eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۳ اشکام رو پس زدم و برداشتمش .... سخت بود ولی بازش کردم . عکس نوجوانی پارسا توجه ام رو جلب کرد .. چقدر قیافش فرق داشت . انگار چشمهاش صد برابر الان معصوم بود ... کاش الانم این شکلی بودی پارسا ! یه قطره اشک افتاد روی عکسش ... به درک ! زدم صفحه بعد و از چیزی که دیدم انقدر احساس عجز کردم که تکیه دادم به میز ... حقیقت بود ! زن داشت ... بیتا نبوی . 23 سالش بود . 6 سال پیش عقد کرده بودن ... 6 سال ! نگاهم اومد پایین تر ... پریا نبوی . یعنی یه فرشته کوچولوی سه ساله داشت پارسا ! واقعا پدر بود ... پدر ! .... نتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم ... زانوهام رو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش و با همه وجود زدم زیر گریه . نمیدونم چند دقیقه همونجوری بودم .. با سر و صدایی که از بیرون اومد سرم رو آروم بلند کردم و با چشمهای تارم دوباره به شناسنامه که جلوی روم افتاده بود روی سرامیکهای سفید و انگار داشت بهم دهن کجی میکرد نگاه کردم . کاغذهای روی زمین رو جمع کردم و ریختم توی پاکت و گذاشتمشون توی کشو ... کلید رو گذاشتم روی میز و بلند شدم . حالا باید منتظر اومدن پارسا می موندم . نشستم روی صندلی های وسط اتاق و سعی کردم دیگه گریه نکنم ... خیلی سخت بود اما دوست نداشتم انقدر داغون ببینم ! خیلی طول نکشید که در اتاق باز شد و پارسا اومد تو ... پشتم به در بود و نمیتونستم عکس العملش رو ببینم . صدای قدمهای تندش انگار خنجر اعصابم شده بود ! اومد و جلوم وایستاد ... رو به روم وایستاد و با دیدن قیافه ام گفت : _چی به روز خودت آوردی الهام ؟؟ دستمو گذاشتم روی دسته صندلی و بلند شدم ...فکر میکنم نگاهم پر از نفرت بود وقتی به چشمهاش خیره شدم . بعد از چند لحظه همه توانم رو جمع کردم توی دستم و کوبیدم تو صورت پارسا ... خودمم باورم نمیشد ولی انقدر محکم زدم که صداش تو اتاق پیچید و صورتش کاملا برگشت به سمت مخالف... حتی دست خودمم درد گرفت ! دستشو گذاشت روی گونه اش و با لبخند نگام کرد ... _زدنتم ملسه ! _بسه لطفا منو خر فرض نکن ! _این تاوان دوستی با نازی بود ؟ _کاش تاوان دادنت با یه سیلی تموم میشد ولی نمیشه ! _ چی تو رو انقدر عذاب میده ؟ اینکه من فقط با یه دختر توی یه مهمونی حرف زدم ؟ _حرف زدی ؟! فقط حرف زدی ؟؟ شونه هاش رو انداخت بالا و گفت : _خوب آره ! میبینی که وقتی دیدم تو خوشت نیومد حتی از کارم اخراجش کردم که جلوی چشمت نباشه ! _شایدم من جلوی چشمش نباشم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۴ _بس کن الهام . چرا یه چیز کوچیک رو انقدر بزرگ میکنی ؟ توی اینجور مهمونی ها همه با هم راحتن ! حتی تو هم میتونی مثل نازی یا ستاره باشی از اینهمه بی پرواییش داشتم منفجر میشدم !خیلی دوست داشتم بهش یه دستی بزنم ! _خوب ... یعنی میخوای بگی تو به جز با من و نازی با کس دیگه ای نه دوستی نه رابطه داری ؟ _معلومه که نه ! عزیزم گپ زدن رو نمیشه به دوستی ربط داد ! من اگر با یه دختر حرف زدم خندیدم رقصیدم دلیل نمیشه که تو رو فراموش کرده باشم یا دوستت نداشته باشم ! _چه جالب !! _ببین از من ناراحت نشو الهام ولی تو خیلی حساسی ! الان دیگه کسی تو جامعه دخترایی با این تیپ رو نمی پسنده ؟ دست به سینه وایستادم و با تمسخر گفتم : _دقیقا با چه تیپی ؟ _خوب مثال همین که تو حجابت انقدر برات مهمه ! اینکه ما دو ماهه دوستیم اما تو حتی یه بارم اجازه ندادی که من دستتو بگیرم ... نمیدونم چه فکری میکنی ؟ وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن دیگه این چیزا معنی نداره ! _آهان ! یعنی صرفا دوست داشتن میتونه ما رو بهم محرم کنه ؟ پوزخندی زد و نگاهم کرد _محرم ؟! مسخرست ... مگه اینهمه دختر و پسرایی که باهم هستن محرم شدن !؟ دوره این چیزا دیگه تموم شده الهام ! البته میدونی چیه فکر کنم تو فرهنگ خانوادت غلط بوده که حالا با این افکار میخوای پیش بری ... در حالی که الان دیگه کسی این چیزا رو قبول نداره ... _تا وقتی آدمهایی مثل تو دارن جامعه و زندگی دیگرانو به گند میکشن معلومه که کسی ما رو قبول نداره ! اونی که فرهنگ خانوادگیش غلط بوده تویی نه من ... هه ! شاید اگه یکم روی تربیتت کار میکردن الان انقدر وقیح نبودی آقا پارسا ! _چته تو ؟ این حرفای بی سر و تهی که میزنی یعنی چی!؟ یعنی انقدر حسودی الهامم ؟ حس تمسخری که توی نگاش و لحنش بود برام خیلی سنگین بود ! حس کردم خونم داره به نقطه جوش میرسه ... انگشتمو گرفتم طرفش و با عصبانیت گفتم : _خفه شو اسم منو انقدر راحت به زبون نیار ! من به چیه تو و اون باید حسادت بکنم ؟ آدم به چیزایی حسودی میکنه که ارزششو داشته باشن ... به کسایی که دوستشون داره تعصب داره و نمیتونه ببینه کسی جاش رو میگیره ! ولی من الان تنها حسی که به تو دارم میدونی چیه ؟ با تردید پرسید : _چیه ؟ _نفرت ! اما نه یه چیزی بالاتر از نفرت ... تو انقدر پستی که حتی لایق اینم نیستی که من اینجا وایستم و باهات حرف بزنم ! _دیگه خیلی داری تند میری . انگار بیخودی هوا برداشتت چشمهام پر شد از اشک ... لحنم آروم شد ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۵ _من تند رفتم یا تو ؟ ... چجوری تونستی ؟ چجوری ؟ _اصلا حوصله اشک و آه ندارم حرف آخرم میزنمو تمام ! من به مادرم هم برای کارایی که میکنم جواب پس نمیدم چه برسه به تو ! من آزادم که هر غلطی دلم میخواد بکنم اینو تو گوشت فرو کن از الان تا همیشه ! اگه نمیتونی با این شرایط کنار بیای خود دانی! راه بازه و جاده دراز ... خوشحال بودم که عصبانیش کردم ... داشت چهره پشت نقابشو رو میکرد ! _متاسفم که حرفت درسته ! شاید اگه به مامانت جواب پس میدادی حالا وضع زندگیت این نبود ! _تو نمیخواد بخاطر من و زندگی که توش راحتم و خوش تاسف بخوری ! بهتره هوای خودتو داشته باشی که لقب دهاتی بودن بهت ندن میخواست با مسخره کردن من دهنمو ببنده ! ولی خبر نداشت این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ! _راست میگی ولی شما که جو تجدد انقدر گرفتت کاش حداقل میفهمیدی فلسفه زندگی چیه بعد اینجا برای منه دهاتی سخنرانی میکردی ! با دست کوبید روی میز و با عصبانیت گفت : _مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی ؟ مگه من چه غلطی توی زندگیم کردم که خودم ازش بی خبرم ؟ میدونستم اگر بدون مدرک چیزی بگم کتمان میکنه ! حالا وقتش بود که برگ برندمو رو کنم تا ببینم بازم سرپوشی روی کثافت کاریهاش میذاره یا نه ! دولا شدم و شناسنامه اش رو از روی کیفم برداشتم و آوردم بالا ... _یعنی میخوای بگی از غلطی که 6 سال پیش کردی هم بی خبری ؟؟ چشمهاش سرخ شده بود ... نگاهش مات بود روی دستم ... انگار با دیدن شناسنامه اش توی دستم همه ادعاش یهو فروکش کرد ! دقیقا مثل بادکنکی که تو اوج پر باد بودن با یه سوزن همه بادش خالی میشه ! ولی خیلی زرنگ بود که بازم خودشو نباخت و با یه عصبانیت ساختگی که کاملا تشخیص دادم تظاهره گفت : _تو به چه حقی ... _به چه حقی چی ؟ به رازت پی بردم ؟ چقدر احمقی ... فکر میکنی تا همیشه میتونی دخترای ساده اطرافتو گول بزنی و نقاب مجردی به صورتت باشه ؟ از بین دندون های کلید شده اش گفت : _خفه شو ! فقط بگو چجوری خبردار شدی ؟ به تمسخر خندیدم و گفتم : _هه ... کیه که با خبر نباشه ... خواجه حافظ شیرازی؟ چشمهاش رو ریز کرد و مثل آدمی که ناگهان چیزی به ذهنش میرسه گفت : _تنها کسی که از گذشته من ... از ازدواج من خبر داره اون اشکان عوضیه ... دیدم که توی تولد وقتی داشتی میرفتی باهاش حرف زدی ... میدونستم افتاده دنبالت تا زهرشو بریزه _اشکان چرا باید زهرشو بریزه ؟ اون خیلی از تو آدم تره که حداقل بهم فهموند دارم تو چه گردابی پا میذارم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
❣ حرفِ دل را باید با گفت این روزها را جُز "تو" محرم راز می‌دانند ای تویی که با گره گشایی میکنی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 1⃣2⃣قسمت بیست و یک 😔هیچ کس به من نگفت:که اگر بیایی، ظلمی باقی نمی‌م
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 2⃣2⃣قسمت بیست و دوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت شما، وظایفی دارم از جنس عشق، که با عمل کردن به آن وظایف، راهی به سوی شما برایم گشوده خواهد شد.🌷 👌مگر نه این است که مؤمن باید در فراق شما قلبش میزبان غم باشد و اندوه در دلش خانه سازد هر چند ظاهرش شاد و پر تبسم جلوه می کند. ⛅️مخفی بودن امام و نرسیدن دست کوتاه ما بر آن مهربان، گرفتن حق امام از ظالمانی که از خلافت و حکومت جهان، حضرت را محروم کرده اند 🍁و همچنین سختی پیمودن راه راست و سخت شدن راه رسیدن به خدا به خاطر غیبت آن یگانه دهر، همه و همه عواملی است که غم را در دل میهمان می کند.💔 😢اگر در نوجوانی، جرعه ای از شربت شیرین عشق محبت به امام را چشیده بودم اکنون در فراق آن محبوب، اینگونه بی خیال ننشسته و در فکر دنیای خویش، گذران عمر نمی کردم.😔 🔹ادامه دارد... 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 22 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 توییت توضیحی پیرامون عملکرد مجلس و اوضاع اقتصادی امروز ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 دلایل بی‌حاصلی سوال و استیضاح از 🔹 عملکرد دولت بی‌دستاورد و خسارت‌بار در حوزه‌های مختلف داخلی و خارجی روشن است و از هر منظر کارشناسی به آن نگریسته شود، چیزی برای دفاع ندارد، تا آن‌جا که حتی منتقدترین افراد را عمدتاً رای دهندگان به او تشکیل می‌دهند. 🔹 در این میان، اما سوال اساسی این است که باید چنین دولتی را که عمر ۱۰ ماهه پایانی خود را طی می‌کند با سوال و استیضاح کنار زد؟ آثار سلبی و ایجابی آن برای کلیت نظام و مردم چیست؟ 🔹 به نظر می‌رسد سوال و استیضاح (که البته حق طبیعی مجلس و نمایندگان است) در این مدت باقی‌مانده، آورده خاصی برای نظام و مردم ندارد زیرا: 🔻۱.‌ بعد از بنی‌صدر، رویه و عرف حاکمیتی این بوده که با رئیس جمهور و (در مقاطعی نخست وزیر) برخورد حاد و حذفی صورت نگیرد. این رویه سبب پایداری نظام حکومتی و حفظ آرامش در کشور می‌شود. 🔻۲. استیضاح رئیس یک دولت که هفت سال بر سر کار بوده و وقت بسیاری را با کم‌کاری و مسیر اشتباه تلف کرده، در کمتر از یکسال به عمر آن دولت، هیچ نتیجه عملی در بر نخواهد داشت. به فرض محال با رای عدم صلاحیت، بجز رئیس جمهور سایر ارکان دولت تا چند ماه بر سر کار هستند و عملا تفاوتی نخواهد کرد. 🔻۳. سوال و استیضاح بزرگترین موقعیت برای سیاستمدار حرفه ای برای سوارشدن بر موج هیجان و احساسات، مظلوم نمایی، فرافکنی و استفاده از اشتباهات نمایندگان است. همانطور که حضور ظریف در مجلس نیز با چنین نتیجه ای همراه شد. 🔻۴. منطق بازار و معادلات روانی حاکم بر آن با منطق مورد نظر نمایندگان همخوان نیست. استیضاح و سوال در شرایط فعلی ایران از سوی بازار به معنی ناکامی کل حاکمیت در کنترل شرایط اقتصادی تلقی می‌شود و نه ناکارآیی یک دولت و یک جناح خاص. 🔻۵. بی ثباتی در نظام سیاسی و ناتمام ماندن دوره روحانی، سیگنال خوبی برای قدرت و نفوذ منطقه ای ایران نیست. ولو آنکه روحانی دغدغه محور مقاومت را چندان نداشته باشد اما ناتمام ماندن دولت وی به پرستیژ سیاسی ایران در منطقه ضربه می‌زند و از سوی ناظران منطقه‌ای به عنوان نشانه‌ای از تزلزل نظام ایران تعبیر می‌شود. 🔻۶. تقریبا می‌توان گفت امکان اصلاح مسیر دولت از وضعیت اشتباه فعلی به شکل مبنایی وجود ندارد و ظرفیت اصلاح و نقدپذیری در لایه یک دولت وجود ندارد. از سوی دیگر مجلس می‌تواند در جو آرام و کارشناسی در همین مدت باقی مانده از عمر دولت برخی تصمیمات مفید و موثر را به آن بقبولاند. به شرط آنکه با بخش منصف و دلسوز دولت رابطه برقرار کند و از چالش حاد با بالادستی‌ها اجتناب کند. 🔻۷. میان لایه‌های کنشگر افراطی فتنه و برخی مدیران دولت تدبیر، هم‌پوشانی و ارتباطاتی وجود دارد. حادسازی فضا علیه دولت سبب می‌شود رادیکال‌ها نظرات خود را به تصمیم گیران در دولت توجیه کنند و حوزه ذهنیت _عملکرد اشتراکی آن‌ها گسترده شود. در آن صورت با توجه به طراحی‌های بسیار جدی ضدانقلاب، منافقین، سرویس‌های خارجی و نارضایتی مردم از وضعیت اقتصادی، بستر رقم خوردن یک فتنه چندوجهی فراهم شود. 🔻۸. نفس وجود مجلس فعلی با گرایش‌های انقلابی و کاملا متضاد با دولت، خود نوعی فشار بر دولت است و بازدارنده بسیاری از مسائل است. این فشار مثبت در صورتی که از حد خود فراتر رود به فشار منفی تبدیل می‌شود و اثرات مخربی در پی خواهد داشت. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا رهبرانقلاب اینقدر بیاد سردار سلیمانی هستند و در فراق ایشان گریه میکنند؟ 🔺حاج قاسم سلیمانی قبل از شهادت پرده از این راز برداشتند... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۵ _من تند رفتم یا تو ؟ ... چجوری تونستی ؟ چجوری ؟ _اصلا حوصله اشک و آه ندار
...عشق ۱۰۶ رگ گردنش متورم شده بود ... زد زیر خنده . از این خنده ها که تو اوج عصبانیت میاد سراغ آدم و مثل هیستیریک میره رو اعصاب ! _اون لعنتی هنوزم چشم دیدن منو نداره ... نمیتونه ببینه که خوشم . فکر میکردم یادش رفته گذشته رو ! اما هنوزم داره میسوزه و میخواد منم با خودش به آتیش بکشه ... ولی کور خونده .. من نمیذارم ... نمیذارم ! همزمان با فریادی که زد با پا لگدی به صندلی چوبی وسط اتاق زد که محکم پرت شد و صدای خیلی بدی داد ... جوری که محمودی سریع در اتاق رو باز کرد و پرسید : _چی شده آقای نبوی حالتون خوبه مشکلی پیش اومده ؟ پارسا داد زد : _به تو ربطی نداره برو بیرون ! محمودی با نگرانی به چهره هامون نگاهی کرد و گفت : _میخواین یه لیوان .. _گفتم برو بیرون ! این بار از دادی که زد منم تکون خوردم ! محمودی در رو بست و رفت ... دوباره برگشت سمتم و با یه ناه مرموز گفت : _چیه ؟ نکنه خودش بهت پیشنهاد دوستی داده ؟ آره !؟ با چشمهای گرده شده از تعجب گفتم : _چرا مزخرف میگی ؟ اونم یکی بدتر از تو ! _تو لیاقت نداشتی که من دوستت داشته باشم ! وگرنه انقدر تو زندگیم فضولی نمیکردی و سرت به کار خودت گرم بود ! _دوست داشتنت ارزونیه زن و بچه ات ! من لیاقتشو نداشته باشم بهتره ... _تو از گذشته من چی میدونی که انقدر برام پوزخند میزنی ؟ هان ؟ _همه چیزو ! اینو که تو یه بچه داری ... یه دختر که همه امیدش توی زندگی مادر و پدرشه ... یه زن داری که مریضه هزارها کیلومتر اونورتر داره میمیره اونوقت تو مثل آدمهای بی مسئولیت به درد نخور اینجا با خیال راحت داری با دخترای هفت قلم آرایش کرده میگردی و خوش میگذرونی _خوبه ! تو که از همه چیز خبر داری حتما اینم میدونی که اون مریضه و داره میمیره ! من نمیتونم همه عمر و جوونیم رو پای یه زن مریض بشینم از دیدن رنگ و روی زردش متنفرم ! _یعنی هر آدمی اگر فهمید زنش مریضه باید ولش کنه به امون خدا و بره دنبال خوشیش چون دیدن چهره مریضش عذابش میده ! انگار واقعا کم آورده بود ... مثل آدمهای شکست خورده خودش رو پرت کرد روی صندلی ... سرش رو گذاشت روی دستاش و با صدایی که شاید از غصه گرفته بود گفت : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۷ _آره ! اگه مثل من فقط عاشق قیافه زنش میشد و میرفت دنبالش حتما همین کارو میکرد ! _یعنی چی ؟ قبل از اینکه چیزی بگه منم نشستم روی صندلی ... دیگه حس وایستادن نداشتم زانوهام کم آورده بود . با حالی که داشتم ترجیح میدادم فقط برم خونه ... اما خوب شنیدن حرفهای پارسا هم برام خالی از لطف نبود ! سکوت رو شکست و با تکون دادن سرش شروع کرد حرف زدن _اشتباه کردم ! همه چیز با یه اشتباه بچگانه شروع شد و رسید به اینجا ... شایدم بشه اسمشو گذاشت حماقت!!! شاید اگر بعد از چند سال بیتا رو توی جشن تولدم با اون چهره معصوم و خیلی قشنگ نمیدیدم هرگز حتی به ذهنمم خطور نمیکرد که عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم ! خودشون شیراز زندگی میکردن ولی بیتا کارشناسی ارشد تهران قبول شده بود و برای کارهای ثبت نامش اومده بود تهران که مصادف شده بود با تولد من . از بچگی کم حرف و مهربون و خجالتی بود و خیلی خوشگل ! اون شبم بخاطر همین خجالتی بودنش نظرمو جلب کرد ... نمیتونستم در برابر چشمهای قشنگش بی تفاوت باشم ... مخصوصا که اشکان لعنتی مثل یه روباه مکار که دنبال طعمه بگرده سعی داشت با چاپلوسی نظرشو جلب کنه ! نه اینکه غیرتی شده باشم چون اصلا این چیزا زیاد تو خونم نبود ... ولی خوب دوست نداشتم تو خونه خودم جلوی چشمام دخترعمویی رو که تازه کشفش کرده بودم با زرنگی از خود کنند ! خوب بلد بودم چجوری باید دل دخترها رو به دست آورد ... مخصوصا کسی مثل بیتا که گوشه گیری میکرد از جمع ! البته فکر میکردم راحته اما نبود ! توی چند روزی که خونه ما بود زیاد نمیرفتم بیرون ... از هر شیوه ای که فکرشو میکردم استفاده کردم ولی اصلا راه نمیداد . همین که مثل همه دخترای اطرافم خودشو لوس نمیکرد و با روی باز باهام برخورد نمیکرد بیشتر مشتاقم میکرد . یک هفته گذشت ولی نتونستم کاری کنم ... اشکان هم تو این چند روز به بهانه های مختلف بهم سر میزد تا در واقع از دیدن بیتا محروم نباشه ! اینکه بیتا میخواست پس فردا برگرده شیراز و من مثل پسرای دست و پا چلفتی هیچ غلطی نتونسته بودم بکنم دیوونم میکرد تا اینکه اشکان بهم زنگ زد و گفت بیا دم در تو ماشین کارت دارم . آخر شب بود ... هر چی بهش اصرار کردم نیومد بالا ... گفت یه چیزی شده که میخواد باهام مشورت کنه ... اولش یکم چرت و پرت گفت ولی کم کم بحث ازدواج رو پیش کشید ... جوری که باعث تعجبم شد ! از اشکان بعید بود نصفه شبی بی مقدمه حرف از ازدواج بزنه و عاشق شدن ... این چیزا اصاا تو ذات ما نبود چون اصولا تنوع طلب بودیم ! خلاصه شصتم خبردار شد که میخواد پای بیتا رو بکشه وسط ... به هر حال دوستم بود میشناختمش اگر حرفی از علاقه به بیتا میزد نمیتونستم خودمو کنار نکشم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۸ باید بهش یه دستی میزدم ... من از اونم زرنگ تر بودم ... همین که دهن باز کرد تا بگه از کی خوشش اومده با دست کوبیدم رو پام و گفتم : _ای دل غافل فکر میکردم فقط خودمم که دل و دینمو باختم! با تعجب گفت : _یعنی چی پارسا ؟ توام!؟ کلا آدم هفت خطی بودم! لحنمو غصه دار کردم _آره بابا ... بعد عمری عاشق کسی شدم که حتی از درد دلم خبر نداره ... میدونی اشکان نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم . حس میکنم تنها کسیه که میتونه آدمم کنه ! میخوام همه چی رو ببوسم و بذارم کنار اگه فقط یه بله بهم بگه با تردید گفت : _اینکه خیلی خوبه پسر ... حالاطرف کی هست که به تو با اینهمه ابهت و جذبه ات نگاه نمیکنه ؟ _باورت نمیشه اگه بگم _حالا بگو اصلا من میشناسمش؟ _دختر عموم بیتا وقتی اینو میگفتم خیره شده بودم به چشمای پر از سوالش... میخواستم طعم شیرین پیروزی رو بچشم وقتی شکستش رو حس میکرد! با صدایی که از ته چاه در میومد گفت : _بی ..تا ؟ _آره بیتا ! پوزخندی زد و دستی به موهاش کشید ... بعد از چند لحظه با رگه هایی از خشم گفت : _خیلی آشغالی پارسا ! مثل سگ داری دروغ میگی همین که بو بردی میخوام چی بگم عاشق شدی؟ _من خیلی وقته که عاشق شدم ... عاشق دخترعمویی که اگر قرار باشه بین من و تو کسی رو انتخاب کنه اون منم چون حق بیشتری دارم _چه حقی ؟ نکنه نافتونو واسه هم بریدن ؟ _شایدم ! ببین داداش من بهتره آدم بفهمه نباید به ناموس کسی چشم داشته باشه زد زیر خنده و تو خنده گفت : _دمت گرم خندیدم ! ... تو مگه ناموسم حالیته ؟ _به خودم مربوطه ! در ضمن باید بگم دیر جنبیدی و از کفت رفت ... قبل از شام خواستگاری کردم و جوابمم گرفتم! انگار کپ کرد چون مات نگاهم کرد ولی چند لحظه بعد گفت: _همین الان گفتی از درد دلت خبر نداره ! _آره چون نمیدونه عاشقش شدم ... فکر میکنه مامانم خودش خواسته نه من ! یقه ام رو چنگ زد و با عصبانیت صداشو برد بالا _واسه من فیلم بازی نکن عوضی ... تو آدم زن گرفتنی ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۹ _نکنه تو از من آدم تری _نیستم ولی میخوام بشم ! _منم میخوام بشم _تو صد سالم که بگذره هیچی نمیشی ! _خفه شو به تو ربطی نداره ! منم هر غلطی که دلم بخواد میکنم میدونی که از دست توام کاری بر نمیاد _تو دوستش نداری پارسا ! چرا میخوای زندگیشو به گند بکشی ... اون یه دختر معصومه که .. _بسه تو نمیخواد این چیزا رو یاد من بدی ! دیگ به دیگ میگه روت سیاه ... _من میتونم خوشبختش کنم ... ببین بیا مثل دو تا مرد ... _مگه میدونی که من بدبختش میکنم ؟ _آخه لعنتی اون دخترعموته اینهمه دخترای رنگ وارنگ ریخته دورت که خودشونو میکشن برات چرا اون ؟ چرا میخوای بیچاره اش کنی؟ _من دوستش دارم بیشتر از همه اون دخترا ! میخوام باهاش ازدواج کنم و اگه هر کسی مانع و سد راهم بخواد بشه اونو بیچاره میکنم نه بیتا رو ! کشمکشمون خیلی بالا گرفت جوری که حتی به زد و خوردم رسید ... مثل دو تا گرگ که سر یه بره بی گناه دعوا میکردن ! واسم مهم نبود چی میشه و آیندم به کجا میرسه ... میخواستم حال اشکان رو بگیرم که همیشه خاطرخواه های بیشتری داشت ... خانوادم مخالف صد در صد بودن چون میدونستن ناخلف تر از این حرفام ... ولی من قول دادم قسم خوردم که از دوستام دست میکشم اعتصاب غذا کردم ... هر کاری کردم تا بلاخره رضایت دادن و با هزار جور تضمین گرفتن راهی شیراز شدیم برای خواستگاری ! فکر نمیکردم وقتی از در خواستگاری وارد بشم بیتا استقبال کنه فهمیدم دختر پاکیه .. ولی برام مهم نبود ! من عاشق قیافه اش شده بودم و اینکه بتونم اشکانو از سر راهم بردارم! همه چی انقدر زود پیش رفت که دو هفته بعد جشن نامزدیمون توی تهران بود ... وقتی اشکان اومد توی سالن با دیدن بیتا کنارم داغون شد ... انگار واقعا دوستش داشت و همین باعث شد حس کنم کار درستی انجام دادم! بغلم کرد تا تبریک بگه ولی آروم جوری که کسی نفهمه کنار گوشم گفت : _میدونم که هوسه نه عشق ! قسم میخورم همونجوری که تو زندگی منو بیتا رو به لجن کشیدی منم کوتاه نمیام و همیشه از هر جا که بتونم میزنم تو برجکت ... فقط سعی کن خوشبختش کنی ! بعد هم با لبخند تصنعی سریع ازم جدا شد و رفت ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#السلام_ایها_غریب ❣ #سلام_امام_زمانم ❣ حرفِ دل را باید با #تو گفت این روزها #همه را جُز "تو" محرم
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
۵۹ 💕 قربون صدقه رفتن؛ تنها مخصوص زمان نامزدی نیست! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند ملاک های من چه باشند؟ 💞اگر كسی #انتخاب خوبی كرده و می‌خواهد آن را به ازد
🔰برای چهار بلوغ لازم است : ◀️بلوغ فیزیولوژیک ، که فرد از نظر و باید رشد کافی داشته باشد ◀️بلوغ سه فاکتور دارد : دسترسی به هیجانات، ابراز هیجانات، هیجانات ◀️ اجتماعی : توانایی ایجاد تعادل بین دنیای و دنیای تاهل و تعهد ◀️ بلوغ اقتصادی : خودکارامدی در تامین مایحتاج زندگی، یعنی فرد: 🔺دارای باشد 🔺عقل معاش داشته باشد 🔺ثبات و پذیری داشته باشد ( کسی که میخواهد کند باید حداقل در سال گذشته یک ثابت داشته باشد) ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
‼️دف زدن در جشن ها استفاده از ، در مجالس شادي زنانه ( ها و و ...) چه حکمي دارد؟ ✅ اگر به گونه ای استفاده شود که انسان را از خداوند متعال و معنویات و فضایل اخلاقی دور کند و به سمت بی بندوباری، بیهودگی و گناه سوق دهد، حرام است، در هر صورت در شايسته مجالس اهل بيت (عليهم السلام) نيست، هر چند از نوع حلال باشد، بايد قداست و مقام اهل بيت(علهيم السلام) مراعات شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور #جلسه_۴۸ 🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸 #جلسه_چ
۴۸ 🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸 ۱ 🌷📝 موضوع : بیماری های هر کدام از خلط ها و درمان آن ها🌿👨‍⚕ ان شاءالله از این جلسه به بعد، هر جلسه بیماری های مربوط به یک خلط رو بیان می کنیم و امروز بیماری ها مربوط به خلط صفرا رو بیان می کنیم. امیدوارم که اعضای محترم مطالب جلسات رو بیشتر و بهتر مطالعه بکنند چون جواب خیلی از سوالات در همین تدریس ها موجود هست. ۲ 🌸🍂🌼🍁🌺 🔶 صفرا : 1⃣ چون جایگاه صفرا در اندام فوقانی است، باعث سر درد می شود (سردرد صفراوی). (البته انواع سردرد داریم و با علت و منشأ های مختلف که یکی از آن ها سردرد صفراوی می باشد). ♻️ نشانه های سردرد صفراوی : 👈 درد از جلوی سر شروع می شود و چشم و پیشانی را درگیر می کند. 🕒 زمان های بروز یا تشدید سردرد صفراوی: 👈 این درد در زمان گرما افزایش می یابد. با بوی عطر تشدید می شود. با غذای گرم مزاج زیاد می شود. 👌✅ 🌸💟 درمان اورژانسی: 👈 خوردن یا بوئیدن سرکه طبیعی یا آبلیموی طبیعی و خوردن ماست یا ضماد ماست روی پیشانی. ✅ 2⃣ اگر صفرا در عروق از حد طبیعی بیشتر شود به تاول های صفراوی می انجامد و خارش پوست پدید می آید. (البته خارش سوداوی پوست هم داریم که بعدا مشخصات آن را توضیح خواهیم داد). 👈 اوج صفرا در اندام انتهایی موجب ذوب شدن چربی زیر پوست می شود و پوست جدا می شود. 🌻💟 درمان: خوردن شبی یک لیوان از ترکیب: یک سوم لیوان شربت سرکه انگبین ریخته الباقی را آب بریزید و یک ساعت بعد از شام میل کنید. ♻️🍹 طرز تهیه شربت سرکه انگبین: 2 واحد عسل + 2 واحد عرق + 1 واحد سرکه انگور طبیعی . (برای سرد مزاج ها بهتر است از عرق نعناع و برای گرم مزاج ها از عرق کاسنی و برای خانم ها عرق رازیانه استفاده شود. همه را باهم ترکیب کرده و در شیشه ای نگه داری کنید). 3⃣ اگر صفرایی که در کیسه صفرا ذخیره شده است به جای اینکه صفرای لطیف و رقیق باشد، غلیظ باشد یعنی غلبه سودا (بخاطر یبوست مزاجی و ...) داشته باشیم فرد دچار سنگ کیسه صفرا می شود. که به هیچ عنوان 👈 نباید کیسه صفرا از بدن درآورده شود. ✅ چون دیگر بدن صفراسازی را به درستی انجام نخواهد داد. ✅👌👏💐 ⚠️⛔ یکی از هزاران ایراد طب کلاسیک: 👈 درآوردن کیسه صفرا بعلت سنگ کیسه صفرا می باشد که در طب سنتی اسلامی بدون درآوردن کیسه صفرا، سنگ قابل درمان است. (ان شاءالله بعدا در قسمت درمان توضیح خواهیم داد). 🔰🚨 توجه: کسانیکه کیسه صفرا ندارند خودشان باید همیشه صفرای خون خود را تنظیم کنند بخصوص با 👈 اصلاح تغذیه. ✅💐 ‌❣ @Mattla_eshgh
📚نام کتاب: "قصه دلبری" 🖋نویسنده: محمد علی جعفری 📑انتشارات: روایت فتح 📓تعداد صفحات: ۱۴۴ 📖توضیحات: قصه دلبری»روایت نو، جوان پسند و متفاوت از  عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی است که توسط محمدعلی جعفری به رشته تحریر درآمده است. 📗📘📙 @ketabe_khoob ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۹ _نکنه تو از من آدم تری _نیستم ولی میخوام بشم ! _منم میخوام بشم _تو صد
...عشق ۱۱۰ فقط چند ماه بود عمر خوشبختیمون .... من دوباره شدم همون آدم سابق ! زندگی یکنواخت دلمو زد و هر جوری بود از هر فرصتی برای با دوستام بودن استفاده میکردم تا اینکه چند وقت بعد مریضیه بیتا هم شد مزید بر علت برای منی که دنبال فرار از خونه بودم ! بیتا خیلی سعی کرد که منو آدم کنه و پای بند زندگی بشم ولی من درست بشو نبودم و نیستم فکر میکرد با آوردن پریا میتونه میخش رو محکم کنه ولی من بدتر از ترس اینکه دوستام که همه مجرد بودن بویی از وجود زن و بچه ام ببرن ترجیح دادم با توجه به حال بد خودش بفرستمشون شیراز پیش خانواده عموم و خودم اینجا باشم و خوش بگذرونم ! اشکانم که وقتی پریا به دنیا اومد انگار فکر کرد واقعا خوشبختیم و کشید کنار ... اما همین که فهمید از خودم دورشون کردم فهمید چه خبره و بازم اومد سر وقتم ! هنوزم که هنوزه هر وقت میره شیراز به بیتا سر میزنه البته فقط به عنوان یه دوست ! ایندفعه که رفتم شیراز بیمارستان از دیدن حال خراب بیتا که بیشترش به خاطر بدبختیهاییه که از دست من کشیده و بخاطر اینکه عموم بویی نبره دم نمیزنه ناراحت شدم بهش گفتم طلاقش میدم تا راحت زندگی کنه ... گفت تو ارزش زندگی با من و پریا رو نداری ولی میذارم اسمم تو شناسنامه ات باشه چون دوست دارم همیشه عذاب بکشی ! خوشحالم که داری زجر میکشی از دیدن قیافه مریضم تو لیاقت هیچی رو نداری پارسا ... حتی دخترت ! امیدورام یه روزی یکی پیدا بشه که تقاص ذره ذره تباه شدن زندگیمو ازت بگیره ... با ساکت شدنش فهمیدم دیگه حرفی برای گفتن نداره ... هنوزم گنگ و مات شنیدن اعترافاتش بودم ! سکوت بینمون داشت طولانی میشد ... زبونم رو روی لب خشک شده ام کشیدم و به آرومی پرسیدم : _چرا هر روز با یکی دوست میشی ؟ چرا میذاری دلت مثل مسافر خونه هر روز یه مسافر داشته باشه و فردا بندازیش بیرون ؟ _دل من مسافرخونست !؟راست میگی ولی من نیستم که مسافر دعوت میکنم خودشون راه دلمو پیدا میکنن و پا توش میذارن ... هر چقدرم که دورشون میکنم بعد یه مدت بازم مثل بوم رنگ برمیکردن طرفم کلافم میکنن ! _اگه خودت نمیخواستی برنمیگشتن و توام سر زندگیت بودی ! _این دخترای احمق دست از سرم بر نمیدارن هیچ وقت ! _من چی؟ منم خودم پامو گذاشتم تو دلت !؟ یا تو بودی که خواستی بدبختم کنی ؟ دلت نسوخت از اینکه چه بلایی سرم میاری؟ چند تا دختر بی گناه دیگه رو عاشق کردی و مثل بیتا ولشون کردی به امون خدا !؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
...عشق قسمت ۱۱۱ حق به جانب نگاهم کرد و گفت : _توام خودت خواستی ! مثل همه اونها ... تنها تفاوتت این بود که محافظه کارتر بودی همین ! با تعجب گفتم : _خودم خواستم ؟ من ؟ نکنه یادت رفته تو بودی که بهم پیشنهاد دوستی دادی ؟ خندید ... خنده اش عذابم میداد _آره یادمه ... ولی تو قبلش بهم با زبون بی زبونی پیشنهاد داده بودی ! با داد پرسیدم : _کی !؟ _همون روز اول ... همون وقتی که عکستو دیدم و برات مهم نبود ! میتونستی بهم اعتماد نکنی و راتو بکشی بری ... ولی انگار بدتم نیومد ! همون وقتی که سوار ماشینم شدی ... وقتی که ازت تعریف میکردم و تو سکوت فقط لبخند میزدی ! اگر یه بار فقط یه بار ... مثل یه کارمند میگفتی که من فقط رئیستم و نه بیشتر .. شاید حساب کار دستم میومد ... ولی تو حتی ازم توقع نداشتی که باهات مثل یه کارمند معمولی برخورد کنم ! اینو یادت باشه ... تا وقتی دختری نخواد هیچ پسری نمیتونه هیچ جوری راه دلشو به راحتی به دست بیاره ! شنیدن این حرفها زیاد برام سخت بود ! نمیتونستم منکر بشم ... چقدر بدبخت بودم که حالا باید پارسا نصیحتم کنه و بگه کجای کارم اشتباه بوده که به اینجا رسیدم !! راست میگفت من خیلی وقت پیش باخته بودم ! همون روزی که جلوی چشم حسام خورد شدم و بازم برگشتم سمت پارسا چون اونو به آبروم ترجیح دادم . _حالا چرا ناراحتی ؟ تو که خیلی هوای خودتو داشتی ! از لحن پر از تمسخرش حالم بدتر شد .. _من خیلی اشتباه کردم ... بزرگترینشم همین بود که فکر کردم تو آدمی ! غافل از اینکه تو ابلیسم جواب کردی ... من هرگز از دوستیه با تو داغون نشدم ... چون گناه بزرگی نکردم ! هر چی بود عمر کوتاهی داشت و زود فهمیدم با کی طرفم ! غمم اینه که دو ماه ندونسته پا گذاشتم توی زندگیه یکی دیگه ! کاری که تو قاموس من تاوانش خیلی سنگینه .... حالا باید به اندازه تموم روزهای عمرم بشینم و استغفار کنم که شاید خدا ببخشم و آه زن و بچه ات دامنمو نگیره ! خیلی دور نیست روزی که بلاخره توام دامن گیر همین آه میشی آقای پارسا نبوی ! کاش یکمم به معنی اسمت فکر میکردی ! کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در که با شنیدن صداش ایستادم _کجا ؟ به همین راحتی میری و انگار نه انگار که چیزیم بین ما بوده !؟ برگشتم سمتش با تعجب .. _اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو ! مثل اینکه نمیفهمی تو چه جایگاهی هستی .. رو به رو وایستاد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۲ _خوشم نمیاد از این در که رفتی بیرون اسرار منو داد بزنی ... میفهمی که ؟ لحنش بوی تهدید میداد ! _من هر کاری بخوام میتونم بکنم توام هیچ غلطی نمیتونی کنی! ولی عارم میشه از اینکه بخوام خودم رو یه بار دیگه قاطیه این ماجرا کنم . _نمیخوای وایستی و تصفیه کنی ؟ دستم روی دستگیره بود ... سرم رو برگردوندم وگفتم : _حساب کتاب این دنیام رو می بخشم بهت ... ولی تصفیه حساب اصلی باشه برای اون دنیا آقا پارسا ! مطمئن بودم که برای چند لحظه ترس رو توی نگاهش دیدم ! بی توجه بهش رفتم بیرون و در رو کوبیدم بهم . انگار با بسته شدن در همه قدرتم برای وایستادن از بین رفت ... توی سالن کسی نبود حتما محمودی تو اتاق کار بود ... دستم رو گذاشتم روی دیوار و با جون کندن رفتم توی راه پله .... سرم گیج میرفت نمیتونستم درست و حسابی ببینم همه چیز بالا و پایین میرفت . نشستم روی زمین کنار در ... کاش به محمودی میگفتم برام آژانس بگیره حس کردم کیفم داره میلرزه ... حتما گوشیم بود که روی ویبره بود ! خودمم انگار روی ویبره بودم داشتم از درون میلرزیدم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمهام رو بستم . خدایا خودت کمکم کن ... _گوشیش رو بر نمیداره _وای نکنه چیزیش شده ! من میرم بالا انگار زیادی حالم خراب بود ... صدای ساناز و حسام بود که میشنیدم ! نمیدونستم واقعیه یا توهم زدم ... نمیتونستم از جام بلند بشم ... نا امید خیره شدم به پله ها صدای پا میومد ... از شدت سرگیجه چند بار چشمای تارم رو باز و بسته کردم ... یه زن با چادر مشکی داشت میومد بالا . پایین پله ها رو به روم وایستاد ... ساناز بود که با دیدنم فریاد زد : _حسام بیا بالا همینجاست از دیدنش لبخند بی جونی زدم و همینکه نشست کنارم و منو کشید توی بغلش حس کردم امن ترین جای دنیام و دیگه چیزی نفهمیدم . با حس حرکت یه چیزی روی صورتم چشمهام رو به سختی باز کردم ... _عسیسم قربون چشمهای خوشگلت برم بلاخره بیدار شدی ؟ سرم رو برگردوندم به سمت ساناز ... دستش رو از روی صورتم برداشت ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۳ حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم _الهام بازم خوابت میاد ؟ چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود _نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟ یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم : _حسام کو ؟ _رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم : _همه چیزو فهمید ؟ پوفی کرد و گفت : _خوب آره ... گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد .... در اتاق باز شد _اومدی ؟ _ بهوش نیومد ؟ _چرا بیداره .. تو خوبی؟ _خوبم . مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم کلا بهم ریخته بود.. به سانی گفتم : _چی شده ؟ حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم _باشه برو جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و دوباره خوابیدم _مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟ _چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟ _ چیزی نشده ! _کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟ _آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه با تردید گفتم : _مگه کی رو زده ؟ شونه ای انداخت بالا و گفت : .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۹ 💕 قربون صدقه رفتن؛ تنها مخصوص زمان نامزدی نیست! ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🌸 (ص) می فرمایند: 🎁«هبه الرجل لزوجته تزید فی عفتها» 🌺«هدیه دادن مرد به همسرش او را افزایش میدهد». 📚منبع: من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص381 ⁦ ⁦✳️⁩دین اسلام عوامل متعددی را برای افزایش و افزایش تحکیم بنیان ، مطرح نموده که یکی از این موارد، هدیه دادن همسران به یکدیگر است. ⁦✳️⁩وقتی همسران به یکدیگر هدیه می دهند، در واقع و را به هم منتقل می کنند و هر چه این و میان همسران بیشتر شود، با احتمال قوی تری، به عنوان تنها مرکز تأمین انواع نیازها، انتخاب خواهد شد و همسران در جای دیگری، به دنبال این گونه مسائل نخواهند بود و بنابراین عفت افزایش خواهد یافت. 📌ضمناً منظور از هدیه، صرفاً هدیه های مادی نیست. چه بسا نظیر ، ، بیشتر برای یکدیگر، انجام ، ، ، بالا بردن در بین خانواده و نزدیکان، کاهش سطح توقعات از یکدیگر و... در نظر همسران، ارزشمندتر باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh