eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۵ برای حل کردن مشکل، ابتدا: 👈مسئله را ارزیابی کنید. 👈مشکلات اصلی و فرعی را از یکدیگر تشخیص دهید. 👈در حل مشکلات، احساسی برخورد نکنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
(بازخوانی یک روایت به مناسبت تلاش مذبوحانه ی مدافعان ترویج فساد تحت پوشش شعار زشت کودک همسری!) «خوشبختی گم شده ...» دامادم ۱۶ سالشون بود که قدم پیش گذاشتند برای خواستگاری هنوز نه دیپلم گرفته بودند نه سربازی رفته بودند نه شغلی داشتند ونه سرمایه و ارث و میراثی! وقتی متوجه شدم دخترم به این وصلت مایلند با توجه به شناختی که ازبلوغ ایشون ازمناظر مختلف داشتم تنها مطلبی که سعی کردم بفهمم اخلاق ومیزان اعتقادات مذهبی دامادم و خانوادشون علی الخصوص مادرشون بود بعداز شش ماه ارتباط مستمر در قالب مشاوره و بررسی ابعاد مختلف شخصیتیشون خیالم راحت شد با همسرم ساعتها صحبت کردم(بخوانید بحث) تا راضی شدند فقط برای یکبار خواستگاری بیایند در همان اولین نگاه به قول قدیمیها انگار آبی روی آتش ریخته باشند مهر دامادم به ناگاه به دل همسرم افتاد شب خواستگاری نشست مجازی داشتم فیلم دیدیم کمی بگو بخند کردیم دختر پسر یک ساعتی با هم حرف زدند دور هم شام خوردیم! مادر آقا داماد از مادرم خدا بیامرز پرسیده بودند: پس مهریه؟ عروسی؟! مامان بهم گفتند: بابا مثلا خواستگاریه ها! گفتم: خدا خیرتون بده، هرچی خودتون و خودشون بگید من با پدرشون مطرح میکنم دختر گفت: ۱۴ سکه پدرشون رو راضی کردم... ازدواج نیمه مستقل داشتند و به مدت یک سال و نیم با هم زندگی کردیم دورهمی خوش میگذشت عروسی تو یه تالار در شهر دامادگلم برگزار شد دعوتی از طرف ما ۴۳ تا مهمون با وام ازدواجشون پول پیش خونشون رو دادند و جهیزیه هم وام گرفتیم و قسطی دو سه تا تیکه بزرگش رو برداشتیم چرخ گوشت و خیاطی و... نگرفتیم در حد ابتدائیات و شاید کمتر که مجبورند برای مهمان داری ۱۶ نفر از خونه ما وسیله ببرند [ بالاخره بشقابهامو برگردوندند:) ] با این اوصاف زندگیشون پاگرفت زنده هستند والحمدلله خوشبخت و پرتلاش با تدوین و عکاسی زندگیشون رو میگذرونند طوری از خونه ی کوچیکشون عکس میگیرند که خیلیها فکرمیکنند لاکچری ترین زندگی عالم رو دارند درحالی که برخی همچنان درحال تهمت پراکنیند هفته پیش خدا بهشون یه گل پسر داد اسمش رو محمدحیدر گذاشتند سیسمونی در حدی که بعد از به دنیا آمدن بچه مجبورشدیم برخی از لوازم موردنیاز رو تهیه کنیم مادرم خدا بیامرز سر ازدواج خودم کمی راحت تر گرفتند ۱۵ ساله بودم مهریم ۷۲ سکه که همون سالهای ابتدایی بخشیدم منزل همسرم ادامه تحصیل دادم الان در حال گذراندن دوره دکتری هستم دروس طلبگی رو هم فعالیت اجتماعی در کنار رسالت اصلی مادری و همسری، ۲۵ سال از زندگی مشترکمون میگذره همچنان مستاجریم و همچنان خوشبخت دوستان؛ باورتون بشه یا نه بعد مادی زندگی رو زیادی جدی بگیرید اسیرتون میکنه(این رو کسی داره میگه که طعم فقر رو بارها با تک تک سلولهای بدنش به سخت ترین اشکال چشیده) این جمله کتاب دینی دبستان که مبنای قرآنی داره حلال همه مشکلاته اگر واقعا باورش کنیم: «دنیا مزرعه ی آخرت است» اگر اینو باور کنیم بحثمون که میشه دیگه سعی در تخریب هم نمیکنیم که نیاز به تسلیحات برای ضربه بیشتر باشیم و بدویم دنبال مهریه و حق طلاق و استفاده اززور مردانه و... اگر باور کنیم این دنیا گذراست در بدترین شرایط به خودمون میگیم وباتوکل، سخت ترین مشکلاتو تحمل میکنیم وتلاش میکنیم برای سعادتمندی خودمون و اطرافیانمون بدون چشمداشت بیایید یکبار به این حرفهای ساده خوب فکر کنیم خوشبختی با سخت گیری های اینچنینی بدست نمیاد🌺 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 | ولادت حضࢪت زینب سلام الله علیها مبارک باد.❣ ▪️ السلام علی الحسین @sangarshohada 🕊🕊
دخــتر نور است این بانــو و بی شک آفتاب می شود مانند شمعی بی رمق در محضرش اسم او ذکـر شب و روز همه آیینه هاست عصمـت الله اسـت این آیینه نـام دیگرش حضرت زهرای اطهر مظهر حجب و حیاست ارث بـرده ایـن عقیلــه حجـب را از مــادرش ‌❣ @Mattla_eshgh
🎀 🎀 🔴 💠 شوهرم شب‌ها دیر میاد خونه و با گلایه به او میگم: به خدا منم دارم، برو از هرکی میخوای بپرس، ببین هیچکی کارتو تأیید میکنه؟ إن شاء الله خدا مزدتو تو همین دنیا بده. شوهرم میگه: همینه که هست، دنبال تفریح و خوشگذرانی نبودم، اگر میترسی برو خونه مادرت. 💠 به من گفت: خانم! اگه میخوای شوهرت زودتر بیاد، دفعه‌ی بعد وقتی در خونه رو باز کرد یه نفس عمیق بکش و بگو: آخیش! آروم شدم، واقعاً خونه‌ای که مرد روی اونه پر از آرامشه، إن‌شاء‌الله خدا سایه‌ات رو از سر من کم نکنه و این آرامش زودتر از اینا نصیب من بشه. کاش ساعت نصیبم میشد! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم آدرس خونه ی ما، شب یلدا تشریف بیارین خوشحال میشیم😁😂😂 ‌❣ @Mattla_eshgh
به تمام ... 😍 ٰ 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹🌹🌿 🌿🌿 🌿 🌿 🌿 🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿 🌿🌿🌿 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿 🌿 🎈🎉 ولادت با سعادت حضرت (س)، روز و ، بر شما عزیزان مبارک و خجسته باد 🎉🎈
✅ زیر فرش خونه، از فوم استفاده کردیم. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت : سی ودوم 🍃باصدای گوشیم ازخواب بیدارشدم پیغامش روکه گوش کردم اشک توچشمام حلقه زد"_سلام صب
نوشته : عذرابانو : سی وسوم 🍃نمی دونم چه ساعتی ازنیمه شب بودکه باگریه خودم ازخواب بیدارشدم پیشانی وصورتم خیس عرق بود نگاهی به لیلاانداختم خوابش حسابی عمیق بود. بااحتیاط ازپله هاپایین رفتم به تاریکی عادت نداشتم،واردآشپزخونه شدم که آب بخورم اماصدایی ازسمت حیاط شنیدم اروم اروم خودم روبه دررسوندم سایه ای دیدم ازترس تمام تنم لرزیدجیغ کوتاهی کشیدم!وبه درچسبیدم.صدای قدم هاش به من نزدیک میشدتاخواستم دوباره دادبزنم دستی جلوی دهانم روگرفت ازشدت ترس نفس نفس میزدم!سرش رونزدیک گوشم اوردوگفت:_نترس عزیزم منم! .لامپ سوخته بودمی خواستم عوضش کنم!حیرت زده نگاهم روبه چهره اش دوختم.باخنده گفت:_اخه دخترخوب چرابرق رو روشن نکردی؟!.ناراحتیم ازخندش نبود دلم غصه فرداروداشت نمی تونستم جلوی ریزش اشکام روبگیرم سرموروی شونه اش گذاشتم.بالحن غمگینی گفت:_این عشق برات دردسرشدهمش غصه می خوری وچشمات بارونیه.توروخداحلالم کن.خیالم ازبابت مامانم ولیلاراحته فقط تنهانگرانیم تویی.بعدازمن...سرموبلندکردم وتوچشماش نگاه کردم._این حرف رونزن،من کنارتوخوشبختم.تازه معنی زندگی رومی فهمم.بیاازچیزهای خوب بگیم.بادستش اشکام روپاک کرد_باشه اول توبگو. _وقتی برگشتی یه جشن ساده می گیریم فقط اقوام نزدیک رودعوت می کنیم بعدش هم میریم مشهد!اخه تاحالانرفتم.هیچ وقت قسمتم نشده..._اره عزیزم حتمامی ریم چفیه رو دورگردنش انداختم بغضم گرفت ودوباره اشکام جاری شد نگاهم روازش دزدیم .صدام کردبازهم بی قرارشدم دستش روگذاشت زیرچونم وسرم رواوردبالا!_گلاره داری اذیتم می کنی من طاقت اشکات روندارم.دلم می خوادهمسرم صبورومقاوم باشه.به سختی لبخندزدم:_محسن.(بعداین همه مدت اونم موقع رفتن اسمش روصداکردم) _جان محسن._بهم قول بده زودبرمی گردی.باشه؟.لب هاش روروی هم فشرد بااینکه سکوتش زیادطول نکشیداماهزاران حرف داشت!. _هرچی خواست خداباشه همون میشه. لیلاقران به دست اومدحیاط، فاطمه خانم هم نای راه رفتن نداشت.بااینکه نگران بنظرمی رسیداماناراضی نبود.به صبوریش غبطه خوردم.اززیرقران ردشد.مادرش رودرآغوش گرفت لحظه سختی بود.ازماخواست بیرون نیاییم درروکه بازکرداحساس کردم قلبم ازکارافتاد دلم طاقت نیاورد دویدم توکوچه،صداش کردم یک لحظه ایستادامابه عقب برنگشت حتمامی ترسیدارادش سست بشه دوباره به راهش ادامه داد!... تازه یادم افتادپشت سرش آب نریختم امادیگه فایده ای نداشت رفته بود!.... در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود ادامه دارد.....
: سی وچهارم صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم وبه سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!._الو..محسن..تویی؟. صدای خنده بهمن ازاون ور خط اومد حرصم گرفت _هنوزنیومده؟!پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!. باعصبانیت گفتم:_ خوب اگه اینطوره توچرانمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون روکف دستشون گذاشتند تاما امنیت داشته باشیم.واقعا برای طرز فکرت متاسفم. _خیلی خوب بابا چرازود جبهه میگیری؟زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت ناامید نمیشم! اگه.....۰_مواظب حرف زدنت باش حدواندازه خودت روبدون!.گوشی روباحرص کوبیدم روتلفن.چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد امامطمئن بودم محسن برمی گشت و ازاین طعنه ها خلاص می شدم.بغضم ترکید واشکام جاری شد.چندوقتی می شدکه ازش بی خبربودم قبلاتاجایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رومی شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه! دلم که می گرفت سراغ دفترخاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر واشک شاهد دلتنگیم بودند "محسن جان عیدنزدیکه امامن هیچ هیجانی ندارم.نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلاموقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، باهم نمازمی خونیم بعدش ازلای قران اولین عیدی رو بهم میدی.منم لبخندمیزنم ومیگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پرازخیروبرکت.توهم باصدای بلندمیگی الهی آمین.خوشبختی یعنی همین.حتی اگه تاابدهم طول بکشه منتظرت می مونم... مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت._ازصبح هیچی نخوردی مریض میشی.یکم به خودت برس. در اتاق رو که باز کرد انگارچیزی یادش افتاد برگشت سمتم:_راستی لیلازنگ زده بود گفت آماده باش تایک ساعت دیگه میرسه ایشالاخوش خبرباشه!. قلبم تند تندمی زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی ازگلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود روبرداشتم مامانم باتعجب به حرکاتم نگاه می کرد.مانتو روازدستم کشید.:_ اول غذا بخورتایکم جون بگیری هنوزکه نیومده سریع اماده میشی!عقلم کارنمی کردنمی دونستم بایدچی کارکنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم وقرار نداشتم........ در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی چای می ریزم برایت ، توی فنجانی که نیست باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟ باز می خندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... می دانی که نیست ! شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟ وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ... پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست می روی و خانه لبریز از نبودت می شود باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست . . . رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست شاعر: بی تا امیری نژاد " ادامه دارد...
🔺قسمت : سی وپنجم 🍃نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم انگار زمان به کندی پیش می رفت یاشایدهم برای من دیرمی گذشت،ازاسترس زیاد رنگ و روم پریده بود اصلانمی تونستم به خودم مسلط باشم. موبایل رو ازکیفم دراوردم وشمارش روگرفتم تابوق خورد قطع شد!! ازدورماشینی رودیدم که واردکوچه شد جلوتر رفتم یک لحظه احساس کردم محسن برام دست تکون داد! اما لیلاپشت فرمون بود نگاهش رنگ نگرانی گرفت،لبخندکمرنگی زدم وبدون هیچ حرفی سوارماشین شدم... سرم روبه شیشه تکیه داده بودم بارون شدیدی می اومد.باانگشتم روی شیشه بخارگرفته قلب کوچیک کشیدم،این مسیربرام آشنابود انگارقبلااومده بودم.بغض داشت خفم می کرد طاقت نیوردم وگفتم:_بلاخره نگفتی چی شده کجاداریم میریم؟!. ماشین روکنارخیابان نگه داشت نیم نگاهی به من انداخت وباصدای که سعی می کرد عادی جلوش بده گفت:_محسن برگشته!!. خشکم زد!دهانم ازحیرت بازموند دلم می خواست یک باردیگه جملش روتکرارکنه ازخوشحالی داشتم بال درمی آوردم یکدفعه بلندزد زیر گریه!! بابهت نگاهش کردم سردرگم شده بودم برای چی گریه می کرد؟!.، چنددقیقه ای گذشت یکم آرومتر شد بینیش روبالا کشیدواشکاش روپاک کرد_من یه عذرخواهی بهت بدهکارم! حتی اگه نبخشی هم حق داری!،تمام این مدت ازمحسن خبرداشتیم می دونستیم که مجروح شده،نمیخوام کارم روتوجیه کنم ولی خودش نخواست به توچیزی بگیم....از بیمارستان که مرخص شد رفتیم خونه داییم.... دیگه چیزی نمی شنیدم دنیا روسرم خراب شد،ازعصبانیت دندونم روبهم فشردم وباناراحتی گفتم:_چطوردلت اومدمخفی کنی! مگه ندیدی جلوی چشمات ذره ذره آب شدم،فکرنمی کردم اینقدر بی احساس باشی !دیگه نمی تونستم نفس بکشم فضای ماشین حالم روبدمی کرد سریع پیاده شدم اشکام باقطره های بارون یکی شده بود جلوی اولین تاکسی روگرفتم باید باهاش حرف میزدم....... ادامه دارد..
☑️ عاشقانه مذهبی نوشته : عذراخوئینی قسمت : پایانی باصدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه روحساب کردم وپیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطرنذری اومده بودیم چقدر زودگذشت. به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمی دونستم چطوری با محسن روبروبشم باچیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم می کرد؟ شایدنظرش نسبت به من عوض شده بود هنوزدستم رو زنگ نرفته بود که در بازشد ،هول شدم وعقب تر رفتم.فاطمه خانم هم دست کمی ازمن نداشت چندلحظه ای نگام کرد.صدام می لرزید چشمام پرازاشک شد._شمادیگه چرا؟مثل مادرم بودید چرادلتون به حال من نسوخت؟.باشرمندگی سرش روپایین انداخت وگفت:_حلالم کن می خواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد._الان کجاست؟می خوام ببینمش.ازدرفاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد.وارد حیاط شدم وسراسیمه ازپله هابالا رفتم ولی باحرفی که زد میخکوب شدم! _پسرم هردو چشمش رو ازدست داده،میگه نمی خواد تو رواسیرخودش کنه، کنارکشید تابه زندگیت برسی!.زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمی تونست جایی روببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیرکشید که دستم روقفسه سینم مشت شد.بالکنت گفتم:_من..که..می..می تونم...ببینمش...اونم..یک دل..سیر.دستم روبه نرده تکیه دادم وبه سختی بلندشدم تمام بدنم سنگین شده بود هرقدمی که برمی داشتم انگارساعت ها طول می کشید توهمین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم... دستگیره رو چرخوندم درکه بازشد بلاخره دیدمش.به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش روبرای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمی کنه!.به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود روبه صورتم کشیدم صدای گریم بلندشد.شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی باخدا داشت که البته من بهم زدم.نمی دونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود.نمازش رو که تموم کرد بالحنی که سعی می کرد سردباشه گفت:_عمرت روپای من تلف نکن برو سراغ زندگیت.مطمئن باش دلخورنمیشم تولیاقت خوشبخت شدن روداری. _زندگیم تویی کجابرم؟به خیال خودت می خوای درحقم فداکاری کنی؟.اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت روهم قبول کردم.چون راهی که رفتی برای من هم مهم وبا ارزش بود.هیچی عوض نشده،توهمون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن._خواهش می کنم برو.اینجا نمون!ازترحم خوشم نمیاد.می تونم ازپس زندگیم بربیام. بغض سختی گلوم و می فشردچندساعتی می گذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد وبدل نشده بود .کیفم روبرداشتم وبلندشدم زن داییش بلافاصله گفت:کجاعزیزم؟.دراتاقش باز شد من از اون سرسخت تربودم وازحرفم کوتاه نمی اومدم._دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه...می دونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطرهمین با شیطنت گفتم:_به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش!نمی تونه با این کارها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رومی شکنه!!فعلاخداحافظ.هنوز چندقدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد:شب عیده نمی خوای کنارماباشی؟!. باتعجب چرخیدم سمتش._ نباید جای توتصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود.ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم که راضی نمیشن. تودلم غوغایی بود ازخوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم می دونستم که طاقت قهر وناراحتیم رونداشت._مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی می کنه...همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون روبوسید وبرای خوشبختیمون دعاکرد.نگاهم به لیلاافتاد ازخوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم وکنارش نشستم ودرآغوش هم جای گرفتیم. بهار راباتو یافتم.در لحظه ناب عاشقی درساعت تحویل عشق هفت سین نگاهت را برلوح قلبم هک کردم تا ماندگار بماند عیدی بهار،با تو به تولد سال می روم که هزارو...اندی سال شود عمر عاشقی ‌❣ @Mattla_eshgh
ان شاءالله فرداشب باداستان جدیدی در خدمتیم😊
🍉🌺🍉🌺🍉🌺🍉 حضور در برنامه شبکه ساعت: ۲۲ ببینین حتما👆👆👆
🔰 🔰 🔸 بیرون آینه درون است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 30 ❇️ یکی از مسائلی که در مورد خانواده و تشکیل زندگی مشترک باید بهش دقت بشه اینه
31 🔶 از کجا میشه متوجه شد که دینداری و اخلاق خودمون و آدم های اطرافیانمون چقدر واقعی و درست هست؟ این سوال خیلی مهمیه و در شناخت افراد خیلی موثر هست. ✅ اگه کسی میخواد متوجه بشه دینداری یک فرد واقعی و عمیق هست باید به یه چیز توجه کنه اینکه دینداریش آیا از سر ضعف روحی هست یا قدرت بالای روحی؟ 👈🏼 در حقیقت مهم ترین شاخص ایمان، "داشتن قوت و قدرت روحی" هست. 💢 خیلی وقتا یه خانم یا آقایی به خاطر دین و ایمان یه نفر باهاش ازدواج میکنه بعد میبینه که اون طرف چه جانوری هست! ⭕️ بعد هی خودخوری میکنه و میگه مگه خدا نگفته با آدم با ایمان ازدواج کن! بیا اینم از آدم با ایمان!😤 نه دیگه! نشد! آدم با ایمان که میگن باید ایمانش از سر قوت روحیش باشه نه از سر ضعفش. 💢 دینداری اصلا به ریش و تسبیح و چادر و نماز و روزه و .... نیست. به این هست که آدم چقدر شجاعت در مبارزه با نفس داره... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 مدیرعامل کارخانه حجاب شهرکرد در گفتگوی تفصیلی با دانشجو: کیفیت پارچه چادر مشکی ایرانی در بازار بی رقیب است / توانایی تولید 40 میلیون متر پارچه در سال های آینده 🔸 به گفته ی محمدحسن میری انحصار در تولید چادر مشکی شکسته شده و سیاست این کارخانه بر این است تا قیمت این محصول کاهش پیدا کند کارخانه حجاب شهر کرد در حال حاضر تنها تولیدکننده پارچه چادر مشکی در ایران است متن کامل خبر: snn.ir/003lbH ‌❣ @Mattla_eshgh
🔆 چرا زنان موفق ایرانی توسط فمینیست ها سانسور می‌شوند؟ ❣️1️⃣ خانم دکتر طوبی کرمانی متاسفانه در 22 شهریور 99 و در سن 73 سالگی دعوت حق را لبیک گفتند. ایشان دارای فوق دکترای فلسفه تطبیقی و کلام از دانشگاه کالیفرنیای آمریکا بودند و بر خلاف برخی‌ها که با تحصیل در آمریکا یا اروپا غربزده و مخالف اسلام می‌شوند با پذیرش دبیرکل اتحادیه جهانی زنان مسلمان، منادی وحدت درجهان اسلام بوده است. از جمله آثار علمی و فرهنگی ایشان، تألیف بیش از 60 مقاله و تصنیف 12 کتاب علمی و اجتماعی و شرکت در بیش از 80 کنگره ملی و بین‌المللی در داخل و خارج کشور است. دکتر کرمانی استاد فلسفه دانشکده الهیات دانشگاه تهران و اولین زن فوق دکترای فلسفه در ایران است. ❣️2️⃣ خانم دکتر مریم کوچکی‌نژاد فارغ‌التحصیل دانشگاه شریف و استاد دانشگاه نورث وسترن آمریکا و یکی از 40 استاد برتر دنیا در رشته مدیریت است. ❣️3️⃣ دکتر طناز بحری، دکتر نخبه ایرانی و رئیس کلینیک هماتولوژی بیمارستان آراسموس روتردام هلند که حقوق 10 هزار یورویی را رها کرد و به ایران آمد. 🔹اینکه چرا وجود چنین زنان موفقی نزد فمینیست‌ها، برجسته نشده است به این دلیل است که ایشان خاری در چشم فمینیست‌های مدعی حقوق زنان بوده و با حجاب خود و با دفاع از مکتب اهل بیت، مورد سانسور رسانه‌ای آنها قرار گرفته‌اند. 🔹زن موفق از نظر فمینیست‌های ایرانی، زنی است که برهنه و هرزه باشد و آرزویش این باشد که شبیه مردان شود و با کانون خانواده مبارزه نماید. لذا در نزد فمینیست‌ها، زنی که تحصیلکرده و باحجاب باشد، به محاق سانسور رفته و دیده نمی‌شود. اما اگر یک زن هرزه، روسری خود را روی چوب بگیرد، همه فمینیست‌ها و پادوهای غربزده و لمپن مثل علینژاد و... فریاد دفاع از حقوق زن سر می‌دهند. 🔹و اینگونه هست که فمینست‌های ایرانی، رسوا شده‌اند و حنای آنها رنگی ندارد و کذب بودنِ ادعایشان در دفاع از حقوق زن، فاش شده است. 🔹آری! فمینیست ایرانی، یک دنباله‌رو و مترسک نظام سلطه است تا زن ایرانی را از خانواده جدا کند و با فاسد کردن زنان، جامعه ایرانی را نابود و کشور را در اختیار دشمن قرار دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺نماد موفقیت تمام عیار زنان محجبه 🍃مرحومه دکتر طوبی کرمانی 🔸مولف 🔸مترجم 🔸استاد تمام دانشگاه تهران 🔸اولین خانم دارای مدرک فوق فلسفه ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ لطف تحریک نشو 🍃تفاوت مهمی که آقایون با خانوما ازلحاظ جنسی دارن، تحریکات جنسیه. طبیعت و فیزیولوژی مردا اینطوریه که با نگاه به برخی چیزا تحریک جنسی میشن. ولی خانوما اینطور نیستن. این موضوع در علم فیزیولوژی اثبات شده‌، چه منابع داخلی چه خارجی بله ممکنه موی یک خانوم باعث تحریک یه آقا بشه. حالا این مو اگه رنگش تغییر کنه، میزان تحریکش تغییر میکنه. موی مِش با موی شرابی فرق داره. اگه فِر باشه یه جور اگه صاف باشه یه جور. برای آقایون ناخن بلند خانوما با ناخن کوتاه فرق میکنه. ناخن با لاک شاید دل بعضیارو ببره شاید این موضوع برای خانوما خنده‌دار باشه و درک نکنن. اگه امکانش بود چند روز خانوما جاشونو با آقایون عوض میکردن، میفهمیدن چه‌خبره. با توضیح دادن نمیشه فهموند. کما اینکه مرداهم اگه بخوان درباره درد زایمان صحبت کنن، نمیتونن. چون درکش نکردن. و نخواهند کرد. البته شاید یکم تو گرونی‌ها درد زاییدنو درک کرده باشن نوع راه رفتن خانوما، عشوه گری تو حرف زدنشون، مدل روسری سر بستنشون، حرکات و رفتاراشون، همه و همه روی آقایون تاثیر میگذاره این بهترین حالت در خلقت آدماس، زینت و زیبایی و جلب‌ توجه در جنس زن قرارگرفته، تحریک و تمایل رو در مرد. این تحریک یه نعمته. اگه تحریک نبود، تمایل هم بوجود نمیومد، اونوقت دیگه کسی به‌سمت ازدواج نمیرفت و نسل انسان منقرض میشد ازطرفی اگه زن‌ها هم مث مردا تحریک‌جنسیشون قوی بود و با نگاه تحریک میشدن دیگه هیچی، همه همدیگه رو تیکه پاره میکردن😆 "و تصور کن روزی را که در خیابان‌ها زن‌ها دنبال مردا افتاده‌اند و تو می‌پنداری مردها درحال فرار هستند، ولی سخت در اشتباهی، چون آن مردها هم درحقیقت دنبال یکی دیگه هستن، همه دنبال هم میفتن، اصن یه‌وضعی" یا اگه هم زیبایی و هم تحریک در خانوما بود، اون موقع آقایون با اون قیافشون و یه مشت پشم و پیل نقش هویج رو باید بازی میکردن در این حالت چه اتفاقی میفتاد؟ تمایل به هم‌جنس درخانوما بالا میرفت، چون هم زیبایی داشتن و هم قوه تحریک. یعنی هر حالتی رو در نظر بگیریم یه اشکالی توش بوجود میاد شاید سوال بشه این که به ضرر آقایونه، پدرشون درمیاد که، همش تحریک تحریک. هی باید جلو خودشونو بگیرن. اذیت میشن که. درجواب باید گفت که، خب بخاطر همین برای پوشش و حجاب خانوما هم محدودیت قرار داده شده. نمیشه پوشش خانوما رو رها کرد و گفت آقایون تحریک نشن، نگاه نکنن. حجاب و تقوای چشم باید درکنارهم باشه این یکی از دلایل حجابه شاید بگید مردای خارجی چرا تحریک نمیشن؟ با اون وضع پوشش و حجاب. درقسمت بعدی بهش میپردازیم @Mattla_eshgh
🔅 امام خمینی (ره) | ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ 💠 مکرر دیدیم که زنان بزرگواری زینب‌گونه فریاد می‌زنند که فرزندان خود را از دست داده و مفتخرند به این امر؛ و می‌دانند آن‌چه به دست آورده‌اند بالاتر از جنات نعیم است، چه رسد به متاع ناچیز دنیا ‌❣ @Mattla_eshgh
اول ✍دلشوره داشت.نگاهش مدام از روی ساعت مچی به سمت ساعت دیواری در حرکت بود . انگار به همزمان بودنشان شک کرده باشد! ارشیا ،دیر کرده بود ... یاعلی گفت و از صندلی پرسرو صدا کنده شد،نگاه خسته اش روی صندلی رنگ و رو رفته ی آنتیک کش آمد، سنگین شده بود انگار،یا نه صندلیه مورد علاقه ی عرشیا زیادی پیر و فرتوت بود که اینچنین ناله می کرد. لبش به کجخندی کش آمد،چه شباهت غمناکی داشتند باهم! کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت. آسمان ابری بیشتر نگرانش کرد.همزمان با چکیدن قطره های باران قطره اشک او هم بیرون جهید و نگاهش به عابرین گنگ کوچه خیره ماند. چشمش خورد به دختر کوچکی که لی لی کنان عرض کوچه را طی می کرد نفس عمیقی کشید و فکر کرد که "خدا عالمه چه بلایی سر یه بار مصرف غذایی که تو دستته اومده خانوم کوچولو.." یاد خودش افتاد وقتی ده یازده ساله بود و پای ثابت نذری های هیئت عمو مصطفی...تمام غذاهای نذری یک طرف و قیمه ی امام حسین هم یک طرف.هنوز هم عطر و بوی عجیبش را در شامه اش حفظ کرده داشت...دستش مشت شد و پلک فشرد "آخ که یکهو چقدر هوس کرده بود" وزوز گوشی که بلند شد بالاجبار دل کند از خاطرات...دیدن تصویر لبخند خواهرش آرامشی عجیب تزریق کرد به حس و حالش.می خواست صفحه را لمس کند که صدای تک بوق ماشین ارشیا را شنید. خودش را پشت در رساند و منتظر ماند.گوشی همینطور خاموش و روشن می شد.قدم های او را حتی از دور هم می توانست بشمرد. درست با آخرین شماره،ایستاد.از پشت شیشه های رنگی هیبت مردانه اش مشخص شد ...و چند لحظه بعد مقابل هم ایستاده بودند. یکی دلخور و دیگری بی تفاوت ...مثل همیشه! نگاهی ممتد و سکوتی عمیق در مقابل سلام گرمی که داده بود گرفت! سنگینی کت چرم را روی دستش حس کرد و هوای ریه اش پر شد از عطر گس و بوی تند چرم اصل ... ترکیب خوبی بود! نفسش را فوت کرد بیرون،ارشیا هنوز بعد از این همه سال نفهمیده بود که مراسم استقبال هر روزه فقط پرت کردن کیف و کت نیست!؟ شرشر آب سرویس بهداشتی به خود آوردش ... آه عمیقی کشید ،نم اشک‌ تازه به چشم آمده اش را با سر آستین پاک کرد و به سمت تنها سنگرش رفت. راستی اگر این آشپزخانه دوست داشتنی را نداشت،کجا غرق می شد؟! حالا که او آمده بود ،هر چند پر از غرور و سردی،اما خوب تر بود . توی شیشه بخار گرفته ی فر،خودش را دید ... این خط های روی پیشانی ،موج شیشه بود یا رد این سال های پر از بغض؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
تاپــــروانگی قسمـت_دومــ ✍کیک اسفنجی پخته بود،هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود،اما ارشیا کیک های ساده ی خانگی دوست داشت.گور بابای دل خودش ... مهم او بود و همه ی علایقش! پودر قند را که برداشت،حضورش را حس کرد.می دانست حالا چه می کند حتی با اینکه پشت سرش را نمی دید!او پر از تکرار بود. در یخچال باز شد،بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید.در را محکم بهم کوبید،طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت. برگشت و کوبنده گفت: _ارشیا! شانه ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.این همه وسواس و تمییزی کجا دیده می شد؟ کیک برش زده‌ را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت .طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند ... ارشیا قند نمی خورد! صندل نپوشیده بود و پایش تازگی ها روی کفپوش یخ می کرد .باید جوراب زمستانی می بافت،شاید هم نه ...می خرید اصلا!از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ و رو که بدجور دلش را می برد... خجالت کشید از ذوق بچه گانه اش و لبش را گزید... مردش از شنیدن‌ صدای قژ قژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی های بچگانه خوشش نمی آمد! چقدر تمام زندگی ،پر از خواسته های او بود ... سینی را جلوی رویش نگه داشت .با اخم فقط چای را برداشت. همیشه تلخ بود و تلخ می خورد.تازگی نداشت... سینی را روی عسلی گذاشت .دوباره وزوز گوشی ... هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت : _خیلی رو اعصابه! همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود...سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد. چند دقیقه صحبت کردن با ترانه،عوض تمام سکوت امروز کفایت می کرد. _الو سلام ریحانه _سلام عزیزدلم خوبی؟ _من آره،تو چطوری؟ _خوبم _ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟ _دستم بند بود شرمنده _نیومدی دیگه جات خالی بود _کجا؟ _به!!تازه میگی لیلی زن بود یا مرد _باور کن مغزم ارور داده _وقتی سه چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم! _ای وای،امشب بود نذری مادرشوهرت؟ _بله،انقدرم منتظرت شدم که نگو...نوید میگفت در دیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه..یعنی رسما آبرومو بردیا _شرمندتم،بخدا... _قسم نخور ریحان،دیگه من که از همه چی باخبرم.حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم _مهربونه من _یاد بگیر شما _به زری خانوم سلام برسون،بگو قبول باشه _چشم کاری نداری فعلا؟ _نه خدانگهدارت _یاعلی انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!و زیرلب گفت: _بهتر،بمونه برای مهمون فردام ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....