eitaa logo
مدافعان حـــرم
892 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.9هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت36 محمد تعجب کرد و اندیشید: مخاطب آن دختر... چه کسی است؟؟ هستی اما کله شق تر
راشا که رفت... زانوانش سست شده و روی زمین افتاد... گریه کرد... هق هق کرد... ضجه زد... فاطمه خانم و هدی نگاهشان به هستی بود... محمد گوشه ای به دیوار تکیه زده و دندان قروچه میکرد.... علی مستاصل قدم میزد و لاحول‌‌ولا‌قوه‌الا‌بالله میگفت... حامد دست همسرش را گرفته و گوشه ای مشغول صحبت با او بود... هدی نفس عمیقی کشید و نزدیک هستی شد.. بطری آب کوچکی از داخل کیفش در آورد و روبروی هستی زانو زد... بطری را به سمتش گرفت: حالت بده....آب بخور آروم بشی... بطری آب را نگرفت...در عوض اخم کرد و فریاد کشید: به جهنم که حالم بده...به گور سیاه که حالم بده... به شما چه....بدبختی من دیدن داره؟؟ بیچارگی من دیدن داره؟؟؟ ولم کنین برین دنبال زندگیتون... _هدی... چشم از هستی گرفت و به محمد نگاه کرد: بله... محمد دستش را گرفت: بیا بریم... زنداداش حالش خوب نیست. هدی و محمد که داخل ماشین نشستند ... حامد به سمت علی رفت: داداش... علی چشم باز کرد: جانم... حامد لبخند زد و دست بر روی شانه علی گذاشت: مواظب خودت باش... حواست به راشا هم باشه... قطعا حال خوبی نداره. آرام پلک روی هم گذاشت و حامد را در آغوش گرفت: چشم.. شرمندتم داداش... از طرف من از خانواده عذر خواهی کن. بوسه ای روی شانه علی کاشت و با گفتن دشمنت شرمنده از او دور شد و در ماشین نشست... از جَوّ سنگین بوجود آمده در ماشین بگذریم.. هستی ماند و علی... ضجه های هستی و اخم های درهم علی... هق هق های هستی و سرپایین افتاده علی... سعی کرد حضور هستی را ندید بگیرد... اما نتوانست: به امید برگشتن راشا نباشین... حالا حالا ها بر نمیگرده.. با گفتن این جمله وارد حیاط شد و درب را بست... فاصله حیاط تا پذیرایی را با دو طی کرد... وارد پذیرایی که شد نگاهی به ساعت انداخت... با وجود بلبشویی که هستی راه انداخته بود... خداحافظیشان یک ساعتی طول کشیده ... و تقریبا میتوانست بگوید بیست دقیقه ای از رفتن راشا گذشته..... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
سلام تا جایی که من میدونم این اعدامی ها همشون منافق بودن از دار و دسته ی مجاهدین خلق که به خاطر اینکه همشون یه جا زندانی بودن داشتن نقشه می‌کشیدن که دوباره چه جنایاتی بکنن دستور صادر شد تا اعدام بشن
انشاءالله وقتی تک تکتون رو قله های موفقیت درخشیدین دیده میشین
سلام ممنون خیر اینجوری کسی از شما قبول نمی کنه جوونا و نوجوانای الان همشون هر چیزی رو با دلایل عقلانی قبول میکنن
سلام ممنون بپرسم اطلاع میدم
اینم تحویل شما مجاهد
‌در رَگِ غیرَتِ‌مَن‌دَرد اگر‌جارے بود‌ گریہ‌هاے منِ دلتَنگ اَگر کارے بود‌ ‌صُبح برگشتنتان دیر نَباید مےشد‌ در‌قُنوت‌من‌اگر‌خواهِش‌بسیارے‌بود
عجیبہ‌ڪہ‌بے‌تو نفس‌مے‌ڪشیم..💔
میگفـت: اۍڪاش‌معنۍواقعی‌منتظر‌بـودن‌ رـابدانیـم‌تـا‌ڪمتر‌گنـاه‌ڪنیم'! ♥️
•••‼️ ••↻ یه‌روز‌لباس‌ِتنگ ... یه‌روز‌لباس‌ِگشـاد ... یه‌روز‌لباسِ‌ڪوتـاه ... یه‌روز‌لباسَ‌بلند ... یه‌روز‌لباسِ‌تیره ... یه‌روز‌لباس‌ِشاد ... یه‌روز‌لباس‌ِپاره ... •• هی‌رفتیم‌دنبال‌ِمدڪه‌یه‌وقت بھمون‌نگن‌عقب‌موندھ❗️ رفتیم‌دنبال‌سِت‌ڪردن‌ڪه بشیم‌شیڪ‌تریــن‌آدمِ‌دنیا :| یه‌وقت‌به‌خودت‌میای‌میبینی باشیطون‌ست‌شدی !!! •• « ســـوره‌اعـــراف‌آیــھ²⁶ » وَلِبٰـــــاسُ‌اَلتَّقْــــوىٰ‌ذٰلِكَ‌خَیْــــرٌ بھترین‌لباس؛لباسِ‌تقواست((:♥️ •• ‼️ #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💪
با اخلاق‌ میشه‌ آدما رو به‌ سمت‌ دین‌ کشوند با حرفای‌ خوب‌ نمیشه! اگه‌ حرفای‌ خوب‌ بزنی‌ و با خدا باشی‌ ولی خوش‌ اخلاق‌ نباشی‌ آدمارو دین‌ زده‌ میکنی! چون‌ تو رفتار مذهبی‌ داری‌ ولی‌ اخلاق‌ مذهبی‌ نداری! #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج
گاهے‌یک‌جواب‌نیمه‌تلخ‌‌به‌پدرومادر کدورت‌و‌ظلمی‌می‌آوردکه‌صد‌تا‌نماز شب‌خواندن،آن‌را‌جبران‌نمی‌کند ...! آیت‌اللّٰھ‌فاطمی‌نیا #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج
enc_16276392346183133065102.mp3
2.41M
هرچه که دارم فدایِ حیدر...!😍👏
Sajad Mohammadi - Mareke Bashe (320).mp3
2.71M
مولا مولا علی مولا...❤️
37.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدواج‌ فیروزه ای چیست ❓ گفتگویی جالب با همکاری حامین مدیا که مسائل مهمی رو پیرامون ازدواج برای ما روشن میکنه🧐🧐🤔 قسمت اول این‌مجموعه که ادامش رو در روزهای آتی براتون خواهیم گذاشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
اشک هایش را پاک کرد و به دیوار تکیه زد: سلام آقا.... نفس عمیقی کشید و گوش سپرد به صدای همهمه.... نشست و زانوانش را در بغل گرفت... نه حس و حال حرف زدن داشت..... نه انرژی و حوصله اش را.... نیم ساعت پیاده روی... زیر باران... برای راشا سخت نبود.... به پیاده روی عادت داشت... خسته نبود...اما انرژی نداشت... شاید انرژی اش آن لحظه ای تحلیل رفت که هستی... جلوی جمع... از گذشته گفت... گفت و آبرویش را به باد داد... نگاهش را به گنبد طلایی رنگ دوخت... حوصله صحبت کردن نداشت.... اما... در دل که میتوانست صحبت کند... نمیتوانست؟؟ _امام رضا.... دارم دیوونه میشم... تا کی باید گذشته مرور شه واسم؟؟ خسته شدم... حالا با چه رویی برم خاستگاری؟؟ به محمد گفتم... آقایی کرد و فقط اخم کرد... آقایی کرد و نگفت از گذشته سیاهم... ولی آقا... با این اتفاقایی که افتاد... من چجوری برم به حامد بگم؟؟ چجوری برم خاستگاری؟؟؟ مامان و بابا که ندارم... گذشتمم که نگم اصلا... با این آبروریزی امشب... با اون حرفای هستی‌....من چیکار کنم خب؟؟ چه خاکی بریزم تو سرم؟؟ به خدا خسته شدم آقا... دارم دیوونه میشم.... تا میخوام خوشحال باشم یه اتفاقی میفته... میدونم اینا همش تاوان اشتباهاتمه... میدونم حقمه... ولی به خدا دارم کم میارم... به خدا دیگه طاقت ندارم... شیطان درونم میگه برو خودکشی کن راحت شی... ولی اگه من میخواستم خودکشی کنم... وقتی مامان بابام تنهام گذاشتن خودکشی میکردم.... وقتی فهمیدم یه عمر پیش کسایی بودم که هیچ نسبتی باهام نداشتن خودکشی میکردم.... شیطان چرت و پرت زیاد میگه... من راشام.. خودکشی نمیکنم....ولی آقا... دلم گرفته...کمکم کن دارم روانی میشم..... کمکم کن.... دست دلمو بگیر.... آه کشید... لیوان آبی جلویش قرار گرفت.. نگاهش را بالا برد.. به صورت علی رسید... _سلام... میدانست علی دیر یا زود پیدایش میکند... علی به خوبی میدانست راشا... جایی برای رفتن ندارد... و هرگاه دلش پر است.... حرم میرود یا بهشت رضا... آرام کنارش نشست: خوبی؟؟؟ صادقانه پاسخ داد: نه... دارم دیوونه میشم علی.. با اون چرت و پرتایی که هستی گفت.. گذشتم اومده جلو چشم... هرچی بیشتر فکر میکنم.. بیشتر دوست دارم محو شم... بمیرم... میدونم کاری از دستم بر نمیاد... ولی دارم روانی میشم.. نمیدونم دردم چیه... نمیدونم چه مرگمه... فقط میدونم عذاب وجدان دارم... فقط میدونم از خودم متنفرم... فقط میدونم دوست دارم بمیرم... روانی شدم علی.... با چه رویی برم خاستگاری؟؟ علی... دلم خونه علی.... اصلا من مامان بابامو میخوام... دلم براشون تنگ شده... الان که باید باشن نیستن... مامانم همیشه میگفت کی بشه دامادیتو ببینم... الان که میخوام برم خاستگاری... حالا که عاشق شدم... نیست... نیست علی... تنهام...نمیخوام این زندگیو... نمیخوام... خیلی تنهام... میخوام برم پیش مامان بابام... دلش پر بود... خیلی پر... در آغوش برادرانه علی غرق شد... اشک ریخت و گریه کرد... هق هق کرد و گله کرد...گله کرد از دنیا... از زندگی... از عشق... از دلتنگی... 💔 و علی تنها پاسخش سکوت بود.. تنها میتوانست همراه او اشک بریزد.... اهل نفرین کردن نبود.. اما در آن لحظه واقعا دوست داشت هستی را نفرین کند که اینگونه رفیقش را غمگین کرده... _علی... غم شده همدم هر لحظم... خسته شدم.. از خنده های الکی خسته شدم...نمیدونی چه حالی دارم علی... یکساله مامان بابام رفتن... ولی هنوز نتونستم با رفتنشون کنار بیام.. خیلی حس بدیه... نمیدونم پدر مادر واقعیم زندن یا نه... من مامان بابا میخوام... هروقت میرم پیش مامان بابام... وقتی سلام میکنم و جواب نمیگیرم.. میمیرم علی... میمیرم.💔 نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت‌سنگر‌شهادت #پارت38 اشک هایش را پاک کرد و به دیوار تکیه زد: سلام آقا.... نفس عمیقی کشید و گوش
یک هفته بعد... سینی نقره ای رنگ را برداشت و لیوان های شربت را در آن گذاشت... با لبخند از آشپزخانه خارج شد و روی مبل کنار حامد نشست.... حامد به تلویزیون خاموش زل زده و در دنیایی دیگر سیر میکرد... _حامد جان... چشم از تلویزیون نگرفت و در همان حال لب زد: جان دلم... بفرما. زل زد به نیمرخ همسرش: به چه می اندیشی همسر عزیز تر از جانم؟؟ لبخند عمیقی میهمان صورت حامد شد: به علاقه یک فردی... به خواهر گرامیم... مبینا چشمانش برق زد: واوو... کی هست اون فرد؟؟ دستش را زیر چانه اش گذاشته و با لبخندی شیطنت آمیز خیره شد به چشمان مبینا : یه بنده خدا... _اِ حامد... اذیت نکن دیگه.. بگو کیه؟؟ حامد ابرو بالا انداخت: پسر گل بابا حالش چطوره؟؟ _حامد... _جوون؟؟ _بگو دیگه... کنترل را از روی دسته مبل برداشت: چی بگم؟؟ تو فقط امر بفرما.... _بگو دیگه... کی خاطر خواه هدی شده؟؟؟ تلویزیون را روشن کرد و مشغول بالا و پایین کردن شبکه ها شد: اول تو بگو... محمد حیدر بابا چطوره؟؟؟ لحن مبینا بیشتر شبیه ناله بود: حامد... تلویزیون را خاموش کرد: جون دل حامد؟؟ _من میشناسمش؟؟ آرام چشم روی هم گذاشت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد: میشناسیش... دستش را روی دست حامد گذاشت و مشغول بازی با انگشتر عقیق در دست همسرش شد: اسمش چیه؟؟؟ لبخند زد: اگه گفتی.. مبینا اخم کرد: حامد... زیادی روی اعصاب مبینا قدم زده بود... پس کوتاه آمد: صبح... تو مطب بودم... تلفنم زنگ خورد...علی بود... گفت بعد از ظهر بیا پارک ملت..گفتم باشه... رفتم... گفت...راشا هدی رو دوست داره. گفت با هدی صحبت کنم و بهش خبر بدم...تازه گفت محمدم خبر داشته... به عشق راشا اطمینان دارم... اونقدری بیمار عاشق داشتم که بتونم آدم عاشقو بشناسم... عشق راشا واقعیه.. تغییرشم قابل انکار نیست... ولی فک نمیکنم هدی بتونه با خودش و گذشتش کنار بیاد... مبینا خندید: هدی و آقا راشا؟؟ این هدی هردفعه رفیقتو میبینه مخ منو میخوره... چقد این پسره لوسه.. خوشم نمیاد ازش... خودشیرینه.. مرفه بی درد... الان بهتر شده... قبلا میدیش همچین اخم میکرد که نگو... میگفت این پسره بد نگام میکنه.. رو اعصابمه... به خصوص به لباساش خییلی گیر میداد... میگفت لباساش شیطانیه.. اسکلت داره.. هیولا داره... الان الحمدالله رفته تو فاز بیخیالی... قبلا خییییلی حرص میخورد. حامد قهقهه زد: پس بهش بگم دوست داره و میخواد بیاد خاستگاریت کلمو گوش تا گوش میبره... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
تایپوگرافی "جواد" علیه السلام اصلا حرم شاه خراسان حرم توست✨ هر صحن که گشتیم در آن بود نشانت🌱 ♥️✔️
. . امشب براتِ کرب و بلا را شما بده ای عشق شاه طوس؛ امام جوادِ من!♥️ -یاجوادالائمه‌ادرکنی-
مدافعان حـــرم
. . امشب براتِ کرب و بلا را شما بده ای عشق شاه طوس؛ امام جوادِ من!♥️ -یاجوادالائمه‌ادرکنی-
غرقه در امواج شادی گشته آن دریای نور زمزمی یا کوثری را در بغل دارد حسین جان هر جانانه را بگرفته در دامن رباب دلبر هر دلبری را در بغل دارد حسین (ع)💚 (ع)❤️