برای همین چیزها از امیدواری میترسم. همین فروپاشیها، همین به پوچی رسیدنها. خدای پُر زور من، به من امید نده.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نورا اوایل شهریور بهم گفت که فکر و خیالش انرژی داره. وقتی به یه اتفاق فکر میکنه، میفته، و من دیدم که
من نباید یه چیزی رو تصور کنم، نباید یه چیزی رو قشنگ تصور کنم، نباید امیدوار بشم و نباید هیچوقت به امیدهای کوچیک تکیه کنم. خراب میشه، اتفاق نمیفته، چون سناریوهام رو یکی میدزده.
من که میدونم اونهم. از دیشب بیشتر حتی. ولی هیچکس حرفم رو باور نمیکنه و نمیتونم ثابت کنم. یه روزی مثل بقیه چیزا ثابتش میکنم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
این شبها بیشتر از همیشه، دلم گرفته برایت ::: )
چرا ویوی اینجا پایینه. احتمالا چون من ناجالب شدم و خوندن اینجا دیگه اونقدراهم به بقیه احساسات خوب منتقل نمیکنه..
-بچهها نیم ساعت وقت دارین کلا.
+ حالا حتما باید هی اعلام کنید؟
- بچهها بیست و پنج دقیقه وقت دارین.
+ نگاهِ بد*
- (فرو رفتن در صندلی) ببخشید
پسرا در نهایت، با همه مثلا بزرگیشون، احمق و بامزهن. ببخشید البته.
- بچهها لطفا ببخشید اگر من یه جاهایی عصبانی شدم و بد برخورد کردم..
+ شما عصبانی شدین؟
* مگه شما عصبانیم میشین؟
' بچهها خانم فلانی کی عصبانی شد من نبودم؟
- بنظرت پَس کله آقای فلانی جالب تره یا آقای بهمانی؟
+ قطعا آقای فلانی
(همون لحظه اقای فلانی برمیگرده و به ما احمقها نگاه میکنه)