یاسهاسبزخواهندشد ؛
دلم میخواد گریه کنم. از بیآرتی متنفرم، از آدمهای بیآرتی متنفرم، از اتفاقاتِ بیآرتی متنفرم. از دا
خب فعلا نفرت پراکنی دیگری ندارم. از دانشگاه به بعد رو جدی نگفتم ولی نیاز داشتم ابراز کنم یه جایی.
من اصلا این گزارهای که میگن پسر هنری اوکیه که سیگار بکشه رو نمیفهمم. مثلا پسر هنری داره چه غلط متفاوتی میکنه که بقیه پسرها نمیکنن و به سببش این حق داره سیگار بکشه ولی بقیه نه؟ چرا برای هنریها معمولی و منطقیه و جالبه؟ در هرحالت ناجالبه. اگر ناراحتی پاشو گمشو برو طراحی کن، برو خودتو کتک بزن، برو یکی دیگه رو کتک بزن. سیگار چه کوفت و مرضیه؟
برای همین چیزها از امیدواری میترسم. همین فروپاشیها، همین به پوچی رسیدنها. خدای پُر زور من، به من امید نده.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نورا اوایل شهریور بهم گفت که فکر و خیالش انرژی داره. وقتی به یه اتفاق فکر میکنه، میفته، و من دیدم که
من نباید یه چیزی رو تصور کنم، نباید یه چیزی رو قشنگ تصور کنم، نباید امیدوار بشم و نباید هیچوقت به امیدهای کوچیک تکیه کنم. خراب میشه، اتفاق نمیفته، چون سناریوهام رو یکی میدزده.
من که میدونم اونهم. از دیشب بیشتر حتی. ولی هیچکس حرفم رو باور نمیکنه و نمیتونم ثابت کنم. یه روزی مثل بقیه چیزا ثابتش میکنم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
این شبها بیشتر از همیشه، دلم گرفته برایت ::: )