مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت9 متعجب اطرافش را کنکاش کرد. خانه ای نقلی، ساده و دلنشین، که به دوقسمت کوچک تق
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت10
راضی کردن علی یک هفته تمام وقت برده بود.
و حال راشا چشم به ساعت دوخته و در انتظار بود تا علی از راه برسد.
حس خوبی داشت.
دیگر تنها نبود.
حس میکرد این خانه غم گرفته با آمدن علی رنگ و بوی زندگی به خود میگیرد .
**********
زنگ در را فشرد.
تا دیروز برای قبول کردن یا نکردن پیشنهاد راشا مردد بود.
با اینکه دنبال خانه بود و پیشنهاد راشا برایش گزینه ای بهتر، از بهترین گزینه اش بود ، نمیتوانست پیشنهاد او را قبول کند.
گیر کرده بود...
بدجور.....
به خانه نیاز داشت امّا نه خانه ای به بزرگی خانه راشا.
در این شرایط استخاره برایش بهترین گزینه بود.
استخاره کرده و جوابش خوب آمد.
و اینگونه بود که علی پیشنهاد راشا را قبول کرد.
هرچند میدانست کل حقوقش هم برای زندگی کردن در خانه ای به این بزرگی کم است اما با هزار و یک دردسر راشا را راضی کرده بود که. مبلغی را در حد توانش ، هرچند کم به عنوان اجاره پرداخت کند.
طنین بفرمایید راشا در گوش هایش پیچید و بلافاصله درب سفید رنگ، زیبا و بزرگ روبرویش گشوده شد.
قدم درون حیاط سرسبز گذاشت.
دفعه پیش که به اینجا آمده هوا تاریک بود و جای خورشید ، ماه در آسمان جولان میداد.
و قطعا روشنایی ماه نمیتوانست حیاط زیبا و سرسبز این خانه را همانند خورشید زیبا جلوه دهد.
از روی سنگ فرش ها گذشت.
چند قدم مانده به پله ها گل رز سفید رنگی نظرش را جلب کرد.
جلوتر رفت و روبری گل روی دو پایش نشست.
خم شد ، نفس عمیقی کشید.
بوی خوش گل مشامش را نوازش داد.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت10 راضی کردن علی یک هفته تمام وقت برده بود. و حال راشا چشم به ساعت دوخته و در
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت11
سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت:
طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از بقیش کامل تره ، میتونی وسیله هاتو بزاری اونجا.
_چشم.ممنون
_فقط زود بیا ، قهوت سرد میشه.
_بازم چشم.
از پله های مارپیچ بالا رفت.
طبق گفته راشا سه اتاق آنجا بود.
در اتاق وسط برخلاف اتاق های دیگر سفید بود.
در را گشود: یاالله.
وارد شد.
ساکش را گوشه ای گذاشت و کنکاش اتاق را به وقتی دیگر موکول کرد.
تلفن همراهش زنگ خورد.
از اتاق خارج شد و همانطور که از پله ها پایین میرفت پاسخ داد:
الو.
_سلام حجت السلام و المسلمین علی آقای گل.
خندید:
علیکم السلام آقای آیت الله؛ خوبی؟
_خوب هستم ولی آقای آیت الله نیستم. آقای آیت الله شما هستی برادر ، شما.
امّا الآن مهم نیست کی آقای آیت الله ِ.
_آهان اونوقت چی مهمه؟؟
_اینکه کلاغا خبر آوردن خونه یافتی. خبراشون درسته؟؟
_کلاغا خبرا رو کامل نرسوندن؛ ماجراش خیلی طولانیه.
_ایول. دعوتم کن بیام خونت، اونجا خبرای کلاغا رو کامل کن.
_پیشنهاد شما درست. اما اینم در نظر بگیر که در این خونه غیر از من یک فرد دیگر وجود داره که صاحب خونس.
پس باید بهش بگم و ازش اجازه بگیرم.
_خب بگیر، اصلا گوشی رو بده بهش خودم یاریت کنم.
_لازم نکرده یاری کنی.خودم میگم.
_باشه پس من میرم حاضر شم. آدرسو واسم بفرس.
خندید:
من که از پس تو بر نمیام. برو حاضر شو.
به راشا بگم آدرسو واست میفرستم.
_باش، خدافظ.
_خدافظ نیست.خداحافظِ.
_باشه همون.خداحافظ.
_آفرین . مواظب خودت باش . یاعلی.
با فشار دادن دکمه قرمز رنگ به مکالمه شان پایان داد.
دو پله باقی مانده را طی کرد و روبروی راشا نشست.
_مثلا گفتم زود بیا.
دندان نما لبخند زد:
زود اومدم دیگه.
راشا چپ چپ نگاهش کرد و فنجان قهوه را به دستش داد.
کم نیاورد و لبخند زد:
دکتر خرمّی یه داداش داره اسمش محمدِ.
اون اولا که تازه منشی حامد شده بودم، یه روز محمد اومد مطب با حامد کار داشت.
حامدم مریض داشت و تا تموم شدن نوبت مریضش نیم ساعت مونده بود.
تو اون نیم ساعت ، محمد انقدر سوال پرسید و حرف زد مغز منو خورد.
ولی خب همونجا جرقه رفاقت ما زده شد، و حالا یه سالی میشه که باهم دوستیم.
این آقا محمد ما یه کوچولو زیاد پررویه.
الآن که بالا بودم زنگ زد و خودشو دعوت کرد.
از اونجایی که شما صاحب خونه هستی .
بنده باید برای دعوت کردن مهمون ازت اجازه بگیرم. اجازه هست آقا محمد رو دعوت کنم؟؟
فنجانش را روی عسلی گذاشت و رو به جلو خم شد:
ببین.تو الآن تو این خونه زندگی میکنی.
یعنی چی؟؟ یعنی اینجا خونه خودته.
آدم توی خونه خودش برای دعوت کردن دوست یا هرکس دیگه ای نیاز به اجازه نداره.درست؟؟؟
_آخه....
_گفتم درست؟؟
_بله درست.الآن من بگم بیاد؟؟
_یک ساعته دارم برا دیوار سخنرانی میکنم. بگو بیاد.
_چشم. چرا میزنی حالا!
تلفن همراهش را برداشت و به محمد پیامک داد:
خیابان فلسطین، ..............
نویسنده:
سیدهزهراشفاهیراد.
میگفت:
شیعیاندوقبلہدارن
ڪعبہبرایِ«عِبآدَت»
قدسبرایِ «شَهآدَت»🌿♥️
#حـرف_دل
‹
بندهایباخداگفت:
اگرسرنوشتمرانوشتهای
پسچرادعاکنم؟
خداگفت:
شایدنوشتهباشمهرچهدعاکند!
رفیق 🌱'
حواسٺ به جوونیٺ باشه
نکنه پاٺ بلغزه
قراره با این پاها
تو گردان صاحب الزمان (عج) باشی..:)
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
تا رمق
در تن ما هست بیا
حال ما
بی تو تباهست بیا . .
#اللهمعجللولیکالفرج🤍
یعنی میشه یه روزی منم اینجوری کادو پیچ بشم
برای خدا... :)💔
#منعَشَقَنیعَشَقتُہُ
#شهیده_فائزه_رحیمی
{اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِكّ
پرودگارا روزی مان گردان
توفیق شهادت در راه خودت را}..🥀
#کرمان
#ایران_تسلیت
#کرمان_تسلیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توروازمحرملهگرفت..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهنشاه حسین:)♥️✨¹²⁸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستبالاااا...🍇🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی بی جان رقیه³¹⁵❣
Reza Narimani - Boland Shod Alamdar (128).mp3
7.86M
dame-ghorub-shode-bekhay-ba-khaterat-gerye-koni.mp3
3.74M
_یهگوشهایبشینیوتوتنهاییاتگریه
کنی...(:💔
💌 لوح | از هرکسی که دوستت دارد هراسانند
🥀 به یاد شهدای حادثه تروریستی گلزار
شهدای کرمان
#کرمان_تسلیت
#شهید_القدس
#کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 چه زیبا و شیرین است
رفاقت با شهـدا...
داشتـن کسی که تــو را
بیش از پیش به خـدا برسـاند...🥀
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
#یادشهداباصلوات
خودشون چرند میگن، خودشون پخش میکنن، خودشون باور و تعجب میکنن و چیزی که ساخته ذهن خودشون بوده رو مسخره میکنن!
هیچ کدام از فرزندان #حاج_قاسم سلیمانی چنین حرفی نزده و فقط ساخته و پرداخته ذهن براندازان هست.