eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
6.3هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².¹.¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
‹.🕶🤎.› بَسیجی‌بابَصیرَت‌ـَاست؛🙂 امّٰـااَزخودرـٰاضی‌نیست طَرفدارعِلم‌ـَاست؛ اَمّٰـاعِلـم‌زَده‌نیست🕊 متخ‌ـلق‌به‌ـَاخلـٰاق‌ـِاسلامۍ‌ـَاست؛ امّٰـاریاڪارنیست🌿 دَرڪارـٰآبادڪَردن‌دُنیاست؛ امّٰـاخودـَاهلِ‌دُنیـانیست𖧧⸣ اَللّٰـ℘ُـم‌َ؏َـجِّـل‌‌ْلِوَلیِڪ‌َالْفَرج💚🍃
ای‌شھدا . . در‌این‌شلوغےدنیافراموشتان‌نڪردیم؛ در‌شلوغےقیامت‌فراموشمان‌نڪنید . .!' دستمان‌رابگیرید((:♥️🌿
اگہ‌قـرار‌بود‌یہ‌روزۍ‌عاشق‌بشۍ؛ ڪسۍ‌روانتخـا‌ب‌کن‌کہ‌‌بعد‌خدا‌ عاشقِ‌امام‌حسین‌باشہ👀♥️!'›
- قسم‌به‌توك‌شروعِ‌ماجرابودی . . :)!♥؛
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? - بعله بابا؟ ... -علیک سلام بعله؟ ... - باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟ .. - اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد. .. باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم: - حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی . و قطع کردم. سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود. رو به راننده گفتم: - اقا وایمیسی حالم بده. وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم. اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت. ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش. مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟ حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت: - دخترم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم. رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش. با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام. مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟ سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه. لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه . ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود. نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه. تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده. تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟ وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه. وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم. چیکار کرده بودم باها‌ش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین. جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه. چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه! دوساعت بعد رسیدیم. خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه. سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن. ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم. سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود. نشستم روی خاک ها. ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا. شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟ ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت. یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن . اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود. طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب .. طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم: - سلام شهدا من بازم اومدم. بازم اومدم دست به دامن تون بشم. بازم اومدم با یه دل پدر از درد . با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه. یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه. از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم. نگران ش بودم. تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه. نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن. تمام حرفاش بوی التماس داشت. التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست. جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم. با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه. دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست. سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود. چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل. همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم. سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره. هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد. از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم. پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد. سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل. چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن. سریع اومدن پایین پل و کمک مون. بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه : - چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد . خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد. بهت زده داشت نگاهم می کرد. خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت. قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد. با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد: - مهد..ی مهدی.. بقیه با تعجب کنار رفتن . باورش نمی شد خودم باشم. دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد. سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن. همه بهت زده بودن. با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین . تو حال خودم نبودم . توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه. یکی از بچه ها گفت: - چی شد خانوم دکتر کجاست؟ خادم به من نگاه می کرد و گفت: - دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد. و دوباره نگاهی به من انداخت . پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد. عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت: - ولم کنید خوبم خوبم . سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت. می دونستم این سیلی حقمه. دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن: - چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم . دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن . فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود. مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره. دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت: - می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا. مسعول شون سری تکون داد . بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت: - دستت و بزار روی میز. همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد. اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو. دستم و میز از اشکاش خیس شده بود. کارش تمام شده بود . لب زدم: - ترانه. وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون. بلند شدم و دنبالش رفتم.