و سراغ استیشن را گرفت. بهش گفتم کجاست.گفت: «دیشب اون جارو با آرپی جی زدن ، برو ماشینوبردار ببر پادگان پیرانشهر، صبح با #کاظمی برگرد بیا.»
✨با ماشین های گذری به «پادگان قلموت آباد» ارتش رفتم. استیشن را برداشتم و آمدم پادگان «پیرانشهر». ماشین را جلوی ساختمان فرماندهی گذاشتم و رفتم داخل.
✨لحظاتی بعد «#ولی-نژاد» وارد شد. حال #دگرگونی داشت. بدون مقدمه گفت: «#دیدی-کاظمی-هم #شهید-شد!»
✨گفتم: «چی؟» گفت: «#کاظمی-شهید شد. مغزم قفل کرده و چیزی جز این نتوانستم بپرسم: «شما که جلوتر از من راه افتادین. کجا #شهید شد؟» جواب داد: «یه کم که از شما دور شدیم، سر#سه-راهی-نمینچه، نرسیده به جاده اصلی پیرانشهر - سردشت از لابه لای درخت های سپیدار، یه #خشاب رومون خالی شد، یه تیر #مستقیم خورد توسر#کاظمی، یه تیر هم خورد به #مقدم.» گفتم: «الان کجان؟» گفت: «بیمارستان پیرانشهر.»
✨سریع به اتفاق او به طرف بیمارستان حرکت کردیم. رفتم بالای سر #کاظمی، هنوز #زنده بود و #نفس داشت. داد زدم: «این که هنوز زنده ست. پس چرا کاری نمیکنین؟» یکی از عوامل بیمارستان گفت: «این جا کاری نمیشه کرد.» تماس گرفتیم هلیکوپتر بیاد. آن شب #هلیکوپتر-نیامد و#ناصر-کاظمی» #فرمانده-تیپ-ویژه-شهدا» به همراه «#سبقت-الله-مقدم » مسئول واحد #مخابرات #تیپ به #شهادت رسیدند.
✨شبانه آمدیم پادگان، ولی به «#کاوه» حرفی نزدیم. فردا صبح، من و #مهدی- اصغرزاده» مأمور شدیم تا خبر #شهادت «#کاظمی» را به #کاوه بدهیم. کار بسیار سختی بود. «#کاوه» و «#کاظمی، مانند دو روح در يك بدن بودند. علاقه ی به #خصوصی به هم داشتند و همین، کار ما را سخت تر می کرد.
✨به «اصغرزاده» گفتم: «هرچی فکر میکنم، توی خودم نمی بینم بتونم از پس این کار بر بیام ،کار، کار خودتان، من نمی تونم،!! اصغر زاده هم قبول کرد به روستای بادین آباد منگوره که رسیدیم، «#کاوه» تا چشمش به ما افتاد، پرسید: کو #کاظمی؟» #اصغرزاده» دست گذاشت روی شانه «#کاوه» و
💚هوالمحبوب العزیز
💚 #آیات_نامدار_قرآنی
💖 #آیه_اکمال
✍بخشى از سومین آیه مائده را #آیه_اکمال نامیدهاند :
💖 « الیومَ أکمَلتُ لَکُم دِینَکُم و أَتممتُ عَلیکُم نِعمَتِى و رَضِیتُ لَکُم الإِسلـمَ دِینًا ». 💖
🍀به اجماع عالمان #شیعه و عقیده برخی از مفسران اهل سنت ، این آیه در قضیه #غدیر_خم و پس از نصب حضرت علی علیه السلام به #امامت نازل شده است .
🍀 بسیاری از روایات اهل #سنت نیز نزول آیه #اکمال را پس از جریان غدیر #خم می دانند .
📗سیوطی از ابی سعید خدری نقل کرده که چون #پیامبر ، ولایت علی علیه السلام را در روز #غدیر خم اعلام کرد ، جبرئیل این #آیه را فرود آورد .
📗 او همچنین از ابوهریره نقل میکند که چون روز #غدیر خم (هجده ذیحجه ) شد ، پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود :#من_کنت_مولا_فعلی_مولاه ، و آن هنگام این آیه نازل شد .
📗خطیب بغدادی نیز می گوید : در روز #غدیر_خم ، پیامبر دست #علی_بن_ابیطالب را گرفت و فرمود : آیا من #ولیّ مومنان نیستم ؟ جمعیت ، #ولایت او را تایید کردند ؛ سپس فرمود :💖من کنت مولا فعلی مولاه 💖
🍀 و #عمر بن خطاب گفت : ای پسر#ابوطالب! بر تو مبارک باد .سرور من و #سرور هر مسلمانی شدی ؛ آنگاه آیه [ الیوم اکملت لکم دینکم ] #نازل شد .
🌺الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلیِّ بنِ أَبِی طالِب وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌸 #شاخص_توحید_نبوت_امامت_غدیر
💚 #جهادتبیین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌷 #شهادت_ناصر_کاظمی
✍ وقتی به روستای «بادین آباد منگوره رسیدیم، همان شب اول موفق به پاكسازی روستانشدیم و بخشی از آن، از طرف عراق، در تصرف ضدانقلاب باقی ماند. به همین دلیل خطی دفاعی جلوی روستا، پشت به جاده درست کردیم و همان جا سنگر زدیم.
🍀آن روز توپخانه پشتیبانی خوبی نداشت و آن طور که باید از ما حمایت نکرد. «#ناصر-کاظمی» فرمانده تیپ، ابتدا از «#کاوه» خواست برای رسیدگی به این موضوع به «پیرانشهر» برود و می خواست با این کار او را عقب بفرستد.
🍀«#کاوه» قبول نکرد. «#کاظمی» گفت: «پس تو یه سری بزن به خطهایی که تثبیت شدن، ببین بچه ها مستقر هستن یا نه. من برم پیرانشهر، زود برمی گردم.» او خداحافظی کرد و به همراه «#عباس-ولی-نژاد» و «#سبقت_الله_مقدم» با يك جیپ که بی سیم نداشت و شیشه اش هم خوابیده بود، به طرف «پیرانشهر» رفت.
🍀من صبح با يك «استیشن» آمده بودم اما آن را به «بادین آباد منگور» نیاورده و در پادگان روستای «#قلموت-آباد» پارکش کردم. «#کاوه» صدایم زد .
🍀و سراغ استیشن را گرفت. بهش گفتم کجاست گفت: «دیشب اون جارو با آرپی جی زدن ، برو ماشینو بردار ببر پادگان پیرانشهر، صبح با #کاظمی برگرد بیا.»
🍀با ماشین های گذری به «پادگان قلموت آباد» ارتش رفتم. استیشن را برداشتم و آمدم پادگان «پیرانشهر». ماشین را جلوی ساختمان فرماندهی گذاشتم و رفتم داخل.
🍀لحظاتی بعد #ولی-نژاد وارد شدحال دگر گونی داشت بدون مقدمه گفت: #دیدی_کاظمی_هم_شهید_شد!
🍀گفتم: «چی؟» گفت: «#کاظمی_شهیدشد. مغزم قفل کرده و چیزی جز این نتوانستم بپرسم: «شما که جلوتر از من راه افتادین!
🍀کجا #شهید_شد؟» جواب داد: «یه کم که از شما دور شدیم، سر #سه_راهی_نمینچه، نرسیده به جاده اصلی پیرانشهر به سردشت از لابه لای درخت های سپیدار، یه خشاب رومون خالی شد، یه تیر مستقیم خورد تو سر #کاظمی، یه تیر هم خورد به #مقدم.» گفتم: «الان کجان؟» گفت: «بیمارستان پیرانشهر.»
🍀سریع به اتفاق او به طرف بیمارستان حرکت کردیم. رفتم بالای سر #کاظمی، هنوز زنده بود و نفس داشت. داد زدم: «این که هنوز زنده ست. پس چرا کاری نمیکنین؟» یکی از عوامل بیمارستان گفت: «این جا کاری نمیشه کرد.» تماس گرفتیم هلیکوپتر بیاد. آن شب هلیکوپتر نیامد و#ناصر_کاظمی» #فرمانده_تیپ_ویژه_شهدا» به همراه «#صفت_الله_مقدم » مسئول واحد #مخابرات_تیپ به #شهادت رسیدند.
🍀شبانه آمدیم پادگان، ولی به «#کاوه» حرفی نزدیم.فردا صبح،من و مهدی اصغرزاده مأمور شدیم تا خبر #شهادت «#کاظمی» را به #کاوه بدهیم. کار بسیار سختی بود. «#کاوه» و «#کاظمی، مانند دو روح در يك بدن بودند. علاقه ی به خصوصی به هم داشتند و همین، کار ما را سخت تر می کرد.
🍀به «اصغرزاده» گفتم: «هرچی فکر میکنم، توی خودم نمی بینم بتونم از پس این کار بر بیام ،کار، کار خودتان، من نمی تونم،! اصغر زاده هم قبول کرد.
🍀 به روستای بادین آباد منگوره که رسیدیم، «#کاوه» تا چشمش به ما افتاد، پرسید: کو #کاظمی؟» اصغرزاده دست گذاشت روی شانه «#کاوه» و همین طور که راه می رفتند، با او حرف زد. من هم پشت سرشان بودم. وقتی بالا و پایین شدن شانه های #کاوه» را دیدم، فهمیدم خبر شهادت کاظمی را گفته است.
🌷کم کم صدای گریه اش بلند شد. #کاوه ای که حداقل من یکی تا آن روز گریه اش راندیده بودم، حالا داشت مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد. اصغرزاده او را به کنجی برد.
🍀#کاوه، مدتی آنجا نشست و حسابی گریه کرد. اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. ما سعی می کردیم به او تسلی بدهیم. کمی که آرام شد، خودش را جمع و جور کرد و برای اینکه خللی در عملیات و روحیه نیروها ایجاد نشود، بدون فوت وقت، نیروها را به طرف روستا حرکت داد.
🍀 از قضا ضدانقلاب شب قبل کاملا از روستا عقب نشینی کرده بود و ما به راحتی آنجا را تصرف کردیم .
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
✍راوی همرزم شهیدان ناصر کاظمی، محمود کاوه ، صفت الله مقدم ،عباس ولی نژاد و...
برادر #جواد-نظام-پور فرمانده ادوات تیپ ویژه شهدا
خاطراتی از دفاع مقدس
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 گذشته در گذشته
✍من برای گذشته هیچ کاری نمی تونم بکنم.!
🍀اگه شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنین؛ حتی نمی تونید، مثلا" لباسی را که شب گذشته ، پوشیده بودی را عوض کنی و یک لباس دیگه ای بپوشی و...
🍀 گذشته یعنی تمام شد و رفت...!
🍀وقتی هیچ کس؛نمی تونه، هیچ کاری برای گذشته بکنه ؛!چرا آدمها باید در گذشته بمونن؟
🍀 اما باید از گذشته آموخت.!
شاید همرزمان عزیزم در لشگرویژه شهدا ؛ یادشان باشد ، اولین روزهای حضور فرمانده ، #زنده_یادمنصوری را درکنار دریاچه ارومیه ، سردی هوا بیداد میکرد ، برف در برخی نقاط تا زانو میرسید.
🍀اما یک نفر ، ستادی تو تیپ پیداشده بود که پس از شهید #ولی-نژاد بیشتر از بقیه اهتمام داشت به صبحگاه ، به رزم شبانه ، به آمادگی رزمی ، و کلا" پویایی ، تحول ، تعالی ؛ بنیان مرصوص و ...
🍀این مقدار را داشته باشید! علی آقا #قمی، علاوه بر رصد اطلاعاتی اهتمام بیشتر داشت،!به معنویات،! اخلاق ، اخلاص ، ولایتمداری ، اعتقادات و...
🍀 همون موقع ها آقای خاص تیپ ویژه برادر #محمود رو میگم! داشت نقشه ی انهدام ضد انقلاب و قلع و قمع اونا رو در محور مهاباد می کشید؛!
🍀 #محمد_آقای_بروجردی لبخند به لب ؛! #مسیح- کردستان رو میگم؛! درصدد تکمیل ظرفیت ، ارتقاء سطح یگان ویژه شهدا و همچنین محل استقرار تیپ در مکانی سوق الجیشی رو رصد میکرد.
🍀 ما خودمون کجا بودیم! تو آسایشگاههای گرم و مناسب آن روزگاران باشکوه ، وسخترین کارها برامون صبحگاه بود ، نگهبانی چند ساعته شب تو همون سنگرهای اطراف پادگان تو برف و لب دریاچه ارومیه...
🍀 نمیخوام بگم فرشته بودم ، اما تا زمانیکه برادر #منصوری سر نرسیده بود ، صبحگاه ، رزم شبانه ، پیاده روی و... رو نداشتیم،! راحت داشتیم روزگار سپری میکردیم تامجددا" بریم جنگ ؛ تو کوه و کمر آذربایجانغربی و ارومانات وکردستان.!
🍀به همین منظور وقتی هم که ایشون رسیدن و این دستورها صادر شد ، حداقل به طبع من زیاد سازگار نبود. نه اینکه کار سختی می خواستند تا انجام شود، خیر!
🍀دلیلش این بود که در حین درگیری نبودیم، خیلی عالی نبودیم ؛ کمی بی تجربه بودیم در دانش رزم ، و از اسرار آموزش نظامی و آمادگی رزم چیزی حالیمون نبود.!
🍀 اما حرف مردی سبز پوش،!با آرمی مخملی برسینه در ستادی کاملا" عملیاتی ، حاج#قدرت_الله_منصوری رو میگم؛!
🍀خود گواهی بود که در سلسله مراتب فرماندهی ، امام امت امر به کاری نموده اند. و ما نیز می بایستی ،! مطاع امر می نمودیم. و همه ی این اقدامات ، بعدها چه موثر و بی بدلیل رخ نمایان می نمود...