#پارت۱۶۹
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- فعلا مهریه ام را می خواهم!کی این مهریه به دستم می رسد؟همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد.- سلام عمویِ عاشق...عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفاییهویی فقط کار دل است.دوباره که رنگین کمان شدی؟ دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید.سینی را جلوی من گرفت وگفت:- درمان جان ادامه بده تا پایان شفا...من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید.بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم...- بفرما بخورید تا بهتر شوید...- زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود.- بفرمایید در خدمتم... ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم!نگاهش را به نگاهم گره زد- زهراجان همراه من می مانی؟چیزی نگفتم که ادامه داد...همسفر یک روحانی می شوی؟دل به دل این مرد ساده می دهی؟من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را می کنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم...چیزی نمی گفتم ولی او جواب می خواست!لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛ ولی باذوق گفتم:- هستم...خیلی وقت هست! همراه و هم همسفرت شده ام!دل به دل این روحانی ساده داده ام جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم.من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم.چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت:برای این حرفت نماز شکر می خوانم.با خنده و ناز گفتم:حاجی جان... اجازه هست به جماعت بخوانیم؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۰
#زهرا_بانو_صد_هفتاد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آقاسید حال بهتری داشت.همراه هم به بیرون رفتیم... همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردندنرگس با خنده رو به ما گفت:- زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟ آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت:- بی بی جان بالاخره بله را گرفتم!زهراجان همسرم می ماند...نرگس با صدای بلند شروع کرد پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟عموجان عاشق شدی؟شام ما فراموش نشود!همان موقع سید رو به ما کرد و گفت: آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید.- پسرم مگر چه قولی داده بودی؟سید نگاهش را به من و داد گفت:- به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد.امشب همان شب است.بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت. حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- ملوک خانم هست!- سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت: - کجا؟ مگر می گذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند.ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت روبه من گفت:- زهرا آماده باش برویم...هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت.من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم.در راه فقط سکوت بود و سکوت...خواستم به اتاقم بروم که ملوک با عصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد.- زهرا گوش کن!ببین چه می گویم!اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمی کنم.دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست.بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت.بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم:- اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ میزنموعذرخواهی می کنم.دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست!وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت:- الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟- مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است. من عاشق این روحانی شدم!- تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست.
زندگی بایک روحانی؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۲
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
باید آرامش خود را حفظ می کردم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم.- ملوک جان شما جای مادرمولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور می پذیرد.شاید قبلا اگر به این روز نگاه می کردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم...من آقاسید رو دوست دارم...من عاشق این روحانی ساده شدم.توجه هایی که به ناموسش دارد را درهیچ کتابی نخواندم!دلبری هایی که برای حلالش می کند را هیچ کجا ندیدم!من با تمام وجودم مهربانی ؛محبت و حس پاکش را نسبت به خودم احساس کردم.مردی که همسفرم بود نشان داد بهترین تکیه گاه هم می تواندباشد.لباس روحانیت لباس مقدسی هست..درس و راه مردان خوب خدا را می خواند. مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است.من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد.حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید- تو واقعا آقاسید را دوست داری؟او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو می توانی این را درک کنی؟مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود.سریع و بدون معطلی گفتم:در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نوبسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۳
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آرام تر از قبل گفتم:- ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم!ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت: - باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده!ولی زهراجان تو خواستگارهایزیادیداریبهنظرمنبیشترفکرکن...خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم- ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگار هایم مقایسه اش می کنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم!هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوممن با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید...سرم را پایین انداختم که ملوک کنارم آمد و گفت:- ان شاالله که خوشبخت شوی.به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود.در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی میکرد.تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت- الوو- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟- سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟- حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگرخوشبختی ام کامل شدهپس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟- ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد.- خب الحمدالله
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۴
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟می دانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت.متعجب گفتم:- خودمان؟چه صحبتی؟- خب فراموش کردی؟من از شما بله ای گرفتم!من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟از صدای نگرانش خنده ام گرفته بودبا دلی خوش گفتم:بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هستپس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت...- یعنی الان برای زندگی در خانه ی قدیمی مشکلی ندارید؟من روحانی هستم نه تاجر!پس درآمد اندکی دارم!تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من بر نمی آید!حالا چی؟ جدی و محکم گفتم:- سخت شد!!!!حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود.ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۷۵
#زهرا_بانو_صد_هفتاد_پنج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- پس حالا باید قول بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی خوش باشد. همیشه درآمدت حلالباشد حتی قطره ای...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را نمی خواهم قول بدهید همیشه زهرا جانت بمانم ؛ مثل الان...چیزی نگفت....چیزی نگفتم....صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می دادگفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه یمان می شویبعد از گرفتن مهریه ام- چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام می کنم. امشب چمدان را ببند.بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهراجان خدارا هزار هزار بار شکر می کنم که تو را به من هدیه داد.از این که یکی دوستت داشته باشد حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی می شود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود.دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت
من نیز بی پروا گفتم:- اجازه هست؟- زهراجان برای چه کاری؟- برای قربان شما رفتنکه این همه آقاییخندید و با خنده گفت:- من بروم بی بی صدایم می کند فردا در مورد سفر صحبت می کنیم.من که می دانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که می خواهد زود قطع کنم.گفتم: -چشم آقا شبت بخیر- شب شما هم بخیر زهرا جان
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
❖
"هيچوقت"....🌱🌸
کسي را تحقير نکنيد
شايد امروز ..
قدرتمند باشيد اما . . .
زمان.....
ازشما قدرتمند تر است !
يک درخت،
هزاران چوب کبريت را
ميسازد اما.......
وقتي زمانش برسد،
يک چوب کبريت ميتواند٬
هزاران درخت را بسوزاند !
پس خوب باشيد
و "خوبي کنيد". .🌱🌸
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
با دو دسته از آدم ها وارد رابطه نشو!
یکی خود شیفته ها
و دیگری وابسته ها
هر دوی اینها به تعریف و تحسین بیرونی
توسط دیگران، نیاز زیادی دارند.
یکی خود را زیادی شایسته تحسین میداند، و دیگری خود را شایسته تحسین نمیداند.
یکی باک عاطفی اش پر نمیشود، دیگری باک عاطفی اش سوراخ است!
هر دوی اینها بیش از اینکه به تو نیاز داشته باشند و ارزش تو را بدانند و به رابطه احترام بگذارند، نیازمندند!
نیازمندِ بودن دیگری، تحقیر کردن دیگری،
تحسین شدن توسط دیگری!
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#حاجے✨
زیاࢪٺ پدࢪانہ:)🙂🖤
-مستقیمازسوریہآمد
-خواست
-فورےبرویمبہروستاےپدرےاش!
-پدرشرابردحمام
-وبعدشروعڪردبہبوسیدنش،گفت:
-همہخستگےهاازتنمبیرونرفت،
-زیارتدلچسبےبود :)
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌹﷽
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلامُ عليكَ يا وَجهَ اللَّهِ الَّذي لا يَهْلِكُ وَ لا يَبْلَى إِلَى يَومِ الدِّين
سلام بر تو اى وجه خدا كه تا روز قیامت نه نابودى دارد و نه كهنه مى شود.🌹
ظهور اگرچه، نیست
اما حضور که هست!
به بهانه غیبتت دست از دامنت نمیکشم آقا
در کنار تو با تو کوچههای غیبت را یک به یک گذر میکنم مولا....
جاده هر قدر هم طولانی، دیر یا زود به آخر میرسد...
هر شبی به صبح می رسد....
وشما میآیید!
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
🌹اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ🌹
🌷🍃
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
صد تا #شیعه.. صد تن شیعه.. توی مسجد #قندوز #افغانستان شهید شدند..
خانم #النازشاکردوست دردت فقط #پنجشیر شون بود؟ خانم #ترانه_علیدوستی شیعه کشی ارزش استوری و پست نداشت؟ خانم #مهنازافشار یه سگ کشته بودن دنیا را خبر کردی.. خانم و آقای #سلبریتی چرا بعضی وقتا صداتون درمیاد.. بعضی وقتا تو پستو هستین؟!!
#آمریکا #طالبان #افغان #حقوق_بشر #مسیح_علینژاد #بی_بی_سی #انسانیت #ایران #سینما #فوتبال #پرستوصالحی
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
همه به شما میگویند: روز خوبی داشته باشید.
ولی من به شما می گویم: روز خوبی را برای خودتان خلق کنید.
به فکر آمدن روزهای خوب نباشید، آنها نخواهند آمد. به فکر ساختن باشید، روزهای خوب را باید ساخت :)
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#معرفی_کتاب 📚
نویسنده :《سید مهدی شجاعی》
داستان این کتاب ، درباره ی منتظران ظهور است...
و آنجا که همه داد می زدند : آقا بیا!
یکی داد زد :《آقا نیا》
و همه شروع کردند به نصیحت کردن،
اما کسی باید می آمد و خودشان را نصیحت می کرد.
آیا ما منتظر واقعی هستیم؟
با خواندن کتاب《کمی دیرتر》
به جواب این سوال برسید...
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻