📌 بدن در حالت سجده بود و سر بریده رضا رو به آسمان
🔷️ .. به من گفت: «محسـن! مـن تـو سجـده هایم، بــرات رهـایی گـرفته ام.»
◇ از این به بعد بود که به سجده های طولانی، بین بچه ها مشهور شده بود و همین سجود هم، بالِ پروازش شد.
🔻 دو ماه قبل از عملیات کربلای چهار، در سد گتوند؛ وقتی هواپیماهای عـراقی محل استقرار بچه ها را بمبـاران کردند، رضـا رو دیگـر ندیدم.
آمدم کنار نیزار؛ همان جایی که خلوتگاه بعداز نمازهایش بود که فقـط یک بدن بی سـر،افتـاده به سجده دیدم.
◇ آخر کار، سـرش را کنار بوته های نعنـا پیدا کردیم. نگـاهش دوختـه شده بود به آسمـان؛
گـویی داشت ندیدنی هـا را می دیـد.
🎙راوی: محسن جامه بزرگ
📚 «غواص ها بوی نعنا می دهند»
بقلم حمید حسام / نشر شهید کاظمی
#شهید_رضا_حمیدی_نور🕊
🔺جای شهید مقیمی خالے ڪه میگفت:
راه سعادتبخشِ حسیـن (ع) را ادامه دهید و زینـب وار زندگـی ڪنـیـد ،تمام شهیدان مـا از این راه پرورش یافته انـد ..
#شهید_احد_مقیمی🌷
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت32
صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت...
از آنجایی که راشا مشغول پذیرایی بود ، علی به سمت اف اف رفت:
کیه؟؟
پاسخی نشنید... آیفون را سر جایش برگرداند که دوباره صدایش بلند شد:
کیه؟...
باز هم پاسخی دریافت نکرد...
فرد پشت در جوری ایستاده بود که صورتش دیده نمیشد...
شانه بالا انداخت:
جواب نمیده... برم ببینم کیه..
راشا که سرتکان داد علی از پذیرایی خارج شد..
باران نم نم را که دید لبخند زد...
سرش را به سمت آسمان گرفت و از ته دل زمزمه کرد:
الهم عجل لولیک الفرج....
لبخند زد و با قدم های تند به سمت در رفت..
درب را که گشود...دخترکی جلویش سبز شد..
سرپایین انداخت و نگاه به زمین دوخت:
سلام...بفرمایید... امرتون؟
دختر اما خیره خیره به علی زل زده بود:
آقا کی باشن؟؟
_شما امرتونو بفرمایید...
شالش را که آزادانه روی سرش انداخته بود کمی عقب برد:
با راشا کار دارم..
علی اخم کرد:
شما؟؟
کلافه اوف کشید:
دوستشم... هستی..
گره اخم های علی محکم تر شد:
فکر میکنم یک اشتباهی رخ داده...اگر احیانا دوستی هم وجود داشته بین شما و راشا...مرتبط به گذشته بوده....
_برو اونور آقا... به تو چه مربوطه؟؟ میخوام راشا رو ببینم...
_ولی من مطمئنم راشا نمیخواد شما رو ببینه..
راشا عوض شده... از همه ی دخترایی که باهاشون دوست بوده فاصله گرفته...بهتره برید و آرامشی که تازه تو زندگیش اومده رو فراری ندین.. یاعلی.
بدون نگاه به اشک های هستی درب را بست:
خدایا... خودت به خیر بگذرون...
نفس عمیقی کشید و با قدم های تند حیاط را طی کرد..
از پله ها بالا رفت... به پذیرایی که رسید نگاهش را بین جمع چرخاند...
_کی بود؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد.... دوست نداشت دروغ بگوید:
مهم نیست...
نگاهش را به حامد دوخت:
حامد یه دقیقه میای لطفاً...
حامد نگاهی کوتاهی به علی انداخت و پس از کمی مکث نزد او رفت:
جانم؟؟ چیزی شده؟؟
علی دستش را کشید و با ببخشیدی او را به آشپزخانه برد...
خیلی آرام.. جوری که تنها حامد بشنود قضیه را برایش تعریف کرد...
علی به عنوان یک دوست و همخانه... و حامد به عنوان یک مشاور از ریز و درشت زندگی راشا باخبر بودند...
در واقع غیر از راشا.. تنها کسانی که هستی را میشناختند... این دو بودند...
حامد با پایش روی زمین ضرب گرفت و به فکر فرو رفت..
تعریف پیله بودن هستی را از راشا شنیده بودند..
با تعاریف راشا اطمینان داشتند هستی.. تا راشا نبیند ول کن نیست...
صدای اف اف که آمد علی لب گزید و دستش را شانه وار در موهایش کشید:
حامد... راشا خوشحاله.. تازه آروم شده... تازه خنده هاش واقعی شده.. نمیخوام دوباره اعصابش داغون بشه....
چه میگفت؟؟؟ چه کاری از دستش بر می آمد؟؟
از آشپزخانه خارج شد و نگاهش را بین جمع چرخاند:
راشا کو؟؟
محمد پاسخش را داد:
رفت درو باز کنه....
علی مستاصل نگاه به علی دوخت..
آرام پلک روی هم گذاشت:
نگران نباش.. شاید راشا تونست قانعش کنه...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت32 صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت... از آنجایی که راشا مشغول پذیرای
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت33
درب را که باز کرد....نگاهش روی صورت هستی قفل شد...
همزمان تعجب کرد...اخم کرد.. عصبی شد و ناراحت از بازگشت بزرگترین مزاحم زندگی اش...
راشا را که دید... دنیا را فراموش کرد...اشک هایش روان شد...
چند قدم جلو رفت...
راشا قصدش را فهمید ، اخم کرد و چند قدم عقب رفت:
جلو نیا .....
متعجب ایستاد و نگاهش را به چشمان عشقش دوخت:
دلم برات تنگ شده بود بی معرفت... یک ساله دارم واسه دیدن دوبارت له له میزنم...چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟؟؟ عشق من کی بی معرفتی رو یاد گرفت؟؟
اخم هایش درهم شد و سر پایین انداخت..
شاید اگر عوض نشده بود در چشم های هستی خیره میشد و میگفت دوستت ندارم....
میگفت آویزانم نشو....
شاید اگر عوض نشده بود فریاد میکشید...ناسزا میگفت... شاید هم صورت هستی را میهمان یک سیلی جانانه میکرد...
حال اما قضیه فرق داشت...عوض شده بود...خودش...رفتارش...اخلاقش...اعتقاداتش...
نگاهش به زمین دوخته شده و لحنش آرام بود:
ببینید خانم غفّاری...
هستی متعجب میان حرفش پرید:
راشا... به من میگی خانم غفاری؟؟
منی که یه روز خوشگل خانم صدام میزدی..... چت شده راشا؟؟ من هستی ام... ببین منو...
چرا اصرار داشت گذشته را مرور کند؟؟
چرا نمیخواست قبول کند این راشا عوض شده و راشای قبلی نیست؟؟
_ببینید هستی خانم... من توی گذشتم اشتباهات زیادی داشتم...که یه مورد از اون اشتباهاتم دوستی با جنس مخالف بود.... من از گذشتم پشیمونم...
و ارتباطمو با همه ی دخترایی که باهاشون دوست بودم قطع کردم.... من راهم عوض شده...دیگه اون راشایی نیستم که چند سال پیش بودم...
نمیدونم علی بهتون گفته یا نه...ولی زندگی من تازه اوضاعش رو به راه شده...امیدوارم درک کنید..
چگونه میتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد وقتی عشقش بعد یکسال با این کلام تلخ از او استقبال میکرد؟؟
حس بدی داشت اینکه راشا جمع خطابش میکرد...
مانند حس یک غریبه.. اما..مگر میتوانست از عشقش بگذرد؟؟
_راشا.... من دوست دارم...عاشقتم دیوونتم....من...من زندگیم بدون تو معنی نداره راشا...
هق هقش اوج گرفت:
ترو خدا راشا.... من حاضرم به خاطر تو قید همه
زندگیمو بزنم...حاضرم یک قرن التماست کنم تا فقط یه بار دیگه خوشگل خانم صدام کنی...یه بار دیگه دستامو بگیری... یه بار دیگه حس کنم گرمای دستتو...
زانوانش سست شد و روی زمین افتاد:
راشا...من...دوست دارم...
نفسش را کلافه بیرون داد و دستش را روی پیشانی گذاشت:
بسه خانم غفوری..بسه....من از گذشتم فراری ام....دوست ندارم مرور کنم خاطرات اشتباه و غلطمو...خواهش میکنم بس کنین...
اشک هایش انگار مسابقه داشتند:
راشا... همه دنیای من... زندگی من...عمر من و عشق من توی تو خلاصه میشه...من این یکسال دوری رو با مرور خاطراتم با تو زنده موندم... بعد تو به خاطراتی که هر لحظش واسه من یه دنیا عشقه میگی غلط؟؟
نفس عمیقی کشید...سردرد گرفته بود:
بسه.. هستی خانم..بسه...
مشت کم توانش را نثار زمین کرد و میان گریه فریاد کشید:
نمیخوام... به من نگو هستی خانم...عشقم نمیگی..نفسم نمیگی..هستی بگو..
دستهایش را در جیبش برد.. سکوت کرد ... چشم بست و سر پایین انداخت...
حرفی برای گفتن نداشت...مطمئن بود هرچه بگوید هستی راضی بشو نیست.
پس ترجیح داد سکوت کند...
با سکوت راشا خیالات برش داشت که اشک ها و ضجه هایش...هق هق ها و داد و فریاد هایش نتیجه داده و راشا نرم شده است...
به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد.....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهکنجازحــــــرم..:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداروزیادکن، چشاتوببند:)))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه بغل خاطره دارم از حرم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر دفعه کربلا با دل رفتم💔🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد ِدل ما رو هم بگو ننه ...💔
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد شجاعی
🦋 مهمترین دعای شب آرزوها که اگه بتونی بگیریش زندگیت تکون میخوره چیه؟
🤲 اولین و آخرین حاجات ما باید سلامتی و ظهور آقاجان مان #امام_زمان باشه
#لیلةالرغائب
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
📌#روایت_کرمان
"مثل عادل "
🌟نامش عادل بود. بعثی ها رگ پشت پایش را زدند تا آنقدر خون از بدنش برود تا شهید شود. مظلومانه شهید شد.
نذر کردم تا اگر خداوند به من پسری عطا کند،نامش را عادل بگذارم.
از خداوند خواستم که فرزندم مثل عادل باشد و همچون او نیز ازمن بگیردش.
🍂بعد از شهادتش فهمیدم که یکی از ترکش ها به رگ پشت پای عادلم خورده است.
📝راوی: مادر بزرگوار شهید عادل رضایی
🥀شهید عادل رضایی
📝نویسنده: فاطمه انجم شعاع
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
حضرت آیت الله فاطمینیا (ره):
ماه رجب ماه بسیار پر فضیلتی است و آن را اصبّ گويند زيرا ماه ريزش رحمت الهی است. آنچه در اين ماه مهم است، توجه باطنی به اعمال و ادعيه آن است. عمده كار در اين ماه، استغفار است و بسيار مهم است.
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
🌷شهید مهدی زین الدین:
هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🥀
یادکنیم شهدا را با ذکر صلوات و فاتحه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽#شب_ارزوها نه! شب رغبتها!
بلدی چجوری رغبتهاتُ مرتب کنی؟
چی باید بخوایی؟ چی حذف کنی؟ چی بکاری؟ هدفتو چی قرار بدی؟ 👆🏻
#لیله_الرغائب