مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۷ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣برای یاری اش... باید آماده شد! کسی که قلبش، آماده
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۱۶
❗️هر تفکری مفید نیست.
فکری مفید است که بتواند انسان را:
✅ از سردرگمی بیرون بیاورد.
و
✅ به موفقیت برساند.
👈 برای رهایی از تردید و دودلی👇
درباره علت و راه حل های موجود؛ چندین بار فکر کنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم ✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید 🌹 اگر از #ازدواج د
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید
🌹 اگر از #ازدواج در ذهنتان یك غول نسازید و موانع ذهنیتان را كنار بگذارید، ازدواج هم میتواند آسان باشد:
💖 برای یک ازدواج آسان خاطره های تلخ قدیم را فراموش کنید
اگر در سن پایین تری با اتفاقاتی روبرو شده اید که باعث شده در رفتار و کلام شما تأثیر بگذارد و باعث شده مثلا با همه خواستگارانتان به تندی رفتار کنید باید اعتراف کنیم که شما باید این خاطرات تلخ را فراموش کنید و تأثیراتش را از بین ببرید این باعث میشود رفتار و کلام شما اصلاح شود
💖 یك نفر در دنیا هست كه شما را عاشقانه دوست دارد
ترس از تنها ماندن، ترس از مورد پسند واقع نشدن، ترس از پیر شدن، ترس از ازدواج نكردن، همه این افكار یك فرد را نازیبا جلوه میدهد و جذابیت او را پایین میآورد چون این احساس باعث میشود شما مدام به یك نفر گیر بدهید و اصطلاحا آویزانش شوید. خرج كردن و هدیههای سنگین خریدن برای یك مرد باعث جذاب شدن شما نمیشود و این موضوع گذرا است. همیشه به این فكر كنید كه یك نفر در دنیا هست كه شما را عاشقانه دوست دارد. همین داشتن شجاعت و اعتماد به نفس است كه آدمها را به سمت شما جذب میكند.
ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
#آقایان_بدانند
✍آقايان شايد بارها شنيدهاند كه وقتی از خانمی میپرسند چه شوهری میپسندی، میگويند:
«مردی كه بتوانم به او تكيه كنم!»
بايد يادتان باشد منظور زنان از «تكيه كردن»، سينه سپركردن و قوی بودن برای دعوای سر کوچه و چهره خشن و بزن بزن نيست، اصلاً و اصلاً اينگونه نيست!!!
آنان نیازمند «امنیت روحی» هستند نه «امنیت جسمی».
آنان نیازی به یک قلدر ندارند،
بلكه آنان با توجه به روحيهی لطيفشان، دوست دارند با تمام وجود باور کنند که در کنار آنها همواره یک حامی صادق است که آنان را از لحاظ روحی و روانی و عاطفی، حمایت و پشتیبانی میکند.
👈 خصوصا احترام به زن در محافل خصوصی و عمومی بالاخص: فاميل، اقوام، دوستان، نزديكان
#خواستگاری 😉💐
💢 با اینکه موقعیت خوبی داشتم، هر بار به خواستگاری می رفتیم به مشکلی برمیخوردیم.
برای تولد #شهیدهادی بر سر مزار یادبودش رفته بودم؛
به عکسش خیره شدم و گفتم:
من از شما کادو می خواهم.
یک کاری کن دفعه بعد با همسرم به دیدنت بیایم.
روز بعد، یکی از دوستان خانواده ای را به من معرفی کرد. خواستگاری به خوبی پیش رفت؛ مشکلی وجود نداشت، قرار شد برای صحبت های خصوصی به اتاقی برویم. به محض اینکه وارد اتاق شدیم، چشمم به تصویر بزرگ آقا ابراهیم روی دیوار افتاد.
💢 از ایشان پرسیدم: چطور #شهیدهادی را میشناسید؟
گفتند: شهید هادی همرزم پدرم بوده.
هفته بعد با همسرم برای تشکر به کنار مزار یادبودش رفتیم.
همسرم هم مثل من از آقا ابراهیم خواسته بود تا یک همسر برایش انتخاب کند.
#سلام_بر_ابراهیم2
#شهید ابراهیم هادی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_نهم_۳ 🌷🍁🌹🍀🌻 5⃣ استعداد انسداد عروقی و سکته های قلبی (سکته گرم) بالا است. 6⃣ خلط دم
#جلسه_چهل_و_نهم_۴
🌳🍎🌴🍋🌲
7⃣ خارش دموی هم داریم که از کهیر شروع می شود.
معمولا کهیری را که با خوردن گرمی بروز می کند 👈 کهیر گرم می دانیم که درمانش انجام ⬅️ حجامت است. ✅👌🌹
✋ ولی بدانید که کهیر سرد هم داریم که رنگش سفید است و در زمان استرس و غم بروز می کند. ✅
8⃣ اگر دم در گوارش زیاد شود، معده گرم می شود و تمایل به ترشی 👈 فراوان می شود
و اشتها کم می شود که با خوردن ⬅️ ترشی ها افزایش اشتها می دهیم.
💎 چند نکته :
کاهش اشتها ⬅️ گرمی معده
افزایش اشتها ⬅️ سردی معده
هضم سریع ⬅️ گرمی معده
هضم کند ⬅️ سردی معده
♻️ علائم سردی معده:
👈 آروق، بوی بد دهان، بوی بد دفع، قار و قور شکم و سنگینی معده پس از خوردن خوراک سرد.
🌸💟 درمان سردی معده خوردن 👈 خوراک گرم می باشد. ✅👌💐
🌱✨🌿💫🌾
9⃣ اگر دم در روان زیاد شود، به تناسب گرایش تربیتی 👈 به اوج خود می رسد.
مثلا ادبیات و شعر، اختراع و جنگ و ... .
فازهای تربیتی 👈 جهتگیری حرارت مغز را تعیین می کنند.
✳️ اغلب بیماران مراجعه به روان پزشکی سه دسته اند :
1: افسرگی دارند : بلغمی ها و سوداوی ها
که انجام سریع حجامت برای آن ها مضر می باشد و حتما اول باید بدنشان را گرم کرد.
2: حالت هیجانی دارند : دموی ها و صفراوی ها که انجام حجامت برایشان مفید است.
3: دو قطبی هستند : معولا غلبه صفرا و بلغم با هم دارند
که باید برای رفع مشکلات این ها با تدبیر عمل کرد. ✅💐
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#تفاوت_زن_و_مرد
شماره ۵
🍀 مادر، همه فرزندان خود را به طور تقریبی یکسان دوست دارد؛ مهر و محبت او مشروط
به اطاعت و بروز استعداد نیست .
🌸 اما پدران، فرزندانی را که از آنان حرف شنوی داشته و در تحصیل، اجتماع و حرفه اش موفق تر باشند، بیشتر دوست دارند.
🌺 لذا پدر و مادر عزیز متوجه این تفاوت باشید.
🌺🌸🍀☘️🌹🌸
📚 تفاوت زنان و مردان ص۶ شعیبی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍️ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_نود_دوم انیس به هیچ وجه حاضر نبود همسرش را رها کند و ب
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت نود سوم
قبل از تماس محسن کتاب هایی که برای کنکور میخواند را کف اتاقش پهن کرده بود و بی حوصله آنها را ورق میزد اما بعد از تماس چنان انرژی گرفته بود که جاریش ( مادر سجاد ) همان طور که با فاطمه بازی میکرد گفت :
ببین انیس این پسر عموت زنگ میزنه چطور با انگیزه میشی ، کاش بهش میگفتی چرا برادرش به من یه زنگ نمیزنه ، دلم براش تنگ شده ، باورت نمیشه سجاد چقدر بهونه میگیره !
انیس آنچنان غرق مکالمه خاتمه یافته دو نفره شان بود که متوجه صحبت های جاریش نشد .
ـ هی انیس با تو هستما ....
ـ چیه ؟
ـ هیچی بابا تو هم دیوونه شدی رفته !
ـ میگما ؟ امروز مطهره خانم میخواد بره بیمارستان ؟
ـ نه فکر نکنم ، چطور ؟
ـ هیچی پاشو با هم بریم خرید .
ـ وا ، ما که چیزی نمی خوایم ! اون سری که رسول اومد همه چی برامون خرید
ـ اِ پاشو لوس نشو ، میخوام امشب با آب جوش کیک درست کنم ... بلدی ؟
باید اتاقو تزیین کنم ... میخوام به محسن بگم ، ناراحت نباش دیگه وقتی محسن اومد ازش میپرسیم آقا رسول کجا هستن .
ـ آخه مرد اینقدر بی فکر ؟ نمیگه من دلم هزار راه میره !؟
ـ حتما نتونسته ، پاشو بریم ... سجاد که داره با محمدرضا و محمدحسین بازی میکنه .... فاطمه هم بذارش پیش مطهره خانم با حسنا مشغول بشه
ـ وا خب بچه هامم میارم
ـ نه آخه خیلی چیزا قراره دست بگیری نمیشه بچه ببریم
ـ چشم اوامر دیگه ؟ حالا خوبه من جاری بزرگتم این جوری دستور میدی
ـ من که نمی تونم ! بچم یه چیزیش میشه
ـ خیلی ناز داری انیس ....
با همسر رسول به بازاری که متشکل از حداکثر ۱۰ مغازه بود رفتند . اغلب چیز هایی که در رویا هایش بود را قطعا نمی توانست پیدا کند اما با کمک مادر فاطمه توانست مشابهش را تهیه کند .
همه چیز را آماده کرده بود ، لباسی صورتی رنگی را پوشید و مطهره خانم موهای بلند و خرماییش را گوجه ای بست که زیباییش را چند برابر میکرد .
منتظر محسن نشسته بود و به ساعتی که با کمترین سرعت پیش میرفت زل زده بود ، اغلب محسن برای ناهار خودش را می رساند اما اینبار ....
ساعت ۴ شده بود و انیس استرس تمام وجودش را پر کرده بود ...
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_چهارم
مضطرب بسمت اتاق مطهره رفت و در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : خاله دون میخوای بیای بازی تُنیم ؟
ـ باشه خاله فردا صبح بازی میکنیم ، مامانتو صدا کن !
ـ مامانی
.
مامانی
.
بیا خاله انیس
مطهره خانم در را کامل باز کرد و همان طور که انیس را به داخل می کشاند گفت : جانم انیس ، چیه دختر ؟ چرا رنگت پریده ؟
ـ مطهره خانم محسن نیومده دلم شور میزنه
ـ نگران نب...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن به صدا در آمد ، تلفن را جواب داد و صدای خسته و نالان رسول در گوشش پیچید .
ـ الو خانم حسینی سلام ، اگه خانم من یا انیس هستن یه طوری رفتار کنید که من پرستار بیمارستانم ...
ـ بفرمایید
ـ دیشب به گردان ما پاتک زدن ، خیلیا شهید و مجروح شدن باید بیاین بیمارستان به کمکتون نیاز داریم ...
هق هقش مطهره را دل نگران کرد که خودش ادامه داد .
ـ خانم حسینی .... داداشمـ....
مطهره با قلبی که داغ دار شده بود رو به رسول گفت : خب ماشین بفرستین .... من ...من میام
ـ فرمانده با یه ماشین دارن میان دنبالتون ... لطفا انیس رو هم بیارینش با خودتون
مطهره خانم نگاهی به چهره پر از سوال انیس انداخت و گفت : باشه منتظرم .
آنقدر قلبش از آن خبر گرفته بود که فراموش کرد از رسول احوال سیدحیدر را بپرسد .
انیس : چیشد مطهره خانم ؟
ـ هیچی عزیزم تو خودتو ناراحت نکن برای بچت خوب نیست
ـ میشه بگین کی بود ؟
ـ دیشب پاتک زدن ..
ـ یا حسین شهید ... محسن چیشده ... محسنم کجاست ؟
ـ آروم باش عزیزم باید بریم بیمارستان ... بیا بریم خانم آقا رسول هم خبر بدیم آقا رسول هم مجروح شدن ...
انیس مدام گریه می کرد و می پرسید چه بلایی به سر محسن آمده .....
از وقتی چهره ی درهم سیدحیدر را دیده بود اشک هایش از هم سبقت گرفته بودند .
با سرعت بسمت بیمارستان دوید و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت :
خانم ببخشید شوهر من کجاست ؟ فاتح ... محسن فاتح..
ـ انیس
با صدای رسول بسمتش برگشت و به دست گچ گرفته و لباس خون آلودش زل زد و گفت :
آقا رسول محسن کدوم اتاقه ؟ چقدر آسیب دیده ؟
رسول برادر بزرگ محسن و فرزند اول پدرش بود . کسی که بخاطر مشکل ناباروری همسرش ۷ سال از داشتن فرزند محروم بود و بعد از نذر و نیاز های فراوان سجاد هنگامی که بیست و هشت ساله میشد بدنیا آمد و بعد از دو سال فاطمه ...
انیس از بدو تولد بیماری قلبی داشت و بسیار بی قراری میکرد در آن زمان رسول کلاس سوم راهنمایی بود که همراه برادران انیس بعد از مدرسه به خانه آنها می آمد و انیس را در باغ می گرداند تا با گریه های کودکانه قلب کوچکش را بیش از این آزار ندهد .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_پنجم
حمایت های برادرانه رسول به اندازه ای بود که همه ی فامیل انیس را خواهر رسول می دانستند . همیشه او را مثل برادر بزرگترش می دید و او را داداش صدا میکرد .
با قلب ضعیفی که نفسش را گرفته بود گفت : داداش رسول ؟ دستتون چی شده ؟ حالتون خوبه ؟
ـ حالم خوب نیست ولی حال محسن خیلی خوبه
اشکی گونه اش را خیس کرد که انیس با نگرانی پرسید :
اینقدر درد دارین ؟
ببخشید میشه بگید محسن کجاست ؟
با خجالت سرش را پایین انداخت و ادامه داد ؛ میخواستم جشن بگیرم بهش بگم داره بابا میشه ولی اشکالی نداره همین جا بهش میگم
با این حرفش انگار خنجری به قلب رسول فرو کرده باشد ، شانه های مردانه اش از گریه لرزید .
با نگاهی باحیا رو به رسول گفت : داداش اشکال داره الان بگم ؟ بی ملاحظگیه ؟ خوشحال نشدین ؟
ـ چرا انیس جان خیلی خوشحال شدم
ـ پس چرا گریه میکنین ؟ میشه بگید محسن کجاست ؟
به نیمکت اشاره کرد و گفت : بیا اینجا بشین انیس جان
ـ داداش تو رو خدا بگین چیشده ؟!
ـ ببین انیس جان ، ما دیشب فکرش رو هم نمی کردیم که عراقی ها بعد از عملیات قبل بتونن پاتک بزنن ... نیمه های شب بود که آتیش از هر طرف احاطمون کرد ما تا چند ساعت پیش توی محاصرشون فقط شهید میدادیم ... خیلیا رو اسیر کردن ... تا اینکه گردان المهدی استان فارس اومدن و حلقه محاصره رو شکستن ... ولی ....
ـ محسن اسیر شده ؟ خب زود بر میگرده مگه نه ؟ داداش زخمی هم شده بود ؟
رسول با دلی که از غم آتش گرفته بود رو به نگاه بی تاب انیس گفت :
انیس جان .... محسن ... محسن دیگه بر نمیگرده .... محسنِ تو شهید شد ... من نا برادر توی اون آتیش تنهاش گذاشتم .... نتونستم برش گردنم ... من دست شکسته ... من بیهوش بودم ... من بی لیاقت برادرمو میون آتیش ول کردم
انیس نمی شنید که رسول چه می گوید فقط این جمله در سرش می پیچید " محسن دیگه بر نمیگرده ... محسن تو شهید شده "
قلبش بی قرار تر از همیشه در سینه اش می کوبید ... نفسش گرفته بود ... هر چه تلاش میکرد بخاطر کودکش اکسیژن را به ریه اش فرو ببرد بیشتر احساس خفگی میکرد ...
زجه زهرا ( همسر رسول ) که فاطمه را به خود فشرده بود و با سوز گریه میکرد حالش را بدتر میکرد ....
ادامه دارد ...