مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت24 سیزده ماه بود که کارش شده بود گریه.... بیش از یکسال بود که روزهایش با غم و
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت25
_بابا....
نگاه کوتاهی به دخترش کرد..
هستی خوب میدانست این نگاه یعنی حرفت را بزن.
_من...میخوام ، برگردم...ایران.
تیز نگاهش کرد:
آرزوی برگشتن به ایرانو با خودت به گور میبری.
دیگه برنمیگردیم ایران.
_ولی بابا.
_برو تو اتاقت هستی رو اعصابم قدم نزن.
چشم هایش بارانی شد:
نمی خوام...نمیرم...خسته شدم از اتاق ، افسردگی گرفتم تو اون اتاق لعنتی. من میخوام برگردم ایران..تو نمیخواد بیای خودم تنها میرم..
پدرش ایستاد و فریاد کشید:
تو غلط میکنی....
هستی هم متقابلا صدایش را بالا برد:
مامانمو ازم گرفتی هیچی نگفتم...💔
منو به زور آوردی آلمان دم نزدم...💔
یکسال از عشقم دورم کردی بازم چیزی نگفتم..💔
چشم بست و از ته دل فریاد کشید:
بس نیست؟؟
تا کی میخوای عذابم بدی؟؟؟😭
دیگه چی از جونم میخوای؟؟؟
زندگیمو جهنم کردی...
چشمش روی کمربند در دست پدر قفل شد.
_عذاب؟؟؟معنی عذابو میدونی اصلا؟؟؟
نشونت بدم عذابو؟؟ جهنمو بیارم جلو چشمت؟؟
چند قدم عقب رفت..
پایش به گلدان خورد...
گلدان سفالی افتاد و خرو و خاکشیر شد..
جسم سیاه رنگی که زیر خاک ها بود توجهش را جلب کرد...
اسلحه.!
کمربند چرم که با صورتش برخورد کرد اسلحه را از یاد برد و جیغ کشید..
پدرش بی رحمانه ، خشن و بدون ذره ای محبت پدرانه در حال به قتل رساندن هستی بود..
زیر ضربات کمربند در حال جان دادن بود:
بابا....غلط کردم..بابا..ترو خدا...بابا...
با هزار جان کندن اسلحه را برداشت...
کار کردن با اسلحه را از پدرش آموخته بود..
دست پدر در هوا خشک شد:
بزارش زمین اونو خطرناکه...
ضامن اسلحه را کشید.
نفس کشیدن برایش سخت شده بود:
بابا...دستت بهم بخوره...میزنم...کمر..بندتو...بزاار.
زمین...
تلاش پدرش برای گرفتن اسلحه همان و صدای شلیک گلوله همان..
چشم باز کرد...
پدرش غرق در خون روبرویش بود...
در کمتر از یک صدم ثانیه از کار خود پشیمان شد.
بالای سر پدرش رفت:
بابا..خوبی؟؟
پوزخند روی لب پدر اشکش را در آورد:
بابا غلط کردم...
چشم های پدرش باز بود و هنوز نفس میکشید.
مردد بود ... میترسید با اورژانس تماس بگیرد.
نمیدانست باید چه خاکی بر سرش بریزد...
خون زیادی از پدرش رفته و مطمئن بود زنده نمیماند ...
بالای سر پدرش زانو زد و هق زد...
نمیدانست برای کدام دردش اشک بریزد...
برای پشیمانی از کاری که کرده؟
برای سرنوشت سیاهش؟
برای جسم غرق در خون روبرویش که نام پدر را یدک میکشید؟؟
یا برای کتک هایی که خورده بود؟؟
برای کدام یک باید اشک میریخت؟؟؟
هرچه فکر کرد راه حلی غیر از فرار پیدا نکرد..
اسلحه را برداشت و به اتاقش رفت.
لباس های خونی اش را تعویض کرد..
کارت بانکی، سوویچ ماشین و اسلحه را در کیفش گذاشت و پیش پدرش رفت..
پدر خوبی نبود اما...حقش نبود به دست دخترش کشته شود...
با چشم های اشکی خانه را ترک کرد و تا خود فرودگاه زار زد....
عذاب وجدان داشت..
باورش نمیشد کسی را کشته..
باورش نمیشد پدرش را به قتل رسانده...
اشک هایش برای راشا ... اصرار برای برگشتن به ایران...کمربند..کتک...اسلحه...خون..و در آخر جسم بی جان پدرش..
همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمش گذشت.
نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و مانند ابر بهار اشک میریخت💔
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#حدیث
✍رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
💠چون بنده ای در نیمه شب تار، با مولایش
خلوت کند و به مناجات بپردازد خداوند نوری
در دلش قرار دهد و به فرشتگانش گوید:
«بنده ام را ببینید که در نیمه شب تاریک با من خلوت کرده است در حالی که انسانهای تنبل سرگرم کارهای بیهوده اند و غافلان در خوابند،
شما شاهد باشید که من او را آمرزیده ام.»
📚میزان الحکمه: ج 5، ص 419
#حدیث_گرافی
🌸🌱
#خدایا_شکرت
خدایا ممنونم با اینکه من از صبح تا شب
درگیر هزارتا کار و فکرِ دنیایی میشم و
تو رو یادم میره اما تو حتی برای یک
ثانیه هم حواست ازمنِ بیمعرفت
پَرت نمیشه :)❤️
``اللطف هو زينة قلبك``
مِهربآن بُودَن، زینتِ قَلبِ تُوست☁️🌱!
#عکاسی_مجاهد
#روزمرگی_یک_دیوانه
‹ هرآنچہدرونتوستزیباست ؛
حتیتلاشهایناموفقت،برایپنهانکردنغمهایت!🔒🌱 ›
⌯🦋
#انگیزشی
#رادیوانگیزھ
#عکاسی_مجاهد
وقتی مسئولا میگن نگران نباشید، یاد مامانم میافتم که شلنگ به دست میگفت بیا کاریت ندارم🚶🏽♂
#تیکه_سیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوهرش بده :)
استاد قرائتی
#سیاسی_طوری
⬅️ بعد از اینکه شروین حاجی پور آهنگ "آشغال" را خواند احتمالا بزودی باید شاهد چنین صحنه ای در تجمعات ضد انقلاب خارج نشین باشیم😂👆
#سیاسی_طوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ما تو گوش کسی زدیم که بقیه حتی جرات ندارن زنگ در خونهاش رو بزنن👌😉
#سیاسی_طوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسیکهرجبش...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو حرمت فقط برا ما جا نبود ؟(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستتدارمحسین...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_💔شهادتامامهادی*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهرویـامه بمیرمتوروضههات..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتیابالفضلمیزارهتوروروشــونه..
خدامـــاهرودورِسرِتومیگردونه³¹⁵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیالانجایمنمیبوسهشیشگوشـــهرو؟!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازکسیکهسرِتورو..
رونیزهبستبدممیاد!💔
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مىيابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مىشود، سلام بر تو اى پاكنهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهاى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دلبسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم.
#امام_زمان
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت25 _بابا.... نگاه کوتاهی به دخترش کرد.. هستی خوب میدانست این نگاه یعنی حرفت ر
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت26
سینی چای را روی میز گذاشت و کنار برادرش نشست:
برادر گلم...کتابت را بسته کن و من را بنگر...
محمد چشم از کتاب نگرفت:
خواهر خلم...آیا زیبایی که بنگرمت؟؟
چشم غره ای نثار محمد کرد و کتاب را از دستش گرفت:
از تو یکی زیباترم...چاییتو بنوش گوشتو بده من کارت دارم...
موبایلش را برداشت و روی تخت دراز کشید:
بگو میشنوم...
_میتونی کلید خونه ی داداش علی رو واسم بیاری؟؟ یه جوری که خودش نفهمه...
موبایلش را کنار گذاشت و با چشمان گرد شده به هدی زل زد:
بسم الله خواهر...دزد شدی؟؟ کلید خونه ی راشا رو میخوای چیکار؟؟؟ هرچی میخوای بگو خودم واست میخرم... دزدی چرا؟؟😱
بالش را از کنارش برداشت و به سمت محمد پرتاب کرد:
ببند فک مبارکتو...پسر عمت دزده....
قهقهه زد:
اگه به سهیل نگفتم...یه آش برات نپختم..😜
_منو از سهیل چهار ساله میترسونی؟؟
_ الان سهیل بنده خدا رو ولش کن..به کدامین دلیل به دزدی پناه بردی؟؟ کلیدو میخوای چیکار؟؟
_ببین کلیدو من نمیخوام یکی دیگه میخواد...و تو ماموریت داری بری کلید خونه ی علی آقا و آقا راشا رو بیاری...یه جور که داداش علی نفهمه. بعدشم آقا راشا رو ببری بیرون..که علی آقا خونه تنها باشه...
یک تای ابرویش را بالا داد:
خب؟؟ بعدش؟؟
_بعدش دیگه به من و تو مربوط نیس..
چشم غره ای نثار هدی کرد:
وقتی به من مربوط نیست و نمیدونم چی میخواد بشه..چرا باید کلید خونه ی رفیقمو بدزدم بیارم واسه تو؟؟🤔
_اِ محمد .... گیر دادی به دزدی ها.... اصلا به رفیقت بگو کلیدو میخوای..از خودش بگیر لازم نکرده بدزدی... فقط یه جور که علی نفهمه.
اخم کرد و ضربه آرامی به سر هدی زد:
علی آقا....
_باش...به تو و حامدم از این به بعد میگم آقا...داداشمه دیگه..ایییش.
_خب داداشت باشه...نامحرمه...یه آقا ته اسمش بگی خفه میشی؟؟
لب آویزان کرد:
باشه خب...چرا میزنی؟؟ بیا بخور منو.. چوب میخوای؟؟؟
لبخند زد و نرم و آرام پیشانی خواهرش را بوسید:
نه چوب نمیخوام...ولی حواست باشه..من و حامد اگه داداشتیم هم خونیم...به هم محرمیم..ولی علی و راشا که به اسم صداشون میزنی نامحرمن...هرچند که تو اونارو داداش خودت بدونی ولی....نامحرمن...درست؟؟
سرتکان داد:
اوهوم درست..چشم میگم آقا..حالا بگو میری کلید خونه ی آقا راشا رو بیاری یا نه؟؟؟
نفس عمیقی کشید و متفکر به سقف زل زد:
خب نمیگی برا چی میخوای...برا کی میخوای...من برم به راشا بگم کلید خونتو بده بدم به خواهرم؟؟ خودتم بیا بریم بیرون؟؟ به نظرت میده کلیدو؟؟
لیوان چای را از روی سینی برداشت و آن را به دست محمد سپرد:
دیگه اونشو من نمیدونم....تو باید یه کاری کنی که بده....
_خو برا چی میخوای؟؟میخوای کلیدو به چه کسی بدی؟؟ تو منو قانع کن تا من بتونم راشا رو قانع کنم.
_به من اعتماد داری؟؟
سرتکان داد و آرام اوهومی گفت...
_میدونی که کاری رو میخوام انجام بدم قبلش قشنگ فکر میکنم.نه؟؟
باز هم سر تکان داد...
_خب پس برو بگیر کلیدو دیگه...لطفاً .... جون آبجی...
کلافه نفسش را بیرون داد:
باید فک کنم...کار آسونی نیستش...فردا بهت خبر میدم...
چشمانش برق زد:
قربون داداش مهربونم بشم من...میدونم رد نمیکنی دیگه...اوکیه؟؟
نفس عمیقی کشید و آرام سرتکان داد:
هعی...خدایا شکرت...آره اوکیه...
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت26 سینی چای را روی میز گذاشت و کنار برادرش نشست: برادر گلم...کتابت را بسته کن
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت27
کلید را در قفل چرخاند و آرام درب را گشود...
وارد شد و در را بست..
نگاهش روی تاب قفل شد.. راشا.
او چرا خانه بود؟؟ مگر هدی اوکی نداده بود که غیر از علی کسی خانه نیست؟؟
راشا هم دست کمی از او نداشت..
متعجب بود..
برایش سوال شده بود که ضحی اینجا چه میکند؟؟ اصلا کلید را از کجا آورده؟؟
هدفون را از روی سرش برداشت.. آن را روی تاب گذاشت...نزد ضحی رفت و سلام کرد.
_سلام..ببخشید علی خونه نیست؟؟
راشا سر بالا انداخت:
نچ..با محمد رفته بیرون...
غمگین شد...کلی برای امروز برنامه ریخته بود.
باشدی گفت و بیرون رفت..
راشا حتی فرصت نکرد بپرسد کلید را از کجا آورده است..
خدانگهدار گفت. شانه بالا انداخت و روی تاب نشست:
به من چه...حتما از علی گرفته..
******************
نفس عمیقی کشید و شماره ی هدی را گرفت.
_جانم؟؟ موفق شدی؟؟ سلام.
پکر پاسخ داد:
علیک.. میدونی ضایع شدم یعنی چی؟؟
_چی شد؟؟ داداش علی چیزی گفت؟؟
_اصلا نبود که چیزی بگه....با داداشت رفته بود بیرون..
تعجب کرد:
با محمد؟؟؟ من بهش گفته بودم با آقا راشا بره بیرون...
_دیگه..علی خونه نبود... آقا راشا خونه بود.
_بزار زنگ بزنم محمد بیاد.. ازش بپرسم چیکار کرده. شب بهت خبر میدم آجی..شرمنده.
_دشمنت شرمنده گلکم.. باش پس منتظرم یا علی.
********************
روی تخت نشست و شماره ی برادرش را گرفت.
_سلام..جان؟؟
_محمد....هرجایی هستی... پیش هرکسی هستی.... تا ۳ میشمرم..روبروم بودی بودی ، نبودی خودت میدونی....
خواهرش را میشناخت.. آرام بود و بی خیال.
اما امان از روزی که عصبی میشد....
هدی ی عصبی..وحشتناک بود..وحشتناک..
تلفن را قطع کرد.
از علی عذر خواهی کرد و پس از خداحافظی راهی خانه شد..
نویسنده :
سیده زهرا شفاهی راد