🔴 چرا تخریب چهره های انقلابی در اولویت قرار دارد؟
🗞روزنامه #آفتاب_یزد:
پناهیان به دنبال چیست؟
به عقیده ناظران استفاده ازعنوان #شفافیت یک استفاده ابزاری است.
📰 این روزنامه در مطلب خود علیرضا پناهیان را به جبهه پایداری منتسب کرده و این مطالبه گری ها را سهم خواهی بيشتر از فضاى سياسى مختص به جبهه پايدارى قلمداد کرده است.
❗️جالب است، همان هایی که با ایجاد دوقطبی های کاذب سعی در پیروزی در #انتخابات_۹۸ را دارند، مطالبه شفافیت را سهم خواهی سیاسی و گرم کردن فضای انتخاباتی میخوانند!
💢در جواب به این افراد به همین سخن آقای پناهیان که در نماز جمعه این هفته زده شد اکتفا میکنیم: خدا لعنت کند کسانی که هر کسی انتقاد میکند را متهم و منتسب به یک جناح میدانند. این لعنتیها کسانی هستند که نمیگذارند جامعه پیش برود و فضای نقد و گفتوگوی آزاد، شکل گیرد.
🌐 http://fna.ir/dc03f8
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔴 چرا تخریب چهره های انقلابی در اولویت قرار دارد؟
🗞روزنامه #آفتاب_یزد:
پناهیان به دنبال چیست؟
به عقیده ناظران استفاده ازعنوان #شفافیت یک استفاده ابزاری است.
📰 این روزنامه در مطلب خود علیرضا پناهیان را به جبهه پایداری منتسب کرده و این مطالبه گری ها را سهم خواهی بيشتر از فضاى سياسى مختص به جبهه پايدارى قلمداد کرده است.
❗️جالب است، همان هایی که با ایجاد دوقطبی های کاذب سعی در پیروزی در #انتخابات_۹۸ را دارند، مطالبه شفافیت را سهم خواهی سیاسی و گرم کردن فضای انتخاباتی میخوانند!
💢در جواب به این افراد به همین سخن آقای پناهیان که در نماز جمعه این هفته زده شد اکتفا میکنیم: خدا لعنت کند کسانی که هر کسی انتقاد میکند را متهم و منتسب به یک جناح میدانند. این لعنتیها کسانی هستند که نمیگذارند جامعه پیش برود و فضای نقد و گفتوگوی آزاد، شکل گیرد.
🌐 http://fna.ir/dc03f8
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#داستان_عسل
#قسمت ۸۱ 👇
جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها یڪ سوال تلخ تڪرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..
بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاڪی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فڪری ڪردی دختره ی بی سرو پای گنهڪار ڪه فڪر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.
دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم ڪه باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اڪراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یڪ سلام خشڪ وخالی اڪتفا ڪردم.
فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم.
فاطمه این بار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟
اوخندید:چیه؟!! اشڪالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما ڪه بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.ڪی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:شوخی میڪنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس ڪن.
اگه خونه زندگیتم نامرتبه ڪه میدونم هست مرتبش ڪن.من خیلی وسواسما....
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه ڪردم و گفتم:
_از ڪجا اینقدر مطمئنی ڪه دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:از اونجا ڪه روز آخر سفر ڪه بی حوصله بودی ساڪت رو من جمع ڪردم و پتوت رو من تا نمودم!!!
بالاخره بعد از مدتها خنده م گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی ڪردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!
خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یڪ چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن ڪوچڪترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم.
روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد ڪرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!!
رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم.
(شهدا آبرومو نبرید.دعا ڪنید شرمنده ی آقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)
زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.
پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز ڪنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس ڪردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:عسل جون در رو باز ڪن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرڪردونفرشون بلند شد.
همه ی احساسهای بد عالم در یڪ لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت میفرستادم ڪه چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم ڪه نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!
سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم ڪردم. موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نڪنید.اینطوری وضعیتم بهتره.
صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم ڪی بود ڪه اینقدر در حضور او نمڪ پرونی میڪرد شاید هم با این حرڪات میخواست به زور به من القا ڪنه ڪه تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایده ست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه ڪیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا ڪلید رو بردارم ودر رو باز ڪنم ڪه چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یڪ جوری شد.احساس ڪردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درڪ ڪردم.درست مثل همون شب که وقتی تو ڪیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه ڪرد!
باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میڪردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میڪردند.اگر هم سرم نمیڪردم دل چادرم میشڪست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یڪ لحظه عزمم رو جزم ڪردم و چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم ڪردم.و ڪلید رو توی قفل
چرخوند.
ادامه دارد............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۸۲ 👇
ڪلید رو توی قفل چرخوندم.
صحنه ای ڪه دیدم باور کردنی نبود!
نسیم ومسعود به همراه ڪامران مقابلم ایستاده بودند!
ڪامران یڪ سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میڪرد.
از فرط حیرت دهانم وا مونده بود.
مسعود با ڪنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟
ڪم ڪم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد.
نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم ڪردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میڪردید؟
نسیم با لحن لوسی گفت:
_عزیزم باور ڪن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا ڪامران بی خبر مزاحمت بشیم.
خواستم جواب نسیم رو بدم ڪه کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم.
ظاهرا اونها اومده بودند ڪه میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!
هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممڪن بود هزار و یڪی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک ڪنم؟!
مسعود باز با ڪنایه به چادرم گفت:خاله سوسڪه برید ڪنار ما بیایم تو!!
نسیم در حالیڪه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نڪنه موهات بهم ریخته ست، میترسی ڪامران فرار ڪنه؟
با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از ڪنار در عقب رفتم.ڪامران تردید داشت ڪه داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یڪ ڪت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو ڪمی ڪوتاه تر ڪرده و همه رو به سمت بالا سشوار ڪشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا ڪرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!!
ڪامران با دلخوری گفت:فڪر نمیڪنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون!
مسعود نگاهی معنی دار بهم ڪرد.
من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تڪ نفره نشستم.
مسعود دست ڪامران رو گرفت و داخل آورد. ڪامران سبد گل رو در حالیڪه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سڪوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟
اصلا باور میڪرد ڪه اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا ڪردم. اونها حق نداشتند ڪه آدرس منو به ڪامران بدن! این ڪار اونها ڪاملا نشون میداد ڪه اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیڪه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟
چادرم رو از زیر دستش ڪشیدم وبا غیظ گفتم:
_به چه حقی آدرس منو به ڪامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودڪه هیچ ڪس آدرس منو نداشته باشه؟
او خیلی خونسرد گفت:همیشه ڪه شرایط یڪ جور نیست!
با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یڪ جنگه آره؟اونشب ڪه از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه ڪردم راتون دادم.
او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز ڪرد و در حالیڪه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم ڪه خالیه! فڪر ڪردم یڪ ڪیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟
از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.
دریخچال رو بستم و در حالیڪه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون!
او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه!
بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد ڪه :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟!
وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی ڪه بیڪار شده واقعا به مشڪل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوست نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!!
ڪامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم.
نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه..
ڪنار ڪابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.
خدایا چرا باهام اینطوری میڪنی؟ هنوز بسم نیست؟ من ڪه توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیڪار ڪنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاڪی به سرم بریزم!!؟؟؟
تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه ڪه خبر نداره!!
اشڪهام یڪی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس ڪرد.احساس ڪردم ڪسی ڪنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.ڪامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد..
ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۸۳ 👇
کامران کنارم نشسته بود.
_عسل؟؟!!!
با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!!
کامران لبخند تلخی زد:اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فکر میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم.
گفتم:من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار.
کامران بغضش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟
کمی سکوت کردو ادامه داد...
_اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خسته ست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خسته ست.!!
من در این مدت با خیلی دخترها بودم..ولی..ولی عسل در تو یک چیزی هست که..
تو حرفش پریدم:اینا رو قبلنم هم گفته بودی..
کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم.میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخره م میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم!
کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست.
من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه.
او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود.
پرسیدم:واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟
برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:نه...اصلا
حسابی گیج شده بودم.
او گفت:منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه.من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و...
آه عمیقی کشید و گفت:میخوام از این به بعد محرم هم بشیم.
فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد.
او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم.
به لکنت افتاده بودم.
گفتم: اممم...حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم.
کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد.
_چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم...
حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!!
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم.با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟
او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم.
با صدای آرومتری گفت:عسل..تو حرف حسابت چیه؟
به سمتش چرخیدم و گفتم:من بچه نیستم که با تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی واحمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟
_خوب شما بگو چرا باید نکنه؟
کلافه و سردرگم گفتم:
_معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته م ..نه از..
وسط حرفم پرید ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارها و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه..همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه...
گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. .
ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
مرحوم فریدون مشیری
عذرخواهی میکنم بدون خداحافظی یهو رفتم وسط شعر خوندن
کارمهمی پیش اومد مجبور شدم برم 🌹🌹🌹
مطلع عشق
#مهـدی_جــان 🌤صبحی که به جمالِ تو چشمم بشود باز ای جانِ دلم،❤️ صبحِ من آن روز بخیر است.. ✨اَل
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#حساب_کتاب
✍ حرف که میزند؛ نرمشِ صدایش، آرامت می کند!
انگار صدایش چیزی دارد؛ که دیگران ندارند!
شبیه حریـری لطیف، تافته ی جدابافته ایست، که هیچ کس از لمسِ وجودش، نمی هراسد!
هم سکوتش معنا دارد و هم لبخندش!
آخ نوشتم لبخندشـــ❤️ ،
وقتی که میخندد؛ چشمانش مِهربارانت میکنند!
راستی؛ خُدا...
او چقدر شبیه توست!
مثل تو آرام است و آرامِش بخش!
🤝 درست مثل دو رفیق...که کم کم در قالبِ هم حل میشوند؛ آرامشِ تو، تمامِ جانش را احاطه کرده است!
دستت را خوانده ام؛ این توئی که از پشتِ چشمانِ او، به من چشمک میزنی!
سلام؛ آرامشِ هستی...
سهم مرا نیز، در آرامش دیگران، بیشتر کن!
❣ @Mattla_eshgh
❣آیا در قدیم که خانوادهها سنتی بودند، وضع خانواده خوب بود؟
❣ در خانوادههای سنتیِ قدیم، خیلی از اوقات به زن ظلم میشد...
👈 یک ذهنیتی دربارۀ خانواده وجود دارد، آن هم اینکه: «اخیراً با فسادی که پیش آمده، خانواده تضعیف شده است، اما قدیم، خانواده وضعش خوب بوده است!»
👈 ما قبول نداریم که قدیم وضع خانواده خوب بوده است! البته یک محسناتی در خانوادههای قدیم بود؛ یکی از محسناتش-که الان خیلی کمرنگ شده- این بود که «مرد مقتدر بود» و این محسناتی برای نظام خانواده داشت، اما یک عیب بزرگ هم وجود داشت و آن اینکه خیلی از اوقات، به زن ظلم میشد.
👈 قدیمها اگر آمار طلاق بالا نبود دلیل بر این بود که مرد، صاحباختیار بود. اینکه مرد صاحباختیار باشد، تا یک حدی خوب و معقول است ولی قدیمها مشکل ظلم مرد به زن هم کم نبود!
👈 ما نمیخواهیم به عصر حجر برگردیم و سنت قدیم را احیا کنیم؛ بلکه میخواهیم به یک خانوادۀ علوی، خانوادۀ مهدوی و خانوادۀ ولایی برسیم. در خانوادۀ ولایی، هم مادر سر جای خودش عزیز است، هم پدر. هرکدام موقعیت و جایگاه خود را دارند.
👈 آن چیزی که دین دربارۀ خانواده گفته است، ما هنوز به آن نرسیدهایم. آنچه دین گفته است فقط در خانوادۀ اهلبیت(ع) و خانوادههای آدمهای بسیار خوب محقق شده است و ما دنبال چنین الگویی هستیم.
👤استاد #پناهیان
#پس_از_ازدواج
❣ @Mattla_eshgh
🔴 حمله به ازدواج در سنین پایین، دخالت در امور خصوصی مردم
✍🏻 #مسعود_بحرینی
🔻چند وقتی است نسبت به بحث آنچه ازدواج زود هنگام دختران عنوان میشود عده ای شیون و مویه میکنند !
🔹اولا ازدواج دختر 12 ساله از لحاظ شرعی هیچ اشکالی ندارد و هستند دخترانی که در این سن به بلوغ عقلی میرسند و تشخیص این مطلب با ولی دختر است نه با جامعه، حال شاید برخی والدین در تشخیص دچار اشتباه شوند ولیکن این امر دلیل نمیشود این چنین به اصل موضوع حمله کرد.
🔺برایم جالب است این حضراتی که با دل نگرانی آمار میدهند که در فلان سال چند دختر 12 تا 15 سال ازدواج کرده اند، آمار دخترانی [ ایضا پسران] که در همین سن به دلیل نیاز روحی و جسمی ارتباط غیر شرعی برقرار میکنند و بعضا به حرام باردار میشوند را هم دارند؟
🔻آمار دخترانی که برای ترمیم بکارت به برخی مراکز مراجعه میکنند را دارند؟ آمار خود ارضایی و سقط جنین در سنین پایین را دارند؟
💢متاسفانه نمیشود خیلی باز صحبت کرد، چون عمق ابتذال و فحشا در سنین پایین بسیار بالا رفته و بجای تشویق به ازدواج، سنت نبوی هدف قرار گرفته است و چه سخت است وقتی میبینم منکر را معروف و معروف را منکر نشان میدهند و همه را سکوت فرا گرفته.
❣ @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۸
برای داشتن زندگی موفق؛
👈 روحیات و خواسته های همسرتان را بشناسید
👈 سعی کنید دنیای او را درک کنید
👈 سعی کنید بفهمید هر رفتار او، چه معنایی دارد
✌️ این شناخت ها، مارا از منفی نگری دور، و به تحلیل درست زندگی نزدیک میکند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تحقیق_در_ازدواج #تحقیق در مورد ازدواج یکی از مواردی که نادیده گرفته می شود بحث تحقیق در ازدواج اس
#تحقیق_در_ازدواج
#برخی_از_سوالات_تحقیق
چقدر و چند وقت است او را می شناسید؟
چند صفت بارز او را نام ببرید؟
چقدر به مسائل دینی اهمیت میدهد؟
حجاب وحیا او در چه حدی است؟
وضعیت اقتصادی او و خانواده او در چه حدی است؟
آیا مشکل روانی یا جسمی یا بیماری ندارد؟
چقدر در گفتارش ورفتارش ادب را رعایت می کند؟
آیا او را در حال ناسزا گویی وهتاکی دیدید؟
رفتارش با خانواده وهمسایه ها چطور است؟
بیشتر رفقایش چه افرادی هستند؟
بنظر شما چه همسری وبا چه خصوصیاتی برای او مناسب است؟
چند ویژگی منفی او را نام ببرید؟ بزرگترین عیب او چیست؟
سلایق وحساسیت های او چه چیزهایی هستند؟
اخلاق او را چگونه ارزیابی می کنید؟
و........
🖌سعید مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۸۳ 👇 کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم
#داستان_عسل
قسمت ۸۴ 👇
خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!!
او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده!
میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم..
بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!!
نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!!
کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!!
نتونستم جلوی خنده مو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم.
با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد.
در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد.
با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم.
کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم.
بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم.
داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی.
من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی!
با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبت! من احتیاجی ندارم..
او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد.
_عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض
بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم.
او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند!
بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش.
نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟
اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟!
اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه.
نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!
کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد.
سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم.
نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟
خدایا حالا باید چیکار میکردم؟
کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟
با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:خوب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی!
حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم.
از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خوب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!!
مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟
کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت.
نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!!!!
ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
داستان عسل
قسمت ۸۵ 👇
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!
_بله؟؟.....شما؟؟....بله درسته بفرمایید بالا
من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو
نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!!
داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم ..
درمانده و مستاصل به او نگاه کردم.
_نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!!
اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست!
گفت:جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی!
دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.
فاطمه پشت در بود.
دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این وضع میدید اصلا داخل میومد؟
کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! !
کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده!
کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه.
در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!!
کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد.
_هه!! حیف که مهمون پشت دره!! زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت
فاطمه هاج و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت:
من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم.
مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه.
نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند.
و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار
اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود.
تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!
با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم:
_بخدا نمیدونستم اینا پشت درند..
وناله ای سردادم نشستم!
تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت.
_سادات..عسل سادات..چت شد؟؟
خاک به سرم. .خیس عرق شدی
اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت
آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم..
فاطمه چشمانش خیس شدند.
_چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم.
او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت.
وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه.
کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!
او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
داستان عسل
قسمت ۸۶ 👇
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نذاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خوب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیظ از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند, وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا...
مطمئن نبودم که ادامه ی جمله م رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچارسکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خوشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خوشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری! من صورتم دست خورده ست,بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم.
من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:امممم ..خوب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعدش گفت:نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بذاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .
گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. .
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینی های فاطمه رو ترتیب دادم.
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#حساب_کتاب ✍ حرف که میزند؛ نرمشِ صدایش، آرامت می کند! انگار صدایش چیزی دارد؛ که دیگران ندارند! شبیه
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
الهی که دلتون
مثل روز روشن
و مثل برکه آروم باشه
الهی جای بوسه ی خدا
همیشه روگونه ی زندگیتون باشه
دوشنبه تون شاد و سراسر خیر و برکت
❣ @Mattla_eshgh
🔴 نشانههایی از تغییر در پوشش زنان عربستانی
🔻یک روزنامه انگلیسی در گزارشی اعلام کرد، #زنان_عربستانی با پوشیدن لباسهایی به سبک غربی، چارچوبهای اجتماعی محدود کشور خود را اندک اندک به چالش میکشند...
🔸اینجا میفهمیم آوردن #نیکی_میناژ و سلبریتی های غربی به عربستان برای قبح شکنی بوده است...
💢اینگونه یک موضوع را در یک کشور عوض میکنند این معنای #جنگ_نرم است.
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 19 🔷زندگی خوب ، آخرت خوب🔷 🔰اگه کسی میخواد توی همین زندگی دنیایی
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 20
🔴کسی که رفتارش توی خونه با زن و بچّش بد باشه
هر چقدر هم اهلِ هیئت و بسیج و کارای خوب باشه
بازم فایده ای نداره....❌👌
اصلاً نمیتونه در مورد آخرتش اطمینان داشته باشه...!!
🔹🔹⭕️🔹
🌹📜 در روایت هست که میفرماید :
✨ با هوای نفستون مبارزه کنید تا زندگیتون خرّم و آباد بشه🌳
🔻آقا ما زندگی دنیایی خوب نمیخوایم!!
🔺ما فقط میخوایم آخرتمون آباد بشه!!
😒
➖شما با این زندگی که درست کردی،آخرت رو هم نمیتونی آباد کنی...
چه آخرتی؟!!😏
اصلاً زورت نمیرسه که بخوای آخرتت رو آباد کنی
"آدمِ ضعیف" که نمیتونه آخرتش رو بهتر کنه!!❌
-- ما ضعیفیم...
ما خودمون، خودمون رو ضعیف کردیم!!
⛔️🅾⛔️
➖میگفت من میخوام از استعدادِ خودم در جهتِ خدمت به مملکتِ امام زمان استفاده کنم!
🔸عزیزم تو که استعداد نداری
تو اصلاً نمیدونی استعداد چی هست...
🕹داری از حداقلِ هوش و حافظت استفاده میکنی
این استعداده؟! 😒
"هواپرستی" ، استعدادهای انسان رو نابود میکنه.......♨️
✅🔷➖🔺⭕️
❣ @Mattla_eshgh
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 21
🔷" خود کنترلی "🔷
⭕️ متاسفانه در جامعه ما موضوعِ مبارزه با نفس یه رازِ بزرگ هست!
یعنی اکثریتِ جامعه ما اطلاعی از این راز ندارن!!√
🔴و برای همین اگه بتونیم این موضوع رو در جامعه خودمون به خوبی گسترش بدیم
نقش مهمی در "پیشرفتِ جامعه بشری" داشتیم ✔️
✅👆🏼🌺
🔶 اگه دانشگاهیانِ ما رازهای مبارزه با نفس و تاثیر اون بر قدرت روحی و فکری انسان رو مطالعه میکردن
◀️اونوقت میدیدن که اصلِ اوّل در همه دانشگاهها برای رسیدن به رشدِ علمی
👈🏼"مبارزه با نفس و تقوا" خواهد شد...💯
🔹امتحانِ این موضوع کارِ چندان سختی نیست
کافیه که شما یه هفته نمازتون رو اوّل وقت بخونید
⬅️ تاثیرش رو بر روی درساتون به وضوح خواهید دید 👌
✴️"نماز اول وقت" یه نوع مبارزه با نفسِ عالی هست
که قدرتِ اراده انسان رو بالا میبره🔝
💖🌷💞🌷
🔰تاثیرِ مبارزه با نفس بر ذهن رو علمِ روانشناسی هم ثابت کرده
🚥 روانشناسی حرفش اینه که؛↓
" آی کی یو" عامل اصلیِ موفقیت و خلاقیتِ علمی افراد نیست،بلکه عاملِ اصلی موفقیت رو مفهومِ دیگه ای مطرح میکنن
که وقتی توضیح میدن میبینیم دارن همون "مبارزه با نفس" رو میگن 😌💪
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅می شود به زن نامحرم دست نداد
و از اسلام هم دفاع کرد
♦️مشکل اینه که خیلی ها می روند خارج ولی زبان نمی دانند...
حالا می خواهد نماینده مجلس باشد
باز همین مشکل #بی_زبانی مصیبتی است در روابط دیپلماتیک و سفرهای خارجی
@TablighGharb