eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺زن‌دراسلام زنده .. سازنده .. ورزمنده‌است🙂☝️ . ✌️🏻بہ‌شرطےکہ‌لباس‌رزمش، لباس‌عفتش‌باشد(:"🌱 . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_دوم #بخش_چهارم دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید . با قدم هایی
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد بیست سوم لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید . نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد _انشالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود _عروس رفته گل بچینه . عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید +عروس زیر لفظی میخواد خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند . گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد . گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است . بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید _برای بار سوم میگویم . دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی در بیاورم ؟ چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم +با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند . نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند . نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند . باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام . حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم . برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم . سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم . خاله شیرین طور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد _بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم . خاله شیرین خطاب به ما میگوید _الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم . سجاد انگار چیزی به یاد می آورد _یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم . لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست . چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم . همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند . بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید _مبارکه ، دینتون کامل شد لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردین ؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم . ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم . با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگید _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید . بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین ...... تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم +ماشینتونو تحویل گرفتید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد _بله و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند . در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند _بفرمایید . نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود . قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند . چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد . بلاخره لب باز میکند _این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم . لبخند میزنم و سر تکان میدهد . سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم +جواب آزمایش سرطانه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید _آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد . برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد . بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند . سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند _چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی . کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند . +اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد . انقدر خدا خوبه نمیدونم ..... گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند . بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم . دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم +خبر خوبه بعدی چیه ؟ لبخند میزند _این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم . لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش . با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند . با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم . این اولین برخورد من و سجاد است . احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود . حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم . گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود . به سجاد نگاه میکنم . با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است . قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم . انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند . حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است . نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم .
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد . نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند _میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟ میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟ هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم . دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد . بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد . _تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی . و بعد چشمکی حواله ام میکند . بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم . سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند . جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم . سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود . آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند . دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود . فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد . از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند . چقدر سجاد برایم شیرین است . حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد . سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است . همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد . گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر . گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نفس نفس زنان از خواب میپرم . دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم . این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم . حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند . بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم . نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم . نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم . ۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند . حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده . در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام . پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم . میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم از ادامه شروع به خواندن میکنم 《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم خوبی نیستم ، میدونم آدم بدی هستم ، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم . به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی ، هم پدرت . یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علارقم میل باطنیم میگم ، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم . آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم ، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم ، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم ، همش برام سخت بود ، خیلیم سخت بود . هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود . فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم ، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم . 》 نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم . پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست . چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد . نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ، ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم . تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم . با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم . با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم 《اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من》 میخندم و پیام را مجزا میخوانم . معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است . برایش شروع به نوشتن میکنم 《چرا این وقت شب بیداری ؟》 چند لحظه بعد پاسخ میدهد 《خودت چرا این وقت شب بیداری ؟ داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم . وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد . اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی .》 بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست . با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta
دختر ۲۳ ساله هست که بعد حادثه #۱۱_سپتامبر راجع به تحقیق میکنه و از ظلم کشورش آمریکا توی و آگاه میشه و بعد برای دفاع از مردم فلسطین راهی اونجا میشه. اما های جنایتکار که در حال تخریب منازل فلسطینیان و جاده صاف کنی برای شهرک هاشون بودن ، با از روی راشل رد میشن و شهیدش میکنن ....دفاع از مظلوم مرز نداره. ایرانی باشی یا آمریکایی یا افغانی و یا... .
مطلع عشق
#پروفایل #چادر #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۶ ▪️از جامه عزای حسین تاخیمه مهدی، راهی نمانده است! فقط یک لبیک کافیست... وقلبی که آماده سربازی ست! ✔️"لبیک یا مهدی"را، اگر بفهمیم؛ لحظه باشکوه ظهور نزدیک است👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 72 🔰 نوشته شده که خدایا ، قلب من را نسبت به امام زمان (عج) نرم کن! ( اللهم لَیِّن
73 🔰 گویا می خواستند یک حرف مشترک رو به هم بزنن ! بله تصمیم خودشون رو گرفتن همون لحظه هم گرفتن 👈 تصمیم گرفتن که با همدیگه زیارت آل یس رو حفظ کنن 🌀 حاج آقا اون شب از گناه کردن و ناراحت شدن امام زمان (عج) بابت گناه هم حرف زدن و به مردم توصیه کردند که بیایید همه ما از همین الان تصمیم بگیریم گناهان خودمون رو ترک کنیم و دیگه اصلا بهشون فکر هم نکنیم 👌 بیائید به خاطر امام زمان (عج) ترک گناه کنیم که قطعا اگه نیت این باشه، خود خدا و امام زمان (عج) کمک می کنن 👈 فقط یادمون باشه که هر بار گناه من و شما، مساوی هست با شکستن دل امام زمان (عج) ، نباید بگذاریم دل حضرت بشکنه ولیِ خداست، اگه دل حضرت بشکنه ، خدا هم ناراحت میشه و وای به حال کسی که خدا ازش ناراحت باشه... 💠 ای مردم وقتی می خواهید توبه کنید ، اول در خونه امام زمان (عج) برید و دوباره تجدید عهد و پیمان کنین، چون با گناه کردن ، اون عهد و پیمان قبلی ما شکسته شد برای همین هست که بزرگان دینی ما سفارش می کنند هر روز دعای عهد بخونین امام خمینی (ره) می فرمودند خواندن دعای عهد در تقدیرات و سرنوشت انسان اثر داره!!! 👈 این که اول باید امام زمان (عج) رو راضی کنید، چیز عجیبی نیست ، کفر نیست ، دقیقا عین متن زیارت جامعه کبیره هست که در اواخر این زیارت مهم آمده که : " یا ولی الله ، ان بینی و بین الله عزوجل ذنوبا، لا یاتی علیها الا رضاکم " یعنی ای ولی خدا ، بین من و خدا گناهانی هست که خدا از آنها نمی گذره ، مگر اینکه شما راضی بشوید تقریبا چیزی شبیه به حق الناس هست که خود اون طرف هم باید ببخشه ❇️ ای مردم ، می دونم همه شما اهل توبه هستید و قطعا این نصیحت رو گوش می دید، اما شاید بپرسین بهترین نماز برای توبه کردن چی هست؟ من بهتون میگم " نماز یکشنبه ماه ذی القعده " که در مفاتیح الجنان در قسمت اعمال این ماه شریف آمده، این نماز رو بسیاری از عرفا به شاگردانشان توصیه می کردند که برای توبه کردن ازش استفاده کنن اختصاص به اون ماه شریف نداره و میشه در همه ایام و در هر ساعتی خوند و خوب هم هست قبلش غسل انجام بگیره ✅ خب مردم ، سخنرانی من به آخر بحث خودش رسید اما میخوام مژده و خبر خوشی به شما بدم و اون اینکه قراره امسال در ماه مبارک رمضان اگر خدا توفیق بده، یک بحث معرفتی و کامل و جدید در خدمت شما باشیم بحثی که شناخت ما از امام زمان (عج) رو بیشتر میکنه مبحث ....