eitaa logo
مدافعان حـــرم
900 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت... از آنجایی که راشا مشغول پذیرایی بود ، علی به سمت اف اف رفت: کیه؟؟ پاسخی نشنید... آیفون را سر جایش برگرداند که دوباره صدایش بلند شد: کیه؟... باز هم پاسخی دریافت نکرد... فرد پشت در جوری ایستاده بود که صورتش دیده نمیشد... شانه بالا انداخت: جواب نمیده... برم ببینم کیه.. راشا که سرتکان داد علی از پذیرایی خارج شد.. باران نم نم را که دید لبخند زد... سرش را به سمت آسمان گرفت و از ته دل زمزمه کرد: الهم عجل لولیک الفرج.... لبخند زد و با قدم های تند به سمت در رفت.. درب را که گشود...دخترکی جلویش سبز شد.. سرپایین انداخت و نگاه به زمین دوخت: سلام...بفرمایید... امرتون؟ دختر اما خیره خیره به علی زل زده بود: آقا کی باشن؟؟ _شما امرتونو بفرمایید... شالش را که آزادانه روی سرش انداخته بود کمی عقب برد: با راشا کار دارم.. علی اخم کرد: شما؟؟ کلافه اوف کشید: دوستشم... هستی.. گره اخم های علی محکم تر شد: فکر میکنم یک اشتباهی رخ داده...اگر احیانا دوستی هم وجود داشته بین شما و راشا...مرتبط به گذشته بوده.... _برو اونور آقا... به تو چه مربوطه؟؟ میخوام راشا رو ببینم... _ولی من مطمئنم راشا نمیخواد شما رو ببینه.. راشا عوض شده... از همه ی دخترایی که باهاشون دوست بوده فاصله گرفته...بهتره برید و آرامشی که تازه تو زندگیش اومده رو فراری ندین.. یاعلی. بدون نگاه به اشک های هستی درب را بست: خدایا... خودت به خیر بگذرون... نفس عمیقی کشید و با قدم های تند حیاط را طی کرد.. از پله ها بالا رفت... به پذیرایی که رسید نگاهش را بین جمع چرخاند... _کی بود؟؟ نمیدانست چه جوابی بدهد.... دوست نداشت دروغ بگوید: مهم نیست... نگاهش را به حامد دوخت: حامد یه دقیقه میای لطفاً... حامد نگاهی کوتاهی به علی انداخت و پس از کمی مکث نزد او رفت: جانم؟؟ چیزی شده؟؟ علی دستش را کشید و با ببخشیدی او را به آشپزخانه برد... خیلی آرام.. جوری که تنها حامد بشنود قضیه را برایش تعریف کرد... علی به عنوان یک دوست و همخانه... و حامد به عنوان یک مشاور از ریز و درشت زندگی راشا باخبر بودند... در واقع غیر از راشا.. تنها کسانی که هستی را میشناختند... این دو بودند... حامد با پایش روی زمین ضرب گرفت و به فکر فرو رفت.. تعریف پیله بودن هستی را از راشا شنیده بودند.. با تعاریف راشا اطمینان داشتند هستی.. تا راشا نبیند ول کن نیست... صدای اف اف که آمد علی لب گزید و دستش را شانه وار در موهایش کشید: حامد... راشا خوشحاله.. تازه آروم شده... تازه خنده هاش واقعی شده.. نمیخوام دوباره اعصابش داغون بشه.... چه میگفت؟؟؟ چه کاری از دستش بر می آمد؟؟ از آشپزخانه خارج شد و نگاهش را بین جمع چرخاند: راشا کو؟؟ محمد پاسخش را داد: رفت درو باز کنه.... علی مستاصل نگاه به علی دوخت.. آرام پلک روی هم گذاشت: نگران نباش.. شاید راشا تونست قانعش کنه... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت32 صدای زنگ در افکارش را نصفه و نیمه گذاشت... از آنجایی که راشا مشغول پذیرای
درب را که باز کرد....نگاهش روی صورت هستی قفل شد... همزمان تعجب کرد...اخم کرد.. عصبی شد و ناراحت از بازگشت بزرگترین مزاحم زندگی اش... راشا را که دید... دنیا را فراموش کرد...اشک هایش روان شد... چند قدم جلو رفت... راشا قصدش را فهمید ، اخم کرد و چند قدم عقب رفت: جلو نیا ..... متعجب ایستاد و نگاهش را به چشمان عشقش دوخت: دلم برات تنگ شده بود بی معرفت... یک ساله دارم واسه دیدن دوبارت له له میزنم...چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟؟؟ عشق من کی بی معرفتی رو یاد گرفت؟؟ اخم هایش درهم شد و سر پایین انداخت.. شاید اگر عوض نشده بود در چشم های هستی خیره میشد و میگفت دوستت ندارم.... میگفت آویزانم نشو.... شاید اگر عوض نشده بود فریاد میکشید...ناسزا میگفت... شاید هم صورت هستی را میهمان یک سیلی جانانه میکرد... حال اما قضیه فرق داشت...عوض شده بود...خودش...رفتارش...اخلاقش...اعتقاداتش... نگاهش به زمین دوخته شده و لحنش آرام بود: ببینید خانم غفّاری... هستی متعجب میان حرفش پرید: راشا... به من میگی خانم غفاری؟؟ منی که یه روز خوشگل خانم صدام میزدی..... چت شده راشا؟؟ من هستی ام... ببین منو... چرا اصرار داشت گذشته را مرور کند؟؟ چرا نمیخواست قبول کند این راشا عوض شده و راشای قبلی نیست؟؟ _ببینید هستی خانم... من توی گذشتم اشتباهات زیادی داشتم...که یه مورد از اون اشتباهاتم دوستی با جنس مخالف بود.... من از گذشتم پشیمونم... و ارتباطمو با همه ی دخترایی که باهاشون دوست بودم قطع کردم.... من راهم عوض شده...دیگه اون راشایی نیستم که چند سال پیش بودم... نمیدونم علی بهتون گفته یا نه...ولی زندگی من تازه اوضاعش رو به راه شده...امیدوارم درک کنید.. چگونه میتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد وقتی عشقش بعد یکسال با این کلام تلخ از او استقبال میکرد؟؟ حس بدی داشت اینکه راشا جمع خطابش میکرد... مانند حس یک غریبه.. اما..مگر میتوانست از عشقش بگذرد؟؟ _راشا.... من دوست دارم...عاشقتم دیوونتم....من...من زندگیم بدون تو معنی نداره راشا... هق هقش اوج گرفت: ترو خدا راشا.... من حاضرم به خاطر تو قید همه زندگیمو بزنم...حاضرم یک قرن التماست کنم تا فقط یه بار دیگه خوشگل خانم صدام کنی...یه بار دیگه دستامو بگیری... یه بار دیگه حس کنم گرمای دستتو... زانوانش سست شد و روی زمین افتاد: راشا...من...دوست دارم... نفسش را کلافه بیرون داد و دستش را روی پیشانی گذاشت: بسه خانم غفوری..بسه....من از گذشتم فراری ام....دوست ندارم مرور کنم خاطرات اشتباه و غلطمو...خواهش میکنم بس کنین... اشک هایش انگار مسابقه داشتند: راشا... همه دنیای من... زندگی من...عمر من و عشق من توی تو خلاصه میشه...من این یکسال دوری رو با مرور خاطراتم با تو زنده موندم... بعد تو به خاطراتی که هر لحظش واسه من یه دنیا عشقه میگی غلط؟؟ نفس عمیقی کشید...سردرد گرفته بود: بسه.. هستی خانم..بسه... مشت کم توانش را نثار زمین کرد و میان گریه فریاد کشید: نمیخوام... به من نگو هستی خانم...عشقم نمیگی..نفسم نمیگی..هستی بگو.. دستهایش را در جیبش برد.. سکوت کرد ... چشم بست و سر پایین انداخت... حرفی برای گفتن نداشت...مطمئن بود هرچه بگوید هستی راضی بشو نیست. پس ترجیح داد سکوت کند... با سکوت راشا خیالات برش داشت که اشک ها و ضجه هایش...هق هق ها و داد و فریاد هایش نتیجه داده و راشا نرم شده است... به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد..... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز یه استادی میگفت تلاش بکنیم واسه لحظات بی کسی🥲🚶🏽‍♂
نماهنگ وقتی خستم میرم نجف.mp3
2.58M
وقتی خستم میرم نجف:))❤️‍🩹
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد شجاعی 🦋 مهمترین دعای شب آرزوها که اگه بتونی بگیریش زندگیت تکون می‌خوره چیه؟ 🤲 اولین و آخرین حاجات ما باید سلامتی و ظهور آقاجان مان باشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
📌 "مثل عادل " 🌟نامش عادل بود. بعثی ها رگ پشت پایش را زدند تا آنقدر خون از بدنش برود تا شهید ‌شود. مظلومانه شهید شد. نذر کردم تا اگر خداوند به من پسری عطا کند،نامش را عادل بگذارم. از خداوند خواستم که فرزندم مثل عادل باشد و همچون او نیز ازمن بگیردش. 🍂بعد از شهادتش فهمیدم که یکی از ترکش ها به رگ پشت پای عادلم خورده است. 📝راوی: مادر بزرگوار شهید عادل رضایی 🥀شهید عادل رضایی 📝نویسنده: فاطمه انجم شعاع ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
حضرت آیت الله فاطمی‌نیا (ره): ماه رجب ماه بسیار پر فضیلتی است و آن را اصبّ گويند زيرا ماه ريزش رحمت الهی است. آنچه در اين ماه مهم است، توجه باطنی به اعمال و ادعيه آن است. عمده كار در اين ماه، استغفار است و بسيار مهم است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از مجـــــــــاهـد
🌷شهید مهدی زین الدین: هرگاه شهدا را یاد کنید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🥀 یادکنیم شهدا را با ذکر‌ صلوات و فاتحه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نه! شب رغبت‌ها! بلدی چجوری رغبت‌هاتُ مرتب کنی؟ چی باید بخوایی؟ چی حذف کنی؟ چی بکاری؟ هدفتو چی قرار بدی؟ 👆🏻
کاش امتحانا میفتاد تو عید قربان،چندتا مراقب قربانی میکردیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد... به آرامی چند قدم جلو رفت... چشم های بسته شده ی راشا این جرئت را به او داد که دستش را روی بازوی راشا بگذارد: راشا... در کسری از ثانیه چشم های راشا باز شد... اخم وحشتناکی مهمان صورتش شد و با ضرب دست هستی را کنار زد: سرکار خانم هستی غفوری....خواهشاً حد خودتو بدون... من اگه لال میشم و چیزی نمیگم دلیل نمیشه شما گستاخیتو به حداکثر برسونی.... بغض کرد و به سختی لب زد: راشا... من....من عاشقتم....اگه دستتو میگیرم از عشقه...از...عطش عشق..... فراموش کرد...فراموش کرد هرچه حد و مرز برای خودش گذاشته بود..... فریاد کشید: بسه هستی...بس کن...خستم کردی....اصلا غلط کردم باهات دوست شدم...بس کن... ناگاه انگار انرژی اش رو به اتمام باشد تُن صدایش پایین آمد: هستی... به خدا من تغییر کردم...عوض شدم...چرا نمیخوای بفهمی اینو... تا دوسال پیش..افکارم غربی بود...یه انسان کاملا غرب زده بودم... چون تو آمریکا بزرگ شده بودم واسم عادی بود دوست شدن با دخترا... ولی الان..به خودم اومدم... الان من یه عذرخواهی بهت بدهکارم... بابت بازی با احساساتت...من عذر میخوام... ولی ما واسه همدیگه ساخته نشدیم.. بهتره بری و دنبال زندگی خودت باشی... یه زندگی که راشا نداشته باشه... نه خود راشا... نه فکر راشا و نه حرف راشا... بازم معذرت میخوام.. حلالم کن... یاعلی. چرخید و قصد کرد درب را ببندد... _راشا... نگاه کوتاهی به چشم های گریان هستی کرد... چشم بست و سر پایین انداخت: متاسفم...حلالم کن...خدانگهدار. در را بست... همانجا پشت در نشست و زانوانش را در بغل گرفت...گوش سپرد به صدای هق هق هستی... اشک هایش روان شد... عذاب وجدان لحظه ای رهایش نمیکرد... شرمنده بود....پشیمان بود.... میدانست باید تقاص قطره قطره اشک های هستی را پس بدهد... اگر به جسم دوست دخترهایش آسیبی نمیرساند... با زیبایی اش... با شیطنت هایش... با هدیه خریدن های گاه و بی گاهش...آنها را وابسته خود کرده و آسیب بزرگی به روح آنها زده بود... آسیبی که حال...خودش داشت با چشم خودش آن را میدید... به گذشته اندیشید... روح چند دختر را خدشه دار کرده بود؟؟ احساسات چند دختر را به بازی گرفته بود؟؟ یکی‌؟؟‌‌ دوتا‌؟؟ سه‌تا؟؟.... نه.... خیلی بیشتر از اینها.... _راشا... سرش را بالا برد و نگاهش را به علی دوخت: علی... دارم دیوونه میشم... علی کنازش زانو زد و در سکوت دستش را در دست گرفت... _میشنوی صدای هق هقشو علی؟؟؟ میدونی چند تا دختر دیگه اینجوری اشک ریختن واسه منِ بی شعور؟؟ علی... هستی یکیشونه...دوست دخترام خییلی زیاد بودن... بعضیاشون به خاطر پولم باهام دوست بودن... بعضیاشون مث خودم از بیکاری و واسه سرگرمی...بعضیاشونم به هزار و یک دلیل دیگه..ولی علی...کم نبودن کسایی مث هستی... کم نبودن کسایی که میشد عشقو از تو نگاهشون خوند... علی... منِ خر میدیدم عشق تو نگاهشونو... گوش میدادم به ابراز علاقه هاشون... ولی بازم واسشون کادو میخریدم...بازم با تیپ دخترکش میرفتم سر قرار... علی...اگه هرکدوم از اونا مث هستی زار بزنن... زندگی من جهنم میشه... اگه آه اونا دامن منو زندگیمو بگیره..من چه خاکی تو سرم بریزم؟؟ چیکار کنم؟؟؟ دستش را روی شانه ی راشا گذاشت: آروم باش راشا جان... خدا بزرگه... _آره راست میگی... خدا بزرگه...ولی خدایی که برای من بزرگه برای اونام بزرگه... خدا جواب اشکای هستی رو نمیده؟؟ جواب اون دلایی که من شکستمو نمیده؟؟ از چند نفرشون حلالیت بخوام؟؟ از چند نفرشون عذر خواهی کنم؟؟ اصلا چند نفرشون میبخشن منو؟؟ _راشا جان... عزیز دل من... همه ی اینایی که میگی تو گذشتت بوده...تو دیگه اون کارارو تکرار نمیکنی...میکنی؟؟.... پشیمونی...نیستی؟؟...تو نمیتونی گذشتتو تغییر بدی.....میتونی؟؟ با اشک هیچی درست نمیشه.... با غصه خوردن هیچی درست نمیشه... سعی کن جبران کنی گذشتتو... همین! گذشته رفته... الآنو بچسب...آیندرو داشته باش..😉 لبخند زد... علی درست میگفت...اما: عذاب وجدان دارم علی... حس بدیه... دارم دیوونه میشم...دوست دارم برم بمیرم... علی اخم کرد و بوسه ای روی پیشانی راشا کاشت: زبونتو گاز بگیر بچه... لبخند زد... اما با به یاد آوردن هستی لبخندش محو شد: میگم این هستی کار دست خودش نده.. صداش نمیاد... اون کله شقه... خودکشی نکنه.. به دنبال این حرف ایستاد و در را باز کرد.. اما هستی را ندید: نیستش... رفته فکر کنم... علی الحمدالله گفت... در را بست و دست راشا را گرفت: بیا بریم تو خونه.. مهمونا تنهان. _الان یک ساعته بیرونیم.. چی میخوای بگی بهشون؟؟ لبخند زد: هیچی.. تو خیلی عادی رفتار میکنی انگار نه انگار اتفاقی افتاده.. اگرم سوال پرسیدن خیلی زیبا بحثو عوض میکنیم... چرخید و همان طور که عقب عقب به سمت خانه میرفت در چشمان علی خیره شد: دقیقا چجوری زیبا میخوای بحثو عوض کنی؟؟ لبخند علی پررنگ شد و چشمک زد: هنوز یه خبر
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت34 به سختی ایستاد و به سرگیجه اش اهمیت نداد... به آرامی چند قدم جلو رفت... چش
_بگو دیگه... علی لبخند دندان نمایی زد: زوده هنوز... صبر کن.. محمد مشکوک نگاهشان کرد: شما دو تا امروز بدجور مشکوک میزنینا... در گوشی در جمع؟؟ راشا با لبخند دستش را روی شانه ی محمد گذاشت: شما به فکر شهربازی باش... و چشمکی زد... فاطمه خانم به یک قدمی در رسیده بود که علی صدایش را کمی.. فقط کمی بالا برد: مادرجان....میشه یه لحظه صبر کنید لطفاً.. فاطمه خانم... و به دنبالش هدی.. حامد و همسرش مبینا هم ایستادند: جانم مادر... علی متواضع لبخند زد و لحنش را مظلوم کرد: این انصاف است آیا؟؟ به راشا تبریک میگین به من نمیگین؟؟ محمد که کنارش ایستاده بود متفکر نگاهش کرد: چی چی میگی؟؟ تبریک چیکار چی؟؟ لبخند علی پررنگ شد و نگاه کوتاهی به راشا انداخت.. محمد لااله‌الا‌الله‌ گفت: باز شروع کردن.. چرا می‌پیچونین؟؟ اصلا چرا همه خبرا رو با هم نمیدین؟؟ دم در... موقع خداحافظی.. جای خبر دادنه؟؟ علی با لبخند قشنگی دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به اعتراض محمد نداد: منم دانشگاه افسری قبول شدم..😁 به راشا تبریک میگین به من تبریک نمیگین؟؟ چقد من مظلومم... ********************** یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و چشم به در دوخته بود... یک ساعتی میشد که در ماشین نشسته و اشک میریخت از بی معرفتی عشقش... با خود عهد کرده بود که آنقدر جلوی در خانه ی راشا بنشیند...تا یا بمیرد ....یا توسط عشقش پذیرفته شود.... سردرد داشت و باد سردی که از پنجره می آمد درد سرش را بیشتر کرده بود.. سرش را از روی فرمان برداشت و صاف نشست.. دستش که روی دکمه نشست تا پنجره را ببندد ، صدایی آمد... از بستن پنجره منصرف شد و نگاهش را به درب سفید رنگ دوخت.. از بین هفت نفری که خارج شدند.. تنها راشا را شناخت.. صداها واضح به گوشش میرسید.. پسر جوانی که کنار راشا ایستاده بود.. بدون توجه به هوای تاریک شده صدایش را روی سرش انداخته و همانند بچه ای دوساله شعر میخواند: شبا که ما میخوابیم... راشا و علی بیدارن.... ما خواب خوش میبینیم..... اونا دنبال شکارن..... _محمد... خجالت بکش... خانم مسن که فرد محمد نام را توبیخانه صدا زد... قهقهه ی جمع بلند شد... نگاه هستی قفل شد روی لب های خندان راشا... طاقت از کف داد.. از ماشین پیاده شد... خنده های راشا... با او که مجنون بود.. چه کرد؟؟ کاری کرد که زمان و مکان را فراموش کند.... فراموش کند این را که رفتن آبروی راشا.. قطعا به ضررش تمام میشود.... فراموش کند و میان گریه بگوید: هستی قربون خنده هات بشه... تو فقط بخند.. به آنی .. جمع در سکوت فرو رفت... سکوتی سهمگین... نگاه غضب آلود حامد چشمان هستی را نشانه گرفت.... علی اخم کرد و سر پایین انداخت... راشا چشم بست و نفس عمیقی کشید.... محمد تعجب کرد و اندیشید: مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟؟ نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
همه‌گویند‌بہ‌امید‌ظهورش‌صلوات کاش‌این‌جمعه‌بگویند‌به‌تبریک‌ظهورش‌صلوات🤍🕊✨