eitaa logo
خاطراتی از دفاع مقدس
45 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
234 ویدیو
28 فایل
برای حفظ و نشر آثار دفاع مقدس و معارف دینی و اسلامی باز نشر با ذکر صلوات آزاد است. سپاسگزارم از همراهی شما
مشاهده در ایتا
دانلود
و سراغ استیشن را گرفت. بهش گفتم کجاست.گفت: «دیشب اون جارو با آرپی جی زدن ، برو ماشینوبردار ببر پادگان پیرانشهر، صبح با برگرد بیا.» ✨با ماشین های گذری به «پادگان قلموت آباد» ارتش رفتم. استیشن را برداشتم و آمدم پادگان «پیرانشهر». ماشین را جلوی ساختمان فرماندهی گذاشتم و رفتم داخل. ✨لحظاتی بعد «-نژاد» وارد شد. حال داشت. بدون مقدمه گفت: «-کاظمی-هم -شد!» ✨گفتم: «چی؟» گفت: «-شهید شد. مغزم قفل کرده و چیزی جز این نتوانستم بپرسم: «شما که جلوتر از من راه افتادین. کجا شد؟» جواب داد: «یه کم که از شما دور شدیم، سر-راهی-نمینچه، نرسیده به جاده اصلی پیرانشهر - سردشت از لابه لای درخت های سپیدار، یه رومون خالی شد، یه تیر خورد توسر، یه تیر هم خورد به .» گفتم: «الان کجان؟» گفت: «بیمارستان پیرانشهر.» ✨سریع به اتفاق او به طرف بیمارستان حرکت کردیم. رفتم بالای سر ، هنوز بود و داشت. داد زدم: «این که هنوز زنده ست. پس چرا کاری نمیکنین؟» یکی از عوامل بیمارستان گفت: «این جا کاری نمیشه کرد.» تماس گرفتیم هلیکوپتر بیاد. آن شب -نیامد و-کاظمی» -تیپ-ویژه-شهدا» به همراه «-الله-مقدم » مسئول واحد به رسیدند. ✨شبانه آمدیم پادگان، ولی به «» حرفی نزدیم. فردا صبح، من و - اصغرزاده» مأمور شدیم تا خبر «» را به بدهیم. کار بسیار سختی بود. «» و «، مانند دو روح در يك بدن بودند. علاقه ی به به هم داشتند و همین، کار ما را سخت تر می کرد. ✨به «اصغرزاده» گفتم: «هرچی فکر میکنم، توی خودم نمی بینم بتونم از پس این کار بر بیام ،کار، کار خودتان، من نمی تونم،!! اصغر زاده هم قبول کرد به روستای بادین آباد منگوره که رسیدیم، «» تا چشمش به ما افتاد، پرسید: کو ؟» » دست گذاشت روی شانه «» و
✍وقتی ملتی سرافراز و سربلند دارد ؛ چه نیازی به وکیل دارد💖😊✋
💚هوالمحبوب العزیز 💚 💖 ✍بخشى از سومین آیه مائده را نامیده‌اند : 💖 « الیومَ أکمَلتُ لَکُم دِینَکُم و أَتممتُ عَلیکُم نِعمَتِى و رَضِیتُ لَکُم الإِسلـمَ دِینًا ». 💖 🍀به اجماع عالمان و عقیده برخی از مفسران اهل سنت ، این آیه در قضیه و پس از نصب حضرت علی علیه السلام به نازل شده است . 🍀 بسیاری از روایات اهل نیز نزول آیه را پس از جریان غدیر می دانند . 📗سیوطی از ابی سعید خدری نقل کرده که چون ، ولایت علی علیه السلام را در روز خم اعلام کرد ، جبرئیل این را فرود آورد . 📗 او همچنین از ابوهریره نقل میکند که چون روز خم (هجده ذیحجه ) شد ، پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود : ، و آن هنگام این آیه نازل شد . 📗خطیب بغدادی نیز می گوید : در روز ، پیامبر دست را گرفت و فرمود : آیا من مومنان نیستم ؟ جمعیت ، او را تایید کردند ؛ سپس فرمود :💖من کنت مولا فعلی مولاه 💖 🍀 و بن خطاب گفت : ای پسر! بر تو مبارک باد .سرور من و هر مسلمانی شدی ؛ آنگاه آیه [ الیوم اکملت لکم دینکم ] شد . 🌺الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلیِّ بنِ أَبِی طالِب وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷 🌸 💚
‍ ‌ ‌ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌷 ✍ وقتی به روستای «بادین آباد منگوره رسیدیم، همان شب اول موفق به پاكسازی روستانشدیم و بخشی از آن، از طرف عراق، در تصرف ضدانقلاب باقی ماند. به همین دلیل خطی دفاعی جلوی روستا، پشت به جاده درست کردیم و همان جا سنگر زدیم. 🍀آن روز توپخانه پشتیبانی خوبی نداشت و آن طور که باید از ما حمایت نکرد. «-کاظمی» فرمانده تیپ، ابتدا از «» خواست برای رسیدگی به این موضوع به «پیرانشهر» برود و می خواست با این کار او را عقب بفرستد. 🍀«» قبول نکرد. «» گفت: «پس تو یه سری بزن به خطهایی که تثبیت شدن، ببین بچه ها مستقر هستن یا نه. من برم پیرانشهر، زود برمی گردم.» او خداحافظی کرد و به همراه «-ولی-نژاد» و «» با يك جیپ که بی سیم نداشت و شیشه اش هم خوابیده بود، به طرف «پیرانشهر» رفت. 🍀من صبح با يك «استیشن» آمده بودم اما آن را به «بادین آباد منگور» نیاورده و در پادگان روستای «-آباد» پارکش کردم. «» صدایم زد . 🍀و سراغ استیشن را گرفت. بهش گفتم کجاست گفت: «دیشب اون جارو با آرپی جی زدن ، برو ماشینو بردار ببر پادگان پیرانشهر، صبح با برگرد بیا.» 🍀با ماشین های گذری به «پادگان قلموت آباد» ارتش رفتم. استیشن را برداشتم و آمدم پادگان «پیرانشهر». ماشین را جلوی ساختمان فرماندهی گذاشتم و رفتم داخل. 🍀لحظاتی بعد -نژاد وارد شدحال دگر گونی داشت بدون مقدمه گفت: ! 🍀گفتم: «چی؟» گفت: «. مغزم قفل کرده و چیزی جز این نتوانستم بپرسم: «شما که جلوتر از من راه افتادین! 🍀کجا ؟» جواب داد: «یه کم که از شما دور شدیم، سر ، نرسیده به جاده اصلی پیرانشهر به سردشت از لابه لای درخت های سپیدار، یه خشاب رومون خالی شد، یه تیر مستقیم خورد تو سر ، یه تیر هم خورد به .» گفتم: «الان کجان؟» گفت: «بیمارستان پیرانشهر.» 🍀سریع به اتفاق او به طرف بیمارستان حرکت کردیم. رفتم بالای سر ، هنوز زنده بود و نفس داشت. داد زدم: «این که هنوز زنده ست. پس چرا کاری نمیکنین؟» یکی از عوامل بیمارستان گفت: «این جا کاری نمیشه کرد.» تماس گرفتیم هلیکوپتر بیاد. آن شب هلیکوپتر نیامد و» » به همراه « » مسئول واحد به رسیدند. 🍀شبانه آمدیم پادگان، ولی به «» حرفی نزدیم.فردا صبح،من و مهدی اصغرزاده مأمور شدیم تا خبر «» را به بدهیم. کار بسیار سختی بود. «» و «، مانند دو روح در يك بدن بودند. علاقه ی به خصوصی به هم داشتند و همین، کار ما را سخت تر می کرد. 🍀به «اصغرزاده» گفتم: «هرچی فکر میکنم، توی خودم نمی بینم بتونم از پس این کار بر بیام ،کار، کار خودتان، من نمی تونم،! اصغر زاده هم قبول کرد. 🍀 به روستای بادین آباد منگوره که رسیدیم، «» تا چشمش به ما افتاد، پرسید: کو ؟» اصغرزاده دست گذاشت روی شانه «» و همین طور که راه می رفتند، با او حرف زد. من هم پشت سرشان بودم. وقتی بالا و پایین شدن شانه های » را دیدم، فهمیدم خبر شهادت کاظمی را گفته است. 🌷کم کم صدای گریه اش بلند شد. ای که حداقل من یکی تا آن روز گریه اش راندیده بودم، حالا داشت مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد. اصغرزاده او را به کنجی برد. 🍀، مدتی آنجا نشست و حسابی گریه کرد. اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. ما سعی می کردیم به او تسلی بدهیم. کمی که آرام شد، خودش را جمع و جور کرد و برای اینکه خللی در عملیات و روحیه نیروها ایجاد نشود، بدون فوت وقت، نیروها را به طرف روستا حرکت داد. 🍀 از قضا ضدانقلاب شب قبل کاملا از روستا عقب نشینی کرده بود و ما به راحتی آنجا را تصرف کردیم . 🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷 ✍راوی همرزم شهیدان ناصر کاظمی، محمود کاوه ، صفت الله مقدم ،عباس ولی نژاد و... برادر -نظام-پور فرمانده ادوات تیپ ویژه شهدا
خاطراتی از دفاع مقدس
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸 گذشته در گذشته ✍من برای گذشته هیچ کاری نمی تونم بکنم.! 🍀اگه شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنین؛ حتی نمی تونید، مثلا" لباسی را که شب گذشته ، پوشیده بودی را عوض کنی و یک لباس دیگه ای بپوشی و... 🍀 گذشته یعنی تمام شد و رفت...! 🍀وقتی هیچ کس؛نمی تونه، هیچ کاری برای گذشته بکنه ؛!چرا آدمها باید در گذشته بمونن؟ 🍀 اما باید از گذشته آموخت.! شاید همرزمان عزیزم در لشگرویژه شهدا ؛ یادشان باشد ، اولین روزهای حضور فرمانده ، را درکنار دریاچه ارومیه ، سردی هوا بیداد میکرد ، برف در برخی نقاط تا زانو میرسید. 🍀اما یک نفر ، ستادی تو تیپ پیداشده بود که پس از شهید -نژاد بیشتر از بقیه اهتمام داشت به صبحگاه ، به رزم شبانه ، به آمادگی رزمی ، و کلا" پویایی ، تحول ، تعالی ؛ بنیان مرصوص و ... 🍀این مقدار را داشته باشید! علی آقا ، علاوه بر رصد اطلاعاتی اهتمام بیشتر داشت،!به معنویات،! اخلاق ، اخلاص ، ولایتمداری ، اعتقادات و... 🍀 همون موقع ها آقای خاص تیپ ویژه برادر رو میگم! داشت نقشه ی انهدام ضد انقلاب و قلع و قمع اونا رو در محور مهاباد می کشید؛! 🍀 لبخند به لب ؛! - کردستان رو میگم؛! درصدد تکمیل ظرفیت ، ارتقاء سطح یگان ویژه شهدا و همچنین محل استقرار تیپ در مکانی سوق الجیشی رو رصد میکرد. 🍀 ما خودمون کجا بودیم! تو آسایشگاه‌های گرم و مناسب آن روزگاران باشکوه ، وسخترین کارها برامون صبحگاه بود ، نگهبانی چند ساعته شب تو همون سنگرهای اطراف پادگان تو برف و لب دریاچه ارومیه... 🍀 نمیخوام بگم فرشته بودم ، اما تا زمانیکه برادر سر نرسیده بود ، صبحگاه ، رزم شبانه ، پیاده روی و... رو نداشتیم،! راحت داشتیم روزگار سپری میکردیم تامجددا" بریم جنگ ؛ تو کوه و کمر آذربایجانغربی و ارومانات وکردستان.! 🍀به همین منظور وقتی هم که ایشون رسیدن و این دستورها صادر شد ، حداقل به طبع من زیاد سازگار نبود. نه اینکه کار سختی می خواستند تا انجام شود، خیر! 🍀دلیلش این بود که در حین درگیری نبودیم، خیلی عالی نبودیم ؛ کمی بی تجربه بودیم در دانش رزم ، و از اسرار آموزش نظامی و آمادگی رزم چیزی حالیمون نبود.! 🍀 اما حرف مردی سبز پوش،!با آرمی مخملی برسینه در ستادی کاملا" عملیاتی ، حاج رو میگم؛! 🍀خود گواهی بود که در سلسله مراتب فرماندهی ، امام امت امر به کاری نموده اند. و ما نیز می بایستی ،! مطاع امر می نمودیم. و همه ی این اقدامات ، بعدها چه موثر و بی بدلیل رخ نمایان می نمود...