‌دارد و می‌دهد به من: - اینا گزارش‌های نیروهای بسیجه. تکه نان میان لب‌هایم می‌ماند. با چشمانم سریع نوشته‌ها را مرور می‌کنم. هیئت محسن شهید. اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهم‌ترین نقاط اختلاف شیعه و سنی. ادامه گزارش هم ، خلاصه سخنرانی‌ها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است... همان‌طور که ربیعی تحلیل کرده بود، درست تشخیص داده‌اند و این هیئت گرایش‌های تکفیری دارد. ته دلم آفرینی به هشیاری ، و تشخیص درست و به موقع بچه‌های بسیج آن مسجد می‌گویم. - خب، چکار کنیم عباس آقا؟
🕊قسمت ۳۴۹ - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی. از لحنش هیچ نمی‌شود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری. می‌گویم: - من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست. مسعود از جا بلند می‌شود ، و می‌رود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست. فقط سرش را از در می‌برد تو و می‌گوید: - محسن! محسن! صدای خواب‌آلود جواد را از داخل آن اتاق می‌شنوم: -اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون! منظورش را از جانسون نمی‌فهمم. این جواد هم زده به سرش. مسعود دوباره محسن را صدا می‌زند؛ جدی و بی‌توجه به غرولند کردن جواد. این‌بار جواد بلندتر می‌گوید: -هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت. یعنی جواد هنوز یادش هست شوخی‌اش با محسن را؟ خنده‌ام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو می‌دهم. صدای ناله‌مانندی می‌آید که: - هااان؟ صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد. مسعود دوباره صدایش را بلند می‌کند: - محسن بلند شو ببینم! صدای تق ضربه می‌آید و بعد، صدای گیج و بهت‌زده محسن: - هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید... ربیعی نگاهی به من می‌کند ، و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام! بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 یک راهب تبتی زنده در کوه‌های نپال کشف شد... 🔻 او با ۲۰۱ سال سن، کهنسالترین فرد جهان به حساب می آید. در تصویر، او در حالت خلسه عمیق یا مدیتیشن به نام تاکاتت است. هنگامی که وی برای اولین بار در یک غار کوهستانی کشف شد آن‌ها فکر کردند که او یک مومیایی است. با این‌حال دانشمندان با بررسی آن‌چه آن‌ها فکر می‌کردند مومیایی‌ست، متوجه شدند که راهب، دارای علائم حیاتی و زنده است. او یک تکه کاغذ به همراه داشت که روی آن نوشته بود: هر چرندی که توی برات میفرستن رو باور نکن...! چقدر مجازی این چندوقت دروغ ساخت و تحویل مردم داد... ‌❣ @Mattla_eshgh