فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺عقیم کردن زنان جنایتی کثیف علیه زنان!
🍃خانم رجوی این روزها که صدایت به دفاع از حقوق زنان بلند است یاد آن صد زنی باشید که به اعضای بدنشان هم رحم نکردی و حق مادر شدن را از آنها گرفتی!
در مقطعی حدود صد نفر از کادرها و فرماندهانِ زنِ منافق، طی دستوری مجبور می شوند تا عمل جراحی انجام بدهند و رحم های خود را از بدن خارج کنند. یعنی این زن ها هیچ وقت نمیتوانستند حتی به بچه فکر کنند و همه فکر و ذکرشان باید معطوف به سازمان باشد.
🍃 یکی از اعضای جداشده از منافقین میگوید:
« این برای آن بود که امید به زندگی را از زنان بگیرند و آنها دیگر نتوانند برای خود آیندهای متصور شوند، نه همسری، نه فرزندی و نه زندگیای!»
آری شعار زن زندگی آزادی برای مریم رجوی و همپیمانانش یعنی این!
💢 #زن_زندگی_آزادی_از_نگاه_مریم_رجوی و منافقین
❣ @Mattla_eshgh
چرا از پلمپ مغازهی علی دایی ناراحتن؟
خب الان با اعتصاب دائمیش ضربهی بیشتری
به نظام میزنه دیگه😂
مطلع عشق
قسمت #هفتاد_ونه سرم را تکان میدهم و به صفحه تبلت نگاه میکنم. به مرصاد میگویم: - گزارش موقعیت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #هشتاد
احتمالاً میثم خودش را با هلیکوپتر رسانده ،
و بچههای عملیات شاهینشهر را هماهنگ کرده.
ون سبز را میبینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیسراه.
به میثم میگویم:
- سلام. دیدمت. مخلصیم.
- چاکرتم شدید.
میخندم به لحن داشمشتیاش.
ون پشت سرمان میآید و پلیسراه را رد میکنیم.
سه چهارکیلومتر جلوتر،
پراید مشکی متمایل میشود به سمت راست جاده و میپیچد به یکی از خروجیهای کنار جاده.
نگاهی به نقشه میاندازم؛
کاروانسرای عباسی؛ همان که نمیخواستم! اینجاست که باید گفت:
-اَکه هی!
***
- روشنش کرد! روشنش کرد عباس!
این را امید گفت.
جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت:
- خب حالا چکار میکنی؟
تلفن را برداشتم و گفتم:
- همون کاری که قرار بود بکنم!
تماس گرفتم.
بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هولزدهای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم:
- سلام آقا جلال! احوال شما؟
یک نفس عمیق کشید. صدایش میلرزید:
- من...نمیدونم...کارم درسته یا نه...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #هشتاد_ویک
- شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟
- نه...
تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بیهدف خط کشیدم:
- بگو. میشنوم.
باز هم نفس عمیق کشید.
انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمیشد.
بریدهبریده گفت:
- یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه...
تکیهام را از صندلی گرفتم:
- یعنی چی؟
- یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحهش با ماست.
با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمیدانستم،
باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم.
بعضی چیزها هست که نمیتوان به آنها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی.
یکیاش همین است که بفهمی ،
یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده میکنند برای دریدن مردم بیگناه کشورت.
حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. میدانید، همیشه در موقعیتهایی باید خونسردیات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سختترین کار است.
یک نفس عمیق کشیدم اما بیصدا.
جلال نباید حس میکرد ترسیدهام.
یکی دیگر از دشواریهای کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیدهای؛ چه دوست چه دشمن.
گفتم:
- دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟
با کمی مکث گفت:
- چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام.
قسمت #هشتاد_ودو
آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینیام را گرفتم. گفتم:
- باید حضوری حرف بزنیم...
نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم:
- خانمت کجا رفته؟
باز هم مکث کرد.
معلوم بود جا خورده. نمیدانست ما حواسمان به خانهاش هست و تحت نظرش داریم.
گفت:
- شما...
صدایم را کمی بالا بردم:
- کِی برمیگرده؟
با صدای گرفته گفت:
- رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش میمونه، خواهرش میخواد فارغ بشه.
نفس راحتی کشیدم. گفتم:
- مبارکه. فعلا خداحافظ.
- آقا...
جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم:
- نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو میخوام.
امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد:
- نمیگی میخوای چکار کنی؟
لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا:
- نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اونجا.
***
ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک میکنم.
پراید مشکی جلوتر از ما میرود و وارد پارکینگ کاروانسرا میشود.
ون سبز بچههای عملیات هم از کنارمان میگذرد و میرود داخل پارکینگ.
با مرصاد، جاده درختکاری شده ورودی را پیاده گز میکنیم.
سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند میشود. تند قدم برمیداریم که عقب نیفتیم؛ هرچند میدانیم بچههای عملیات هوایشان را دارند.
قسمت #هشتاد_وسه
عرقریزان و خسته و تشنه میرسیم به محوطه جلوی کاروانسرا.
روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمیرسید. یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست ،
و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشتهاند.
کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده.
الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند.
آب حوض موج میخورد ،
و زیر نور آفتاب برق میزند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم.
نگاهی به دور و برمان میاندازم.
داخل آلاچیقها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستورانهای کاروانسرا هستند.
هیچکس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...بجز...بله!
بجز همان دو تروریست!
خیالم کمی راحت میشود. خوب است که بین مردم نیستند.
برای این که حساس نشوند،
قدم تند میکنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمیرویم.
در دالان ورودی کاروانسرا میایستیم؛
جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان مینشینم و به مرصاد میگویم:
- برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک میشم.
از خدا خواسته میرود. خودش هم تشنه است.
واقعیت البته این است که هم تشنهایم هم گرسنه ،
و بوی غذایی که از رستورانهای داخل کاروانسرا میآید، دارد با روح و روانمان بازی میکند.
انقدر سریع راه رفتهام که تندتر نفس میکشم، تمام سرم نبض میزند و زخم دستم ذقذق میکند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود.
با دست راست، عرق را از پیشانیام پاک میکنم. سنگهای سکویی که روی آن نشستهام کمی خنک است و خنکم میکند.
دستانم را هم میگذارم روی سکو؛
سرما از سنگ به دستانم نفوذ میکند و میرسد تا مغزم.
به طاق ضربی بالای سرم نگاه میکنم.
مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودیاش را با زنجیر بستهاند و از تابلوی بالای سرش میشود فهمید این پلهها به پشتبام میرسند.
یک مغازه سوغاتفروشی هم هست ،
که گز میفروشد. اینجا عجب بافت سنتیای دارد!
قسمت #هشتاد_وچهار
من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم ،
با هم مسافرت برویم.
میخواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم.
شاید توی راه از اینجا هم رد میشدیم ،
و توی یکی از رستورانهای اینجا نهار میخوردیم. حتماً از اینجا و بافت سنتیاش خوشش میآمد.
مطهره طرحهای سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش میشد فهمید.
برای کنگرههای میدان امام ،
و نقشهای لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطفالله ذوق میکرد.
معمولا کیف و لباسهایش هم ،
طرحهای سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هربار دیدمش، یک کیف قهوهای با طرح بتهجقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره...
دست میکشم روی صورتم.
از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی همزمان بیایند به ذهنم.
از این که خانم رحیمی ،
من را به یاد مطهره میاندازد و مطهره ذهنم را میبرد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم میآید.
کمیل از پلههای پشتبام پایین میآید،
همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. میخندد و میگوید:
- اینجا خیلی قشنگه!
بعد نگاهی به صورت درهم من میکند و جدی میشود:
- تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهرهست یا چون خودشه؟
سوالش مثل پتک کوبیده میشود توی سرم. سرم درد میگیرد. تشنهام؛
پس مرصاد کجاست؟
کمیل ادامه میدهد:
- این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت.
نگاهم میرود به سمت آلاچیقها و دونفری که آنجا نشستهاند. سر هردوشان در گوشی است. فکری به ذهنم میرسد.
به میثم پیام میدهم:
-ماشینشون رو پنچر کن.
جواب میآید:
- چندتا؟
مینویسم:
- دوتا لاستیک جلویی.
- رو تخم چشام!
خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آنها منتظر مامور تخلیه میماندیم.
قسمت #هشتاد_وپنج
- بیا عباس. آب!
مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است!
چند جرعه مینوشم و بیملاحظه،
نصف بطری را هم روی سرم خالی میکنم. سرحالتر میشوم. حس میکنم الان از روی سرم بخار به هوا میرود.
هنوز در خلسه آب خنک هستم ،
که مردی از مقابلمان رد میشود و از کاروانسرا بیرون میرود.
با چشم مرد را دنبال میکنم که میرود روی یکی از نیمکتها، نزدیک آلاچیقها مینشیند.
زیر لب به مرصاد میگویم:
- فکر کنم اومد!
و برای میثم پیام میدهم:
- اون که نشسته روی نیمکتها، حواستون بهش باشه!
به مرصاد میگویم:
- پاشو بریم!
هنوز خیلی از کاروانسرا دور نشدهام ..
که میثم از بیسیم داخل گوشم میگوید:
- اون که روی نیمکتا نشسته بود بلند شد، اون دوتام دنبالش راه افتادن. این حتماً خود جنسه!
میگویم:
- یکی از بچههاتون رو بفرستید سمت ما. ما ترتیب اون دوتا رو میدیم، شمام اونو داشته باشید.
و قدمهایم را تندتر میکنم.
زودتر از دوتا تروریست میرسیم به پارکینگ.
طوری کنار یکی از ماشینها میایستیم که انگار ماشین خودمان است.
تروریستها میرسند به خودروشان و میبینند پنچر شده است.
یک نفرشان خم میشود و بعد مینشیند روی زمین:
- وای! این برای چی پنچر شد؟
دیگری تکیه میدهد به کاپوت ماشین و اخم میکند:
- یعنی چی؟ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
اولی یک مشت به لاستیک پنچر شده میزند:
- تف به این شانس. زاپاسم نداریم!
اسلحهام را درمیآورم؛ مرصاد هم.
به مرصاد چشمکی میزنم و تنهایی میروم جلو:
- داداش مشکلی پیش اومده؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
✋ #سلام_بر_تو 🔹 سلام به تنها منجی بشریت از طرف ریاضیدانی که عاشق وطنش بود. 💚 فرقی نمیکند ز کجا م
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#غیبت_خانواده_همسر_ممنوع
💠 از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید.
💠 چون هم باعث اختلافات خانوادگی میشود و هم شما را فردی #ضعیف و بیتدبیر در حل مشکلات جلوه میدهد.
💠 در نتیجه حس #اعتماد به شما بشدت کمرنگ میگردد.
💠 اینکار #مجوزی برای همسرتان میشود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها #کینه به دل بگیرد.
❣ @Mattla_eshgh
با اختلاف بیمصرفترین و مزخرفترین وسیله خونه، ایشون و ظرفای چند میلیونی داخلشه 😂
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نکاتی مهم دربارهی محبت کتبی
🔴 #استاد_عباسی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدیرکل ارتباطات همراه اول: از مشترکان خود معذرتخواهی میکنیم
🔹هیچگونه هک و نفوذی نبوده است. مشکل خطای تیم تحقیقاتی برای تست قابلیت هشدار بلایای طبیعی بود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🎥 مدیرکل ارتباطات همراه اول: از مشترکان خود معذرتخواهی میکنیم 🔹هیچگونه هک و نفوذی نبوده است. مشک
پست قبلی پاک شد
لطفا شما هم اگر جایی فرستادین ، پاک کنین و اطلاع رسانی کنین
006.mp3
1.61M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش ششم
⭕️ پر کردن ظرف روان انسانها، مهمترین عامل دوری اعضای خانواده از یکدیگر
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
36.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 فعال رسانهای آمریکایی:
‼️ ما در کشوری زندگی میکنیم که در عصر نوین، ۶٠ میلیون جنین را در رحم سقط کردیم، ۶٠ میلیون!
کارمان به جایی کشیده که نمیدانیم زن و مرد چیست و کاملاً سردرگم شدهایم
ما غربیها برای شیطان و هرزگی به بدترین شکل ممکن جشن میگیریم
پسر بچهها را به دختر بچه تبدیل میکنیم و انتظار داریم دیگران به ما دیوانه نگویند...
#آمریکا_ام_الفساد_قرن
#جاهلیت_مدرن
❣ @Mattla_eshgh
🚨ایران، رتبه نخست کاهش باروری در میان کشورهای اسلامی
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_مولفه_قدرت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #هشتاد_وپنج - بیا عباس. آب! مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است! چند جرعه م
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #هشتاد_وشش
مرد اولی که همچنان نشسته است،
یک دستش را سایهبان چشمانش میکند و سرش را بالا میآورد تا من را ببیند:
- پنچر شده لعنتی!
خم میشوم تا لاستیک را ببینم:
- اوه اوه...زاپاس نداری برات عوضش کنیم؟
- نه بابا زاپاسم کجا بود!
دست به کمر میزنم و یک قدم جلو میروم.
بدون این که برگردم به مرصاد میگویم:
- پسر برو زاپاسو از صندوق بیار.
صدای مرصاد را از پشت سرم میشنوم:
- چشم داداش.
به ذهن و جسمم فرمان میدهم آماده درگیری بشوند.
صدای داد نفر دوم را میشنوم از پشت سرم ،
و قبل از این که نفر اول فرصت واکنش پیدا کند، با لگد میزنم به پایش.
تعادلش را از دست میدهد ،
و پخش زمین میشود. میپرم روی سرش و دستانش را از پشت میگیرم و دستبند میزنم.
***
با جفت پا فرود آمدم روی موزائیکهای حیاط.
قبل از این که از جا بلند شوم،
کف دستانم را چندبار بهم هم زدم. ایستادم و دوباره خم شدم تا خاک سر زانوهایم را بتکانم.
چراغ اتاقش روشن بود.
گوش تیز کردم. صدای تیراندازی و داد و فریاد میآمد؛ داشت فیلم میدید.
گوشیام را درآوردم و برایش پیام دادم:
- بیسر و صدا بیا توی حیاط!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #هشتاد_وهفت
صدای هشدار پیامکش را از داخل شنیدم. صدای تلوزیون کم شد و سایهاش را پشت در دیدم.
از اتاق که بیرون آمد و من را دید،
دهانش برای فریاد زدن باز شد و من سریع انگشت اشارهام را گذاشتم روی دهانم که یعنی:
- هیس!
دستش را گذاشت روی دهانش و سرش را تکان داد.
دو سه قدم جلو رفتم و با صدای خفهای گفتم:
- میشه بیام تو؟
سرش را تکان داد.
پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم.
خانه کوچک و قدیمیای داشت.
بساط تخمه وسط اتاق پهن بود و پنکه با تمام توانش کار میکرد. دستپاچه و درحالی که داشت پوست تخمهها را جمع میکرد
گفت:
- بفرمایین بشینین.
نشستم روی تشکهای کنار اتاقش.
داشت بشقاب پوست تخمهها را میبرد به آشپزخانه:
- بشینین تا من یه چیزی بیارم بخورین.
خندهام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم:
- مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم.
آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت:
- حالا چرا اینطوری اومدین؟
- چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایهها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو میچرخونه. اون کیه؟
رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لبهای خشکش و آرام گفت:
- سمیر دیگه!
نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم:
- خودتم میدونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار میکنه.
سرم را کج کردم و چشمانم را ریز.
دست کشید میان موهایش.
گفتم:
- حواست باشه نمیتونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده!
قسمت #هشتاد_وهشت
‼️ چهارم: آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟
با فاصله بیست متری از خانهشان پارک میکنم و ترمزدستی را میکشم.
سرم را خم میکنم ،
تا در سبزرنگ خانهشان را ببینم. یک خانه حیاطدار معمولی که گلهای آبشار طلایی از دیوارهایش بیرون ریخته.
«خب که چی؟»
این اولین جملهای ست که بعد از توقف توی ذهنم وول میخورد.
نمیدانم چی شد که سر از اینجا در آوردم.
نمیدانم اصلاً خانم رحیمی من را یادش هست یا نه. چرا باید یادش باشد؟
من آدم مهمی در زندگیاش نبودم.
شاید حتی یک آدم نفرتانگیز یا مرموز و ترسناک باشم برایش.
خیره میشوم به در؛ اما نمیدانم چکار کنم.
مثلا بروم زنگ را بزنم و بگویم ببخشید،
من مامور پروندهای هستم که چندوقت پیش شما هم درگیرش شدید.
عرضم به حضورتان که...
کمیل میزند زیر خنده:
- خیلی خل و چلی عباس.
- میدونم. خب الان چه غلطی بکنم؟
شانه بالا میاندازد:
- مگه من فرشته راهنمای توام؟ خب خودت تصمیم بگیر مرد گُنده!
با حرص نفسم را بیرون میدهم ،
و دوباره خیره میشوم به در خانه خانم رحیمی. چه میدانم؛ شاید منتظرم بیرون بیاید.
بعد که چه بشود؟ راه بیفتم دنبال دختر مردم؟
کلافه شدهام. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین.
یاد حرف ابوالفضل میافتم:
- بین، هرچقدرم قَدَر باشی، توی این قضیه پدرت درمیاد. من تجربه کردم که میگم. یک ماه شده بودم ت.مِ سرکار علیه تا بله رو گرفتم.
خندهام میگیرد.
الان یعنی من واقعاً میخواهم بله را بگیرم؟ چرا؟
مگر به خودم قول نداده بودم که غیر از مطهره به کسی فکر نکنم؟
اصلا چرا خانم رحیمی؟
چون شبیه مطهره است؟
این هم شاید یک مدل خیانت باشد.
این که یک نفر را نه بخاطر خودش، که بخاطر شباهتش به همسر سابقت دوست داشته باشی.
یعنی درواقع یکی را دوست داری درحالی که با یک نفر دیگر ازدواج کردهای.
قسمت #هشتاد_ونه
این فکرها مثل آبی که از پشت سد شکسته بریزد، سرازیر میشود توی مغزم و اعصابم را میریزد بهم. انگار اصلاً فکر کردن به مسائل شخصی و خانوادگی به من نیامده.
من در همان کارم غرق بشوم بهتر است.
انگار پروندههای سنگین ضدجاسوسی و ضدتروریسم خیلی سادهتر هستند در مقابل مسائل شخصی؛
آن هم وقتی پای عشق وسط باشد و بدتر از آن، هنوز اصلاً ندانی عاشقی یا نه؟
سرم را که از روی فرمان برمیدارم،
خانم رحیمی را میبینم که از خانه بیرون میآید.
دستانم یخ میکنند و سرم داغ میشود.
حس میکنم الان است که از این تغییر ناگهانی دما ترک بخورم!
از خانه بیرون میآید ،
و در را پشت سرش میبندد. انگار مطهره است. همانجا جلوی در خانهشان میایستد و به کیفش نگاهی میاندازد.
با یک دست،
چادرش را میگیرد که عقب نرود، مثل مطهره. مطهره هم همیشه یا با دست یا حتی با دندان، چادرش را میگرفت و نمیگذاشت عقب برود.
خانم رحیمی شاید از بودن چیزی در کیفش مطمئن میشود و شاید هم گوشیاش را چک میکند. سرش پایین است.
در کیفش را که میبندد،
تازه یادم میافتد نباید من را ببیند. قبل از این که سرش را بلند کند و رویش را تنگ بگیرد، سرم را کمی پایین میبرم که نبیندم.
هرچند شاید اگر ببیند هم نشناسد.
اصلاً مگر من را چندبار دیده؟
یک بار شاید...آن هم نصفهنیمه. من بیشتر او را دیدهام؛ تقریباً سر هر قراری که با خانم صابری داشته.
رو گرفتنش هم شبیه مطهره است.
کمیل داد میزند:
- هوی! کجایی؟ نامحرمه ها!
لبم را محکم گاز میگیرم ،
تا به خودم بیایم. آمدهام زاغسیاه دختر مردم را چوب میزنم که چه بشود؟
چقدر من احمقم.
چشم میبندم و دست میکشم روی صورتم. از خودم انتظار نداشتم.
استارت میزنم و دیگر نگاه نمیکنم به خانم رحیمی که دارد پیاده خودش را میرساند به سر کوچه.
به مادر قول داده بودم زود برگردم ،
و چمدان ببندیم. قرار است برویم مشهد؛ بعد از مدتها...
باید بروم این درگیری ذهنی را در حرم حل کنم...
ببینم راه حل امام چیست؟
قسمت #نود
***
مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم ،
و در اتاق راه میرفتم.
با این که به بچههای مرزبانی غرب سپرده بودم کسی کاری به کار قرار تجهیز نداشته باشد
و بچههای اداره ایلام هم ،
تیم تروریستی را زیر چترشان گرفته بودند، باز هم دلم آرام نبود.
نمیدانم چرا؛
اما همیشه باید کاری را خودم انجام بدهم تا خیالم راحت راحت بشود. این هم شاید یک عیب باشد؛ اما چکار کنم؟
برای چندمین بار بیسیم را برداشتم و با بچههای اداره ایلام ارتباط گرفتم:
- یاسین یاسین عباس...
- یاسین به گوشم.
- اعلام موقعیت؟
- تجهیزشون انجام شده، دارن میرن به سمت شرق. موردی نیست.
- بسیار عالی یاسین جان. هرخبری شد به من اطلاع بده.
- چشم.
بیسیم را گذاشتم روی میز ،
و با دو انگشت، پیشانیام را فشردم. چشمان و سرم درد میکرد.
ساعت دو و نیم نصفهشب بود؛
اما با این که شدیداً کمبود خواب داشتم، دلم نمیخواست بخوابم.
حس بدی بود ،
این که میدانستم الان یک تیم تروریستی مسلح دارند در خیابانها و جادههای ایران وول میخورند.
فعلا نمیتوانستیم دستگیرشان کنیم؛
چون باید به تیمهای تروریستی دیگر هم میرسیدیم و همه را با هم زیر ضربه میبردیم.
جلال قرار بود ،
آمار قرارهای تجهیز را به ما بدهد؛ البته اصل کارش این بود که ما را رساند به سرتیم تجهیزشان؛
همان مرد درشتهیکلی که در پارتی دیده بودم.
اسمش حافظ بود؛
اصالتاً ایرانی اما ساکن ترکیه.
یکی دو سال میشد که برگشته بود ایران برای خرید و فروش اسلحه و تجهیز تیمهای تروریستی.