eitaa logo
خاطراتی از دفاع مقدس
45 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
234 ویدیو
28 فایل
برای حفظ و نشر آثار دفاع مقدس و معارف دینی و اسلامی باز نشر با ذکر صلوات آزاد است. سپاسگزارم از همراهی شما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 💚 ✍میدونم تعدادی ازبرو بچه‌های همرزم و حضور دارن و ما رو مفتخر کردن به قدومشون اما چیزی هم نمیگن... 🍀باور کنید همین حضور باعث میشه گاهی راحت تر خاطرات و مطالب خودم رو منتشر کنم... 🍀همون حرفایی که فقط جنس شناس میدونه جنسش چیه...نرخش چنده...عیارش چقدره؛ و اصلا" من و ما و بقیه ی همرزما داریم چی میگیم... 🍀میخواستم یکبار دیگه ازدلتنگی ها بنویسم واعتیادمون به یه چیزایی که اگه غیرخودمون بشنوه ممکنه بهمون بخنده... 🍀 آقای من که شما باشی!! 🍀از چادرهای پشت جبهه اورژانس و تعاون، و... یا از دعای کمیل و هق هق بچه ها... پشت آسایشگاهها... 🍀از لیوان های پلاستیکی قرمز رنگ و لیوان های اعیونی شیشه مربایی و قوطی خالی کمپوتها برای چایی هیزمی روی قله ها... 🍀از چراغ والورهای نفتی داخل آسایشگاه دسته پیرانشهر تو پاییز و زمستونش باپتوهای گُل منگولی چیده شده کنار مون تو پادگان صالح آباد ارتش تو کرمانشاه یا بالای تخت چهار طبقه‌ی دبیرستان فنی حرفه ای مهاباد 🍀از آسمون ابر و مه گرفته ی پاکسازی جاده پیرانشهر به سردشت یا مهاباد سردشت ، شاید هم پسوه و جلدیان و نقده و قوشچی و ... 🍀از سر و صدای بچه های بسیجی و دنبال هم کردن هاشون یا از وضع ندارکات و جیره ی غذایی شب عملیات که همون نداشته هاش هم عشق بودن... 🍀از لباس های کار ما بسیجی ها با اون تایی که روی یقه به طرف بالا داشت. اونقدر بهم ریختگی داشتیم که نگو نپرس ، اما زیر بند حمایل و فانسقه و تجهیزات یکمی گم بود. 🍀از لندکروزهای پلنگی ، جنگلی بگیر تا لاستیکهای گِل مالی شده شون که از خط برگشتن... 🍀از چفیه های همه کاره ی فرمانده دسته ها که پشت خودشون می بستن و جیره توش می گذاشتن.. 🍀از سرو صدای تدارکاتچی ها تو پادگان پیرانشهر برای ریختن یه بیل غذا تو یقلبی های دسته فلزی! باخورشت و ماست و پرتقال یا سبب یا یه تکه هندونه کنارش... 🍀از نوحه های حاج صادق آهنگران تو والفجر۲ و اون مسمومیت غذایش تو پادگان قبل از عملیات... 🍀ازاقامه ی نمازجماعت با اون آقای تک ستاره ی رفتنی...یادش بخیر 🍀 شاید درد همه شما رو بدونم... به جز زخمهایی که دارید... 🍀میدونم با یه هوای ابری یا مه آلود ، میرید تو حال و هوای روستای آلواتان و زندان دولتو شاید هم سیر و لک لک و... 🍀با شنیدن یه سوت ، آماده درازکش شدن می شی به خاطر حال و هوای والفجر دو اما تو پادگان آموزشی داری سیر میکنی... 🍀با شنیدن صدای یه بالگرد میرسید به نوک قله ی ۲۵۱۹ ، گدو بازرگان و آلواتان ویا...تو حاج عمران منطقه عملیاتی والفجر دو 🍀شاید با دیدن یه گونی نون خشک میرید تو روزهای سخت عملیات و جبهه و پاکسازیهای کردستان و اورامانات... 🍀 ای ول ، با بو کردن یه دونه عطر ، به یاد عطرهای گُل یخ و یاس و محمدی (ص)می افتید... 🍀و با بوی باروت و آتیش یه کبریت یاد انفجارهای گروه توپخانه ی اصفهان ارتش و صدای عبور گلوله ی سنگین توپ۲۰۳ م م از بالای سرتون زنده میشه براتون! شاید صدای بلبل تیپ مینی کاتیوشا و یا خمپاره های... 🍀 به ارومیه ، مهاباد ، پیرانشهر ، سردشت، بانه ، مریوان ، نقده ، سقز ؛ اسلام آباد غرب ؛ کرمانشاه و ایلام ؛ اهواز ،خرمشهر...که میرید خیابون به خیابون دنبال خاطراتتون میگردید ... اونقدر زیاده که نمی شه نوشت... 🍀بعضی هاتون اگه چهار تا نی می بینید میرید جزیره مجنون... می بینید و برمیگردید! گلزار شهدا هم که میرید ، یاد همرزمان باشید! 🍀خدا رو شکر! جایی هست برای یکی شدن ها در این فضاهای نورانی و دلچسب مجازی... تا خاطره‌ای زنده کنیم... روحی تازه کنیم و صفایی ببریم! 🍀چفیه هامان رنگ و بوی یاس داشت ، رنگ و بوی بیرق عباس داشت ؛ یاد شبهایی که ما بودیم و جنگل و ارتفاع و رودخانه ای یخ زده... 🍀همدم شبهایتان سجاده ای بود ازجنس چفیه... 🍀حمله کردن ، خط شکستن ، فتح قله به قله ساده بود... 🍀حسرت رفتن در این دل مانده است  🍀دست و پایم سخت در گل مانده است 🍀عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم 🍀زیر بار غصه ها وامانده ایم 💚 ممنون از همه شما که هستید و خاطره میگید... 🍀ذوق و شوق نینوا کرده دلم 🍀چون هوای جبهه ها کرده دلم 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸 به وقت بارون ✍چند روز قبل بارون و برف می اومد و ما هم در حال پیاده روی صبحگاهی بودیم! از مغز سر بی مو ، بگیر تا داخل کفشها شده بود پُر آب! 🍀از اون طرف هم یه ماشین شاسی بلند از ما بهترون سر رسید و زد تو چاله آب ، نگو! کانال ماهی؛! لبخندی زدیم و اون بنده خدا هم تا دید ما می خندیم ، خوشش شد؛! خندید و تعظیمی کرد اومد پایین و گفت: هرجا میخواید برسونم؛! 🍀از اون طرف ما با پرتاب آب تو صورت و سر و کله مون اوج گرفتیم رفتیم تو کوهستان مرموز کردستان تو جاده پیرانشهر سردشت؛! خسته نباشی دلاور! 🍀وقتی بارون می اومد انتظار چی داشتی،! به نوبه ی خودم با اینکه بچه شمال بودم اما حال خوشی بهم دست نمیداد. تو پائیز وقتی میرفتیم برای عملیات مدام سُر می خوردیم؛! و جفت پاها تو هوا و... نخند برادر برا خودت هم حتما" اتفاق افتاده فقط ،فراموش کردی!؟ 🍀وزن زیاد تجهیزات انفرادی ، با اون اسلحه ژ۳ و خشابهایی که جلوی بدن نصب می شد میخوردی زمین ، اونوقت هم اسلحه میخورد تو سرمون ، هم خشابها میرفت زیر دنده های شکم... 🍀 اونوقت تو راهپیمایی شبانه یکی باید پیدا میشد که بیاد دست تو بگیره،! خدا رو شُکر دست ، زیاد بود ، مثل حالا نبود!اما فقط دست نبود ، چهره ی خندان رفیق هم بود ، وقتی علی رضا سیف کار به دادم میرسید می گفت؛! شَلِ پَله با ماست بخوردی (پلو کته با ماست خوردی) اینقدر زمین میخوری ، تازه تو اون ظلمات تاریکی شب! قهقهه ی رفیق آرزوست؛! جلوتر می رفتیم،! 🍀 دیگه گام برداشتن هم سخت بود گِل می چسبید به ته پوتین ها و سختی کار بیشتر ، نفس کم می آوردی و رمق راه رفتن هم کمتر! 🍀حالا دیگه کم کم خنده دار تر هم می شد،!تا بیایم یه جایی وایستیم ، بارون از کلاه آپلو سبزه کاموایی شُر شُر کرده بود تو لباس و رفته بود اون پایین پایین ها ؛ نخند داداش سر خودت هم که اومده فرق نمیکرد تو ، گردان پیاده بودی یا ستون موتو ریزه ویا... 🍀بایستی دست کنیم تو کوله ی همدیگه تا این پانچو رو در بیاریم ، اما کار از کارگذشته... ستون نگه داشته! تا نماز بخونیم! آخه داداشم! هوای تاریک و بارونی! با یِمن گِل زیر کفش و کمی تا قسمتی آب تو پوتین و لباس گرمکن زیر لباسها هم نم برداشته ؛ نماز خوندن داره ؛! این روزها ،همچون نماز خوندنی با اون حال و هوا مجددا آرزوست؛! 🍀نماز با پوتین و لباس و تجهیزات خیس شده ، شکسته و... باز هم آرزوست! 🍀حالا چی شده اینقدر موندیم! همینطوری بارون رو ارتفاع و هوا مه آلود شد و کم کم و نرم نرم برف گرفت؛! به به چه شود ؛ گفتم که چون یکبار سُر خوردم و به هوا پرتاب شده بودم تو خاطرات فقط خنده بود و قهقهه... 🍀آقا اون لحظه آخه از زور سرما هم می خندیدیم و هم بعض کرده بودیم ، که ای وای باید تو این برف برگردیم پای ماشین ها و باز هم سُر سُره بازی اما این بار تو برف... 🍀شاید این متن رو ، بدید یه نفر بخونه که اونجا نبوده یا تو دور همی ، جمعی خودتون هم تعریف کنید؛! مطمئن باش کسی قبول نمی کنه که کسی با این وضع و تو اون شرایط وحشتناک کردستان سال ۱۳۶۱ بخندیم و عین خیالمون هم نباشه! اما چقدر سبک بال بودیم؛! چقدر گُل میگفتیم و گُل می شنیدیم و مستانه همرزمانِ مان عروج میکردند!و... 🍀اصلا خستگی تو کار نبود که نبود... کی خسته ست دشمن! 🍀حالا وقتی کسی نقدی میزنه به جبهه ها و دورانی که نبوده تا تصمیمات آنی و مهم رو همون لحظه بگیره،هرچی به فکر دنیایی او خطور میکنه می نویسند. بدا به حال این طور افراد... 🍀این بخش و نوشتم که دست رد بزنم به دل و سنیه ی افراد مغرض ، اصلا"اون زمانه عشق بازی بود با مرگ ، میدونی چرا !؟چون عشق ما خوشحالی امام زمانه و آینده ی پر امید امنیت داخلی برای مردم مظلوم کردستان و اون منطقه بود خواستگاه کاظمی و بروجردی و کاوه و... 🍀عشقِ سر بلندی ملت ایران اسلامی تو چشمهای گنجی زاده ، قمی و کاوه و همرزما موج میزد. موج... تا گشایشی باشه برای این روزهای مردم عزیز و خوب و وفادار... 🍀حالا باور کنیم که اگه یه ماشین شاسی بلند زد تو آب و کاملا" خیس شدی فقط بخند تا دنیا به تو لبخندی بزنه ؛ اونم جانانه... 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌷بعد زهرا ، جای زهرا ، مثل زهرا ، مادری 🌷هر چه مادر هست ، قربان چنین نامادری 🌷ام‌البنین یعنی : داشته باشی و بگویی از چه خبر...!؟ 🖤 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🍀 💚لاتَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا ‍ 💚 در دلهایمان حسد و کینه‌ای نسبت به مؤمنان قرار مده. 🍀 ‍ ‌ ‌ 💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸سیره عملی رزمندگان اسلام پاسداری از دستاوردها ✍یادم افتاد شاید هم نزدیک به چنین روزهایی بود. روزی که از ارتفاعات جنگل آلواتان پایین اومدیم، تابرگردیم پادگان پیرانشهر ، آرم ، آرام در دو طرف جاده مثل همان موقعی که تامین ستون موتوریزه میشدیم برای پاکسازی جاده ، و همراهی می کردیم گردان ذوالفقار رو ، رفتیم سمت چپ جاده و از جاده خاکی بالا رفتیم ، معلوم بود که تازه احداث شده! 🍀میدونید چرا ؟ چون هنوز بوی دود و صدای بولدوزر می آمد ، جلوتر و بالاتر رفتیم دیدیم که راننده بولدوزر مشغول خاکریز حلقه ای زدن دور قله ی تپه است ، جاده تقریبا زیر پایمان بود و تا چند صد متر دورتر از دو طرف جاده از بالای تپه دیده میشد. 🍀حالا دقیقا یادم نیست کدوم پایگاه بود دم روستای چاکو بود یا نزدیکی روستای آلواتان اما هرچی بود داشتند آماده میشدند تا پایگاه جدید ارتش بزنند. چند دستگاه جیپ و جیپ آمبولانس بود. و بعد از مدتی ماشین های بزرگ ارتش با سربازان و درجه داران هم سر رسیدند. 🍀ما هنوز نزدیک جاده بودیم و به پایگاه نرسیده بودیم که سربازان رسیدند و شروع کردن به پُر کردن کیسه شنها ، تراورز و پلیت های فلزی هم با کامیونهای بزرگ ارتشی رسید. 🍀البته مدیریت درجه داران و استوار ارتشی قابل توجه بود. گمانم ما برای تقویت نیروی داخل پایگاه گسیل شده بودیم تا پایگاه سریعتر و با روحیه بیشتری پا بگیره ، روندی که یکی دوبار دیگر نصیب ما در همین دوران دفاع مقدس در کردستان و تیپ ویژه شهدا شده بود. 🍀فرمانده پایگاه که افسری جزو جوان بود به درجه داران با تجربه ی خود دلگرم بود ، و نیروی انسانی رزمنده ی خوبی از تیپ ویژه شهدا که آن شب در پایگاه حضور داشتیم. به همین منظور همه ی آنها تا پاسی از شب و حتی تاریکی هوا مشغول کار بودند. 🍀در گیر و دار آن همه کار با اذان مغرب ، نماز جماعت خوندیم ، خیلی وحدت بخش و آرامش بخش بود...، این آرامش نصیب کسانی میشود که همیشه و در همه حال دست به دعا و مناجات بودند ، روی زمین خاکی نشسته بودیم و دست همدیگر روگرفتیم وبعداز نماز ، دعای وحدت خوندیم. 🍀این عین حقیقت بود زیرا هیچ یک از رزمندگان سپاه اسلام ادعایی نداشتند. نیایش خالص بود و هیچ نمایشی در آن حال و هوای زیبای شبهای پُرستاره آذربایجانغربی نبود،!مگر نمایشی زیبابرای خداوند متعال و خالق هستی 🍀اون شب نگهبانی از سنگرها و پایگاه تا صبح با ما بود. وگویا از قبل هم همین طور برنامه ریزی و هماهنگ شده بود. بنابراین نیروهای تیپ ویژه نبایستی خودشان را بیش از اندازه خسته می کردند. 🍀با این حال بچه ها ، به دستور فرمانده دسته برادر خوشدل ؛ مابین سنگرهای اطراف پایگاه و روی خاکریز شروع به سنگر سازی با کیسه شن کردند. نمیدونم چی شد که سربازان ارتشی به ما هم کیسه شن پُر شده می دادند و ناخودآگاه حیا باعث شد همبستگی عجیبی و بی ریایی شکل بگیره و ما هم کمک حال آنها شدیم. هرچند دوشب هم بالای کوه بودیم و این شب سوم عملیات برایمان محسوب می شد. 🍀از اسم و رسم و درجه دیگه خبری نبود ، ما مثل بالای قله آماده درگیری شدیم. وضع نگران کننده ای نبود ، اما باید اطمینان حاصل میشد که اگر به پایگاه حمله شد ، بخوبی دفع شود. حالا که خوب به اون شب فکر می کنم ، می بینم که چه مظلومند، و چه گمنامندمردان خدایی آن شب پُر ستاره و سایر اوقات دفاع مقدس، نه اسمی ، نه رسمی ، گمنام و بی ریا و بی ادعا بودند و هستند...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 (۲) 🍀بالاخره یه غذای گرم به همراه برادران ارتشی گرفتیم و خوردیم ، قاطی پلو بود و با آب قمقمه هم به خوبی پایین نمیرفت ، اما گرم بود و خوش بو ، فکر کنم ۴۸ ساعتی بود که جیره خشکه میخوردیم.. بعضی از بچه ها کنسرو ماهی، بعضی ها هم خاویار بادمجان و کنسرو لوبیا ی اضافه اومده از جیره غذایی رو باز میکردند ومی ریختند روی غذاشون ، البته سربازهای ارتشی هم بی نصیب نماندند.این کار باعث شد تا تو تاریکی شب چیزی بجز سیب زمینی و برنج ، بین دندون ها هم پیدا و احساس بشه... 🍀اون شب هر چهار نفر مسؤول یک سنگر بودیم. دونفر بیدار ، دونفر پایین سنگر و خاکریز داخل محوطه ی پایگاه ، توکیسه خواب ، مشغول استراحت ، جلوی پایگاه و پایین خاکریز ؛ بچه های ارتشی درست ما بین سنگرهای ما و بیرون پایگاه مین تلویزیونی کار گذاشته بودند ، تا امنیت نسبی بر قرار بشه... 🍀اگه درگیری میشد میبایستی صبر میکردیم تادشمنِ ضدانقلاب زیرمهتاب شب کاملا" دیده شوند وسپس درگیر شویم. البته تجربه خوبی دراینگونه رزم شب داشتیم ،آن شب چندین بار از بیرون پایگاه و از دوردست به سمت ما تیر اندازی شد. اما ما پاسخی ندادیم. فوری هم سرو کله ی پاسبخش های خودمان و درجه داران و افسر پایگاه را در نزدیکی خودمان احساس میکردیم آمده بودند بازدید وسرکشی می کردند. 🍀خودمان هم چندین نارنجک و دوتا نارنجک تفنگی آماده کردیم تا موقع درگیری پرتاب کنیم ، اما دیگه تا صبح خبری نشد. دو ساعت پاس ما تمام شد و رفتیم پایین تا کیسه خواب باز کنیم بخوابیم که دیدیم چه صحرای محشر و عرفانی هست داخل پایگاه... 🍀 دلاور مردان عرصه‌های نبرد ، ایستاده و قامت بسته بودند و نماز شب بر پا بود. کاری شده بود که فرمانده پایگاه خیالش جمع شده بود که داخل سنگرهای اطراف پایگاه همه بیدار و هوشیارند، که هیچ! داخل محوطه ی پایگاه هم حداقل بیست تا سی نفر بیدار و هوشیار ؛ روندی که تا اذان صبح ادامه داشت. 🍀وضو گرفتیم و به نماز صبح ایستادیم، و تا روشن شدن هوا هم طولی نکشید. بچه های ارتشی تخریب پایگاه تا پایین جاده تازه احداث شده را مجددا" بررسی کردند و یک مین هم پیدا کردند که شب قبل ضد انقلاب کار امده بود و کارگذاشته بود. 🌸تامین های جاده براه افتادند و دسته ی ما نیز کم کم آماده شد تا به داخل جاده مسیر پیرانشهر به سردشت حرکت کند. دیگر مطمئن بودیم بعد از سه روز و سه شب در کوه وکمر ، برای استراحت وتجدید قوابه پادگان پیرانشهر بر میگردیم، ایفاهای سبز و چادر دار آمدند و ما هم همراه یک تکه نان لواش و مقداری پنیر دردست ،با همکاری اونایی که رفته بودن بالای ایفا و دستمان را می گرفتند تا به جمع شان بپیوندیم سوار شدیم و به پادگان برگشتیم. 🍀خدایا هنوز هم دست به دامان توییم باز هم به ما بياموز تا دريابیم که زندگی سراسر مقدس است برای رسیدن به تو ، و فقط نيروی توست که درتمام هستی جاريست ، و به همه ی موجودات جان می بخشد. 🍀پس تو ای پروردگار مهربان ، ياریمان كن که باهمه کس وهمه چيز با عشق و احترام روبه رو شویم و خود را از ديگران و کل هستی جدا نبينیم 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💚 💚 إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِّمَا يَشَاءُ ۚ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ 💚 پروردگارم نسبت به آنچه می‌خواهد و شایسته میداندصاحب لطف است ، و سنجیده و دقیق انجام میدهد ، چرا که او دانا و حکیم است. 🍀 ۱۰۰ َ