eitaa logo
خاطراتی از دفاع مقدس
45 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
234 ویدیو
28 فایل
برای حفظ و نشر آثار دفاع مقدس و معارف دینی و اسلامی باز نشر با ذکر صلوات آزاد است. سپاسگزارم از همراهی شما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸سرابی به نام بادین آباد ✍وقتی به یاددوران نوجوانی و همرزمان هم سن و سال خودم و حتی کوچکتر از خودم میافتم بی مهابا اشک در چشمانم جمع میشه ، شاید علتش می تونه خاطراتی باشه که پس از چند دهه هنوز هم مثل همون موقع با من همراه هستن. 🍀شاید برای منِ رزمنده که به زیر و بم آفند و پدافند در اون زمان آشنا نبودم حتی عین خیالم هم نبود.اما سختی کار را می تونستم از چهره فرمانده دسته خداداد رجبی و فرمانده گروهان ببینم شاید آنها هم وظیفه خطیری رو که فرماندهی عملیات در اتاق عملیات به آنها واگذار کرده بود را دانسته و درک کرده بودن. 🍀هدف ما روستای بادین آباد بود.آن زمان حتی اسم آن روستاها را هم با هم قاطی میکردیم.به قول🌷شهیدعلی رضا سیف کار نبی؛او روستا اسمش چیه؟ بادین آباد،حالا اون که پایین تره یکمی هم ازروستا دیده میشه اسمش چیه؟ بادین آباد. و با لهجه شمالی میگفت: توجه نکنین چهل وپنجیه منظورش این بود که بچه اس دیگه. یعنی یه حرفی برای خودش میزنه،اما باور کنید من قبلا" دقیق سؤال کرده بودم.و تازه علیرضا دو سه سال هم بیشتر از من بزرگتر بود. 🍀اما ما فقط بنا به دستور فرمانده دسته خوبمون که حرف و فرمان ولایت و امام (ره) رابرایمان داشت سوار کامیونهای ایفا شدیم که با چادر سر پوشیده شده بود و داخلش تاریک، تاریک ، اجازه حرف زدن هم نداشتیم .بی سرو صدا اما نمی شد که ،! تا یه صدایی میشدمثلا کسی درسکوت آب میخورد یاجابجا میشد. یکی میگفت،هیس بقیه هم می خندیدند و می گفتن هیس! اما کامیون اونقدر صداداشت و توی جاده ناهموار و سنگ لاخ آدم رو بالا و پایین میانداخت که صدای خنده محدود بچه ها به بیرون نمیرفت. 🍀دم غروبی نزدیک ساختمانی شبیه مدرسه کنارجاده پیاده شدیم و خیلی تند شهید والا مقام کاوه رسید و دستور ورود به مدرسه رو دادن... 🍀رفتیم داخل تازه فهمیدیم پایگاه ژاندارمری هست،بچه ها به شوخی دنبال مرغ و خروس می گشتن.آماده شدیم برای نماز ؛! عین توی جاده که بیست تا اتوبوس بین شهری که قرار داشتن یک جا بمونن برای شام و نماز شده بود. چند تا دستشویی کوچک و چند تا ایفای پر نیرو من و دوستان از خیرش گذشتیم و شاید مثل خیلی های دیگر با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خوندیم . 🍀مرتب یکنفر صدا میکرد آروم برادرها ضد انقلاب نباید بفهمه ، من و علیرضا و... با یکی دوتا از بچه های هم گروهی بیرجندی رفتیم کنارشیاری تو همون حوالی نشستیم قرار بود بخوابیم تا صدا کنند. یه عده رفتن تا از ما بهترون بشن! رفتن داخل کلاس های مدرسه ما هم چون حال نداشتیم همونجا کیسه خواب باز کردیم خوابیدیم. 🍀چه خوابی بود بیا و تعریف کن فقط حرف و حرف وخنده ،انگار نه انگار اومدیم جنگ اما نمیدونستیم فردا چه خبرمیشه واصلا" همین عملیات سرآغاری نودرتحولات کردستان ومنطقه میشه. 🍀هنوز چشممون گرم خواب نشده بود که از چپ و راست به پایگاه و مدرسه حمله شد. یکی تو تاریکی داد میزد حق تیر اندازی ندارید سرجاتون بمونید و به حرف فرمانده دسته توجه کنین. خوش صحبتی ها تمامی نداشت هرچی تیرانداز شدیدتر میشدما در کانالی که بودیم، بیشتر می خندیدیم.بعضی از همرزما از داخل کلاسها میپریدن بیرون وما هم به خاطر پرش هاشون مرحبا می گفتیم و ای بابا کم پریده و... 🍀صدای تیر انداز ی سلاح سبک تبدیل به پاسخ کالیبر پنجاه پایگاه شد و از آن طرف هم گلوله آرپی جی به کلاسهاکه دیگه جای موندن بچه ها نبود و همه ریختن بیرون.یکی داد میزدمجروح که یه نفردیگه گفت اخوی چته جنگه دیگه داد نزن دشمن می فهمه تلفات دادیم!و...یکی دوساعتی درگیری بود و بعد آرام شد.اما فکر کنم یکی از بچه ها شهید هم شد. 🍀تا اومدیم بخوابیم و دلمون آروم بگیره برپا زدن برای آمادگی رفتن به بیرون ،وظیفه ما شروع شده بود. 🍀دسته آماده بود.اسلحه ها عمدتا ژ۳ بودن به بعضی ها نارنجک تفنگی دادن که خودش ماجرای خنده داری بود برای پرتاب اما خوش دست ترین چیزی که دادن نارنجک چهل تیکه های معروف بود. 🍀دوتابه جلد نارنجک و دوتا هم اضافه گرفته بودیم با جیره غذایی وصدتا تیر اضافه وقتی بیاد میارم تو پادگان جلدیان مسؤل تدارکات چقدر با دقت وسایل میدادو تاکید میکرد تا می توانید تجهیزات خودتون رو کامل کنید باز هم خندم میگیره!همونجا یکی از دوستان مشهدی با لهجه مشهدی میگفت: انگاری ما بچه کبوتریم اینهم ننه، بابا ، بزرگ شدیم،!چشم هرچی بگی بر میداریم. اضافه هم بر میداریم. 🍀روز بعدتو درگیری معلوم شد اون بنده خدا برای چی اینقدر تاکید میکرد. اونهایی که کم توجه بودن خیلی زود مهمات کم آوردن و مایه شرمندگی شدن و... 🍀ما شب حرکت کردیم و بلدچی منطقه ما هم یک جوانی قشنگ و رعنای کرد بود میگفتن بچه همان اطرافه چند بار دیگه هم با ما به عنوان بلد چی آمد عملیات...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 (۲) 🍀چند ساعت راه پیمایی سریع در کوه و از لا به لای شیارها به مقصد رسیدیم و سنگر تا زیر چانه کندیم تاریک بود و جایی دیده نمی شد. 🍀قرار بود.ما تامین محلی باشیم تا ستون موتور ریزه با نیروی پیاده برسه و پاکسازی شروع بشه، اصلا"نمیدونستیم که سران کومله و دمکرات برای حضور ما و یا به دست گرفتن منطقه کلی مطلب ردیف کرده بودن که چنین و چنان میکنیم و... 🍀صبح زود به دستور و صلاحدید فرمانده نماز رو نشسته خونده بودیم. و برای لو نرفتن محل استقرار خودمون هنوزاحتیاط هم میکردیم 🍀حضور ستون موتور ریزه و از طرف دیگه ضد انقلاب رو در همان منطقه از بالا مشاهده میکردیم.اگه به من و تعریف من باشه میگم همه بچه ها ی اون پایین به نوعی حمله میکردن ؛ اما انگاری همه اونها تو محاصره هم بودن.!فاصله ما نسبتا زیاد بود. 🍀اما همه چیز قابل درک بود که دشمن ضد انقلاب از نظر نیرو و سلاح به بچه های ستون موتور ریزه ساده و کوچک که بعدها یکی از قوی ترین ستون موتوریزه غرب و کردستان شد،خیلی سرتر و مسلط بر میدان نبرده ، اما 🍀ما هم در واقع ضد انقلاب رو در محاصره داشتیم و موقعی فهمیدن که پشت سرشون هم نیرو رو ارتفاعاته که درگیریها بالای ارتفاعات هم زیاد شده بود. اونقدر که بعضی اوقات نمیشد سر از سنگر بیرون بیاری و چاره فقط نارنجک بود.وقتی پرت میشد.چند دقیقه تیر نمی اومد وانوقت ما شر وع میکردیم. 🍀وضع پایین که خیلی سخت تر بود ما سنگر داشتیم اما همرزم ها توی گندمزارهای اطراف روستاها میجنگیدن و زخمی و شهید میشدند. صدای شلیک قبضه صدو شش و دوشیکا قطع نمیشد .واقعا اون پایین چه خبر بود رو باید بچه هایی که پایین بودن، تعریف کنن. 🍀با عرض معذرت یکی شون بهداری چی معروف خودمون هست که با آمبولانس آبکش شده زخمی می برد پیرانشهر 😂 البته اون آمبولانس هم برای مدتی توی پادگان پیرانشهر شده بود درس عبرت برای کسانی که خیلی رشادت به خرج داده بودند و مورد سؤال بسیجی هایی که جدیدالورد بودن و اولین سئوال شون این بود که کی تو آمبولانس بوده و زندست؟😂 خودم بعدها فهمیدم نفس میکش😂 🍀اما وظایف تقسیم شده بود و جای ما هم بهتر بود اما درگیری به همان نسبت سخت هم بود. یکی از بچه ها گفت یه نارنجک تفنگی بزنیم و توی اون همه درگیری شدید تو سنگرما به شوخی دعوا بود که کی بزنه،! 🍀یکی میگفت: اگه من بزنم با تیر جنگی میزنم.😁 تا زودتر خلاص شیم؛ یکی دیگه میگفت: بده من مستقیم شلیک میکنم مثل تیر اندازی و...و در همین گیر و دار دوستمون شهیدسیف کار پرتاب کرد و گفت بعدا بگید چطوری میزنید و ما هم میخندیدیم. 👈امادرگیری تمامی نداشت.فرمانده دسته مدام هشدار میداد مواظب مقدار فشنگ ها باشید شاید تا فردا هم موندیم و درگیری شدیدتر بودو... 🍀مراقب بودیم اما تا آن زمان به این شدت درگیری نزدیک ندیده بودیم .وبه ما نوید میداد که هر لحظه و هر آن به درگیری تن به تن خواهیم رسید و این موضوع رو تا آن زمان تجربه هم نکرده بودیم. 🍀برای ضد انقلاب هم مهم بود که مقر اصلی و دم مرز و محل تردد آزادانه خودش رو به عراق و حتی محور تدارکاتی و قاچاق خودشون رواز دست بدهند. 🍀اگر چنین میشد مردم منطقه هم پس از چند سال از پیروزی انقلاب اسلامی ر‌وی خوش آزادی را می دیدند و آوارگان روستایی هم به محل زندگی بر می گشتند. 🍀درگیری پراکنده و گاهی شدید تا بعدازظهر هم ادامه داشت وسپس از شدتش کاسته شد. اطلاعات ما فقط از پشت بی سیم بود.تازه آن چنان هم فرماندهان رو که با هم صحبت میکردن نمی شناختیم. 🍀شب گاهی اوقات با سکوت مطلق درمنطقه همراه بود و گاهی هم صدای تردد خودروها شنیده و افرادی که به زبان کردی حرف میزدند و فحاشی میکردند. 🍀ما هم به خاطر مشخص نشدن سنگرها در خاموشی و سکوت مطلق بودیم.گاهی اوقات پاسبخش دسته سر میزد. هرچهار نفر در یک سنگر؛! دلم رو به دریا زدم به بچه ها گفتم. پام خشک شده میرم پشت سنگر و خاکی که به طرف داخل محوطه ریخته بو‌دیم کیسه خواب رو باز کردم و با پوتین و تجهیزات تو کیسه خواب کره ای گرفتم خوابیدم .تا نوبتم برای نگهبانی بشه. 🍀صبح بچه ها وارد روستا شدن و درگیری پراکنده شنیده میشد. بعدش هم ژاندارمری آمد و پایگاه زد. 🍀 شایدبشه خیلی دیگه هم نوشت اما تا زمانی که نرسیدم پادگان متوجه نشدیم چندین شهید دادیم. بعد از این عملیات هم بود که شهدای والا مقامی رو دادیم ازجمله شهیدان ناصرکاظمی فرمانده ارجمند تیپ شهید ملکیان فرمانده گردان و شهید صفت الله مقدم مسئول مخابرات تیپ و... در این بخش از درگیریها دسته ما زخمی داد اما شهید نداشتیم. 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ✍بخشی از خاطرات برادر همرزم عزیزم و امدادگر آمبولانس آزادمنش که در رابطه با روستای بادین آباد مرقوم فرموده اند. 🍀روز ششم شهریور سال شصت ویک سوار بر آمبولانس بعنوان پزشکیار به همراه برادر رحیم ثنایی از نهاوند وبرادر حبیب امیری راننده عازم منطقه درگیری در ابتدای جاده پیرانشهر به طرف سردشت شدیم چند کیلومتری از شهر خارج شده بودیم دیدیم جاده را بایه چیزی شبیه نرده یاتیرک یا یه چیزی تو این مایه ها بستند معنیش این بود که از این جلوتر نمیشه بریم یه جیپ باسرنشین هم اونجا بود که مارو راهنمایی کرد بریم سمت راست راننده پیچید به راست کمی جلو که رفتیم به یه جایی شبیه کوچه باغ با درختان بلندی رسیدیم راه رو ادامه دادیم. 🍀رسیدیم به محل استقرار بقیه خود روها جیپ مخابرات بود توپ 106بود تویوتایی که دوشکا روش نصب بود واکبر آقای محسنی دلاور دوشکاچی آنجا مستقر بودجیپ فرماندهی وبقیه همه بودند واز آنجا نیروهای پیاده که توی یه گندم زار و تعدادی هم بالای ارتفاع مشرف به روستای بادین آباد درگیری شدیدی با دشمن داشتندهدایت میکردند 🍀گاهی به دوشکاچی فرمان آتش میدادن و گاهی توپچی دلاور علی آقامحقی شلیک میکرد خلاصه درگیری شدید بود برادر کاوه را میدیم که دایم این ور آن ور میرفت وگاهی با بیسیم صحبت میکرد همینطور برادرگنجی زاده اوضاع را زیر نظر داشت. 🍀 مشغول تماشای اوضاع بودم که برادر کاظمی بدو بدو ازتوی گندم زار به طرف ما آمد صدا میزد آمبولانس بیا جلو ماهم ازتوی جوی کنار کوچه باغ ازکنار درختهای بلند راهی پیدا کردیم رفتیم داخل گندم زار برادرکاظمی هم برا اینکه مارو راهنمایی کنه که مسیر رو گم نکنیم سوار رکاب آمبولانس شد. 🍀 آمبولانسهای قدیمی زیر درب یه رکاب شبیه پله داشتند که میشد راحت روش بایستی اسلحه اش هم که یه ژ۳س تاشو بود به من داد که داخل نشسته بودم ونگهداریش براش سخت اخه دودستی باید سقف ماشین ومیگرفت که توی اون دست اندازها نیفته حقیقتش منم کلی ذوق کرده بودم که اسلحه تاشو برادر کاظمی دستمه آخه فکر کنم تنها تا شوی موجود بودتوی تیپ... 🍀 به هرحال رفتیم تارسیدم به مجروحین پیاده شدیم درگیری خیلی شدید بود کلی گلوله وز وز کنان از هر طرفمان رد می شد راننده امیری ورحیم ثنایی وبرادر کاظمی مجروح را میاوردن بنده هم داخل آمبولاس مشغول پانسمان ورسیدگی بودم تو پرانتز بگم فرمانده لشگر برادر کاظمی چنان با جدیت یکسر برانکار را گرفته بود وبا برادر ثنایی توی اون زمین ناهموار مجروح حمل میکردکه با یه نیروی عادی هیچ فرقی نداشت. 🍀 بگذریم عقب آمبولاس پرشد جایی برا خودم نبود آمدم نشستم صندلی جلو وبرگشتم روبه عقب آمبولاس و از آنجا زخم بندی میکردم
🌷🕊🌷💚🌷🕊(۲) ✍دریه آن شیشه گوشه ای آمبولانس خرد شده وپاشیده شد توی صورتم فکر کردم گلوله خورده به صورتم تجربه ای نداشتم برگشتم آینه وسط ماشین رو چرخاندم وصورتم رو ورانداز کردم دیدم نه زخمی در کار نیست اسلحه تاشو برادر کاظمی که همچنان کناردستم بود رو ورداشتم وپرید پایین توگندم ها غلت میزدم کمی از ماشین فاصله گرفتم شلیک اونقدر زیاد بود که قطع شدن خوشه های گندم را در اثر اصابت گلوله به وضوح میدیم. 🍀 هینطور غلت میزدم وجایی ساکن میشدم وبقیه رو هم دیگه نمیدیم شاید اونا هم زمین گیر شده بودن لحطاتی به این شکل گذشت از تقریبا بیست متری صدای چند نفری که منو صدا میکردن با لهجه کردی که برادر بیا بیا اینجا امنه منم نگاهی کردم سه یا چهار نفر بالباس کردی مسلح وحمایل کامل شبیه پیشمرگ ها هی به من میگفتن بیا اینجا امنه حقیقتش تا حالا هم نفمیدم کیا بودن ...! 🍀کومله دمکرات بودن یا از پیشمرگهای خودمان به هرحال نرفتم گاهی فکر میکنم اگه دشمن بوده چرا به طرفم شلیک نکرده شاید هم اسیر می خواستن بلند شدم وبه طرف آمبولانس رفتم بقیه هم آمدن اسلحه برادر کاظمی را هم دادم وراننده سریع ماشین رو به حرکت درآورد از گندم زار خارج شدیم به همون کوچه باغ رسیدم کمی امن تر که شد مجروحین روجابجا کردیم وخودم رفتم عقب آمبولاس تا بقیه زخمها رو ببندم یکی از مجروحین که خیلی دنبال زخمش میگشتم واون هم کاملا بیحرکت وبیهوش بود شهید مقدم فرمانده مخابرات بود. 🍀روی برانکار دراز کشیده بود من هم زیر روش میکردم زخمشو پیدا کنم راننده هم باسرعت تمام به طرف بیمارستان ارتش داخل پادگان پیرانشهر در حرکت بود بالأخره زخم مقدم راپیداکردم از باسن گلوله خورده بود وگلوله داخل شکم شده بودوبعد هم خونریزی داخلی وشهادت از بیرون زخم چندانی معلوم نبود ولی از داخل داغون کرده بود . 🍀رسیدیم بیمارستان مجروحین وشهدا را تحویل دادیم دوباره برگشتیم به همون منطقه وگندم زار آخه هنوز درگیری شدید بود بلکه شدیدتر هم شده بود به نقطه قبلی نرسیده بودیم که باران گلوله آمبولانس رو سوراخ سوراخ کرد به ناچار از ماشین پریدیم بیرون وغلت زنان از ماشین دور شدیم راستش اینبار خیلی شدیدتر به ما شلیک میکردن . 🍀چهار چرخ ماشین ترکید ، گلوله به موتور ماشین خورده بود و روغن بافشار به بیرون میزد اطاقش بیش از صد گلوله خورده بودبه خاطر همین قضیه برادر ارجمندم آقا جواد نظامپور لقب سیبل متحرک رو به ما داده بودند. 🍀بگذریم ؛ ماشین رو رها کردیم وبه سختی ازتوی همون گندم زار به طرف کوچه باغی که همه مستقر بودند آمدیم البته زیر آتش تهیه دوشکای آقای محسنی که شجاعانه پشت دوشکا کاملا ایستاده و شلیک میکردن نیم ساعتی گذشت دیدم ماشین آمبولانس لنگان لنگان بالاستیکهای ترکیده ازتوی گندم زار داره به طرف کوچه باغ که امن تر بودمیادآمد وآمد تارسید فکر میکردی اون کیه که داره ماشین رو به این شکل نجات میده که یهو برادر رضا ملکیان که اون موقع فرمانده مستقیم خودم هم بود از ماشین پیاده شد وبا نوعی افتخار فریاد میزد آوردمش خودم آوردمش تمام وسایل من توی ماشین سوراخ سوراخ شده بود. 🍀 کوله پشتی داشتم داخلش رساله بود سوراخ شده بود حتی حوله دستی وتمام سرم های ضد خونریزی(هماکسل)سوراخ شده بودن ولی خوشبختان مجروحی داخل ماشین نداشتیم که اسیبش بیشتر بشه آمبولانس رو بکسل کردیم پادگان ... 🍀درادامه این در گیری روستای بادین آباد برادر ناصرکاظمی شد شهید کاظمی وبرادر ملکیان شد شهید ملکیان روحشان شاد ببخشید طولانی شد خودم الان در آن گندم زارم درحال نوشتن 🍀روستای بادین آباد برای من اینگونه بود که خاطره اش تقدیم شد حال از منظر هرعزیزی ممکن است نوعی متفاوت باشد . 🍀فقط سوالی برایم مانده ازاین عملیات بادین آباد که آیا دراون عملیات هم پیشمرگ همراهیمان میکرد ؟ 🍀یا اون اکرادی که در خاطره ذکر کردم از نیروهای کومله یا دمکرات بوده اگر مقدور بود راهنمایی بفرمایید بادین آباد اولین روستایی که عملا درگیری از آنجا آغاز شد وکلید آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت زده شد...
صبرم از کاسه دگر لبریز است اگر این جمعه نیاید چه کنم؟ آنقدر خجل از کار خودم اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟ ✍این جمعه هم به سر رسید و او نیامد...😔 َ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💚 💚كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ 💚سرنوشت نهایی جنگ‌حق و باطل را روحیۀ خداباوری و مقاومت مشخص می‌کند نه عِدَّه و نفرات و نه عُدِّه و اَدَوات. 🍀 💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
‍ ‌ ‌ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌷 ✍ وقتی به روستای «بادین آباد منگوره رسیدیم، همان شب اول موفق به پاكسازی روستانشدیم و بخشی از آن، از طرف عراق، در تصرف ضدانقلاب باقی ماند. به همین دلیل خطی دفاعی جلوی روستا، پشت به جاده درست کردیم و همان جا سنگر زدیم. 🍀آن روز توپخانه پشتیبانی خوبی نداشت و آن طور که باید از ما حمایت نکرد. «-کاظمی» فرمانده تیپ، ابتدا از «» خواست برای رسیدگی به این موضوع به «پیرانشهر» برود و می خواست با این کار او را عقب بفرستد. 🍀«» قبول نکرد. «» گفت: «پس تو یه سری بزن به خطهایی که تثبیت شدن، ببین بچه ها مستقر هستن یا نه. من برم پیرانشهر، زود برمی گردم.» او خداحافظی کرد و به همراه «-ولی-نژاد» و «» با يك جیپ که بی سیم نداشت و شیشه اش هم خوابیده بود، به طرف «پیرانشهر» رفت. 🍀من صبح با يك «استیشن» آمده بودم اما آن را به «بادین آباد منگور» نیاورده و در پادگان روستای «-آباد» پارکش کردم. «» صدایم زد . 🍀و سراغ استیشن را گرفت. بهش گفتم کجاست گفت: «دیشب اون جارو با آرپی جی زدن ، برو ماشینو بردار ببر پادگان پیرانشهر، صبح با برگرد بیا.» 🍀با ماشین های گذری به «پادگان قلموت آباد» ارتش رفتم. استیشن را برداشتم و آمدم پادگان «پیرانشهر». ماشین را جلوی ساختمان فرماندهی گذاشتم و رفتم داخل. 🍀لحظاتی بعد -نژاد وارد شدحال دگر گونی داشت بدون مقدمه گفت: ! 🍀گفتم: «چی؟» گفت: «. مغزم قفل کرده و چیزی جز این نتوانستم بپرسم: «شما که جلوتر از من راه افتادین! 🍀کجا ؟» جواب داد: «یه کم که از شما دور شدیم، سر ، نرسیده به جاده اصلی پیرانشهر به سردشت از لابه لای درخت های سپیدار، یه خشاب رومون خالی شد، یه تیر مستقیم خورد تو سر ، یه تیر هم خورد به .» گفتم: «الان کجان؟» گفت: «بیمارستان پیرانشهر.» 🍀سریع به اتفاق او به طرف بیمارستان حرکت کردیم. رفتم بالای سر ، هنوز زنده بود و نفس داشت. داد زدم: «این که هنوز زنده ست. پس چرا کاری نمیکنین؟» یکی از عوامل بیمارستان گفت: «این جا کاری نمیشه کرد.» تماس گرفتیم هلیکوپتر بیاد. آن شب هلیکوپتر نیامد و» » به همراه « » مسئول واحد به رسیدند. 🍀شبانه آمدیم پادگان، ولی به «» حرفی نزدیم.فردا صبح،من و مهدی اصغرزاده مأمور شدیم تا خبر «» را به بدهیم. کار بسیار سختی بود. «» و «، مانند دو روح در يك بدن بودند. علاقه ی به خصوصی به هم داشتند و همین، کار ما را سخت تر می کرد. 🍀به «اصغرزاده» گفتم: «هرچی فکر میکنم، توی خودم نمی بینم بتونم از پس این کار بر بیام ،کار، کار خودتان، من نمی تونم،! اصغر زاده هم قبول کرد. 🍀 به روستای بادین آباد منگوره که رسیدیم، «» تا چشمش به ما افتاد، پرسید: کو ؟» اصغرزاده دست گذاشت روی شانه «» و همین طور که راه می رفتند، با او حرف زد. من هم پشت سرشان بودم. وقتی بالا و پایین شدن شانه های » را دیدم، فهمیدم خبر شهادت کاظمی را گفته است. 🌷کم کم صدای گریه اش بلند شد. ای که حداقل من یکی تا آن روز گریه اش راندیده بودم، حالا داشت مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد. اصغرزاده او را به کنجی برد. 🍀، مدتی آنجا نشست و حسابی گریه کرد. اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. ما سعی می کردیم به او تسلی بدهیم. کمی که آرام شد، خودش را جمع و جور کرد و برای اینکه خللی در عملیات و روحیه نیروها ایجاد نشود، بدون فوت وقت، نیروها را به طرف روستا حرکت داد. 🍀 از قضا ضدانقلاب شب قبل کاملا از روستا عقب نشینی کرده بود و ما به راحتی آنجا را تصرف کردیم . 🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷 ✍راوی همرزم شهیدان ناصر کاظمی، محمود کاوه ، صفت الله مقدم ،عباس ولی نژاد و... برادر -نظام-پور فرمانده ادوات تیپ ویژه شهدا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💚 ✍اینجای پای یادمان است،! یک سه راهی مثلِ تمام سه راه های دیگر ؛ در آذربایجان غربی نرسیده به جاده اصلی جاده پیرانشهر سردشت نامش سه راه نمینچه و آجین شده به نام آقای فرماندار ؛ اولین فرمانده شهید تیپ ویژه شهدا شهید ناصر کاظمی 🍀اینجا اگر حضور یافتی ، می بینی که ناصر هنوز هم مادری می کند! 🍀اینجا هم کربلا ست ، قدمگاه فاطمه سلام الله علیها! 🍀می بینی ناصر جان امروز دلمان را به کجا فرستادی! 🍀می بینی ناصر جان این بخش از خاک گلگون کفنان دلمان را به کجا پیوند زده! 🍀روزگاری می خواستیم ، از این سمت ، به کربلا برسیم! 🍀روزگاری می خواستیم، از یاران حسینی باشیم،! از یاران خوب و صدیق خمینی هم نشدیم! جا ماندیم از قافله ! 🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🕊🌷🕊 💚 💚ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تُحْصِنُونَ 💚سپس بعد از آن، هفت سال سخت مى آيد كه مردم آنچه را برايشان از پيش ذخيره كرده ايد خواهند خورد جز اندكى كه (براى بذر) حفظ مى كنيد. 🍀 ✍آينده نگرى و برنامه ريزى، میتواند ملّتى را از طوفان هاى سخت حوادث عبور دهد. 🍀به هنگام مصرف، مقدارى را براى بذر و سرمايه ی آینده ذخيره كنيم. 🍀 در شرايط سخت بايد پايه ها و سرمايه هاى اصلى را حفظ كرد. «ممّا تحصنون» 💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن