مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 72 🔰 نوشته شده که خدایا ، قلب من را نسبت به امام زمان (عج) نرم کن! ( اللهم لَیِّن
#رمان_محمد_مهدی 73
🔰 گویا می خواستند یک حرف مشترک رو به هم بزنن !
بله
تصمیم خودشون رو گرفتن
همون لحظه هم گرفتن
👈 تصمیم گرفتن که با همدیگه زیارت آل یس رو حفظ کنن
🌀 حاج آقا اون شب از گناه کردن و ناراحت شدن امام زمان (عج) بابت گناه هم حرف زدن و به مردم توصیه کردند که بیایید همه ما از همین الان تصمیم بگیریم گناهان خودمون رو ترک کنیم و دیگه اصلا بهشون فکر هم نکنیم
👌 بیائید به خاطر امام زمان (عج) ترک گناه کنیم که قطعا اگه نیت این باشه، خود خدا و امام زمان (عج) کمک می کنن
👈 فقط یادمون باشه که هر بار گناه من و شما، مساوی هست با شکستن دل امام زمان (عج) ، نباید بگذاریم دل حضرت بشکنه
ولیِ خداست، اگه دل حضرت بشکنه ، خدا هم ناراحت میشه و وای به حال کسی که خدا ازش ناراحت باشه...
💠 ای مردم
وقتی می خواهید توبه کنید ، اول در خونه امام زمان (عج) برید و دوباره تجدید عهد و پیمان کنین، چون با گناه کردن ، اون عهد و پیمان قبلی ما شکسته شد
برای همین هست که بزرگان دینی ما سفارش می کنند هر روز دعای عهد بخونین
امام خمینی (ره) می فرمودند خواندن دعای عهد در تقدیرات و سرنوشت انسان اثر داره!!!
👈 این که اول باید امام زمان (عج) رو راضی کنید، چیز عجیبی نیست ، کفر نیست ، دقیقا عین متن زیارت جامعه کبیره هست که در اواخر این زیارت مهم آمده که :
" یا ولی الله ، ان بینی و بین الله عزوجل ذنوبا، لا یاتی علیها الا رضاکم "
یعنی ای ولی خدا ، بین من و خدا گناهانی هست که خدا از آنها نمی گذره ، مگر اینکه شما راضی بشوید
تقریبا چیزی شبیه به حق الناس هست که خود اون طرف هم باید ببخشه
❇️ ای مردم ، می دونم همه شما اهل توبه هستید و قطعا این نصیحت رو گوش می دید، اما شاید بپرسین بهترین نماز برای توبه کردن چی هست؟
من بهتون میگم
" نماز یکشنبه ماه ذی القعده " که در مفاتیح الجنان در قسمت اعمال این ماه شریف آمده، این نماز رو بسیاری از عرفا به شاگردانشان توصیه می کردند که برای توبه کردن ازش استفاده کنن
اختصاص به اون ماه شریف نداره و میشه در همه ایام و در هر ساعتی خوند و خوب هم هست قبلش غسل انجام بگیره
✅ خب مردم ، سخنرانی من به آخر بحث خودش رسید اما میخوام مژده و خبر خوشی به شما بدم و اون اینکه قراره امسال در ماه مبارک رمضان اگر خدا توفیق بده، یک بحث معرفتی و کامل و جدید در خدمت شما باشیم
بحثی که شناخت ما از امام زمان (عج) رو بیشتر میکنه
مبحث ....
#رمان_محمد_مهدی 74
🔰 بحثی که امسال می خواهم برای شما مردم عزیز بگویم بحث #آیات_مهدوی هست
آیاتی از قرآن که درباره امام زمان (عج) هست
سالهای قبل این بحث رو کوتاه خدمتتون عرض کردم ، اما امسال بیشتر در خدمت قرآن و امام خواهیم بود
🌀 #محمد_مهدی دقیقا یادش اومد وقتی کلاس اول ابتدایی بود ، حاج آقا چندشب در این باره صحبت کرده بود و حتی از پدرش در این باره سوال کرده بود
اما امسال منتظر بود که این بحث رو کامل بشنوه
❇️ حاج آقا ادامه داد :
آیات زیادی در قرآن درباره اهل بیت (ع) و امام زمان (عج) می باشند اما متاسفانه ما به سادگی از کنار اونها رد میشیم
در طول ماه مبارک رمضان بارها قرآن را ختم می کنیم، اما اگر از من و شما که شیعه هستیم سوال کنند یک آیه درباره امام زمان (عج) به ما نشان بدین،بلد نیستیم
و این یک نقطه ضعف بزرگی برای همه من و شماست
ان شالله در هر شب ماه مبارک رمضان چند دقیقه ای درباره آیات مهدوی صحبت می کنیم.
🔰 بعد هم جلسه رو با دعا و توسل به امام زمان (عج) تمام کردند
✳️ اون شب برای #محمد_مهدی و ساسان یک شب خاص بود
تصمیم گرفته بودند در کنار هم ،تا صبح بیدار باشند و احیای شب نیمه شعبان رو انجام بدن
👈 تا جای ممکن ذکر استغفار رو می گفتند ، اوایل سن تکلیفشون بود
💠 #محمد_مهدی به ساسان گفته بود که باید از همین ابتدای کار ، سفت و محکم به خدا نزدیک بشیم و از گناهان فاصله بگیریم ، وگرنه با گناه کردن بیشتر از خدا دور میشیم
🔰نباید گناه کنیم و اگر کردیم باید سریعا توبه کنیم ، آدم از گناه خودش ، خیلی سریع توبه کنه ، خیلی بهتر از این هست که بعدا بخواد توبه کنه
👌 لکه های روی لباس رو دیدی ساسان؟
اگه همون لحظه که لکه شده ، اون رو بشوری ، خیلی راحت تر پاک میشن تا اینکه بخوای چندین روز بعد پاکشون کنی
✅ اون شب اولین بار بود که ساسان با دعای کمیل آشنا میشد
چون یکی از شب هایی که خواندن این دعا مستحب است، شب نیمه شعبان هست
🌀هرجا رو که می خوند با معنی می خوند و هرجا رو بلد نبود از #محمد_مهدی سوال می کرد که بدونه منظور چیه
👈 وقتی به آخرهای دعای کمیل رسید از #محمد_مهدی سوال کرد اینکه به خدا میگیم " سریع الرضا " ، یعنی چی؟
💠 #محمد_مهدی گفت...
#رمان_محمد_مهدی 75
💠 #محمد_مهدی گفت من سال قبل رفتم پیش پدرم و ازش خواهش کردم یک بار کامل دعای کمیل رو برای من بخونه
تا من هم تلفظ درست کلمات رو یاد بگیرم و هم اینکه ازش خواستم برام معنی کنه تا وقتی میخونم دعا رو با توجه کامل بخونم و بفهمم چی دارم به خدا می گم و چه در خواست هایی ازش می کنم
❇️ نمیدونی ساسان چه لذتی داشت وقتی همه معانی دعای کمیل رو یاد گرفتم و هر بند عربی ای که می خوندم متوجه میشدم جه معنی ای داره
قراره بقیه دعاهای معروف مثل دعای ندبه و عهد و زیارت عاشورا هم از پدرم یاد بگیرم
🔰 ساسان با کلی ذوق و شوق به #محمد_مهدی گفت : به من هم میگی و یاد میدی؟
❇️ #محمد_مهدی : حتما داداش گلم، حتما
اما این سریع الرضا که گفتی یعنی اینکه وقتی انسان گنه کاری میره سمت خدا تا توبه کنه ، اگه توبه اون واقعی باشه ، یعنی اینکه اون گناه رو ترک کنه و دیگه سمت اون نره و واقعا پشیمان باشه و از خدا طلب بخشش کنه ، خدا خیلی زود و سریع از اون فرد راضی میشه و اون رو می بخشه
برای همین میگن سریع الرضا !
یعنی خیلی سریع میشه رضایت خدا رو به دست آورد، به شرط اینکه دوباره سمت اون گناه نریم
🌀 ساسان رفت تو فکر
تقریبا یک دقیقه از فکر کردنش می گذشت که...
#محمد_مهدی بهش گفت:
چیزی شده ساسان؟
چرا تو فکر رفتی؟
❇️ ساسان: نه ، چیز خاصی نشده
فقط داشتم به این فکر می کردم که اگه انسان ها بعد از توبه واقعی ، دوباره برن سمت گناه ، دوباره اون گناهان قبلی که توبه کرده بودن و بخشیده شده بود، بر میگرده و محاسبه میشه؟
یعنی دوباره اون گناهان پاک شده به نامه اعمال ما بر می گرده؟
💠 #محمد_مهدی گفت...
#رمان_محمد_مهدی 76
💠 #محمد_مهدی گفت نه ، بر نمیگرده
🔰 ساسان : نه ؟ اینقدر محکم و با قاطعیت ؟ از کجا این رو میگی؟
❇️ #محمد_مهدی : میدونم دیگه
قبلا خود حاج اقا عسکری داشت صحبت میکرد در این باره ، من یادم مونده
ایشون می گفتن که استادشون وقتی داشتن " کتاب چهل حدیث " امام خمینی رو درس می دادن ، وقتی به بحث توبه رسیدن ، اونجا نوشته بود که خدا بزرگتر و مهربان تر از اون هست گناهی رو که قبلا بخشیده و پاک کرده، دوباره به نامه اعمال برگردونه
👈 کسیکه توبه واقعی کرد ، گناهانش پاک میشه
اما اگر بعد توبه و بعد از چندوقت بعد، دوباره به گناه آلوده شد، اون گناهان قبل از توبه اول که پاک شده بود ، دیگه بر نمیگرده
اما باید دوباره بخاطر گناهانی که بعد از توبه کردن انجام داده ، توبه کنه
یعنی فقط بخاطر گناهان جدید توبه کنه
گناهان قبلی ، قبلاپاک شده
✳️ ساسان : واقعا خدا اینقدر مهربون هست؟ واقعا اگر از همه گناهان توبه کنیم ، خدا همه رو می بخشه؟ همه رو بی خیال میشه؟
💠 #محمد_مهدی : آره ، هم تو قرآن وعده داده ، هم تو احادیث زیادی اومده ، می بخشه
کامل هم می بخشه
فقط حق الناس رو باید انسان بره از صاحبان حق الناس حلالیت بطلبه
✳️ ساسان : حلالیت بطلبه ؟
یعنی چی؟
💠 #محمد_مهدی : بله ، حلالیت طلبیدن
👈 یعنی اگر پشت سر کسی غیبت کردیم یا تهمتی زدیم ، باید بهش بگیم و ازش بخواهیم ما رو حلال کنه ، یا اگه مال کسی رو جابجا کردیم و صاحب شدیم، باید بهش برگردونیم و حلالیت بطلبیم
✳️ ساسان : یعنی باید بهشون بگیم ؟ خب اگه نتونیم بگیم و خجالت بکشیم چی؟
💠 #محمد_مهدی گفت...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
رمان ـمحمد مهدی شنبه ، سه شنبه در 👇
❣ @Mattla_eshgh
درباره امید دانا.MP3
4.26M
🔰❌ توضیحات مهم #استاد_عبادی درباره حرف های #امید_دانا در دفاع از رهبری ❌🔰
( امید دانا / امیددانا)
❌ خطر مهم انس گرفتن با حرف های #امید_دانا چیست ❓❓
❌ مشکل بزرگ در کار معرفت شناسی #ولایت_فقیه چیست ❓❓
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتانیاهو: مسلمانان را اول با #فشنگ بعد با #موشک بعد با #سرنگ (واکسن و بیماری ها) از بین میبریم ...
💢 آیا کسی که خودش را به خواب زده میتوان بیدار کرد؟ آیا میتوان این سطح از دشمنی آشکار را ندید ؟؟؟
❣ @Mattla_eshgh
قدرت #تحلیل_سیاسی که نباشد جای #جلاد و #شهید عوض میشود.
#معاویه طرفدار حقوق بشر و شجاع خوانده میشود و علی بی تدبیر!
(خ ۲۷ نهج البلاغه)
#تحریف
#بصیرت
❣ @Mattla_eshgh
🚨 میگن آیتالله رئیسی باز هم دیوار کشیده؛
ایندفعه بین هفتتپه و چپاولگران و غارتگران بیتالمال
⭕️ خلاصه که درسته رای نیاورد ولی به وعدههاش عمل کرد؛ درست بر خلاف اونی که رای آورد و به وعدههاش عمل نکرد!
✍ تخریبچی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم #بخش_اول از ادامه شروع به خواندن میکنم 《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد بیست چهارم
#بخش_دوم
۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم .
این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .
روز بسیار قشنگی بود .
بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند .
بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند .
آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم .
۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند .
از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از در دانشگاه خارج میشوم .
سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد .
با دقت نگاهش میکنم .
دقیقا ۲ ما ه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است .
معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری اش رنگ پوستش باز شده است .
لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیون به سجاد صدایی متوقفم میکند
_خانم رضایی .
جرعت سر برگرداندن را ندارم .
در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .
نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است .
علیرام چند قدمی دور تر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند .
سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود .
آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود .
از ما دور تر می ایستد ومدام کلافه دست در موهایش میکشد .
علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود
_سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن
سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم .
با تن صدای پایینی میگویم
+نه نامزدم هستن
متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند
_شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
بی آنکه سر بلند کنم میگویم
+یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم ؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم .
این آقا هم که الان نامزد مته یکی دیگه از پسر عمو هام هست .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم
#بخش_سوم
علیرام انگار حالش خوب نیست .
نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است .
نگاهش را به زمین نیدوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید
_کاش زودتر گفته بودین
دستی به دیش های منظمش میکشد
_من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم .
بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .
امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی
و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند .
نگاهم را به رفتنش میدوزم .
با صدای سجاد تازه به خودم می آیم
_این پسره کی بود ؟
سر بر میگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟
دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند .
+یکی از بچه های دانشگاه بود
بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید
_چیکارت داشت ؟
بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم .
ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را پنهان نکنیم .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم
+قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود . منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه .
حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی .
بهش گفتم نامزدمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت .
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند
_خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی
سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم .
+بیا بشین
هردو با هم روی تخت مینشینیم .
نگاهم را به سجاد میدوزم .
در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند .
انگار در فکر عمیقی فرو رفته .
+به چی فکر میکنی ؟
نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند .
کلافه دستی به صورتش میکشد
_میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم .
ابرو بالا می اندازم
+خبر بدیه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد
_اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه .
میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است .
این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد .
+خب بگو دیگه .
نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد
_میگم ، چند لحظه صبر کن .
+زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم .
سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد .
نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم
#بخش_چهارم
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم
+خاله شیرین اجازه داده ؟
سر تکان میدهد
_هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده .
دستی به موهایم میکشم .
برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم .
مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد .
سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند
_ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟
ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه .
مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟
خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده .......
کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد .
فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم
+این بی انصافیه ، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم .
تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم .
بی اختیار بغض میکنم .
سجاد با لحن ملایمی میگوید
_ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم .
حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه .
بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی .
برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن .
کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید
_ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو .
فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره .
از روی تخت بلند میشود .
حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد .
فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم .
سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد .
زیر گوشم با محبت زمزمه میکند .
_همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_اول
سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد .
زیر گوشم با محبت زمزمه میکند .
_همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید
_من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن .
بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده .
و بعد از اتاق خارج میشود .
با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم .
هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست .
با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم .
بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، درباره همسر شهیدان ، درباره خاطراتشان .
نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم .
راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم .
با صدای در به خودم می آیم .
دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم .
دقیقا ۱ ساعت گذشته است .
از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم
+بفرمایید
در را باز میکند و آرام وارد میشود .
لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند .
تصمیم را گرفتم ، میگزارم برود .
دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خود خواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد .
برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است .
دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است .
روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید
_بیا بشین .
کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم .
نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند .
چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم .
انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است .
_تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای
+تصمیم گرفتم .
لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود
_خب نتبجه چی شد ؟
+میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم
چند گفتن این یک جمله برایم سخت بود .
مردم و زنده شدم تا آن را گفتم .
چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید
_مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری .
سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم .
قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است