🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌷 #شهادت_ناصر_کاظمی
✍ وقتی به روستای «بادین آباد منگوره رسیدیم، همان شب اول موفق به پاكسازی روستانشدیم و بخشی از آن، از طرف عراق، در تصرف ضدانقلاب باقی ماند. به همین دلیل خطی دفاعی جلوی روستا، پشت به جاده درست کردیم و همان جا سنگر زدیم.
🍀آن روز توپخانه پشتیبانی خوبی نداشت و آن طور که باید از ما حمایت نکرد. «#ناصر-کاظمی» فرمانده تیپ، ابتدا از «#کاوه» خواست برای رسیدگی به این موضوع به «پیرانشهر» برود و می خواست با این کار او را عقب بفرستد.
🍀«#کاوه» قبول نکرد. «#کاظمی» گفت: «پس تو یه سری بزن به خطهایی که تثبیت شدن، ببین بچه ها مستقر هستن یا نه. من برم پیرانشهر، زود برمی گردم.» او خداحافظی کرد و به همراه «#عباس-ولی-نژاد» و «#سبقت_الله_مقدم» با يك جیپ که بی سیم نداشت و شیشه اش هم خوابیده بود، به طرف «پیرانشهر» رفت.
🍀من صبح با يك «استیشن» آمده بودم اما آن را به «بادین آباد منگور» نیاورده و در پادگان روستای «#قلموت-آباد» پارکش کردم. «#کاوه» صدایم زد .
🍀و سراغ استیشن را گرفت. بهش گفتم کجاست گفت: «دیشب اون جارو با آرپی جی زدن ، برو ماشینو بردار ببر پادگان پیرانشهر، صبح با #کاظمی برگرد بیا.»
🍀با ماشین های گذری به «پادگان قلموت آباد» ارتش رفتم. استیشن را برداشتم و آمدم پادگان «پیرانشهر». ماشین را جلوی ساختمان فرماندهی گذاشتم و رفتم داخل.
🍀لحظاتی بعد #ولی-نژاد وارد شدحال دگر گونی داشت بدون مقدمه گفت: #دیدی_کاظمی_هم_شهید_شد!
🍀گفتم: «چی؟» گفت: «#کاظمی_شهیدشد. مغزم قفل کرده و چیزی جز این نتوانستم بپرسم: «شما که جلوتر از من راه افتادین!
🍀کجا #شهید_شد؟» جواب داد: «یه کم که از شما دور شدیم، سر #سه_راهی_نمینچه، نرسیده به جاده اصلی پیرانشهر به سردشت از لابه لای درخت های سپیدار، یه خشاب رومون خالی شد، یه تیر مستقیم خورد تو سر #کاظمی، یه تیر هم خورد به #مقدم.» گفتم: «الان کجان؟» گفت: «بیمارستان پیرانشهر.»
🍀سریع به اتفاق او به طرف بیمارستان حرکت کردیم. رفتم بالای سر #کاظمی، هنوز زنده بود و نفس داشت. داد زدم: «این که هنوز زنده ست. پس چرا کاری نمیکنین؟» یکی از عوامل بیمارستان گفت: «این جا کاری نمیشه کرد.» تماس گرفتیم هلیکوپتر بیاد. آن شب هلیکوپتر نیامد و#ناصر_کاظمی» #فرمانده_تیپ_ویژه_شهدا» به همراه «#صفت_الله_مقدم » مسئول واحد #مخابرات_تیپ به #شهادت رسیدند.
🍀شبانه آمدیم پادگان، ولی به «#کاوه» حرفی نزدیم.فردا صبح،من و مهدی اصغرزاده مأمور شدیم تا خبر #شهادت «#کاظمی» را به #کاوه بدهیم. کار بسیار سختی بود. «#کاوه» و «#کاظمی، مانند دو روح در يك بدن بودند. علاقه ی به خصوصی به هم داشتند و همین، کار ما را سخت تر می کرد.
🍀به «اصغرزاده» گفتم: «هرچی فکر میکنم، توی خودم نمی بینم بتونم از پس این کار بر بیام ،کار، کار خودتان، من نمی تونم،! اصغر زاده هم قبول کرد.
🍀 به روستای بادین آباد منگوره که رسیدیم، «#کاوه» تا چشمش به ما افتاد، پرسید: کو #کاظمی؟» اصغرزاده دست گذاشت روی شانه «#کاوه» و همین طور که راه می رفتند، با او حرف زد. من هم پشت سرشان بودم. وقتی بالا و پایین شدن شانه های #کاوه» را دیدم، فهمیدم خبر شهادت کاظمی را گفته است.
🌷کم کم صدای گریه اش بلند شد. #کاوه ای که حداقل من یکی تا آن روز گریه اش راندیده بودم، حالا داشت مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد. اصغرزاده او را به کنجی برد.
🍀#کاوه، مدتی آنجا نشست و حسابی گریه کرد. اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. ما سعی می کردیم به او تسلی بدهیم. کمی که آرام شد، خودش را جمع و جور کرد و برای اینکه خللی در عملیات و روحیه نیروها ایجاد نشود، بدون فوت وقت، نیروها را به طرف روستا حرکت داد.
🍀 از قضا ضدانقلاب شب قبل کاملا از روستا عقب نشینی کرده بود و ما به راحتی آنجا را تصرف کردیم .
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
✍راوی همرزم شهیدان ناصر کاظمی، محمود کاوه ، صفت الله مقدم ،عباس ولی نژاد و...
برادر #جواد-نظام-پور فرمانده ادوات تیپ ویژه شهدا